یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


پرواز از قفس تنگ جسم


پرواز از قفس تنگ جسم
در انتهای یک شب مهتاب و پرسکوت
وقت سحر که بانگ موذن رسد بگوش
در خلوت و سکوت شبستان مسجدی
مردی نشسته است چو شب ساکت و خموش
مردی که شد پدید در او مقصد وجود
مردی که مظهر کرم و علم و دانش است
مردی که شد عیان ز رخش مظهر خدا
مردی که رمز زندگی و آفرینش است
او با خدای خویش به راز و نیاز بود
فارغ زهای و هوی جهان و جهانیان
می بود غرق پهنه ی دریای عشق و شور
عشقی که عاجز است زتوصیف او بیان
پروانه سان که بال گشاید بسوی شمع
سوی خدای خویش علی پرگشود بود
آری علی بقدرت ایمان و عشق و شور
غیر از خدا زجان و دل خود زدوده بود
سوی دگر به پشت یکی پایه ی بزرگ
یک سایه ی دگر میخورد بچشم
آنجا ستاده است پلیدی در انتظار
مردی که مملو است وجودش زکین و خشم
مردی که بود مظهر بدنامی و فریب
سرتاسر وجود پلیدش پر از فساد
مردی که ننگ عالم مردانگی بود
سر تا بپا شقاوت و نامردی و عناد
اندر وجود مرد عرب شعله می کشید
عشق قطامه آن زن بدکار روسیاه
در دیده اش نبود بجز برق خشم و کین
وندر دلش نبود بجز شهوت و گناه
مرد عرب چو بید بلرزه فتاده بود
از شهوت و هراس و تمنا و اضطراب
عشق قطامه تاب و توانش ربوده بود
می بود مست شهوت و مست شراب ناب
این یک مرید و بنده ی شیطان نابکار
آن یک علی که هست زبهر خدا ولی
این ابن ملجم است و بود مظهر الفساد
آن مظهر العجایب و شیر خدا علی
این یک زخشم و کینه و شهوت چو دیو مست
تیغی بکف گرفته و دندان همی فشرد
آن یک برون زعالم و بیخود ز خویشتن
از دیده اشک شوق بدامان همی فشرد
ناگه ز پشت پایه همان مردک عرب
جستی زد و پرید چو روباه از کمین
با قدرت تمام بشمشیر زهر کین
زد ضربتی به شیر خدا آن عدوی دین
با قدرتی که زور ز شیطان گرفته بود
زد ضربتی بفرق علی آن پلید مست
فرق علی شکست از آن تیغ مرگبار
گوئی که پشت عالم مردانگی شکست
گلگون نمود خون سر و دامان شیر حق
اما علی هنوز بحال نماز بود
از ترس شیر روبه خائن فرار کرد
اما علی هنوز به راز و نیاز بود
آخر شب سیاه بپایان رسید و رفت
خورشید سرکشید زخاور پس از سحر
شد دستگیر ضارب نامرد و روسیاه
آخر بدست چند نفر مرد رهگذر
او را درون خانه فکندند و آمدند
آسیمه سر بسوی علی شاه اولیا
گفتند جمله ضارب تو دستگیر شد
باید کنون که سر شود از پیکرش جدا
بنگر چه گفت سرور خوبان به پیروان
بی اعتنا ززخم جگرسوز و مرگ زا
فرمود : اگر خدای دهد عمر بعد از این
من خویشتن به ضارب خود می دهم جزا
فرمود : اگر خدای بخواند مرا بخویش
آنگه شما قصاص دهیدش بحکم دین
یک ضربه ای زنید که یک ضربه زد بمن
چون حکم دین و امر خدا هم بود چنین
بعد از دو روز در اثر زخم تیغ تیز
از جسم شیر مرد خدا جان سفر نمود
مرغی که بود در قفس جسم خود اسیر
سوی خدای خویش همی بال و پر گشود
ای جان فدای این همه مردی و راستی
عالم فدای صدق و صفای تو یا علی
ما را بغیر جان نبود هدیه ای دگر
خواهم که جان کنم بفدای تو یا علی
تنها نه من بسوز و گدازم زداغ تو
عالم زداغ تو شده غمگین و سوگوار
« هاشم » بغیر اشک چه سازد نثار تو
اشکی که هست خون دل تنگ داغدار.
هاشم قوامی شهیدی
منبع : روزنامه جمهوری اسلامی


همچنین مشاهده کنید