پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


حرف آخر عشق


حرف آخر عشق
چندی پیش دو غزل مشابه از محمد سلمانی و سیدضیاءالدین شفیعی را بررسی کردیم.
این هفته به سراغ دو غزل دیگر می‌رویم: «معنی جمال» از قیصر امین‌پور، برگرفته از کتاب «دستور زبان عشق» و غزلی بی‌نام از قربان ولیئی، ‌برگرفته از کتاب «ترنم داوودی سکوت».
ظاهرا قیصر امین‌پور، در غزل «معنی جمال» متاثر از قربان ولیئی بوده است. غزل ولیئی، ‌سال ۸۲ در دفتر «گفتم به لحظه نام تو را جاودانه شد» آمده است؛ یعنی ۴سال پیش از انتشار«دستور زبان عشق» .
اگر بگویید چرا قیصر را متهم به اقتباس می‌کنی، خواهم گفت که منطق شاعرانگی برای شاعری مثل قیصر، به‌خصوص در دو دفتر آخرش،‌ منطق‌گریز از تاثیر نیست. در ادبیات کلاسیک‌مان، بزرگ‌ترین اقتباس‌گر، حافظ است اما اکثر کپی‌هایش، کپی بهتر از اصل است و مصداق آن جمله معروف که «دزد که به دزد بزند شاه‌دزد است». منطق قیصر، این منطق است.
بپردازیم به خود غزل‌ها.‌ قربان ولیئی در غزلش، ترجمه شاعرانه‌ای از «اسماءالله» پرداخته است. در عرفان هر چیز تجلی یکی از اسماء الهی است. محور وحدت همه ابیات و مضامین در این غزل «نام تو» است؛ نامی که در باطن هر چیز می‌درخشد و باقی است. قرآن می‌فرماید:«کل شیء ‌هالک الا وجهه» و در جای دیگری فرموده است: «کل من علیها فان» پس آنچه باقی است، وجه‌الله است که در همه سو هست:«اینما تولوا فثم وجه الله/ به هر سو روی برگردانید، پس آنجا وجه‌الله (رخسار خدا) است»؛ پس هر چیزی صورتی فانی دارد و سیرتی باقی.
این، خلاصه مفهومی غزل قربان ولیئی است. نکته بدیع در این غزل، آن است که نام خدا بر زبان انسان جاری می‌شود؛ جاری‌شدنی در مواجهه با هر چیز و به محض جاری‌شدن نام بر زبان انسان آن چیز، ساحت استعلایی خود را به او نشان می‌دهد؛ این از یک طرف شهودمندی و تجربی بودن غزل را به ما می‌رساند چرا که اتفاقی در نسبت مستقیم با خود شاعر روایت شده است؛ از طرف دیگر، قرار دادن انسان – شاعر در هسته این تجلی همه سویی «نام»، یادآور شأن خلیفه‌الهی انسان است. شاعر در بیت اول کوه است که اشراف بر طبیعت دارد، به علامت مصراع دوم بیت ‌اول:
نام تو بر زبان من آمد زبانه شد
سیل گدازه‌های خروشان روانه شد
این هم تاییدی آشکار بر تاویل ما از جایگاه انسان- شاعر در این شعر که همانا خلیفگی خداوند بر زمین است.
گفتیم که شاعر در مواجهه با اشیا، نام الهی را در آنها می‌بیند. نشانه‌ای که نام الهی را در ابیات روایت می‌کند، نشانه بی‌شمار بودن یا نشانه جاودانه بودن است؛ خاک به جنگل بدل می‌شود (نشانه بی‌شمار بودن)، باد گردباد می‌شود؛ شاعر با آوردن فعل «گشت» ایهامی ظریف خلق کرده است: گردباد به جست‌وجوی او در بیابان که پایانی ندارد می‌گردد، ضمن اینکه خود گردباد به خاطر گردش دایره‌وارش، نشانه‌ای از بی‌پایانی با خود دارد. رود، بی‌کرانه می‌شود، دریا می‌شود (نشانه‌ای از بی‌پایانی). راه می‌رود و می‌رود و می‌رود (نشانه بی‌پایانی) و لحظه که لحظه‌ است و برشی میان گذشته و آینده، جاودانه می‌شود.
در این میان، مصراع دوم بیت دوم، تئوری شعر شاعر را آشکار می‌کند: «گفتم به شعر نام تو را عاشقانه شد.» دیدیم که «چیزها» در تمام مصراع‌های قبل و بعد با شنیدن «نام» بی‌پایان و جاودانه می‌شوند؛ پس از نظر شاعر،‌ شعر عاشقانه است که در میان همه انواع شعر بی‌پایان و جاودانه است. نکته بدیع دیگر نسبت «نام» الهی در شعر با «نام» اشیاء است. هر شیئی‌ با شنیدن نام الهی به کمال خود می‌رسد و «نام» کامل خود را می‌یابد؛ خاک جنگل می‌شود، رود دریا می‌شود، شعر، عاشقانه می‌شود و... .
تنها انسان – شاعر است که با گفتن نام او،‌ بازهم خودش است؛ فقط زبانش آتش می‌گیرد. اینجا به یاد آن غزل قیصر می‌افتم:
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم بال و پرم آتش گرفت
در زدم کس این قفس را وانکرد
پرزدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
تا برسیم به این بیت که شاهد ماست:
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دست‌هایم، دفترم آتش گرفت
می‌بینیم که مطلع غزل ولیئی، ‌به‌شدت شبیه این بیت است؛ حالا چرا تنها انسان است که با آوردن نام او، زبانش زبانه می‌کشد و سیلی از گدازه‌های خروشان از دهانش روانه می‌شود؟ آیا ابیات بعدی همان گدازه‌های خروشان نیستند که از دهان انسان –‌شاعر روانه شده‌اند؟ انسانی که خلیفه‌الله است و به واقع نام کامل همه چیزها نزد اوست؛« و علم آدم الاسماء کلها». در بینش عرفان اسلامی، هر چیز، چیز بودن خود را از انسان کامل می‌گیرد و این تاویل، دریچه‌ای دیگر بر این شعر و این بیت می‌گشاید. این تعبیر از طرف دیگر، رنج انسان را به عنوان خلیفه‌الله نشان می‌دهد. سایر چیزها نام او را از زبان می‌شنوند و به نام کامل خود می‌رسند اما انسان، خود اوست؛ تنها ایستاده است و زبانش زبانه می‌کشد: «لقد خلقنا الانسان فی‌کبد/ همانا انسان را در رنج آفریدیم».
استعاره مکنیه‌ای که در بیت اول صورت پذیرفته، آدمی را به کوهی تشبیه کرده است که امانت‌اش سیل گدازه‌های خروشان را به جهان باز می‌‌سپرد، تلمیحی ظریف و مستتر به آیه قرآن دارد: « انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها/ ما امانت را عرضه کردیم بر آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها پس امتناع ورزیدند از آنکه حملش کنند». پس آدمی به جای تک‌تک آنها این امانت را بر دوش می‌کشد؛ یعنی بار آنها را به دوش می‌گیرد؛ به جای کوه، به جای زمین، به جای آسما‌ن‌ها و... (یک بار دیگر با این دید، بقیه ابیات را بخوانید).
اما مسئله نام، حیطه اختصاصی قیصر امین‌پور در شعر معاصر است. برای پی‌بردن به صحت این ادعا کافی است که یک بار سه دفتر آخرش را بخوانید. مثلاً قیصر شعری دارد که خلاصه این غزل ولیئی است؛ یک شعر چهار سطری که صیرورت همین نام را در انسان نشان داده است؛ گذشتن از نام خود و استحاله در نام او:
و قاف/ حرف آخر عشق است / آنجا که نام کوچک من /آغاز می‌شود
اما بپردازیم به غزل «معنی جمال»؛ تفاوت مهم این غزل و غزل ولیئی در جایگاهی است که شاعر از آن جایگاه شعر می‌گوید (مغازله می‌کند). ولیئی از زبان «انسان کامل» سخن گفته است، از زبان خودش سخن نگفته است، (البته اگر بازهم به یاد بیاوریم که تمام مصراع‌ها پس از مصراع اول، حرکت اشیا به سوی کمال وجودی‌شان و صیرورت نام به نام کامل را نشان می‌داد، نکته بدیعی رخ می‌نماید. از آنجا که هر یک از ما این استعداد را داریم که در حد ظرفیت وجودی خود به خلیفه الهی برسیم، شاعر با انتخاب زاویه دید انسان کامل برای خود، از ابتدا « نام کامل» خود را برگزیده است.) با این تفاصیل، در غزل ولیئی، اگرچه صورت شعر، تغزلی است، اندیشه‌ای نظام‌مند، تغزل را ساختار داده است و این ساختار معنایی در فرم غزل نیز خود را نشان می‌دهد و تمام مصاریع از این فرم پیروی می‌کنند: گفتم به« آ» نام تو را «ب» شد.
غزل قیصر، قیصرانه است. قیصر امین‌پور، به خصوص در دو دفتر آخرش که خلوتش بیشتر وکشاکش زندگی‌اش درونی‌تر شده بود، شدیدا خودش است. فروتنی همیشگی قیصر را در این غزل اینگونه حس می‌کنیم که او پس از وصف عناصر طبیعت و «نیایش و ستایش» آنان که به «زبان حال» گفته می‌شود، خود را از این همسرایی کنار کشیده است:
اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها
برخلاف غزل ولیئی که مصدر و موجد صیرورت اشیا به کمالشان، شاعر– انسان بود (خلیفه الله) قیصر یک راوی بلکه یک زائر است و به خودش که می‌رسد، دربه‌دری خودش را روایت می‌کند:
کوچه به کوچه سرزده‌ام کو به کوی‌ تو
چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها
این بیت،‌ شاه کلید تاویل غزل است. غزل از دو بخش مفهومی تشکیل شده است. بخش اول زیارت قیصر است عشق را در پیکره جهان و طبیعت و بخش دوم حکایت حال خود اوست. در این بین، ریل عوض کردن‌های بخش اول غزل از نسیم به نامه، از نامه به گل، از گل به گندم ، از... چنین تعبیر شده است:
کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها
«خانه‌ها» که قیصر چون حلقه سر به درشان می‌زند، همان عناصری هستند که در بخش اول، عشق را در آنها زیارت می‌کند اما این زیارت برای او رستگاری نهایی نیست، بنابراین از آن دربه‌دری و کوچه‌گردی یاد می‌کند.
اصولا یکی از کلیدهای فهم نسبت قیصرامین‌پور با عرفان، این است که او اکثرا حرکتی از پایین به بالا با مضمون متعالی عرفانی دارد. این ناشی از همان فروتنی ذاتی او در مقام فهم است. اگر بپذیریم که عرفان، جنس و جنمی می‌طلبد و در کسانی که به عارف یا سالک مشهورند، خصوصیات مشترک شخصیتی دیده می‌شود، یکی از این خصوصیات، کودکانه و کوچکانه مواجه‌شدن با اشیا و پدیده‌هاست که پیامد آن نوعی گریز از قضاوت سریع و قطعی است.
این خصوصیتی است که ریشه در تردید نظری ندارد بلکه ریشه در این خصیصه شخصیتی و شاید ژنتیک دارد که در اکثریت کسانی‌که به عرفان یا سلوک مشهورند، مشترک است. قیصر به طور ذاتی این خصوصیت را داشت و بدون اینکه خود اراده قبلی‌ای داشته باشد،‌ همین خصوصیت، از همان ابتدا نوعی منش عرفانی در «بیان» شعرهایش خلق کرده بود. برخی ازکسانی که آشنایی دست دومی با قیصر و شعرش داشتند، این خصوصیت را که در دفتر آخرش به اوج رسیده بود، حمل بر تردید نظری کرده‌اند اما به نظر می‌رسد که این حکم درباره قیصر قطعیت و عمومیت نداشته باشد.
این غزل، حاصل یک حال عرفانی بوده است، رهاورد یک «دم» بوده است و بخش اول غزل روایت این دم است و گواه این برداشت، بیت آخر است:
یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند «دمی» به همه جاودانه‌ها
اما با این وصف همان فروتنی و همان حرکت از پایین به بالا، باعث می‌شود که شاعر در ابیات هفتم و هشتم، دست خود را بالا ببرد:
اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها
این «دم زدن» شبنم از بی‌کرانه‌ها را با آن « دمی» که در بیت آخر، حاضر به سودای آن با جاودانه‌ها نیست، کنار هم می‌گذاریم و می‌بینیم که لحظه ورود شاعر به آن «دم ربانی»، نقطه ملاقات او با نقص و نارسایی خودش نیز بوده است، «بی‌کرانه‌ها» را مشاهده کرده است و حاصلش روایت بخش اول است اما از آنجا که تجربه عرفانی ذاتا پارادوکسیکال است، در همان لحظه، در را روی پاشنه دیگرش می‌چرخاند و شاعر، خود را شبنمی در این بی‌کرانه می‌یابد و زبانش را الکن.
مسئله بنیادین آن است که تماشای هستی در غیاب فردیت صورت می‌گیرد و قیصر شاید ناخودآگاه در بخش دوم، غیاب فردیت خود را روایت کرده است.
دست آخر آنکه، شاعر تجلی عشق را در طبیعت مشاهده کرده است، اما آخر چه کند که انسان بزرگترین آیینه خداست و تا او را در خود نیابد، حیرتش به کمال نمی‌رسد. این نقطه تلاقی غزل ولیئی و قیصر است؛ مفهوم انسان کامل که تا وقتی در وجود ما محقق نشود، در عین انس با مظاهر هستی، حس غربت سهمناکی همواره بر ما می‌وزد، چنانکه حافظ گفته است:
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس
دَدودامت کمین از پیش و از پس...
زهیر توکلی
منبع : روزنامه همشهری