یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
خرده ریز شعرها و خاطره ها
ماده پلنگی زخمی راه خانه ی مرا بلد شده بود
شیر را در پیاله ای پشت در می گذاشتم
آینه ای که زخم هایش را در آن ببیند
پنبه هایی آغشته به بتادین
و دستمال کاغذی
برای اشک هایش که سرد بود
او مرا خواسته بود
و من
در اتاق خاموشم
گریه می کردم
□
صدای پایان ناپذیر چکمه ها
در راهرو های بی انتها
صدای کبوتر های هراسان
از زیر شیروانی ها و پله ها
صدای غورباغه ها
از ته چاه
صدای شب
و صدای خاموش
که صدایت می کنم
و تو
نمی شنوی
□
باران باریده بود بر پیاده رو
و خورشید
مثل واکسی ی با حوصله ای
کفش های خیابان را
برق انداخته بود
بازویم
از فشار دست تو
شنگول شد
و از یاد بردم روزی را
که قرار است در پیاده رو قدم نزنیم
و خورشید
همچنان برق بیندازد
کفش های خیابان را
□
( برای دیوید لینچ)
خواب دیدم که اسب شده ام
انسان ها سوارم می شدند و
با شلاق پهلوهایم را می نواختند
خواب دیدم پهلوهایم زخم شده است
طاقت زین را نداشتم
و طاقت سوار را
که شلاقش را همچنان فرود می آورد
خواب دیدم که فریاد می زدم
من انسانم!
من انسانم!
□
شاهزاده ی رویا هایم بود
دختری که لباس های کهنه و
صورت رنگ پریده و
هراس دائم از دیر رسیدن به خانه
ذره ای از زیبایی اش نمی کاست
پریزاد خواب ها و خاطره هایم بود
دختری که کمتر از پنج کلاس درس خواندنش
ذره ای از فصاحت چشم هاش
به وقت ابراز عشق نمی کاست
خیال باریک و نکته سنجی غافلگیر کننده ی
- کوتاه ترین شعرهای جهان بود
دختری که خدمتکار خانه ی کارمندی عالی رتبه
- در شهر کوچک ما بود
و پیش از دومین بهار آشنایی مان
همراه خانواده ی ارباب
- به شهر دیگری کوچ کرد
و شعرهای مرا
در جستجوی کوچکترین نشانه ی از خود
سرگردان کرد
عشق ورزیدن...
چون ساقه ای از سرد
بر من می پیچی
و انگشتانت
ریشه هایی که صورتم را چنگ انداخته اند
حشره ای خرد
در دامی به وسعت جهان
یا عنکبوتی خیال باف
که حشره ای ناتوان را
چون جهانی به دام انداخته است
من وزن آب را روی شانه هایم حس نمی کنم
و در این گوشه ی اقیانوس
میان مرجان ها خوابیده ام
و پاهایت چون عشقه ای بلورین
بر کمرگاهم پیچیده است
استخوان هایم
پیچ و مهره هایی فرسوده
که از هم باز می شوند
و همراه آهن قراضه ها
در کف دریا می پوسند
روحم شعله ای در بیابان
و کبوترانی تنبل
که از آسمان کوتاه شهری بی ستاره گریخته اند
برگرد آن طواف می کنند
و من خاکستر بال هاشان را
در زیر سیگاری می تکانم و
دیگر بار
سر به بالین ماری می گذارم
که پس از بلعیدن استخوان کبوتر ها
از لیسیدن من به رعشه خواهد افتاد
عشق ورزیدن
خواب زمستانی کنار تنوری است
که ساعتی پیش خاموش شده باشد
عشق ورزیدن
کامیابی بی مانند مسافری است
که در واپسین دقیقه
خود را به آخرین قطار رسانده است
عشق ورزیدن
دراز کردن پاهایی تاول زده
در رودخانه ی کوچک تابستان است
برای ما چاره ای نمانده
تمام شب را باید
در این ایستگاه یخ زده
بیدارخواب بمانیم
و صبح
روحمان را
چون نانی جزغاله
به هم تعارف کنیم
حافظ موسوی
منبع : نشریه ادبی جن و پری
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران شورای نگهبان انتخابات حسین امیرعبداللهیان دولت مجلس شورای اسلامی حجاب جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی انتخابات مجلس دوازدهم دانشگاه تهران
تهران شهرداری تهران هواشناسی سیل فضای مجازی قتل سامانه بارشی سازمان هواشناسی باران یسنا آموزش و پرورش هلال احمر
خودرو قیمت دلار بازار خودرو قیمت خودرو یارانه قیمت طلا بانک مرکزی مسکن دلار حقوق بازنشستگان ایران خودرو تورم
تلویزیون نمایشگاه کتاب دفاع مقدس سینمای ایران صدا و سیما رهبر انقلاب مسعود اسکویی صداوسیما موسیقی سریال مهران غفوریان تئاتر
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه امیرعبداللهیان اوکراین نوار غزه انگلیس یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید مهدی طارمی لیگ برتر سپاهان جواد نکونام بارسلونا باشگاه استقلال بازی علی خطیر
باتری گوگل اپل آیفون پهپاد سامسونگ ناسا عکاسی مایکروسافت
ویتامین کاهش وزن دیابت خواب بیمارستان سلامتی چای افسردگی توت فرنگی چاقی آلرژی اعتماد به نفس