یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


خرده ریز شعرها و خاطره ها


خرده ریز شعرها و خاطره ها
ماده پلنگی زخمی راه خانه ی مرا بلد شده بود
شیر را در پیاله ای پشت در می گذاشتم
آینه ای که زخم هایش را در آن ببیند
پنبه هایی آغشته به بتادین
و دستمال کاغذی
برای اشک هایش که سرد بود
او مرا خواسته بود
و من
در اتاق خاموشم
گریه می کردم

صدای پایان ناپذیر چکمه ها
در راهرو های بی انتها
صدای کبوتر های هراسان
از زیر شیروانی ها و پله ها
صدای غورباغه ها
از ته چاه
صدای شب
و صدای خاموش
که صدایت می کنم
و تو
نمی شنوی

باران باریده بود بر پیاده رو
و خورشید
مثل واکسی ی با حوصله ای
کفش های خیابان را
برق انداخته بود
بازویم
از فشار دست تو
شنگول شد
و از یاد بردم روزی را
که قرار است در پیاده رو قدم نزنیم
و خورشید
همچنان برق بیندازد
کفش های خیابان را

( برای دیوید لینچ)
خواب دیدم که اسب شده ام
انسان ها سوارم می شدند و
با شلاق پهلوهایم را می نواختند
خواب دیدم پهلوهایم زخم شده است
طاقت زین را نداشتم
و طاقت سوار را
که شلاقش را همچنان فرود می آورد
خواب دیدم که فریاد می زدم
من انسانم!
من انسانم!

شاهزاده ی رویا هایم بود
دختری که لباس های کهنه و
صورت رنگ پریده و
هراس دائم از دیر رسیدن به خانه
ذره ای از زیبایی اش نمی کاست
پریزاد خواب ها و خاطره هایم بود
دختری که کمتر از پنج کلاس درس خواندنش
ذره ای از فصاحت چشم هاش
به وقت ابراز عشق نمی کاست
خیال باریک و نکته سنجی غافلگیر کننده ی
- کوتاه ترین شعرهای جهان بود
دختری که خدمتکار خانه ی کارمندی عالی رتبه
- در شهر کوچک ما بود
و پیش از دومین بهار آشنایی مان
همراه خانواده ی ارباب
- به شهر دیگری کوچ کرد
و شعرهای مرا
در جستجوی کوچکترین نشانه ی از خود
سرگردان کرد
عشق ورزیدن...
چون ساقه ای از سرد
بر من می پیچی
و انگشتانت
ریشه هایی که صورتم را چنگ انداخته اند
حشره ای خرد
در دامی به وسعت جهان
یا عنکبوتی خیال باف
که حشره ای ناتوان را
چون جهانی به دام انداخته است
من وزن آب را روی شانه هایم حس نمی کنم
و در این گوشه ی اقیانوس
میان مرجان ها خوابیده ام
و پاهایت چون عشقه ای بلورین
بر کمرگاهم پیچیده است
استخوان هایم
پیچ و مهره هایی فرسوده
که از هم باز می شوند
و همراه آهن قراضه ها
در کف دریا می پوسند
روحم شعله ای در بیابان
و کبوترانی تنبل
که از آسمان کوتاه شهری بی ستاره گریخته اند
برگرد آن طواف می کنند
و من خاکستر بال هاشان را
در زیر سیگاری می تکانم و
دیگر بار
سر به بالین ماری می گذارم
که پس از بلعیدن استخوان کبوتر ها
از لیسیدن من به رعشه خواهد افتاد
عشق ورزیدن
خواب زمستانی کنار تنوری است
که ساعتی پیش خاموش شده باشد
عشق ورزیدن
کامیابی بی مانند مسافری است
که در واپسین دقیقه
خود را به آخرین قطار رسانده است
عشق ورزیدن
دراز کردن پاهایی تاول زده
در رودخانه ی کوچک تابستان است
برای ما چاره ای نمانده
تمام شب را باید
در این ایستگاه یخ زده
بیدارخواب بمانیم
و صبح
روحمان را
چون نانی جزغاله
به هم تعارف کنیم
حافظ موسوی
منبع : نشریه ادبی جن و پری