یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


خیانت در هشت روایت


خیانت در هشت روایت
(۱)
مرد سراسیمه وارد اتاق می شود . زن گوشی در دست به شوهرش نگاه می کند..اضطراب از سر و روی هر دو دارد می ریزد روی فرش. - « با کی داشتی حرف می زدی لعنتی؟» - « با هیشکی...اشتباه گرفته بود.» مرد گوشی را از از دست زنش می قاپد.تلفن قطع شده است.با حرکتی هیستریک سیم تلفن را از محل اتصالش با گوشی می کند.و گوشی را پرت می کند به طرف دیوار تا به دیوار بخورد و دو تکه شود و سیم ها و محتویات داخلش بپاشد کف اتاق...
(۲)
ساعت حدود ۲.۵ شب است.ماه به تختخواب دو نفره شان می تابد.زن تشنه می شود بلند می شود برود آب بخورد.می آید لب پنجره تا بطری آب را بردارد.مرد سلانه سلانه مثل دزدها خیز بر میدارد به سمت اتاق.سایه اش که می افتد روی لنگه ی در زن می خزد توی رختخواب و با بستن پلکها سعی می کند خودش را به خواب بزند. مرد می آید به طرفش. روی لبه ی تختخواب مینشیند.و خم می شود که پیشانی روشن زن را ببوسد. زن غلتی زده و رویش را بر می گرداند و صورتش را از کنار صورت مرد دور می کند.
(۳)
زن برای خرید به سوپر مارکت سر خیابان رفته است.نیم رخ خندانش از پشت شیشه ی مغازه و از لای حروف بزرگ نوشته های روی آن مرد را که که پشت درخت پنهان شده می آزارد.دندان قروچه می رود و به این فکر می کند که با همه ی کسبه ی محل یا نه اصلا با همه ی غریبه ها بهتر از او _ که شوهرش است_ رفتار میکند.انگار همه ی آنها....نچ بلندی از دهانش می جهد بیرون پشت سرش مثل اسب با لرزش لبها می گوید : پفففففف...با مشت به تنه ی درخت می کوبد و آرام و بی سرو صدا از محل دور می شود.هنوز چند قدم دور نشده که یادش می آید باید تلفن بزند. با خودش می گوید : « اینجا که ضایس! باید برم یه جا یه باجه ی نا شناس و پرت پیدا کنم....»
(۴)
مرد و زن روبروی هم پشت میز داخل رستوران نشسته اند.گارسون جوان و بلند بالا مودبانه منو را می گذارد روی میز و نگاهی به زن می اندازد.لبخند می زند.زن محو تماشای چهره ی گندمگون گارسون می شود.او سری به احترام برای زن تکان میدهد و از میزشان دور میشود. زن بر می گردد و همین که صورتشان درست روبروی هم قرار می گیرد مرد دیوانه وار منو را می کوبد توی صورتش و با عصبانیت و عصیانی بی سر و صدا از آنجا خارج می شود.
(۵)
مرد توی اداره پشت میز نشسته است. کمی صندلی اش را می برد به سمت دیوار. پاهایش را می اندازد روی هم.لم می دهد به پشتی صندلی و گرم صحبت با منشی جوانش می شود. دخترک از از خجالت سرخ شده است و دارد چشمهای خیره ی مرد را نگاه می کند.همسر مرد وارد اتاق می شود. حلقه ی ازدواجشان را می کوبد روی میز . نگاه غضبناکی به منشی می اندازد. منشی به تته پته می افتد. -« خانوم به خدا .... من... خانم صبر کنین براتون توضیح ...». زن از اداره می رود بیرون و مرد هاج و واج محو تماشای خطوط روی حلقه ی ازدواج می شود.
(۶)
زن تنها روی نیمکت پارک نشسته است. جوانی با کلاه کرم رنگ لبه دار پس از دقایقی پرسه زدن و پاییدن در آن اطراف می آید به طرف نیمکت. -«اجازه هست بشینم بغلتون؟» -«خفه شو آشغال!» زن کیفش را با سرعت بر می دارد و با قدمهای درشت از آنجا دور می شود.
(۷)
مرد کنار جدول خیابانی خلوت پارک کرده است و به اتفاقات اخیر فکر می کند.دختر جوانی می آید کنار ماشین .خم می شود . با انگشت می کوبد به شیشه. مرد شیشه را پایین می کشد. -«می تونین منو تا یه جایی برسونین؟» یقه ی مانتوی قهوه ای اش باز است. جوری که گردنبندش از آن اویزان شده است. -«نخیر! من مسافر کش نیستم خانم!» -« خوب چه ربطی داره؟! منم مسافر نیستم!» مرد ماشین را روشن می کند. گازش را می گیرد و از خودش برای دختر گرد و خاک به جا می گذارد.
(۸)
مرد و زن نشسته اند روی نیمکت پارک.جایی در آن سوی پارک خیلی دور تر از آنها پسر کلاه کرم رنگ و دختر مانتو قهوه ای نشسته اند کنار هم و دختر با صدایی پچ پچ مانند دارد غر میزند و پسر با لبخند دارد گوش می دهد. اما این سو دستهای زن داخل دستهای مرد است و مرد دارد با انگشتهای زن بازی می کند تا اینکه می رسد به جای خالی حلقه ی ازدواجشان که حالا با حلقه ی جدیدی پر شده است.مشغول متعجب شدن است که پسرک کم سن و سال فال فروشی به طرفشان می رود و خواهش میکند که فال بخرند. مرد و زن یک صدا شروع می کنند به بد و بیراه گفتن به پسرک. او هم با سرعت تمام از آنجا دور می شود. مرد و زن شروع می کنند به خندیدن.
پایان روایت ها... همین...
راوی : علی جعفرزاده
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید