دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


باغ ارواح، داستانی از ویرجینیا وولف


باغ ارواح، داستانی از ویرجینیا وولف
● درباره ویرجینیا وولف:
" ویرجینیا وولف" به سال ۱۸۸۲ در لندن به دنیا آمد. پدرش "لسلی استفن" مردی اشرافزاده و ادیب و همسرش، "لئورنارد وولف" روزنامه نگار و ناشر بود. هنگامی که بست و چهار ساله بود نخستین کتابش انتشار یافت.داستانهای او که با نثری سنگین و اسلوبی فاخر نوشته شده اند بیشتر نشان دهنده احساسات رقیق و حالات ذهنی و ظریف شخصیتهای آثار اویند .حادثه در داستانهای او ساده و کم فراز و نشیب است. . " وولف " شاید یکی از اولین نویسندگانی باشد که در داستانهای خود حوادث را نه بدان صورتی که اتفاق می افتند، بلکه بریده بریده و به شکل یک جریان ذهنی نامنظم از زبان یکی از قهرمانان کتاب بازگو می کند، شیوه ای که بعد از او به دست " جیمز جویس" در کتاب "اولیس" و در آثار فاکنر به حد کمال رسید.
وولف" در زندگی اش از نوعی بیماری روانی و افسردگی روحی رنج می برد و چون به "آب" عشق و دلبستگی فراوانی داشت روز ۲۸ مارس ۱۹۴۱ خود را به دریا انداخت و خود کشی کرد. از او فقط یک مجموعه داستان کوتاه باقی مانده است که جندین بار و با اسامی مختلف به چاپ رسیده است.
آثار مهمش عبارتند از: سفر خارج، دوشنبه و سه شنبه، اطاق جاکوب، خانم دالووی، فانوس دریایی، اورلاندو، امواج، بین پرده ها و ...
● باغ ارواح
گلهای واژگون با صدها شاخه زیبا و یک شکل با غنچه های رنگارنگ جوانه زده و به دور هم پیچیده اند. گلبرگهای آنها به رنگ قرمز، آبی یا زردند و خالهای رنگی در سطح برگ به صورت برجسته زیر انگشتان ما حس می شود. گلهای قرمز، آبی یا زرد تیره از سمت راست مانع رشد گلهای جوانتر می شوند که تعداد کمتری غنچه دارند. گلهایی که گلبرگهای بیشتری دارند، با وزش نسیم تابستانی به حرکت در می آیند و با این حرکت، آن هایی که رنگهای روشنتری دارند دوره جوانی خود را پشت سرمی گذارند و روی آنها خالهای زیادی به رنگ قهوه ای دیده می شوند.
آنها خیلی نرم و صافند و مانند صدف قهوه ای یک حلزون هستند، با ریزش باران به زمین می ریزند و همین کار باعث رشد و نمو آنها می شود.
در این حالت ما فکر می کنیم که گلبرگ هایشان روی آب شناورند، قطره های شبنم نقره ای رنگ روی برگهایشان دیده می شوند. آذین بندی آنها به قدری زیباست که وقتی نسیم می وزد هر رنگی در بالای سر مردمی که در حال قدم زدن درماه جولای در این باغ هستند، به چشم می خورد. شکل و ترکیب این گلها مردان و زنانی را که از کنارشان در حال حرکتند به حیرت وا می دارد. بر خلاف آنها پروانه های سفید و آبی رنگی هستند، که با این که از روی چمنها با حالت زیگزاگ در حال پروازند، کمتر توجهی به آنها ندارند؟ آن مرد حدوداً شش اینچ از آن زن جلوتر راه می رود و توجهی به گلها نمی کند. آن زن باردار بود، هنوز فرزند جدیدش را به دنیا نیاورده بود.
او سرش را چرخاند و دید که بچه اش از آنها دور شده است. مرد همان طور که در فکر بود از جلوی آنها رد شد. آدمن به این باغ از آرزوهای قلبیش بود.
مرد گفت: ‌پانزده سال پیش من با جولی به این جا آمدم. ما روی نیمکتی نزدیک دریاچه می نشستیم و من تمام آن مدت از او خواهش می کردم که پیشنهاد ازدواجم را بپذیرد. یک سنجاقک دور ما می چرخید. من همه حرفهایم درباره چرخش سنجاقک و افتادن سگک نقره ای کفش او در میدان بود. من بدون کنجکاوی می دانستم که او می خواهد چه چیزی را بگوید! به نظر می رسید که دختر به دنبال سگک کفشش است، ولی من تمام عشق و آرزویم همین سنجاقک شده بود.
من فکر می کردم اگر سنجاقک روی گلهای بزرگ بنشیند ممکن است که زن پیشنهاد ازدواجم را قبول کند، و یک بار بگوید " بله" ! اما اگر هی بچرخد و هیچ جاننشیند ـ البته که "نه" شادی تمام است! شاید من نباید اینجا با او همراه النور و بچه هایش قدم می زدم ـ به من بگو النور. تا حالا درباره گذشته ات فکر کردی؟
سیمون! چرا این حرف را می زنی؟
چون من همیشه درباره گذشته وحتی لیلی هم فکر می کنم! زنی که شاید با او ازدواج کنم! خوب، چرا ساکتی؟ دوست داری فکرم را درباره گذشته ام بدانی؟
سیمون، چرا من نباید فکر کنم؟ چرا نباید به گذشته ام فکر کنم؟ چرا نباید فکرم را به دراز کشیدن یک زن و مرد زیر درخت مشغول کنم؟ مگر آنها در گذشته نیستند؟ آن هادر گذشته باقی مانده اند؟ آن مرد و زن آن روحهایی که در زیر درختان دراز کشیده اند.... یکی خوشحال و دیگری ناراحت! و برای من یک کفش با سگک نقره ای در میدان و یک سنجاقک زیبا...!
برای من تصور یک بوسه کافیست! همراه شش بچه کوچک که قبل از سن بیست سالگیشان روی سه پایه نقاشی می نشینند! چقدر زیبا و دلچسب است! کمی پایین تر نزدیک دریاچه سوسن های قرمزی را برای اولین بار دیدم. ناگهان یک بوسه کنار گردنم، دستهایم می لرزد و نمی توانم نقاشی کنم. ساعتم را نگاه می کنم. خدای من! من اجازه دارم او را فقط هر بار پنج دقیقه ببوسم؟
برایم خیلی ارزش داشت ـ بوسه از یک زن با موهای قهوه ای و دماغ سربالا! بالاترین و گرم ترین بوسه در عمرم! کارولین؟ بیا هوبرت؟ آنها در پشت گلها با هم قدم می زدند و خیلی سریع از جلوی چشمها محو شدند. آن قدر که فقط درختان دیده می شدند.
از پشت آنها سایه درختان در حال تکان خوردن بود، درست مثل درختی که به پشت درختی دیگر چسبیده باشد. گلهای واژگونی که خالهای قرمز در روی گلبرگهایشان دیده می شد. آنها در دوره خیلی کوتاهی رشد و نمو می کنند و بعد از گذشت این زمان تا معلوم شدن جلوه واقعیشان تنها گوشه ای از باغ را به خود اختصاص می دهند. در این لحظه حشره ای روی گل می نشیند و پس از چند ثانیه به وسیله شاخک هایش موقعیت خود را پیدا می کند، و در جهت مخالف شروع به پرواز می کند. در آن جا پرتگاهی با دریاچه ای عمیق که از خزه های زیادی پر شده است. با سنگهای ریز و خاکستری دیده می شود و همه این ترکیبات از خرامیدن حلزون به روی زمین به وجود می آید.
در گذشته دو مرد در باغ زندگی می کردند، حالا خیلی بزرگ شده بود. مرد جوان کمتر حرف می زد و ساکت بود. او چشمهایش را خیلی آرام روی هم گذاشت، دلش می خواست با کسی کمی حرف بزند. او به دوستش که رد حال صحبت کردن بود خیره شد ـ مرد بعد از هر صحبت مکث طولانی می کرد و دوباره حرف می زد ـ مرد بزرگتر بسیار عاقل بود، ولی طوری راه می رفت که تمام تنش را تکان می داد، دستانش را به عقب و جلو پرتاب می کرد و سرش را به هر سمتی می چرخاند.
وقتی سوار درشکه می شد احساس خستگی می کرد و به این خاطر به خانه نرفت چون می ترسید در چهره اش همه چیز معلوم شود! سعی می کرد خیلی ابراز لطف و محبت نکند. او اغلب پشت سر هم حرف می زد و اجازه نمی داد شنونده در مورد صحبتهایش کمی فکر کند، به خودش می خندید و دوباره شروع به صحبت می کرد، دوباره می خندید و به خودش جواب می داد. درباره جن و ارواح حرف می زد، روحهای مرده؟ طبق حرفهایش گلها از ارواح متفرقه اند. از تجربیاتش و بهشت حرف می زد؟
بهشت به عنون بخشی از تمدن انسانی در "تِسالی"شناخته شده است. ویلیام حالا در این جنگل بین تپه های عمیق با رعد و برق های وحشتناک، فقط به جن و ارواح فکر می کند. او سکوت کرده بود و گوش می داد سرش را تکان داد و...
تو یک باطری را از عایق خودش جدا می کنی؟
ـ جدا؟
ـ عایق؟
ـ خب، ما همه جزئیات را گذاشته ایم؟ خوب به جلو پیش نمی ریم. من هیچ چیزی از آنها نمی فهمم!
ـ یک ماشین کوچک بدون دردسری نزدیک رختخوابش روی یک میز ماهوتی قرار گرفته! احتمالاً همه این تجربیات برای کارگری که با کمترین امکانات به کارش ادامه می دهد تهیه شده است. زن بیوه مطلبی درباره جن و ارواح خواند. زن؟ بیوه زنی در یک سیاهچال!
او در این فاصله لباسهای زن را نگاه می کرد، سایه ای به رنگ بنفش تیره روی سرش افتاده بود!‌ مرد کلاهش را در آورد دستش را روی قلبش گذاشت و شروع به غرغر کرد. او مدام حرف می زد!‌دستهایش را هی تکان می داد! تب کرده بود. اما ویلیام به او می خندید و زیر دستانش گلی را تصور می کرد که با پول زیادی که به دست آورده است.
او برای لحظه ای خیلی گیج و منگ به دنبال مرد مسن می گشت و گوشهایش را تیز کرده بود تا حرف های آن را بشنود. او شروع به صحبت درباره جنگلهای اروگوئه کرد. او آنها را چندین سال قبل، وقتی که در یک شرکت بزرگ که بیشتر کارمندانش زنان زیبای اروپایی بودند، دیده است. او حرفهایی درباره جنگلهای اروگوئه که از گلهای رز زیبا با گلبرگهای برجسته پر بود، شنیده است.
از بلبلها ، ساحل دریا، پری های دریایی و زنانی که در دریا شنا می کردند و انگار در حال غرق شدن هستند، چیزهایی به خاطر می آورد. خیلی متعجب شده بود! آنها خیلی بردبار و صبور به نظر می رسیدند. هر چقدر به آنها نگاه می کردی بیشتر موجه لطافتشان می شدی!
دو زن مسن به آهستگی قدم می زدند، یکی از آنها بسیار سنگین و با وقار و دیگری با لپهای قرمز و گلی و خیلی زیرک. آنها مثل اکثر آدمهایی که با هر اشاره ای خود را دلربا نشان می دهند، سعی می کردند کارهای درستی انجام دهند، ولی خیلی از واقعیت دور بودند! حرکاتشان در کنترل آنها نبود و خیلی عصبانی بودند! مرد پس از سکوتی طولانی، برای بر طرف کردن هر شکی شروع به صحبت کرد:
ـ موذی نگاه کن!
او خیلی جدی حرف می زد: موذی نگاه کن.
مرد می گفت: من می گویم!
زن می گفت: من می گویم! نل، برت، اوت، سیس، فیلا، پا!
ـ برت، سیس، بیل، گراندد.
ـ مرد پیر، شکر.
ـ شکر، آرد، ماهی دودی، سبزه!
ـ شکر، شکر، شکر!
خانم باوقار به گلهایی که روی زمین افتاده بود نگاهی کرد، خیلی بی حال روی زمین افتاده اند. زن دید که آنها با شمعهایی برنجی پر نور از خواب بیدار می شوند. چشمهاش را بست و دوباره باز کرد و به شمعها خیره شد، و دید که شمعها فقط مثل ستاره ها در حال سوسو زدن هستند! خانم باوقار در خلاف جهت گلها ایستاد تا وانمود کند که به حرفهای زن دیگر گوش می دهد!
او سر جایش ایستاد و به اطرافش نگاه کرد، بدنش را به آرامی تکان می داد، موهایش را بالا زد و دوباره به حرکتش ادامه داد. به گلها خیره شد، او تصمیم گرفت که در جایی بنشیند و چای بنوشد.
حلزون متوجه شده بود که بی آن که دور برگهای مرده بپیچد یا از آنها بالا برود می تواند به هدفش برسد! زن اجازه داد تا از روی برگ بالا برود، ولی در فکر بود که چطور ممکن است که حلزون از بافتی به این نازکی بالارفته و بتواند سنگینی اش را کنترل کند و روی سینه اش بخزد؟
در این حالت وقتی که برگ جمع می شود حلزون می تواند به دور خود بچرخد. او سرش را در مایع قهوه ای جا داده و این مایع به حفاظت از او در مواقع خطر کمک می کند.
در این لحظه مرد و زن جوانی وارد باغ شدند که دوران جوانی خود را پشت سر می گذاشتند. آنها از این دوران شروع به صحبت کردند. گلهای زیبا نیز این دوران را پشت سر می گذارند و به پیری خود نزدیک می شوند. در زمان رشد گلها باد پروانه ها را به این سو و آن سو می برد و آنها از تابش خورشید لذت می برند.
او گفت:‌ خوشبختانه امروز جمعه نیست!
ـ چرا ؟ تو به خوشبختی اعتقاد داری؟
ـ چی برای تو با ارزش ومهم است؟
ـ چه چیزی؟ ... منظورت چیه؟
ـ اه .... هیچی، من می دانم ولی تو نمی دانی که منظور من چیه!
بعد از این حرفها سکوت سنگینی ایجاد شد. آنها معتقدند که این صداها خیلی یکنواخت است. زوجی که کنار گلها ایستاده بودند، چتر آفتابی را روی سرشان گرفتند. آنها دستان خود را به زیر چانه زده و به فکر فرو رفته بودند. چترهایشان را محکم به زمین فشار می دادند. چه پرتگاهی در کمین آنها است؟ چه یخهایی از هر طرف جلوی روشنایی خورشید را خواهد گرفت و روی سر آنها خواهد ریخت؟ چه کسی می داند؟ چه کسی تا به حال این چیزها را دیده است؟
او حس می کرد که خیلی از مسائل به زودی معلوم می شود، جملاتی که تا به حال به صورت رازی سر به مهر بوده اند هیچ کس آنها را نشنیده است. مه کمرنگی روی گلها را گرفته بود و مانع از دیدنشان می شد.... آه... بهشت آن جا چه شکلی است؟ اینکه آیا او می تواند با پرداخت پول کمی آن جا را به دست آورد؟ همه این ها یک واقعیته!‌مرد به آن زن اطمینان داد. او به گذشته های دور فکر کرد و چتر را با زور از زمین تکان داد، و برای این که مثل افراد دیگر جایی را برای صرف چای پیدا کند، حرکت کرد. زودتر بیا تریسی، ما وقت کمی داریم.
زن در حالی که صدایش از شدت هیجان می لرزید، پرسید: کجا چای بنوشیم؟
زن به اطرافش نگاه می کرد، او از فرصت استفاده کرد و جاده سر سبز را برای نوشیدن چای پیشنهاد کرد . او آثار و بقایای چترش را می دید. سرش را به هر دو طرف چرخاند. با حسرت به غروب آفتاب و دور شدنش نگاه می کرد! آن گیاه ثعلب و آن پیرزن در بین گلها، آن بتکده چینی و پرنده های کاکل قرمز، جایی که آن مرد در آن جا متولد شده بود را به خاطر آورد.
مردم از کنار گلها در حال حرکت بودند، انگار که داخل رنگین کمان راه می رفتند! آنها بدنهایشان در رنگین کمان محو می شد. چقدر هوا گرم بود! گرما با پرنده های سردسیری که آن جا را برای زندگی انتخاب می کنند به طرف ما می آمد. پروانه های سفید هم با فاصله زیاد، در بالای سر گلها در حرکت بودند . آنها گرده های گل را در فضا پخش می کنند. زنبور عسل نر مثل یک هواپیما مسئول انتقال گرده است. زرد و سفید و صورتی از رنگهای این گلها هستند.
مردها و زن ها همه خالهایی در روی گلها هستند، آنها کمتر از یک ثانیه در روی زمین به وجود آمده اند ، سپس در روی زمین پراکنده شده اند و به تولید مثل پرداخته اند. گلها در جستجوی سایه درختان در حرکتند. به نظر می رسد گر چه اجسام بی هیچ جنبشی در گرما ذوب می شوند و به صورت توده ای فشرده در می آیند، و روی زمین می افتند ولی سرانجام امواجی را تولید می کند که شعله شمع را نیز کم سو می کند!
امواج صداها!‌آری صداها!‌شکستن چنین سکوتی شادی را به ارمغان می آورد، صدای گریه بچه ای هنگام تولد!
شکستن سکوت؟ اما سکوتی وجود ندارد! ‌صدای موتورها، اتومبیلها یا حتی عوض کردن دنده ماشینها تمام شهر را احاطه کرده است. در اوج همه این صداها، ریختن و گلبرگهای یک گل دیگر حتی هوای شهر را هم آلوده نمی کند!!
برگردان سپیده میرزایی
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید