دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


جهان‌ بینی‌ تراژیک‌ در موزه‌ خیالی‌


جهان‌ بینی‌ تراژیک‌ در موزه‌ خیالی‌
بی‌گمان‌ بیش‌ و کم‌ تمامی‌ اجزای‌ جهان‌بینی‌ تراژیک‌ آنچنان‌ که‌ لوکاج‌ و گلدمن‌ تصویر کرده‌اند، در اندیشه‌ مالرو نیز یافتنی‌ است‌. او نیز از سرنوشت‌ عارض‌ هستی‌ می‌نالد. مددی‌ می‌خواهد تا «سکرات‌ موت‌» را تحمل‌ کند و می‌داند که‌ مرگ‌ «قلمرویی‌ تحقیق‌ناپذیر» است‌ و در حل‌ معمای‌ آن‌، عقل‌، سترون‌ و ناتوان‌ است‌. تصویر تکان‌ دهنده‌ اسیری‌ که‌ طناب‌ بر گردن‌ دارد و فقط‌ نوک‌ پنجه‌هایش‌ به‌ زمین‌ می‌رسد و سرانجام‌ از خستگی‌ خود را می‌کشد بی‌گمان‌ جوهر اندیشه‌ مالرو در باب‌ سرنوشت‌ بشر است‌ و آن‌ را به‌ وضع‌ زندانیان‌ اردوگاه‌ کار اجباری‌ محدود نمی‌توان‌ کرد. در واقع‌، به‌ زعم‌ مالرو «در زندان‌ زندگی‌» که‌ دیوارهایش‌ مرگ‌ است‌ و بیم‌ مرگ‌ و یاوگی‌ جهان‌ در برابر این‌ هول‌ عظیم‌ سرنوشت‌ بشر، یا به‌ قول‌ هایدگر این‌ «هستی‌ رو به‌ مرگ‌» چیزی‌ جز تصویر پیش‌ گفته‌ نیست‌ و این‌ اندیشه‌ با جوهر جهان‌بینی‌ تراژیک‌ همخوانی‌ کامل‌ دارد. تنها به‌ برکت‌ و مدد یک‌ شرط‌بندی‌ پاسکالی‌ می‌توان‌ تکیه‌گاهی‌ برای‌ پنجه‌ها یافت‌ و عذاب‌ انتظار مرگ‌ را تخفیف‌ بخشید؛ و مالرو روی‌ عالم‌ هنر و خلاقیت‌ شرط‌بندی‌ می‌کند. زبان‌ هنر زبان‌ ظاهر نیست‌ هنر از واقعیتی‌ پنهان‌ حکایت‌ می‌کند و رسالت‌ هنر است‌ که‌ به‌ حل‌ معمای‌ این‌ واقعیت‌ کمک‌ کند. «هنر تابع‌
زندگی‌ فانی‌ اقوام‌ نیست؛ تابع‌ حقیقت‌ است‌. حقیقتی‌ که‌ آن‌ اقوام‌ نوبت‌ به‌ نوبت‌ آفریده‌اند.
هنر وابسته‌ به‌ کوی‌ نیست‌، بلکه‌ وابسته‌ به‌ ابدیت‌ است‌.» «هنر ضد سرنوشت‌ است‌». هر اثر هنری‌ می‌تواند بر سرنوشت‌ محتوم‌ چیرگی‌ پیدا کند. بعضی‌ از آثار هنری‌ در برابر سرگیجه‌ زاییده‌ از تماشای‌ مردگان‌ و آسمان‌ پرستاره‌ و تاریخ‌ مقاومت‌ می‌کنند. هنر انگار پا در جای‌ خدایان‌ می‌گذارد. «در موزه‌ آکروپل‌... نخستین‌ مجسمه‌یی‌ است‌ که‌ چهره‌ آدمی‌ را، فقط‌ یک‌ چهره‌ آدمی‌ را نشان‌ داده‌ است‌. آزاد از غول‌ها... از مرگ‌... آن‌ روز انسان‌ هم‌ انسان‌ را از گل‌ آفرید.» موزه‌ها مهمترین‌ تجلی‌ این‌ تلاش‌ خداگونه‌ انسان‌ است‌. به‌ زعم‌ مالرو پیدایش‌ و رونق‌ موزه‌، که‌ زمان‌ آن‌ تنها به‌ دویست‌ سال‌ پیش‌ بر می‌گردد، مقارن‌ زمانی‌ بود که‌ خدا از عرصه‌ هنر غرب‌ رخت‌ بربست‌. در هنر «یکی‌ از عمیق‌ترین‌ استحاله‌های‌» ممکن‌ برای‌ انسان‌ رخ‌ می‌دهد و آن‌ عبارت‌ است‌ از «تسلط‌ بر سرنوشت‌ به‌ جای‌ تحمل‌ آن‌». مالرو این‌ استحاله‌ را از مقوله‌ «تناسخ‌» و بازگشت‌ می‌داند. برای‌ او نیز هر جزء مشخص واقعیت‌ نشان‌ از کلیتی‌ ماندگار و همیشگی‌ است‌. اتاق‌ هیتلر در نورنبرگ‌ شبیه‌ مقبره‌ فرعون‌ در هرم‌ بزرگ‌ است‌ و «ستون‌های‌ بناهای‌ نازی‌» به‌ ستون‌های‌ معبد خارا می‌ماند. برای‌ مالرو نیز هر پدیده‌ و تجربه‌ نشان‌ از روابط‌ غایی‌ چیزها است‌. «انسان‌ می‌تواند
حضور وجود کلی‌ را در همه‌ موجودات‌ و حضور همه‌ موجودات‌ را در وجود کلی‌ دریابد.»
در حقیقت‌ اندیشه‌ تناسخ‌ و بازگشت‌، با انکار تحول‌ و ترقی‌ فرجام‌ گرایانه‌ در تاریخ‌، ملازمه‌ دارد و مالرو نیز پیامدهای‌ نظری‌ این‌ اندیشه‌ را می‌پذیرد و در واقع‌ بخشی‌ از نقد او به‌ وسوسه‌ غرب‌ مبتنی‌ بر همان‌ انکار است‌. انگار برای‌ او هر اثر هنری‌ تکرار صورت‌های‌ ازلی‌ پیشین‌ است‌. او مهم‌ترین‌ تبلور این‌ تکرار وپایداری‌ را در غارهای‌ مونیتیناک‌ سراغ‌ می‌کند و هنگامی‌ که‌ غارهای‌ هنر یعنی‌ «قلمرو جاودانه‌ صور ازلی‌ و تمثیل‌های‌ باستانی‌» را می‌بیند به‌ یاد غارهای‌ لاسکو در مونیتنیاک‌ می‌افتد. این‌ غارها را «زادگاه‌ هنر دانسته‌اند.»
در آنها تصاویری‌ از حیوانات‌ همراه‌ طرح‌هایی‌ به‌ ظاهر بی‌معنی‌ یافته‌اند که‌ بی‌شک‌ یادآور «ماندالاهای‌» یونگ‌ است‌. گفته‌اند تصاویر این‌ غار نقطه‌ عطفی‌ در تاریخ‌ بشرند: آغاز عصر انسان‌ اندیشه‌ ورزی‌ است‌ که‌ به‌ محتومیت‌ مرگ‌ آگاهی‌ یافته‌ و به‌ معضل‌ فنا و بقا حساس‌ شده‌أ گفته‌اند این‌ تصاویر تجلی‌ نخستین‌ تلاش‌ انسان‌ برای‌ برگذشتن‌ از «شامگاه‌ سیاه‌ مرگ‌» و نویدبخش‌ آگاهی‌ بیمناک‌ انسان‌ اندیشنده‌ است‌.
برای‌ مالرو این‌ غارها نقبی‌ است‌ از نور حیات‌ به‌ ظلمت‌ مرگ‌ و از مغاک‌ نیستی‌ به‌ حیاتی‌ دوباره‌. پارتیزانها سلاح‌ لازم‌ خود را در آن‌ پنهان‌ می‌کنند و ما که‌ همه‌ پنجه‌ در پنجه‌ خصم‌ زورآوری‌ چون‌ مرگ‌ داریم‌، سلاح‌ پایداری‌ و آب‌ حیات‌ خود را در ظلمات‌ همان‌ غار می‌یابیم‌ و این‌ سلاح‌ چیزی‌ جز جاودانگی‌ از طریق‌ هنر و خلاقیت‌ نیست‌. «رشته‌ درک‌ ناپذیری‌» گاوهای‌ وحشی‌ و گاومیش‌ها و اسب‌های‌ این‌ غار را «به‌ جعبه‌های‌ مسلسل‌» پیوند می‌دهد و این‌ رشته‌ همان‌ استحاله‌ و تناسخی‌ است‌ که‌ به‌ برکت‌ آن‌ صورت‌های‌ ازلی‌ هنر از سرنوشت‌ بشر برمی‌گذرند.
مالرو و پاسکال‌ هر دو فرزندان‌ روزگار خردگرایی‌ وفردگرایی‌اند. پاسکال‌ در زمان‌ زایش‌ این‌ فرهنگ‌ به‌ فراست‌، نقطه‌ ضعف‌ها و کاستی‌های‌ آن‌ را باز شناخت‌. در آن‌ روزگار، روابط‌ سنتی‌ انسان‌ و «جامعه‌ ارگانیک‌» او دگرگون‌ شد و فرهنگ‌ نویی‌ که‌ اوج‌ آن‌ را در روزگار روشنگری‌ سراغ‌ می‌توان‌ گرفت‌ براین‌ روابط‌ سایه‌ انداخت‌. مالرو در دوران‌ بحران‌ این‌ فرهنگ‌ به‌ تجربه‌ و درایت‌، نواقا آن‌ را صورت‌بندی‌ کرد. در دوران‌ او نیز روابط‌ انسان‌، بحران‌ زده‌ شده‌ بود و باز اندیشی‌ در اساس‌ تفکر روزگار روشنگری‌ را در دستور روز قرار می‌داد. هایدگر، داستایوفسکی‌، کی‌یرکه‌ گارد، آدورنو، هورکهایمر، اونامونو و بسیاری‌ از متفکران‌ دیگری‌ که‌ در طیف‌ عقیدتی‌ گسترده‌یی‌ جای‌ می‌گرفتند هر یک‌ گوشه‌یی‌ از کار این‌ بازاندیشی‌ را آغاز کردند. مالرو در عین‌ اینکه‌ از اندیشه‌ بیشتر این‌ افراد تاثیر پذیرفته‌ بود اما اساس‌ تفکرش‌ انگار از جنس‌ دیگری‌ بود. او در عین‌ اینکه‌ فرهنگ‌ غرب‌ را سخت‌ می‌ستود و ارج‌ می‌نهاد، اما سودای‌ برگذشتن‌ از آن‌ را در سر داشت‌. هم‌ در پی‌ یافتن‌ معنی‌ زندگی‌ در بطن‌ افسانه‌ها و اساطیر و آثار فرهنگ‌های‌ شرقی‌ و هم‌ گمان‌ داشت‌ در فرانسه‌ «آموزش‌ و پرورش‌» را باید «سمعی‌ بصری‌» کرد و در سنجش‌ افکار «روش‌ گالوپ‌» را به‌ کار بست‌. شاید کمتر روشی‌ به‌ اندازه‌ «سنجش‌ آرای‌ گالوپی‌» میراث‌ تفکر روزگار روشنگری‌ باشد. او نیز مانند پاسکال‌ می‌دانست‌ که‌ این‌ پرسش‌های‌ اساسی‌، جوابی‌ عقلانی‌ ندارند، اما هرگز از مبارزه‌ برای‌ یافتن‌ پاسخی‌ ارضا کننده‌ دست‌ نکشید. او نیز در شرط‌بندی‌ پاسکالی‌ شرکت‌ کرد و شرط‌ خود را روی‌ هنر و خلاقیت‌ بست‌. با همین‌ شرط‌بندی‌ کلیتی‌ را که‌ اندیشه‌ تراژیک‌ بدان‌ نیازمند است‌ بازیافت‌ و این‌ کلیت‌، به‌ زعم‌ او چیزی‌ جز هنر نیست‌. از این‌ جنبه‌ می‌توان‌ ادعا کرد که‌ ساخت‌ اندیشه‌ مالرو در دو دوره‌ مختلف‌ زندگی‌اش‌ یعنی‌ همان‌ دو دوره‌یی‌ که‌ اغلب‌ به‌ تعریض‌ مورد اشاره‌ منتقدان‌ قرار می‌گیرد و دوره‌ اول‌ را دوران‌ انقلابی‌گری‌ و تعهد و دوران‌ دوم‌ را زمان‌ محافظه‌کاری‌ و ارتجاع‌ می‌دانند تفاوتی‌ اساسی‌ نکرد. در دوره‌ اول‌ روی‌ تاریخ‌ به‌ روایت‌ مارکسیسم‌ و روی‌ پرولتاریا و عمل‌ انقلابی‌ شرط‌بندی‌ کرد و در دوران‌ دوم‌ روی‌ هنر، اما در ساخت‌ شرط‌بندی‌ و در هدفی‌ که‌ دنبال‌ می‌کرد، یعنی‌ یافتن‌ معنای‌ زندگی‌ تغییری‌ حاصل‌ نشد. بی‌شک‌ مراد من‌ این‌ نیست‌ که‌ پیامدهای‌ اجتماعی‌ این‌ فعالیت‌ها نیز یکسان‌ بود، اما بحث‌ ما در ساخت‌ اندیشه‌ اوست‌ و نه‌ پیامدهای‌ اجتماعی‌ آن‌. مساله‌ پیامدها و نیز مساله‌ پایگاه‌ اجتماعی‌ این‌ اندیشه‌ بحث‌ دیگری‌ است‌ که‌ کاوشی‌ جداگانه‌ را می‌طلبد. البته‌ این‌ همه‌ بدان‌ معنی‌ نیست‌ که‌ سرتاسر کتاب‌ صرفا جست‌وجویی‌ فلسفی‌ برای‌ یافتن‌ معنی‌ زندگی‌ و چالشی‌ در برابر محتومیت‌ مرگ‌ است‌. برعکس‌، در بیشتر صفحات‌ ضد خاطرات‌، به‌ عنوان‌ ملاط‌ و محمل‌ این‌ تفحاها، برخی‌ از مهمترین‌ رویدادها و شخصیت‌های‌ سده‌ بیستم‌ را از پشت‌ نگاه‌ ریزبین‌ و نکته‌ سنج‌ مالرو می‌بینیم‌ و روایتی‌ براستی‌ بدیع‌ از سلوک‌ و اندیشه‌های‌ دوگل‌، سیاست‌ در نهضت‌ مقاومت‌ فرانسه‌، منش‌ و بینش‌ نهرو، سفرتاریخی‌ مالرو به‌ کاراییب‌ و دیدارش‌ با امه‌ اسه‌ زر، راهپیمایی‌ بزرگ‌ و اندیشه‌های‌ مائوتسه‌ دون‌، زندگی‌ در اردوگاه‌های‌ کار اجباری‌ در اختیارمان‌ قرار می‌گیرد و علاوه‌ برهمه‌ اینها با ضد خاطرات‌ به‌ «موزه‌یی‌ خیالی‌» گام‌ می‌گذاریم‌ و به‌ راهنمایی‌ مالرو برخی‌ از مهمترین‌ شاهکارهای‌ جهان‌ را می‌بینیم‌ و زبان‌ این‌ روایت‌، زبان‌ ایجاز و اشارت‌ است‌: زبانی‌ نیست‌ که‌ اندیشه‌ را هضم‌ شده‌ در دهان‌ خواننده‌ بگذارد. مانند برخی‌ از نمایش‌های‌ مدرن‌، ما صرفاص نظاره‌گر صحنه‌ها نیستیم‌ بلکه‌ جزیی‌ از اجراییم‌.
درهر لحظه‌ باید بیندیشیم‌ و ناگفته‌ها را به‌ حدس‌ و تفکر دریابیم‌، همانطور که‌ در تئاتر برشت‌ انگار «هر ژست‌ بازیگر» باید قابل‌ نقل‌ باشد. در ضد خاطرات‌ هم‌ انگار هر جمله‌، کلمه‌ قصاری‌ است‌ اندیشیده‌ و بازگفتنی‌. ژرفا و دقت‌ صورت‌بندی‌اش‌ «فاصله‌» لازم‌ را در خواننده‌ و با خواننده‌ ایجاد می‌کند. مالرو جان‌ کلام‌ را در نهایت‌ ایجاز و زیبایی‌ بیان‌ می‌کند؛ برماست‌ که‌ با تامل‌ و تعمق‌ مراد اورا دریابیم‌. مثلا وقتی‌ می‌گوید «شهر ممنوع برانبوهی‌ از خانه‌های‌ پست‌ با بام‌های‌ مارپیچ‌ به‌ رنگ‌ سنگ‌ لوح‌ مسلط‌ بود. زیرا هیچ‌ نگاه‌ نامحرمی‌ حق‌ نداشت‌ که‌ به‌ حیاط‌ آن‌ خیره‌ شود. آسمانخراش‌ خمیده‌یی‌ که‌ من‌ از آن‌ بیرون‌ می‌آیم‌ اکنون‌ برشهر مسلط‌ است‌.» ما باید از همین‌ اشارت‌، کل‌ اندیشه‌ او را درباب‌ رابطه‌ حاکم‌ و محکوم‌ در چین‌ دیروز و امروز دریابیم‌: و وقتی‌ درباره‌ معابد هند می‌گوید: «کوه‌ را کنده‌ و اینها را از آن‌ بیرون‌ کشیده‌اند. این‌ معابد در دل‌ کوه‌ رفته‌اند و ما هرگز مجموعه‌یی‌ از کلیساها را ندیده‌ایم‌ که‌ بی‌ایوان‌ و بی‌برج‌ در شکاف‌ کوه‌ قرار گرفته‌ باشد.» با همین‌ دو جمله‌ کوتاه‌ برمساله‌ دیرینه‌ وحدت‌ با طبیعت‌ در تفکر هند و جدایی‌ از طبیعت‌ و تلاش‌ برای‌ چیرگی‌ برآن‌ در تمدن‌ «فاوستی‌» غرب‌ پرتو می افکند و سرانجام‌ برای‌ ترسیم‌ چشم‌اندازی‌ از «رئالیسم‌ سوسیالیستی‌» به‌ روایت‌ حکام‌ شوروی‌ در سال‌های‌ دهه‌ بیست‌ و سی‌، این‌ چند کلمه‌ کفایتش‌ می‌کند: «من‌ در حدود سال‌ ۱۹۲۵ از یک‌ کامسومول‌ پرسیدم‌ که‌ نظرش‌ درباره‌ جنایت‌ و مکافات‌ چیست‌. جواب‌ داد، این‌ همه‌ جار و جنجال‌ فقط‌ برای‌ یک‌ پیرزن‌؟!».

افشین‌ ارجمند
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید