جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


تو‌ ‌ بی ما ‌چونی؟


تو‌ ‌ بی ما ‌چونی؟
خواستم به رسم ایام قدیم یادی از یک دوست کرده باشم که خیلی وقت است رفته. از او خبری ندارم. بیت زیر گل سنگدل‌ای غنچه رعنا چونی/ بی تو ما غرقه به خونیم تو بی ما چونی/ سلک جمعیت ما را فلک از هم بگسست / ما که جمعیم چنینیم تو تنها چونی. نوشته بودی که دستم به نوشتن نمی‌رود. بدجوری کسل و دلزده شده‌ام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. یک‌جورهایی شرح دلزدگی خیلی از دوستان ماست از جمله لیلی که روزنامه‌شان را بستند. دلزده بود از این همه بی‌مهری و سیاست یک بام و دو هوا.
کمی ‌هم از بی‌معرفتی ارباب قلم. لیلی حق دارد البته. شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر. شاگرد تنبل کلاس نبودی، امکانات نبود که درس را ول کردی و چهار کلاس بیشتر نخواندی. به آدم‌های مثل شما می‌گویند خودآموخته و خودانگیخته. جوان هم که شدی به جای اینکه سرت را بیندازی پائین و بروی الواطی و باقی قضایا جخ دویدی تو رفتی تو عالم سیاست‌. به قول خودت گرفتار بازی سیاست شدی. ولی چه همتی کردی.
بعدِ کلی آوارگی دیپلم گرفتی و درس را ادامه دادی. اولین داستانت را در امید ایران چاپ کردی. گاهی فکر می‌کنم که نشر به خرج نویسنده از ابداعات ناشران امروز ماست، نگو از قدیم مد بوده. شما هم کارهایتان را با خرج خودتان چاپ می‌کردید. همسایه‌ها را به هزار مصیبت گیر‌ آوردیم و خواندیم. من همسایه‌ها را ندیده بودم. یک روز معاونِ بعداً مدیر مدرسه‌مان که آقای طالبی نامی بود و بعد اسمش را عوض کرد و آریازاد گذاشت، نامه‌ای آورد از اداره آموزش و پرورش ناحیه هفت و لیست ضمیمه آن را به من داد که کتابدار کتابخانه بودم و با جمعی از دوستان کتابخانه را اداره می‌کردیم. کم نبودند آن جمع که حالا هر کدام گوشه‌ای از عالم فرهنگ را گرفته‌اند.
گفتند این کتاب‌ها اگر در کتابخانه است جمع کنید. مادر ماکسیم گورکی، غرب‌زدگی آل‌احمد، تشیع علوی تشیع صفوی شریعتی، ماهی سیاه کوچولو و چمدان بزرگ علوی و چندتای دیگر. همسایه‌های احمد محمود هم با قلم خودنویس اضافه شده بود. چمدان و همسایه‌ها و ماهی سیاه کوچولو و غرب‌زدگی را داشتیم که بعداً معلوم شد نداریم. اما همه بچه‌ها خواندند. داستان که لو رفت بابای خدا بیامرز ما هم به مدرسه احضار شد که معلوم شود مهاجری چیزی هستیم یا نه. چه کیفی داشت. مدیرمان آقای نبوی آل‌آقا مرد محترم و نازنینی بود و وساطت کرد که قال بخوابد. هر جا هست خدا حفظش کند.
آقای طالبی هم انصافاً آدم بدی نبود و چند سال بعد در راه کاشان اتومبیلش واژگون شد. خالد دربه‌در حکایتی بود برای خودش. بابای او هم اوسا حداد انگار مرگ ندارد و از بس رفته توی رمل و اسطرلاب و اسرار قاسمی و کیمیا و لیمیا و سیمیا عمر جاوید پیدا کرده، الان هم نسخه‌های چاپ قاچاق همسایه‌ها را جلوی دانشگاه تهران کنار اسرار قاسمی گذاشته و به قیمت نجومی می‌فروشد. یک نسخه از آن قاچاق‌های قدیمی داشتم. اما چند وقت پیش یک دانه اصل صحافی شده با جلد چرمی خریدم. این همسایه‌ها ، حکایت تاریخ مملکت ماست یک جورهایی. ملی شدن صنعت نفت و مصدق و حزب توده و خیلی چیزهای دیگر.
نه گمانم از آدم‌ها همسایه‌ها کسی زنده باشد. نسخه اول همسایه‌ها را سال ۱۳۴۵ تمام کرده بودی. یک تکه‌هایی هم در جُنگ جنوب چاپ شد که سر زا رفت. شد مثل روزنامه لیلی که پول خبرنگارها و نویسنده‌هایش را نداد. یکی دو کارتان را هم انتشارات بابک چاپ کرد که حالا ول کرده و از آن دبدبه و کبکبه تنها نامی مانده و تبدیل به کهنه فروشی شده. آدم‌های شما آسمان و ریسمان به هم نمی‌بافند. زنده‌اند و از این کتاب به آن کتاب می‌روند.
همسایه‌ها از اول بخت یارش نبود، کلی در اداره سانسور خوابید در زمان رژیم ستمشاهی، که حالا البته عواملش مدعی هم شده‌اند و کی گفته سانسور بوده راه انداخته‌اند و دیگران را به سانسور متهم می‌کنند. اینها هم که تا دلتان بخواهد گزک می‌دهند دست جماعت مدعی. سال ۱۳۵۷ کتاب همسایه‌ها در تیراژ وسیع چاپ و توزیع شد، اما سودجویان کاری را که الان می‌کنند همان موقع هم کردند. ناشر قاچاق را مگر می‌شود پیدا کرد؛ آن هم جایی که برای چاپ یک اعلامیه ترحیم دست و دل چاپخانه‌چی می‌لرزد که مبادا طرف زنده باشد و اینها اعلامیه ترحیم او را چاپ می‌کنند. بی‌انصاف‌ها معلوم نیست به کجا بندند.
می‌گویند صد سال تنهایی تا حالا چهارصدهزار نسخه فروش رفته. البته یک کلاغ را چهل تا هم کرده باشند باز رقم چشمگیری است. علما می‌گویند قابل توجه غلط است، ما هم سعی می‌کنیم غلط ننویسیم. در«داستان یک شهر» هم دست از سر خالد برنداشتید فرستادیش سربازی. محمد مکانیک را که از اول سر پر شوری داشت و در انقلاب هم نقش داشت به «زمین سوخته» کشاندی دستش را خمپاره قطع کرد و ناپلئون را هم که انگار مادرزاد بقال بود در زمین سوخته دود دادی. واقعاً که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفت‌تر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد. لیلی تفأل به سعدی زده به دود آتش ماخولیا دِماغ بسوخت/ هنوز جهل مصور که کیمیایی هست. بعد هم نوشته باید ممنون شیخ اجل بود بابت این ترکیب بی‌نظیر: جهل مصور. هر چه این روزها می‌بینم، در ترکیب همین دو کلمه‌ ساده خلاصه می‌شود؛ جهل مصور.
این سعدی هم عجب حکایتی است. من خودم از زائری زیر باران خیلی خوشم می‌آید. راستی بحث کتابخوانی شد. یک دوستی در ینگه دنیا دارم به اسم آماندا آن‌قدر کتاب خوانده که من خجالت می‌کشم بگویم کتابخوان هستم. خب البته آنها شرایط نشرشان فرق‌ می‌کند. اما ما همین کتاب‌هایی را هم که درمی‌آید نمی‌خوانیم. بماند که برای خیلی‌ها حتی کتاب مجانی هم که می‌دهند نمی‌خوانند.
از شما تقدیر کردند گرچه در هنگام اما فرصتی دست داد و اشک بر چشم خیلی‌ها دواند. در رثا نوشته بودم که خیلی‌ها آمده‌ بودند به تشییع جنازه. اما بلورخانم زیر درخت انجیر معابد تکیه داده بود به یکی و زار زار می‌گریست. یک عمر نوشتن به هیچ که نیرزد به این نام نیک حتماً می‌ارزد. حالا که نیستی یادت هست. البته این مطلب را باید زودتر از این قلمی‌ می‌کردم که نشد.زیاده عرضی نیست.
اسدالله امرایی
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی