پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

مى


مى‌آئى آن زمان که نيابى به‌کار من!
رک: آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرا؟
    وقتى نيامدى که بيائى به‌کار من
     ـ چه فايده وقتى آمدى که عباس دست نداشت!
  ميازار مورى که دانه‌کش است که جان دارد و جان شيرين خوش است (فردوسى)
رک: مى بخور منبر بسوزان مردم‌آزارى مکن
مياساى ز آموختن يک زمان٭
    رک: ز گهواره تا گور دانش بجوى
٭ ........................... ز دانش ميفکن دل اندر گمان (فردوسى)
ميان اين هير و وير بيا زير ابرويم را بگير! (عا).
نظير:
    ميان معرکه و خارخارى!
    ـ ميان عرصات و خربگيرى!
ميان بلا بودن بهتر که کنار بلا بودن
رک: در بلا بودن بِهْ از بيم بلاست
ميان پيغمبرها جرجيس را پيدا کرده است!
موش بينوائى در چنگ گربه‌اى خوانخوار گرفتار آمد. خواست تدبيرى بينديشد تا خود را از دام بلا برهاند. زبان به عجز و لابه گشود و خطاب به گريه گفت: 'اى گربهٔ عزيز و مهربان، تو خودمى‌دانى که من در مقابل تو جانور ضعيفى بيش نيستم و خلاصى از چنگال تو برايم محال و غيرممکن است، اما بهتر نيست که مرا حلال‌وار طعمهٔ خود سازى تا هرگز دچار عذاب  وجدان نگردى و در آن جهان نيز از کيفر گناه خود برهي' ، گربهٔ تيزهوش بدون آنکه لب از هم بگشايد از گوشهٔ دهان پرسيد: 'براى اجراء اين مقصود چه بايد کرد؟' موش پاسخ داد: 'قبل از آنکه مرا در زير دندان‌هايت خرد کنى نام يکى از پيامبران را بر زبان جارى ساز تا به حرمت نام وى خونم بر تو حلال گردد و من نيز کمتر رنج ببرم' گربه به فراست دريافت که هرگاه دهان باز کند و نام يکى از پيامبران را بر زبان راند. موش فرصت يافته از چنگ وى خواهد گريخت. فکرى کرد و در حالى‌که موشش را در زير دندان‌هاى خود محکم‌تر فشرد گفت: 'جرجيس!' و يا اداى اين کلمه نه تنها دهان خود را باز نکرد بلکه فشار بيشترى بر دندان‌هاى خود وارد آورد و موش بيچاره را دو قطعه نمود. خون از بدن موش بينوا جارى شد و در حالى که آخرين نفس را مى‌کشيد گفت: 'ميان پيغمبرها جرجيس را پيدا کرده است!'
ميانجى چنان کن به راه صواب که هم سيخ بر جا بوَد هم کباب (نظامى)
رک: کارى بکن محض ثواب، نه سيخ بسوزه، نه کباب!
ميانجى مى‌خورَد اندر ميان مُشت (از جامع‌التمثيل)
ميان دانهٔ گندم خط گذاشته‌اند
رک: خدا ميان دانهٔ گندم خط گذاشته
ميان دعوا حلواخير نمى‌کنند
رک: در جنگ حلوا پخش نمى‌کنند
ميان دو سنگ آرد مى‌خواهد
نظير: من نادرقلى‌ام و پول مى‌خواهم!
ميان عاشق و معشوق رمز بسيار است
    نظير: ميان عاشق و معشوق رمزى است بسيار چه داند آنکه اشتر مى‌چراند (لاادرى)
ميان عرصات و خر بگيرى (عا).
رک: ميان اين هير و وير بيا زير ابرويم را بگير!
ميان گوشت و ناخن نمى‌توان جدائى انداخت
رک: گوشت را از ناخن جدا نمى‌توان کرد
ميان عشق و شهوت راه دور است (وحشى بافقى)
    مى‌باش طبيب عيسوى هُش  اما نه طبيب آدمى کش (نظامى)
  ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است (نيازى صفوى)
    نظير: فرقى که ميان اين و آن است ما بين زمين و آسمان است
نيزرک: از اين حسن تا آن حسن صد گز رسن
ميان معرکه و خرخارى! (عا).
رک: ميان اين هير و وير بيا زير ابرويم را بگير!
ميانه گزين در همه کارها (فردوسى)
نظير:
ستوده کسى کو ميانه گزيد (فردوسى)
ـ خيرالامور اوسط‌ها (حديث)
    ـ کسى کو ميانه گزيند ز کار پسند آيَدش گردش روزگار (فردوسى)
ـ همه‌کار گيتى به اندازه بِهْ (فردوسى)
ـ ظهور نيکوئى در اعتدال است (شبسترى)
ـ اسب راه آنست کو نه فربه نه لاغر است (عليشير نوائى)
مى‌باش طبيب عيسوى هُش اما نه طبيب آدمى کش (نظامى)
مى‌ بخور منبر بسوزان مردم‌آزارى مکن٭ (هماى اصفهانى)
نظير: مباش در پى آزار و هر چه خواهى کن (حافظ)
ـ اصل مردمى کم‌آزارى است (قابوس‌نامه)
    ـ ميازار مورى که دانه‌کش است که جان دارد و جان شيرين خوش است (فردوسى)
ـ دوستى خدا را در بى‌آزارى شناس (خواجه عبدالله انصارى)
ـ رستگارى هر دو عالم در کم‌آزارى بوَد (سنائى)
ـ مردمى بِهْ که مردم‌آزارى
ـ سلامت بايدت کس را ميازار (نظامى)
ـ آسود بوَد هر که کم‌آزار بوَد (مسعود سعد سلمان)
    ـ نيست اندر اصول ديندارى هيچ بدتر ز مردم‌آزارى (جامى)
    ـ سگ بر آن آدمى شرف دارد که دل مردمان بيازارد (نظامى)
      ٭ تصحيفى از مصراع اول اين بيت هماى اصفهانى:
مى بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه‌زن  ساکن ميخانه باش و مردم‌آزارى مکن
مى‌بَرَد ره به کمال آدمِ خاکى ز سفر
رک: سفر مربّى مرد است
مى‌ترسم از کسى که نمى‌ترسد از خدا
نظير: بترس از کسى‌که از خدا نترسد (خواجه عبدالله انصارى)
مى‌توان کشت زنده را ليکن کشته را زنده کى توان کردن؟ (اسدى)
رک: اگر مرده را زنده کردى مردى والاّ من هم زنده را مى‌توانم با چماق بميرانم!
مى‌توانى وَرچِهْ، نمى‌توانى فروجِهْ
نظير:
نمى‌توانى وجهى فروجِهْ
ـ چون به گردش نمى‌رسى واگرد
ـ سنگى را که نمى‌توان برداشت بايد بوسيد و گذاشت
مى‌ چنانت کند به نادانى که بُز ماده را پرى خوانى (اوحدى)
رک: باده کم خور خرد به باد مده
ميخام برم تو آفتابه، چطو برم تو آفتابه؟ (عا).
بيتى است از يک بازى نمايشى به همين نام که در اواخر دورهٔ قاجار و اوايل قرن حاضر توسط زنان در خانه‌ها اجراء مى‌شد و امروز به طنز در مورد افرادى به‌کار مى‌رود که در انجام کارى سخت مرددّ و دودل هستند و نمى‌دانند چگونه تصميم بگيرند.
مقا: کاسه کجا بَرَم کاسه کجا نَهَم؟
ميخ دو سر به زمين فرو نرود
نظير:
يکى نان من باشيد، يکى نان نيم من
ـ همه منيد، پس نيم من کو؟
ـ همه سنگ يک من‌اند
    ـ اگر از هر دو جانب جاهلانند اگر زنجير باشد بگسلانند (سعدى)
ميخش را بکوب سر زبان بنده!
به مزاح: از سخنى که گفته‌ام يا کارى که کرده‌ام سخت پشيمانم.
مُلاّ پياده از ده به شهر مى‌رفت. چون نيمى از روز گذشت گرسنه شد، زير درختى کنار گندمزار نشست و شکمگيره‌اى را که زنش به خورجين نهاده بود بيرون آورد و گشود. ـ نصفه کوفته‌اى بود در ميان نانى، يا پاره‌اى گوشت: ران يا سينهٔ مرغى، يا تخم‌مرغ پخته‌اى و تکه‌پنيرى.
هنوز لقمه‌اى به دهان ننهاده سوارى ناشناس در رسيد. مُلاّ چنان که رسم مردم ما است بفرمائى گفت و سوار مى‌بايست نوش جان يا گواراى وجودى گفته بگذرد، که آن مختصر يک تن را نيز کفاف نمى‌داد، اما به‌جاى آن بى‌درنگ عنان کشيد و گفت: 'ردِّ احسان گناه است.' از استر پياده شد به اين سوى و آن سو نگاهى کرد و چون نقطه‌اى ناکاشته نيافت که حيوان را از چريدن محصول دور نگه دارد پرسيد: ميخ طويلهٔ قاطرم را کجا بکوبم؟
مُلاّ که زا آن تعارف نامعقول خويش سخت پشيمان شده بود گفت: ـ بکوبش سر زبان بنده!
(نقل از کتاب کوچه، تأليف احمد شاملو، حرف ب، دفتر دوم، ص ۱۴۰۵)


همچنین مشاهده کنید