پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

مر


مرا آئينه‌اى بايد که بينم تا چه زشتم (عرفى)
مرا با گازُرانِ رى چه‌کار است؟
مرا ببين براى چه خرى آخور مى‌بندم!
مرا به خير تو امّيد نيست شرّ مرسان!٭
نظير: از ما بخير، از شما به سلامت
٭ اميدوار بوَد آدمى به خير کسان .......................... (سعدى)
مرا دردى است در دل که گر گويم زبان سوزد وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
رک: درد اگر در دل بمانَد استخوان مى‌شود
  مرا در روز محنت يار بايد وگرنه روز شادى يار بسيار ٭
رک: دوستان در زندان به‌کار آيند که بر سر سفره دشمنان هم دوست نمايند
      ٭ تحريفى است از اين بيت جامى:
براى روز محنت يار بايد وگرنه روز راحت يار کم نيست
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم ٭(سعدى)
٭ روان تشنه بياسايد از کنار فرات ..................... (سعدى)
مرا که قبله پرستم چه‌کار با اصنام!٭
٭ ببردى از دل من مهرِ هر کجا صنمى است ............................. (سعدى)
مرا نان دِه و کفچه بر سر بزن (از شاهد صادق)
رک: نان بده، فرمان بده!
مربّاى شقاقل خوب معجونى است اما علاج درد نامردى را نمى‌کند!
نظير: وسمه فلان آدم را تنگ نمى‌کند
مربّى دارى مربّا بخور!
مرد آخربين مبارک‌بنده‌اى است٭
رک: ز ابتداى کار آخر را ببين
٭ از پيِ هر گريه آخر خنده‌اى است ............................. (مولوى)
مرد آن است که لب ببندد و بازو گشايد
رک: دو صد گفته چو نيم‌کردار نيست
مرد آن باشد که از خود بگذرد در راه دوست٭
رک: براى دوستان جان را فدا کن
٭ ......................... تا تو در بند خودى نى مرد باشيّ و نه زن (سپهر کاشانى)
مرد آن بوَد که روز بلا تازه‌رو بوَد٭
٭ ............................ ورنه به گاه شادى نايد ز کس فغان (جمال‌الدين عبدالرزاق)
مرد آن است که نصف سرش را شانه کند نصفش را نکند (عا).
مردِ کار بامداد بايد براى رفتن به سرِ کارش شتاب کند و زياده از حد در قيد آرايش موى و روى خود نباشد
مردار سگان را و سگان را مردار (طوطى‌نامه)
رک: سرِ خر و دندان سگ!
مرد اگر بى‌برادر باشد بِهْ که بى‌دوست (قابوس‌نامه)
نظير:
آن را که دوست نيست رامش نيست (مرزبان‌نامه)
ـ بى‌عزيزان چه تمتّع بوَد از عمر عزيز؟ (سعدى)
مرد اگر کار را نگويد و بکند مرد است، اگر بگويد و بکند نيم‌مرد است و اگر بگويد و نکند نامرد است
رک: جوانمرد کسى است که نمى‌گويد و مى‌کند
مردان در ميدان جهند و ما در کُهدان جهيم!
مردان را از مادرِشوى کرده عار است
مردان ز راه راست به منزل رسيده‌اند (على‌اصغر حکمت)
رک: به گيتى بِهْ از راستى پيشه نيست
مردان نزنند لاف مردى (از جامع‌التمثيل)
  مردانه دوختيم و کس از ما نمى‌خرد رو رو زنانه دوز که مردان ما خرند!
    نظير: رو مسخرگى پيشه کن و مطربى آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانى (انورى)
مرد با پارو مى‌آورد، زن با جارو بيرون مى‌ريزد
رک: آقا دِنگ دِنگ، غلام خيک خيک
  مرد باش و ترک زن کن کاندرين ايّام ما زن نخواهد هيچ مرد با تميز و هوشيار (انورى)
    نظير: مرد آزاده به گيتى نکند ميل دو کار تا همه عمر ز آفت به سلامت باشد
    زن نگيرد اگرش دختر قيصر بدهند وام نستاند اگر وعده قيامت باشد (روحانى سمرقندى)
نيزرک: اى خوشا آن کسى که زن ناکرده است
مرد باش يا در قدمِ مرد باش (از جامع‌التمثيل)
مرد بايد که عيب خود بيند (سنائى)
مرد بايد نصف سرش را شانه کند نصفش را نکند
رک: مرد آنست که نصف سرش را شانه کند...
مرد به هنر نام گيرد (تاريخ بيهقى)
نظير: 
مرد را اعتبار در هنر است (کاشف شيرازى)
ـ هنر پايهٔ مرد افزون کند
ـ هنر بهتر از گوهر نامدار
نيزرک: اندر جهان چو بى‌هنرى عيب و عار نيست
مردِ بى‌برگ و نوا را به حقارت مشمار٭
رک: خاکساران جهان را به حقارت منگر
٭ .................................. کوزه بى‌دسته چو بينى به دو دستش بردار (طالب آملى)
مرد ثابت‌قدم آنست که از جا نرود٭
      ٭ ................................   ورچه سرگشته بود گرد زمين همچو فلک
مرد چون بميرد نامرد پاى گيرد
نظير:
از سستى آدميزاد است که گرگ آدميخوار پيدا مى‌شود
     ـ تا بوَد گربه مهتر بازار نبوَد موش جلد و دکّاندار (سنائى)
مرد چون دانا شود دل در برش دريا شود٭
رک: از دانش به اندر جهان هيچ نيست
      ٭ شمس چون پيدا شود آفاق از او روشن شود ......................... (ناصرخسرو)
مرد چون رنج بَرَد گنج بَرَد (سنائى)
رک: نابرده رنج گنج ميسّر نمى‌شود
مرد چون ميرد نامردى پاى گيرد
نظير: چون بيشه از شر خالى باشد سياه گوش هر چه خواهد کند (سَمَک عيّار)
مردِ چهل ساله تازه اول چل‌ چليش است
مردِ خاموش در امان خداست٭
رک: سلامت در خاموشى است
٭ .............................  آدمى از زبان خود به بلاست (مکتبى شيرازى)
مرد خدا به مشرق و مغرب غريب نيست (سعدى)
مردِ خندان دل نباشى مرد سندان ‌دل مباش (سنائى)
مردِ خودبين خداى‌بين نبوَد (از جامع‌التمثيل)
رک: خودبين خداى‌بين نبوَد
مردِ دروغ‌گوى بَتَر از زن نابه‌کار باشد (سَمَک عيّار)
مردِ دو زنه دمِ خوش نمى‌زنه!
رک: جاى مرد دو زنه درِ مسجد است
مردِ دو زنه هميشه رويش سياه است!
رک: جاى مرد دو زنه درِ مسجد است
مرد را اعتبار در هنر است (کاشف شيرازى)
نظير: مرد به هنر نام گيرد (تاريخ بيهقى)
مرد را 'بارک‌الله' مى‌کُشد خر را سربار
صورت ديگرى از مَثَل 'خر را سربار مى‌کُشد جوان را بارک‌الله'
مرد را در سخن شناسند
رک: سخن گواه حال گوينده است
مرد را سرخ و زرد نفريبد٭
٭ کودک از زرد و سرخ نَشَکَيْبَد .......................... (سنائى)
مرد را طالع به دولت مى‌رساند نى‌ کمال
رک: يک جو بخت بهتر از صد خروار هنر است
مرد را ظلم بيخ‌کن باشد٭
رک: ظالم پاى ديوار خود را مى‌کَنَد
٭ ............................. عدل و دادش حصار تن باشد (اوحدى)
مرد را مردى به‌کار است نِيْ خنجر بر کمر
مرد را نام نکو بِهْ ز هزاران پسر است٭
رک: نام بلند بِهْ که بام بلند
٭ ................................. گر پسر نيست تو را نام نکو هست تو را (معزّى)
مردِ زن مرده را زنش بده زن طلاق را آنش بده!
مرد سر مى‌دهد سِرّ نمى‌دهد
نظير:
سر بده، سِرّ مده
    ـ از تن دوست در سراى مجاز جان برون آيد و نيايد راز (سنائى)
ـ خواهى که سر به‌جاى بوَد سِرّ نگاه دار
ـ اگر سر بايدت سِرّ نگهدار (ناصرخسرو)
ـ مرده سرّ را با خود به گور مى‌برد
مردِ کار نيستى چرا ارزن مى‌کارى؟
نظير: مردى ندارى چرا هليله مى‌خورى؟
مرد کارى و زن کارى، تا بگردد روزگارى
مرد که تنبانش دوتا شد فکر زن تو مى‌افتد!
نظير:
نو دولت زنش زشت مى‌شود و خانه‌اش تنگ!
ـ هر که مالش زياد شد خانه‌اش تنگ مى‌شود و زنش بدگِلْ
مردگان دانند قدر عمر و بس٭
٭ تو چه دانى قدر عمر اى هيچ کس ......................... (عطّار)
مردم از مردم کمال يابند (از تاريخ بيهقى)
مُردم اندر حسرت فهم درست! ٭
نظير: با که گويم سخنم، در همه دِهن زنده يکى کو؟
٭ آنچه مى‌گويم به‌قدر فهم تُست ......................... (مولوى)
مردمان را به چشمِ وقت نگر
مردم اهل جهان چون مگسان عسلند
    رک: اين دغل دوستان که مى‌بينى مگسانند دور شيرينى (سعدى)
مردمِ بدگوهر به مارِ گزاينده مانَد (مرزبان‌نامه)
رک: از مار نزايد جز مار بچّه
مردم به روى باز جائى مى‌روند نه به درِ باز
نظير: روى گشاده بِهْ که در گشاده
مردم بى‌اصل و بى‌گوهر نيابد سرورى٭
نظير:
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنى (منوچهرى) 
ـ شکارى کى تواند شد سگى کو هست کُهدانى (مجيرالدين بيلقانى)
ـ سگ سگ است ار چه پاسبان باشد
٭ سرورى را اصل و گوهر بهترين سرمايه است .................... (سوزنى)
مردم را در غيبت همان گوى که در روى توانى گفت (خواجه عبدالله انصارى)
مردم عقلشان به چشمشان است
مردم نوکيسه حق‌شناس نباشند
مرد مهمان آوَرَد، نامرد ننگ٭
٭ باد باران آورد، بازيچه جنگ  ............................ (نظامى)
مردم ياوه سخن را نتوان بست دهان (فرّخى سيستانى)
رک: در دروازه را مى‌توان بست، دهن مردم را نمى‌توان بست
مردمى بِهْ ز مردم‌آزاري
رک: مى بخور، منبر بسوزان، مردم‌آزارى مکن
مردمى بهتر که مردم‌زادگى
مردمى کن که مردمى کردن مرد آزاده را کند بنده (از جامع‌التمثيل)
نظير: لطف کن لطف که بيگانه شود حلقه به گوش (سعدى)
مرد نابينا از خورشيد نبيند جز گرما
مرد نادان ز چارپا بتر است (پروين اعتصامى)
نظير:
ز مرده بتر هر که نادان بوَد (فردوسى)
 ـ بوَد مرده هر کس که جاهل بوَد (سعدى)
نيزرک: آدمى را بتر از علّت نادانى نيست
مردِ نادان ز مردمى دور است٭
رک: آدمى را بتر از علّت نادانى نيست
٭ دل بى‌علم چشم بى‌نور است ............................ (نظامى)
مرد نبايد که تنگ‌حوصله باشد٭
٭ دوست نبايد ز دوست در گله باشد ....... (ناصرالدين شاه ـ فروغى بسطامى)
مردن بد نيست، بد مردن بد است
مردن به راه عشق عين زندگى است (فرّخ)
مردن به عزّت بِهْ که زندگانى به مذلّت
مردن به‌نام بِهْ که زندگانى به ننگ
رک: بميرم به‌نام و نمانم به ننگ
مُردنت بِهْ که مردم‌آزارى٭
مقا: سرِ مردم‌آزار بر سنگ (سعدى)
٭ به چه کار آيدت جهاندارى ........................... (سعدى)
مردن در وطن به ناکامى بِهْ که زيستن در غربت به شادکامى
مردن مردن است، جان‌کندنش چيست؟
مرده آن است که نامش به نکوئى نبرند٭
رک: نام بلند به که بام بلند
٭ سعديا مرد نکونام نميرد هرگز ............................. (سعدى)
مرده از جوع بِهْ که زنده به قرض (مکتبى)
رک: قرض عمر آدم را کوتاه مى‌کند
مرده از نيشتر کجا نالد؟
نظير:
مرده از نيشتر مترسانش (سعدى)
    ـ برآرد گر چه نيشتر تيز فصّاد ز مرده کى جهانَد خون ز قيفال٭(سيد نصرالله تقوى)
 ـ نيست خون مرده را پرواى زخم نيشتر (صائب)
      ٭ قيفال: رگى است که گشادن آن به خون گرفتن سر و روى گلو را مفيد باشد (فرهنگ آنندراج)
مرده از نيشتر مترسانش٭
رک: مرده از نيشتر کجا نالد؟
٭ از ملامت چه غم خورد سعدى .............................. (سعدى)
مرده بهتر که زنده و مغبون٭
٭ در سخاوت چنانکه خواهى ده   ليکن اندر معاملت بسته
ستد و داد را مباش زبون ............................ (سنائى)
مرده پيش مرده‌شو آبرو دارد
نظير: مرده هم پيش مرده‌شوى رودربايستى دارد
مرده را زنده کردن پيشکش، کارى کن که زنده‌ها نمى‌رند!
مرده را که به حال خود گذارى کفنش را نجس کند (يا: به کفنش خرابى مى‌کند)
رک: گدا را که رو بدهى ادعاى قوم و خويشى مى‌کند
مرده را که زيادى رو بدهى به تخته و تابوت تغوَط مى‌کند
رک: گدا را که رو بدهى ادعاى قوم و خويشى مى‌کند
مرده سخن نگويد
رک: از مرده حديث برنيايد
مُرده سرّ را با خود به گور مى‌برد
رک: مرد سر مى‌دهد، سرّ نمى‌دهد
مرده‌شُوى پلوى را ببرد که موش مرده روش باشد! (عا).
مرده‌شوى ضامن بهشت و جهنّم کسى نيست
رک: مرده‌شوى مرده را پاک مى‌شويد اما...
مرده‌شوى مرده را پاک مى‌شويد امّا ضامن بهشت و دوزخش نيست
نظير:
مرده‌شوى ضامن بهشت و جهنّم کسى نيست
ـ ما مرده‌شوريم، با بهشت و جهنّم مرده‌کارى نداريم!
مرده که به قبرستان رفت ديگر برنمى‌گردد
آنچه از دست رفت باز پس نمى‌گردد
مردهٔ مرا هيچ‌کس چون من نگريد
رک: کس نکند به‌جاى تو آنچه تو خود به‌جاى خود کنى
مرده نمى‌رود به گور، مى‌برندش به زور!
نظير:
کافر به جهنّم نمى‌رود، کشان کشان مى‌برندش
ـ حسنک به هيمه نمى‌رفت، بردندش
ـ احمدک به مدرسه نمى‌رفت، مى‌برندش
ـ من خود نمى‌روم، دگرى مى‌بَرَد مرا (محتشم کاشانى)
مرده هر چند عزيز است نگه نتوان داشت٭
٭ .......................... دل چو افسرده شد از سينه‌ برون بايد کرد
      (نظام دستغيب معروف به ميرزا نظام شيرازى)
مرده هم پيش مرده‌شوى رودربايستى دارد
نظير: مرده پيش مرده‌شو آبرو دارد
مردى آن است که خاک را زر کند اما مردمى آن است که زر را خاک کند (مناقب‌العارفين)
مردى آن نيست که مُشتى بزنى بر دهنى٭
٭ گرت از دست برآيد دهنى شيرين کن .............................. (سعدى)
 
مردى بايد که قدر مردى دانَد
رک: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهرى
مرديت بيازماى و آنگه زن کن٭
نظير:
غيرت مردى ندارى زن مخواه
ـ تو را که دست بلرزد گُهر چه دانى سُفت (سعدى)
    ـ کُلَند از نمد کى کَنَد کانِ سنگ (فردوسى)
٭ ............................. دختر منشان به خانه و شيون کن (سعدى)
مردى را پاى دار مى‌بردند زنش گفت: سر راه يک شليتهٔ گُلى براى من بخر!
رک: اسب و زن و شمشير وفادار که ديد؟
مرد يزدان گر نباشى جفت اهريمن مباش٭
٭ ..............................  گِرد پاکى گر نگردى گِرد خاکى هم مگرد (سنائى)
مردى که خانه نباشد زنش دختر مى‌زايد
مردى که زن ندارد آرام تن ندارد
نظير: مردى که زن ندارد پيرهن به تن ندارد
مردى که زن ندارد پيرهن به تن ندارد
نظير: مردى که زن ندارد آرام تن ندارد
مردى که عهد مى‌شکند کمتر از زن است٭
      ٭ عهد و وفا طريقهٔ مرد است و مردمى ............... (صبورى اصفهانى)
مردى که نان ندارد يک گز زبان ندارد!
نظير:
قربان سرت آقاى کاشى، خرجم آقام تو باشى؟
ـ نه آب داره، نه نون داره، يک ذرع و نيم زبون داره (عا).
مردى که هيچ جامه ندارد باتّفاق بهتر ز جامه‌اى که در آن هيچ مرد نيست (سعدى)
مردى گردى چو گِردِ مردى گردى٭
رک: شرف خواهى به گِرد مقبلان گرد
٭ خواهى که در اين زمانه فردى گردى وندر ره دين صاحب دردى گردى
روزان و شبان به گِرد مردان مى‌گرد ....................... (خواجه عبدالله انصارى)
مردى نبوَد ستيزه با دلشده‌اى (ازرقى)
رک: آن را چه زنى که روزگارش زده است
مردى نبود فتاده را پاى زدن٭(پورياى ولى)
رک: آن را چه زنى که روزگارش زده است
      ٭ ........................... گر دست فتاده را بگيرى مردى (پورياى ولى)
مردى ندارى چرا هليله مى‌خورى؟
نظير: مرد کار نيستى چرا ارزن مى‌کارى؟
مر سگان را عيد باشد مرگ اسب٭
رک: زبان کسان سود ديگر کس است
      ٭ روزى وافر بوَد بى‌جهد کسب ........................... (مولوى)
مرغ آبى را از باران چه زيان باشد؟
رک: بط را از طوفان چه باک؟
مرغِ آمين در راه است٭
دعايت مستجاب و آرزويت برآورده خواهد شد
      ٭ يا: مرغ آمين در گذر است
مرغابى بچه را شنا نبايد آموخت
نظير:
کند فعلِ شيربچهٔ شير
    ـ بچّه بط اگر چه دينه بود آب درياش تا به سينه بوَد (سنائى)
مرغِ بى‌وقت خوان را سر بُرّند
رک: مرغى را که بى‌وقت مى‌خواند بايد سر بُريد
مرغِ بى‌وقت خوان را سر بُرّند
رک: مرغى را که بى‌وقت مى‌خواند بياد سر بُريد
مرغِ بى‌وقتى سرش بايد بريد٭
رک: مرغى را که بى‌وقت مى‌خواند بايد سر بُريد
      ٭ اقتباس از اين بيت مولوى:
مرغى بى‌وقتى سَرَت بايد بريد عذر احمق را نمى‌شايد شنيد
مرغ پر بسته چون کند پرواز؟٭
نظير: مرغ پر سوخته ممکن نبوَد پروازش (خواجو)
٭ چه کنم در کمند زلف تواَم .................... (اديب نيشابورى)
مرغ پر سوخته ممکن نبوَد پروازش (خواجو)
نظير: مرغ پر بسته چون کند پرواز؟ (اديب نيشابورى)
مرغ جائى رود که چينه بوَد٭
    رک: اين دغل دوستان که مى‌بينى مگسانند دور شيرينى
٭ .........................   نه به‌جائى که چى نبوَد (سعدى)
مرغ چو آبکى خورد شکر خداى آسمان کند (خاقانى)
رک: مرغ که آب مى‌خورد سر به آسمان مى‌کند
مرغِ حلق بريده هرگز بانگ نکند (طوطى‌نامه)
رک: از مرده حديث برنيايد
مرغ، خاکى که مى‌کَنَد اول سرِ خودش مى‌ريزد٭
٭ نظامى در بيان همين معنى گفته است:
ز خاکى که بر آسمان افکنى  طپانچه بر اعضاء خود مى‌زنى
مرغِ دانا قفس‌شکن باشد٭
٭ عشق بى‌چاره ميخ تن باشد ...................... (سنائى)
مرغ را چينه بايد و کودک را شير (فتوّت‌نامهٔ ملاّحسين کاشفى، به نقل از امثال و حکم دهخدا، ج ۳، ص ۱۵۲۸)
مرغ را هم در عروسى سر مى‌بُرّند هم در عزا
نظير:
آدم فقير نه عزاش باشد نه عروسيش
ـ براى عيد بوَد گوسفند قربانى
مرغ زيرک به هر دو پاى در دام مى‌افتد
    رک: زرنگى زياد مايهٔ جوانمرگى است
مرغِ زيرک چون به دام افتد تحمّل بايدش٭
٭ اى دل اندر بند زلفش از پريشانى منال ............................ (حافظ)
  مرغِ زيرک که مى‌رميد ز دام با همه زيرکى به دام افتاد٭
٭ بيت از سعدى است و اصل آن چنين است:
مرغ وحشى که مى‌رميد از دام با همه زيرکى به دام افتاد
مرغِ سر بريده و گنجشک بسمل کرده هرگز در بانگ نيايد (طوطى‌نامه)
    رک: از مرده حديث برنيايد
مرغش را ديگرى بخورد چماقش را ما بخوريم؟
    نظير: رقصش مال ماست عرقچينش مال ديگران؟
مرغِ عاشق طرب‌انگيز بوَد آوازش ٭
٭ مطرب آمادهٔ دردى است که خوش مى‌نالد ............................ (سعدى)
مرغ که آب مى‌خورد سر به آسمان مى‌کند
    نظير:
    مرغ چو آبکى خورَد شکر خداى آسمان کند (خاقانى)
     ـ قطرهٔ آبى نخورد ماکيان تا نکند سر به‌سوى آسمان (اميرخسرو دهلوى)
مرغ که تَهَش مى‌‌خارد مى‌رود تَهَش را به تهِ خروس مى‌مالد (عا).
مرغ که خاک‌ها را زير و رو مى‌کند خاک بر سر خودش مى‌کند
    رک: مرغ، خاکى که مى‌کَنَد اوّل سرِ خودش مى‌ريزد
مرغِ گرسنه ارزن خواب مى‌بيند
    رک: آدم گرسنه نان سنگک خواب مى‌بيند
مرغِ ما تخم نکرد وقتى هم کرد در کاهدان!
    رک: احمدک به مکتب نرفت روزى هم که رفت آدينه بود
مرغ هر چه فربه‌تر تخدانش تنگ‌تر
    رک: آنان که غنى‌ترند محتاج‌ترند
مرغ هم اگر جابه‌جا بشود چهل روز از تخم مى‌افتد
    رک: غريب شکسته‌دل است
مرغ هم تخم مى‌کند هم چلغوز٭!
٭ چلغوز: فضله
مرغِ همسايه غاز مى‌نمايد
    نظير:
    آش خانهٔ همسايه روغن دارد
    ـ کوفتهٔ همسايه تخم غاز دارد
    ـ آفتاب خانهٔ همسايه گرم‌تر است
    ـ شتر در قطار مردم رنگين مى‌نمايد
    ـ علف درِ آغل تلخ است
    ـ چمن همسايه سرسبزتر است
    ـ موش همسايه دُمش درازتر است
    ـ نعمت ما به چشم همسايه صد برابر فزون کند سايه (رشيد ياسمى)
مرغى را که بى‌وقت مى‌خوانَد بايد سر بُريد
    نظير: مرغ بى‌وقت خوان را سر بُرند ـ مرغ بى‌وقتى سرش بايد بريد (مولوى)
مرغى را که در هواست نبايد به سيخ کشيد
    رک: به دشت آهوى ناگرفته مبخش
مرغى که انجير مى‌خورد نوکش کج است!
    رک: شغالى که مرغ مى‌گيرد بيخ گوشش زرد است
مرغى که برون شد ز قفس باز نيايد ٭
    نظير: مرغى که از قفس پريد باز پس نمى‌گردد
٭ خواجو ز سفر عزم وطن کرده وليکن  ..................... (خواجو کرمانى)
مرغى که تخم طلائى مى‌کرد مرد!
    رک: آن دفترها را گاو خورد
مرگ براى او خوب است، گلابى براى بيمار!
    بى‌نهايت فقير و تيره‌بخت است و مرگ را تنها درمان تيره‌بختى خود مى‌داند
    اين مثل را گوينده گاهى در شرح تيره‌بختى‌ و بيان احوال پريشان خويش به‌کار مى‌برد و مى‌گويد: مرگ براى من خوب است گلابى براى بيمار
    نظير: مرگ بهتر که زندگانى تلخ
مرگ براى ضعيف امر طبيعى است٭
٭ ............................ هر قوى اوّل ضعيف گشت و سپس مرد (ايرج‌ميرزا)
مرگِ به انبوه جشن است (از نفثةالمصدور)
    نظير:
    بلا چو عام بوَد دلکش است و مستحسن (قاآنى)
    ـ سختى چو بالسويّه بوَد سهل مى‌شود چون عام شد بليّه شود کم اثر (ايرج‌‌ميرزا)
مرگ بهتر که زندگانى تلخ٭
    رک: مرگ براى او خوب است گلابى براى بيمار
٭ نشنيدى حديث خواجهٔ بلخ   ......................... (سعدى)
مرگ به فقير و غنى نگاه نمى‌کند
    رک: آدميزاد تخم مرگ است
مرگ پير و جوان نمى‌شناسد
    رک: آدميزاد تخم مرگ است
مرگ حقّ است، اما براى همسايه!
    صورت ديگرى است از مَثَل 'مرگ خوب است براى همسايه'
رجوع به همين مَثَل شود
مرگ خر عروسى سگ است
    نظير:
    ز مرگ خر بوَد سگ را عروسى
    ـ مر سگان را عيد باشد مرگ خر (مولوى)
    نيزرک: زيان کسان سود ديگر کس است
مرگ خوابى نامرغوب و آسايشى ناخواهان است (انوار سهيلى)
مرگ خوب است براى همسايه! صورت ديگرى است از مَثَل 'مرگ حق است اما براى همسايه'
    نظير: از من بِدَر، به جوال کاه!
مرگ زن هيچ کم از لذّت دامادى نيست!٭
٭ مَثَلى بسيار زشت است و بايد از استعمال آن احتراز کرد
مرگ سريع بهتر از شفاى دور رس است٭
٭ از امثال اروپائى است که وارد زبان فارسى شده است
مرگ شترى است که درِ هر خانه‌اى مى‌خوابد
    رک: آدميزاد تخم مرگ است
مر فقرا و تنگ اغنياء صدا ندارد
    نظير:
    آدم فقير مرگش صدا ندارد
     ـ شعر من و مرگ فقرا، عيب بزرگان اين هر سه متاعى است که آوازه ندارد
     ـ ننگ بزرگان و مرگ فقيران صدا ندارد
     ـ ننگ امير و مرگ فقير بى‌صداست
مرگ مارگير آخر به‌دست مار است
    رک: از مارگير مار برآرد همى دمار
مرگ مى‌خواهى برو گيلان!
مرگ ناکسان خلاصى بيکسان است
    نظير: حاجى مُرد، شتر خلاص!
مرگِ نُوَت مبارک باد!
    رک: هر دم آيد غمى از تو به مبارکبادم
مرگ و ميهمان چاره ندارد٭
٭ مَثَلى زشت است و با صفت مهمان‌نوازى ايرانيان مخالف و ناسازگار است
مرگ يک بار، شيون يک بار!
    نظير:
    يک شب تب، يک شب مرگ
    ـ دندان کندنى را بايد کند
مرو به هند برو با خداى خويش بساز٭
    رک: با خدا باش و پادشاهى کن
٭ ............................... به هر کجا که روى آسمان همين رنگ است
مروّت نباشد بر افتاده زور ٭
    نظير:
    کس نيايد به جنگ افتاده (سعدى)
    ـ مردى نبوَد فتاده را پاى زدن (پورياى ولى)
    ـ چه نيکو گفت در پاى شتر مور که اى فربه مکن بر لاغران زور (سعدى)
٭ ............................ بَرَد مرغ دون دانه از پيش مور (سعدى)
  مرنجان دلِ گرم درويش را به درياى آتش مزن خويش را (لاادرى)
مريزاد دستى که انگور چيند
    نظير: آفرين بر دست و بر بازوت باد!
مريض خوش‌اشتها بهتر از سالمِ بى‌اشتهاست
    مريض را دمِ مردن چه جاى پرهيز است


همچنین مشاهده کنید