دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


ما آمده ایم که برویم


ما آمده ایم که برویم
سفر خیلی زودتر از آنکه هست آغاز می شود. در حقیقت این جزیی از سنت ما ایرانیان است که امر نشده را شده فرض کنیم. همانطور که هنگامی که داوطلبی از سد کنکور می گذرد، مهندس یا دکتر بودنش پیش ما مسلم است. اگر خبر سفر کسی بیاید، از همان زمان مسافر تلقی می شود. بگذریم که حاجی های حج نرفته و مشهدی های مشهد ندیده هم زیادند.
این میل به تعارف یا تملق یا ساده انگاری، هر چه که هست در شئون مختلف زندگی ما جایی برای خود باز کرده است. تا آنجا که نامیده شدن به اسمی، گاه کفایت از رسیدن به مسمای واقعی را می کند. این اتصاف های تعارفی و مجازی اما، آثاری حقیقی می یابند، شخصیت می دهند و انتظار و توقع ایجاد می کنند. با این تفاوت ظریف که حاجی مکه نرفته تکلیفش مشخص است در وثوق و اعتبار و احترام. علتش هم معلوم است که حج، نخبه و چکیده مسلمانی است که درش هم نماز است و هم رمی شیطان نفس و هم گرد خانه معبود گردیدن. گرچه شیطان نفس در صحرایی خشک و در میان جمعی که دائم الحضورند از ذکر لبیک و اجابت پروردگار و در فضای مسجدالحرام و مسجد پیامبر اکرم نفس می کشند چندان مجال جولان نمی یابد.
که اگر هم بیابد، تیرهای سهمگین دعا او را چهارمیخ می کند. اما بنگرید زمانی را که یکی از همین حاجی های مکه نرفته حج کند. آن هم نه حج بیت الله، بل حج سرزمینی به نام لبنان و شهری به نام بیروت، که عروس بلاد است و زمانی در زبان اهل حلال و حرام، شهره به فسق و فجور. گرچه پس از لبنان زیارت سوریه نیز در پیش باشد، اما کمتر دیده می شود. بل، نوک پیکان نکته سنجی ها لبنان است.
علی القاعده، همان تلقی بومی و عادت سنتی، این بار نیز در پی آن است که این مسافر سفر نرفته را به نامی بخواند. یا اگر نامی هم برایش نیابد، او را حین سفر و پس از بازگشت تصویر کند. چه باید بگوید؟ هر چقدر با خودش کلنجار می رود زبانش نمی گردد به گفتن التماس دعا یا لااقل زمانی که به لبنان فکر می کند می بیند آنچه از بیروت شنیده است و آنچه از سواحلش در یادها مانده است که شهری است عروس شهرهای خاورمیانه و دریایی ناب و آرام و رام و هوایی نه به شرجی دریا و نه به سردی کوهستان و لابد در شهری که زندگی مردمانش اروپایی است و همه چیز در آن آزاد است نمی توان التماس دعایی داشت، و حکماً حالی برای دعا.
چون دعا را هیچ نسبتی با دریا و ساحل و پلاژ و فرهنگ اروپایی و آزادی نیست. حال چه آیه یی یا روایتی می تواند این قضاوت پیش آمده را جبران کند. به فرض که گفته شد در قرآن کریم آمده؛«سیروا فی الارض فانظروا کیف کان عاقبه المکذبین» بیان این آیه خود هزار توجیه دیگر می خواهد که اولاً سیروا فی الارض به معنی سیروا فی سواحل لبنان و خیابان های بیروت نیست. ثانیاً امر به نگاه کردن با تعبیر فانظروا، اگر به معنای هر نظر انداختنی باشد، آن وقت بعید است نتیجه عاقبه المکذبین از آن بیرون بیاید. که داستان شیخ صنعان در کنج ذهن ما هست که چگونه عابدی در یک نظر طوق بندگی دختری ترسا بر گردن نهاد و شد آنچه شد.
ایراد از کجا است؟ یا آیه پیش گفته از حکیم صادر نشده است یا ما آیه را آن گونه که می خواهیم مصادره می کنیم. طبعاً اگر فرهنگ سفر، امری مرضی نظر شارع باشد، که هست باید فرهنگ سفر هم در رونده آن و هم در نرونده اش ایجاد صدق کند. که می فرماید «رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق» دخول و خروج لازمه سفر و امری ذو وجهین است.
مسافری که شهری را ترک می کند، از یک سو از اهل دیار خود خارج می شود و از سوی دیگر بر اهل دیار دیگری وارد می شود و همچنین صدق نیز امری بین الطرفینی است. صدق میان بنده و خدا و صدق میان مسافر و اهلی که بر آن وارد می شود یا از آن خارج می شود. پس مسافر به تعبیری سفیر صدق است از جایی به جایی. مسافر، با صدق، شهر و اهلش را ترک می کند و آنان نیز با صدق او را بدرقه می کنند. معنای صدق مسافر، روراست بودن او با خود و خدایش است و البته با بندگان خدا. از این رو است که خداوند جلیل در قرآن مجیدش می فرماید کونوا مع الصادقین و اول گامش صادق بودن هر کس با خودش است. چرا که اگر در دل، نیت کذب و گناهی از سفر اراده کرده باشد سفرش سفر گناه و نمازش کامل خواهد بود.
به لبنان بازگردیم. نه لبنان کنونی. به لبنانی در سه دهه پیش. زمان چمران، زمان امام موسی صدر. به حقیقت آنچه باعث شد در دره بقاع و بعلبک هنوز تصاویر امام موسی صدر و چمران باقی باشد، آن است که آنان با صدق بر مردم لبنان وارد شدند و با صدق آنان را ترک گفتند. یکی از دوستان همسفر می گفت آن زمان ها- لابد در استفاده از آنکه ضمیر اشاره بعید است نیتی داشته است- هنگامی که در بعلبک مقابل دبستان دخترانه یی ایستاده بودم با دوربینی برای تصویربرداری، دختران محجبه یی که از مدرسه خارج شدند هنگامی که متوجه شدند ایرانی ام دور من حلقه زدند، به شادی و تکرار این جمله؛ ایرانی، ایرانی، ایرانی،
خودش می گفت گویا امامزاده یی یافته بودند حی و ایستاده و انگار ایرانی لعبتی بوده. موجودی فوق تصور که باید زیارتش کرد و دورش گشت. البته آن دوست همسفر که دنیادیده و سفر کرده بود هیچگاه ضمیر «این» اش را به کار نبرد درباره روزهای حال. شاید هم به فراست دریافته بود که این سفر اگر هیچ نداشته باشد، لااقل وضعیت موجود را برایمان روشن می کند.
نمی دانم. شاید بعد از سفر به این نتیجه برسم که علت امامزاده نشدن ما نایستادنمان روبه روی دبستانی دخترانه بود، شاید هم موقع تعطیلی کودکان مدرسه یی جای دیگری بودیم، شاید هم آنها ایرانی، ایرانی گفته بودند و ما نشنیده بودیم، شاید هم از امامزاده هایی مثل ما شفایی ندیده اند و اهل صدق را از کذب شناخته اند. رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق. البته الان هم گمان نمی کنم که صدق با عشق جمع نمی شود.
با زندگی و زن و فرزند ترکیب نمی شود. گمان ندارم صادق نمی تواند عاشق بشود. نمی تواند ماندگار شود. آنچه گمان می کنم وجود دارد همان شیوه خزنده ما است در بدرقه اهل سفر. صدق و کذبش را در دیگ جدی و شوخی می جوشانیم و به خوردش می دهیم و بدرقه اش می کنیم. به جد و شوخی به مسافر می فهمانیم چه باید بکند و چه نباید بکند.
او را سبک سنگین می کنیم. وزنش را اندازه می گیریم و گاهی آرزوهای خود یا ذهنیت مان را به او دیکته می کنیم و مسافر به فطانت می فهمد از گفته های هر گوینده یی که اگر خود جای آن مسافر بود به چه می اندیشید در سفر به لبنان و بیروت. در میان این گفته ها، شوخی ها کمتر چهره ریا و ظاهرسازی دارد. شوخی هر چه باشد از عمق جان گوینده برمی آید، پرده یی از تظاهر به دینداری را بر خود نکشیده است. شاید اگر زمانی شوخی ها و به اصطلاح لطیفه های مرسوم میان ما ایرانیان بررسی شود، بتوان میزان دینداری عملی و باطن تفکرات مان را تحلیل کرد.
در میهمانی که چندان رسمی هم نبود و طبعاً رودربایستی ها کم رنگ تر، افراد به اصطلاح سوژه جدیدی پیدا کرده بودند و برای خالی نبودن عریضه برای مسافر دست گرفته بودند. با کنایه و اشاره می خواستند به نکته یی اشاره کنند که اتفاقاً از مساله یی واقعی نشات گرفته بود. نکته و اشاره درباره زیبایی مردمان لبنان و مقایسه آن با مردان و زنان ایران بود و البته چون گویندگان و شنوندگان مرد بودند طبعاً بحث درباره زیبایی بانوان لبنانی بر قسم دیگر چربید و بحث آنقدر شور شد که گوینده یی حرف آخر را به طنز زد و آب پاکی را روی دست همه ریخت که مگر این مسافر از بخت برگشته به دنبال تجدیدفراش در کشور غریب است؟ و این سوالی بود که در خنده و بداهه گویی های دیگر فراموش شد.
کسی در آن جمع به عمق این سوال توجه نداشت. کسی نمی دانست که تجربه آن دوست فیلمبردار و استقبال شایان از یک ایرانی در لبنان که تنها به خاطر ایرانی بودنش تکریم شده بود تکرار نشد. لابد کسی هم از خودش سوال نکرد که چرا آن ایرانی تکریم شد و چرا ایرانی های امروز پس از بیست و اندی سال گرچه محترمند، اما آن گونه استقبال و تقدس نمی شوند.
بزرگی جمله یی دارد نغز؛«انقلاب ما در هیچ جای جهان بی نام خمینی شناخته شده نیست.» به راستی کسانی که آن گونه از فیلمبرداری ناشناس استقبال کرده بودند یا برخی با افتخار، دخترانشان را برای وصلت پیشکش کرده بودند باخته و مقهور چهره بودند؟ آیا به حکم زیبایی ظاهری دست به چنین کاری زده بودند؟ هرگز، که آنان عاشق وصلت با نام خمینی بودند. این وصلت برای آنها بیش از هر چیز وصلت با آرمانی بود که آن را مقدس می دانستند و بعضی از ما این را نفهمیدیم و بعضی از کسانی که به طنز آن مسافر را بدرقه کردند ندانستند که این مرام صدق نیست که با کسی که در تو خمینی را می جوید، آن گونه باشی که از او زیبایی لبنانی بجویی.
بگذریم، که در مورد زیبایی هم، مرغ همسایه را غاز دیده ایم. که معمولاً سوغات ما از سفر باید چیزی باشد که در جایی هست و به دید مسافر آمده است و دیگران در ندیدن آن متضرر شده اند از این رو کمتر مسافری است که از سوغاتش بد بگوید و اگر بر روال سوغات نقل و حدیث و خاطره یی را می گوید، آن را طوری تعریف نمی کند که شنوندگان از ندیدنش مغبون نشوند.
حالا پرده های ما بالا رفته است. با شوخی هایی که گفته ایم، با لبخندهایی که بر لب نشانده ایم. یک پای تحلیل سفررفته ها که تجربیات شان را با آب و تاب تعریف می کنند آزادی های رفتاری در لبنان است. با آب و تاب آن را توصیف می کنند. در مقام منتقد. آنقدر می گویند تا متهم به حتی دیدن نشوند. گویا شنیده اند. برخی اطلاعات شان را منسوب به دیگران می کنند؛ که شنیده ایم، برخی ها رفته اند، بعضی ها دیده اند. از همه جا خبر می دهند. تابلوهای تبلیغاتی، رستوران ها، پلاژها، خیابان ها، اماکن سیاحتی، اما آن گونه که گویا خود شاهد این امور نبوده اند. اما به اماکن تاریخی و زیارتی و دیدار با شیعیان که می رسند نسبت خود را حتی در جمله یی حذف نمی کنند، که ما دیده ایم، حضور داشته ایم، صحبت کردیم.
سوغات ما از لبنان لابد بیشتر چیزهایی از نوع اول است. یک تحلیل دم دست و آبکی هم بعدش می آوریم که وضع خیلی بد است. سطح فرهنگی افتضاح است یا نمی دانید آنجا فساد چه می کند. یا تعداد آنتن های ماهواره اش فلان عدد است.
من به نتیجه گیری اش کاری ندارم، به دیدنش هم. می خواهم تنها بگویم دیدن امری است که اولاً با قلب ادراک می شود بعد با چشم. قلب تصمیم می گیرد چه چیزی را ببیند و چه چیزی را نبیند. از این رو ممکن است چشم ببیند و قلب هیچ از دیده چشم به خاطر نیاورد. مثالش هم از همین لبنان است، می گویند به همسر لبنانی شهید بزرگوار چمران گفته شد تو چگونه این مرد را پسندیده یی در حالی که موهایش ریخته و به اصطلاح طاس است. او نگفته من با همین وضع او را پسندیده ام. نگفت آنقدرها هم که می گویید طاس نیست. نگفت دیانت و علمش مهم تر است. سوال کرد؛ مگر چمران مو ندارد؟، معلوم شد اصلاً بی مویی اش را ندیده است،
این نمونه کوچک از رفتار ما درباره فرهنگ کشور بیگانه خود نمایانگر واقعیت های پنهان در ذهنیت ما است. فرض کنید به جای یک نفر، اهالی یک شهر به فرنگ یا کشوری مانند لبنان بروند. یا گمان کنید روزی ماهواره در کشور ما با نوعی بی قانونی یا قانونی موسع آزاد شود. یا گمان کنید روزی تمام قید و بندها از دست و پای عمل ما باز شود. ما خود با آنچه در جد و هزل و طنزمان می گوییم در حقیقت پیش لرزه های واقعه اصلی را خبر داده ایم و از بزرگی و ویرانی آن سخن گفته ایم. این همان چیزی است که می توان با آن رفتار و نگرش شیعه لبنان را با خود مقایسه کرد و دعا کرد که خدایا بر ما سهل گیر و ما را به آنچه آنان را به آن آزموده یی نیازما.
حزب الله پیش از آنکه در جنگ ۳۳ روزه به توفیق برسد، در جنگی بزرگ تر شرکت داشته است. جنگی نادیدنی نه تنها در محدوده بنت جبیل و مارون الراس، که به وسعت تمامی لبنان، به وسعت تمام کوچه ها و خیابان هایش. به وسعت اقوام و مذاهبش و به وسع پشت بام هایی که آنتن های بی شمار ماهواره چون چترهایی توفان خورده بر وسعت آن پراکنده اند.
اینکه چرا باید رفت گاهی از خود سفر مهم تر است. یکی از همسفران می گوید البته صحنه هایی از لبنان در رسانه و اخبار دیده شده است، اما حسی که به هنرمند در رویت مستقیم مکان و قرار گرفتن در فضا دست می دهد با دیدن تصویر ممکن نیست. این حرف کسی است که می خواهد برای مردم لبنان شعر بسراید یا داستان بگوید و اساساً همراهان این سفر همگی از کسانی هستند که به نوعی اثری هنری درباره فلسطین و لبنان تولید کرده اند.
اما این تمام حرف نیست. این به معنای آن است که ما صادرکننده هنرمان به ملتی هستیم که آفریننده وقایعند. حس صادرکننده بودن حسی برتری طلبانه است. اینکه چیزی را به فاقد آن می دهیم نوعی دارندگی و برازندگی را در ما ایجاد می کند. هنرمان را پیش چشم مان می آورد. در حالی که بعید نیست آنچه از ایثار و مقاومت در شیعیان لبنان است در ما فروکاسته شده باشد و بعید نیست نیاز هنر ما به نمونه های ایثار آنان بیشتر از نیاز ایثار آنان به هنر چون مایی باشد.
پاسخ مسوول کاروان درباره اینکه چرا باید لبنان را دید، کمی تامل برانگیز است. او معتقد است لبنان و حزب الله و مقاومت آن گونه که در رسانه ملی نمایش داده می شود نیستند. یا بهتر است بگوییم برخی از واقعیت های لبنان در رسانه ملی انعکاس داده نمی شود. برای ما آواز خواندن یک خواننده زن لبنانی در وصف حزب الله شگفت انگیز است. یک خبر ویژه است. گمان می کنیم حزب الله در شیعیان لبنان ختم شده است. انتظار داریم در اجتماع حزب الله تنها چهره های مسلمانی و بلکه بسیجی ببینیم. گمان می کنیم زنان حزب الله همه چادر سر کرده و پوشیه زده و چفیه انداخته اند. شاید اگر گذارمان به مسجد ولی عصر در منطقه ضاحیه برسد، داخل مسجد به دنبال حزب الله می گردیم و گمان کنیم آن جوان تی شرت پوشیده یا آن جوانی که لباس هایش آستین ندارد و دست بر سینه گذاشته و با جملات انگلیسی که بر سینه اش نوشته شده پس از نماز رو به شرق، زیارت می خواند و بر امام هشتمش در کشوری دور سلام می فرستد حزب الله نیست.
اما این تقسیم بندی ها چیزی جز حیرت نمی افزاید. طبیعی است ما که صادرکنندگان انقلاب به لبنان هستیم نتوانیم محصول صادراتی مان را به آسانی در منطقه یی شیعه نشین بشناسیم. در کوچه و خیابان های ضاحیه، نشانی از لباس های یکرنگ و صف های خط کشی شده رژه روندگان مسلح نیست. آن لباس های یکدست، اکنون در متن زندگی، صورت دیگری یافته اند؛ صورتی که همه جا هست و هیچ جا نیست.
چند روزی پیش از سفر، دوست تازه یافته یی که به حسب تقدیر با او آشنا شده ام و مدتی را در بعلبک فیلمنامه نویسی خوانده است می گوید دینداری در آنجا معنی می یابد. توضیحش این است که شیعیانی در لبنان زندگی می کنند که خانه شان در کنار دریا است. پدر خانواده برای اینکه دختر محصلش در امنیت اخلاقی درس بخواند، هر صبح دختر را سوار تاکسی می کند و تاکسی موظف است دختر را پس از پایان کلاس در جلوی خانه پیاده کند. پدر خانواده می گوید ما سال ها اینجا زندگی می کنیم اما دخترم تا به حال این ساحل را ندیده است و بعد دوست مان می گوید باید ببینید نماز خواندن این آدم را و حضور قلبش را و صدقش را در حفظ ایمان که چون آتش بر کف دست افروخته است. رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق.
و دوستی دیگر که فلسفه خوانده است و حوزه رفته می گوید در آنجا جنبه اجتماعی دین بیشتر ظاهر است. در رفتار، در تابلونوشته ها و هر چه نشانی از دین دارد و بالاخره همین سوال و یکی از مدرسان خارج حوزه که آیت الله است و مردی نازنین که سال ها در همسایگی شان خانه داشته ایم. هم بحث سیدمصطفی خمینی بوده، شاگرد امام و رانده شده از عراق در سال های حکومت صدام و اکنون سنی دارد بیش از هفتاد سال و هیچ به دنبال نام نیست. بل از آن گریزان است و بیست سال پیش درخواست امامت جمعه شهری بزرگ را رد کرده است. خاطراتش را با حضرت امام که بعضاً شاهدی غیر از خودش نداشته است به ندرت می گوید.
تا همین سال پیش خانه اش تا بن بستی با عرض یک متر بود. با دیوارهایی نم خورده. سوال را که می شنود می گوید؛ اگر سفر برای تقویت قوای جسمانی تان مفید است بی اشکال است. نیت تان هم می تواند دیدار برادران دینی باشد. این سوال را بعد از درس خارجش می گوید. عادت به زیاده گویی ندارد و نه عادت به همه چیزگویی و نه به همه کس گویی. ظرف هر کس را همی البت می بیند. ندیده ام بیشتر از ظرف مخاطب چیزی بگوید.
سوال دیگری، که حاج آقا، آنجا مسافر یقین دارد که نگاهش به زنان اهل کتاب می افتد چه باید بکند؟ می گوید زنان اهل کتاب در نگاه کردن. حکماً اگر به قصد ریبه نباشد بلااشکال است.
یادم می آید همین سوال را وقتی از یکی از علمای اخلاق مشهور تهران پرسیده بودم که این ریبه که می گویند چیست، ایشان لبخند ملیحی زد و در مثالی گفت؛ اینکه بعضی ها می گویند در نگاه کردن به تصویر خانم ها در تلویزیون قصد ریبه وجود ندارد را من نمی فهمم چرا که می بینم همین مخاطب تلویزیون اگر یک مرد جاافتاده بی ریخت و قیافه (بخوانید با سبیل از بناگوش در رفته) را ببیند زیاد روی صفحه تلویزیون تامل نمی کند اما فلان بازیگر خانم که ظاهر می شود چشم از تلویزیون برنمی دارد، آیا این غیر از ریبه است؟
و این سوالی است که جوابش هم در آن وجود دارد.
و این کلام بعدها به صورتی کنایه آمیز در گفتار همسفران زیاد شنیده شد که هر وقت یکی از همان ریبه برانگیزها بر سر راه جمع ظاهر می شد دوستان می گفتند الیاس آمد. که هم برگرفته بود از سریال نمایشی ماه رمضان و شخصیت شیطان که در آن سریال نامش الیاس بود و اینکه شیطان می تواند به هر صورتی بر انسان ظاهر شود و هم کنایه ظریفی به شیطنت و پیشگیری از آن.
جلسه معارفه در این گونه از سفرها که بانی خیری دارد حکم مراسم خواستگاری را دارد. به خصوص در جایی که دختر و پسر همدیگر را پسندیده باشند و خواستگاری بیشتر یک سنت دهان پرکن است. ویژگی بارزش هم رسمی بودن و کلیشه یی بودن دستور کار است. بلیت ها خریداری شده و افراد مشخصند. طبعاً نماینده بانی باید صحبت کند. افراد خودشان را معرفی کنند و مدیر گروه، که آدم کارکشته و زبان بلدی است اتمام حجت کند درباره شرایط سفر و محل اقامت تا بعداً گله و شکایتی نباشد. اما در این میان ظرایفی وجود دارد که آشنایان با کار جمعی آن را در می یابند. در حرکت جمعی یک نفر باید حرف اول و آخر را بزند. لزوماً هم این فرد نماینده رسمی و معرفی شده نیست. این درست همانند همان مثال سابق الذکر است که در مجلس خواستگاری نمی توان به قطع و یقین حکم داد که امر، امر داماد است، مهم این است که چه کسی و با چه ابزاری گربه را پیش از دیگری دم حجله بکشد. حالا این گربه کشتن گاهی با شمشیر تیز است و گاهی با تجربه نافذ، در همین مراسم گربه کشان، یکی از دوستان سفر رفته و با تجربه که تجربه طولانی یی هم در مدیریت نظامی دارد و به حسن اتفاق آدم خوش مجلسی است، از تجربیاتش می گوید و اینکه کم تعداد بودن گروه بهتر اجازه می دهد تا درباره برنامه های سفر تصمیم گیری شود. بعد هم بدون اینکه منتظر نظر دیگری بماند می گوید، لبنان سواحل بسیار دیدنی دارد و لایتوقف از تجربه سفرهای گذشته می گوید که حتماً کتاب هایتان را برای معرفی همراه داشته باشید و اینکه در لبنان تنها دلار قبول می کنند اما در سوریه پول رایج ایران نیز قابل خرج کردن است. بعد هم از تجربه سفر به یکی از کشورهای همسایه می گوید که بله، هر جا از من می پرسیدند که برای چه آمده یی می گفتم؛ توریست و توریست را به لهجه انگلیسی می گوید جوری که انگار هم الان این واقعه برایش اتفاق افتاده است. نتیجه اش هم معلوم است یعنی در این سفر هم به خودتان زیاد زحمت ندهید و برای جلوگیری از خطرات احتمالی فقط بگویید توریست هستید.
البته این همسفر توضیحی نمی دهد که اگر در دفتر جهاد اسلامی با ابوصالح که از مبارزان فلسطینی است دیدار کردیم باز هم بگوییم ما توریستیم، یا زمانی که در منطقه بقاع میهمان حزب الله هستیم بگوییم ما تنها توریستیم؟ در حالی که آنها به پیوستگی شان با امام افتخار می کنند، چگونه می توانیم نسبت مان را با کشوری که به نام خمینی شناخته شده پشت کلمه توریست پنهان کنیم. گرچه این اصطلاح هیچ گاه در سفر تکرار نمی شود و حتی زمانی که از معرفی های مکرر خود در جلسات متعدد با شعرا، مبارزان، مسوولان فرهنگی و حتی ماموران چک گذرنامه خسته شده ایم، همه در معرفی شان می گویند شاعر و نویسنده اند. اگر هم مجالی باقی باشد می گویند که درباره فلسطین شعر گفته اند و حتی در بازگشت، یکی از همین اعضا نشان کوچک فلزی حزب الله را روی پیراهنش نصب کرده و به مسافران منتظر در فرودگاه دمشق نشان می دهد.فلسطین سرزمین قفل هاست. قفل های ناگشوده و کلیدهای منتظر. این را مسوول گروه نمی گوید. آنچه او از آن یاد می کند کلید است. اشیای بی ارزشی که میراث مردگان فلسطینی برای بازماندگانند، شاید کلیدی که دندانه هایش از فرط دستمالی شدن و به گردن آویختن مانند دندان های پیرمردها ریخته است. اما همین تکه آهن، نشانه وطن است. حکایت از قفلی دارد که زمانی بخشی از در خانه فلسطینی بوده و باید روزی باز شود. این مردمی که سال هاست کلیددار خانه های خودند، سوژه هزاران اثر هنری اند. یکی از همسفران می گوید اگر همین یک نکته بهره ما از این سفر باشد و کار دیگری در سفر به لبنان نکنیم، می ارزد.
اما این اثر هنری زمانی کامل می شود که اردوگاه برج البراجنه دیده شود. پشت سر راهنمایی فلسطینی. تا گم نشویم در کوچه های تو در تو که هر یک آبریزگاه ناودانی است بلند از طبقه دوم یا سوم بیغوله یی. و کوچه های شیبدار آفتاب ندیده پساب های کف آلوده را می برند. شاید به اتاقی دیگر در آن سوی اردوگاه. و این سیم های برق و لوله های پلاستیکی آب چه می کنند با این دیوارهای از رمق افتاده. مانند هزاران تار عنکبوت آویخته اند.
هر یک به جهتی و این پایین مغازه یی است که تنها پنجره اش رو به کوچه یی باریک باز می شود. بی مغازه دار و شاید درش در جایی دیگر. مغازه کلیدسازی است و شاید هزاران کلید ساخته است برای هزاران در باز شده. اما به یقین آن هزاران کلید را با کلید باقی مانده از خانه پدری و اجدادی اش در فلسطین معاوضه نمی کند. جلسه معارفه با توصیه یادداشت نگاری از سفر و قول جمعیت در چاپ آن تمام می شود. معارفه تمام شده اما ما یکدیگر را نشناخته ایم. دوست سفر رفته می گوید؛ یادتان باشد در لبنان تنها به دلار می شود خرید کرد. اما در دمشق پول ایرانی را هم قبول می کنند.
به فرودگاه که می رسیم همه باورشان شده پول رایج ایران در لبنان خریدار ندارد. به صرافت این می افتند که هزاری های سبز را به ثمن بخس هم که شده با دلارهای تا نخورده عوض کنند. اما کمی دیر شده. نشسته اند در سالن انتظار تا کی درهای خروجی باز شود به طرف هواپیما. نه راه پس دارند و نه راه پیش. می ماند شعبه یک بانک دولتی که آن هم درش بسته است و بعد از چند دقیقه یی ایستادن جلوی باجه، مسوولش می آید و نگاهش داد می زند که شما مشتری نیستید.
بعد هم انگار که نشانه های استیصال را در قیافه دوستان ما دیده است، قیمت دلار را بالاتر از صرافی ها و دلارفروش های کنار خیابان استانبول می گوید و دوستان ما گله مندانه می خواهند چانه بزنند که آب پاکی را روی دست شان می ریزد و می گوید تازه این قیمت برای کسانی است که بیش از ۵۰۰ دلار چنج کنند. شاعر و نویسنده جماعت هم که فوقش به دنبال ده تا بیست دلاری است، تکلیفش معلوم است. نزدیکی های پایان سفر است.
درست در روز هفتم، آن هم نه در فرودگاه مهرآباد تهران، که در فرودگاه دمشق و همه دست از پا درازتر از فروشگاه برگشته اند و فروشنده با وقاحت تمام گفته است که تنها دلار قبول می کند نه ریال و نه حتی لیر. که می فهمیم همسفر خوش مشرب اصفهانی مان که از فواید دلار در کشور لبنان بسیار گفته بود، دست در جیب می کند و از تجربیات سفر می گوید، که همیشه هزار دلار ته جیب دارد برای مواقع پیش بینی نشده. بعد هم دو انگشتش را به سختی در جیب کوچکی می کند که از داخل در شلوارش تعبیه شده است و دلارهای لوله شده را مانند پولی که مادربزرگ ها در تکه پارچه یی زیر لباس نخ پیچ می کنند بیرون می آورد و جمله کلیدی اش را که به طنز و عربی دست و پا شکسته اش در این روزها تکرار کرده است تحویل ما می دهد که؛ الحمدلله، فلوس موجود، کثیر موجود،
این هم ید بیضای رفیق اصفهانی ما است که البته بیش از آنکه گره گشای خرید سوغات از فروشگاهی فرنگی شود، بهمان حالی می کند که معامله با بانکدار دولت بهتر از معامله با بانکدار اصفهانی مشرب ما است.
جوانی روی مبل های سالن انتظار نشسته است. کتابی را به زبان عربی می خواند و این خود نویدی است برای کسی که عربی را از روی صرف میر و شرح امثله یاد گرفته است و عربی را به قاده - انظر - یا همان نگاه کن خودمان بلد است و نه شوف، یا شو به معنای چه چیزی یا بدی به معنای می خواهم، که در قوطی هیچ نحوی و صرفی پیدا نمی شود و بعدها یکی از همسفرها وقتی که جان کندن مسافر را در القای معنایش به مخاطبان عربی می بیند، می گوید؛ زبان شما برای اینها همانند زبان پهلوی برای ساکنان محله پامنار تهران است. البته در جایی مانند سالن انتظار فرودگاه مهرآباد. حدس اینکه طرف مقابل که تصمیم دارید باب صحبت را با او باز کنید عربی می داند سخت نیست. مشکلش اینجاست که بتوانید حدس بزنید این جوان کت و شلواری خوش پوش، فارسی هم می داند یا خیر. اگر این تخمین درست زده نشود احتمال دارد حسابی رودست بخورید و جمله یی را به عربی با هزاران قلت و قلت، سر هم کنید و بعد طرف با فارسی شسته رفته یی جوابتان را بدهد و آب سردی را روی سرتان خالی کند. اما این مسافر دل را به دریا زده است. با این سوال که بهانه اش را پیشاپیش به گردن آویخته است. دوربین به عربی چه می شود؟ و او می گوید؛ کمرا،
مسافر که بهانه یی به دستش افتاده است و قوت قلبی پیدا کرده که می توان با این بنده خدا عربی تمرین کرد، می پرسد؛ فیلم دوربین چطور؟ و او می گوید؛ فیلم،
مسافر که تازه امیدوار شده است به عربی صحبت کردن و طرفش هم جوان محجوبی است و حسابی ابر غربت بر لبخندهایش هم سایه انداخته است، می گوید چرا عرب ها لغت جدیدی وضع نکرده اند برای این اصطلاحات فرنگی؟ جوان که هنوز نگاهی تردیدآمیز دارد و نمی داند عاقبت این سوال ها به کجا می انجامد می گوید؛ این دو کلمه معنایش را می رساند،
جوابش آنقدر خونسردانه است گویا به بدیهی ترین سوال زندگی اش پاسخ داده است. سوالی مانند اینکه چرا باید کوکاکولا خورد؟ اصلاً مگر قرار است به جای کوکاکولا چیز دیگری خورده شود؟ و رگ عربی اش می گوید وقتی می توانی آقایی دنیا را بکنی و دیگران بسازند و تو تنها مصرف کنی چرا باید این آقایی راست و مسلم را با چیز دیگری عوض کرد. حالا چه فرقی می کند که تولید دول اجنبی یا همان عجم، مایع سیاه رنگ کوکاکولا باشد یا کلمه کریه کلهم کاف اش؟
گویا آنقدر که ما مکافات کشیدیم در عربی کردن زبانمان در این سفر، عرب زبانان چنین زحمتی را به خود نمی دهند. همسفران ما هر روز که می گذرد شجاعت بیشتری پیدا می کنند در معرب کردن زبان فارسی، آنقدر که عرب ها را هم به سرگیجه می اندازد. یکی از شگردهای همان همسفر زیرک اصفهانی ما آن است که ابتدای هر کلمه یی یک ال اضافه می کند. بعد هم انگار بخواهد به باقی اعضای گروه عربی آموزش دهد، می گوید در زبان عربی لب ها هنگام گفتار بیش از حد کشیده می شوند در حالی که در زبان فارسی لب ها حالت غنچه پیدا می کند. جالبش آنجاست که آنقدر این تئوری را با قاطعیت می گوید که به یکباره لب های دوستان همسفر در پیدا کردن این رمز کلیدی در تفاوت دو زبان، کج و معوج می شود. اما این اظهار لحیه همه جا هم کارگر نیست. چند روز بعد هنگام شعرخوانی یکی از اعضای گروه در حضور شوقی بزیع که شاعر عرب برجسته و صاحب نامی است، دوست همسفر آذری زبان مان در میانه شعرش به این عبارت می رسد که «اسد نغرید» و مدیر گروه که خودش آدم کارکشته یی است و چند سال رایزن فرهنگی ایران در یکی از کشورهای عرب بوده است، از ترجمه کلمه غریدن درمی ماند. لابد فکر اینجایش را هم نکرده که همراهی با یک گروه شاعران از نوع سپیدش او را وادار به کاری خواهد کرد که در طول چند سال رایزنی فرهنگی مرتکب آن نشده است، چند بار کلمه غریدن را مزمزه می کند اما هر چه فکر می کند ترجمه اش را به یاد نمی آورد. به ناچار دهان و دست می گشاید و به هیبت شیری می غرد و آن شاعر عرب نیز که غافلگیر شده، در تایید این غرش سهمگین، غرشی عربی می کند تا هم انتقال معنی مسجل شود و هم معلوم شود تفاوت اسد ایرانی و اسد عربی،
اما دوست عرب خوش پوش ما که معلوم می شود اهل عراق است، از انصاف هم بی بهره نیست. می پرسیم کدام یک از کشورهای عربی زیباتر صحبت می کنند؟ می گوید لبنان. وقتی به علتش می رسد گناه را گردن همسایه فارس زبان می اندازد که ما «ژ»، «و»، «گ» را از ایرانی ها گرفته ایم اما آنها این طور نیستند. اما مسافر با این حرف ها کوتاه نمی آید. می پرسد؛ چطور می گویید زبان لبنانی ها زیباست در حالی که فصاحت در زبان قرآن و گویش حجازی بیشتر است؟
دوست عراقی می خندد و می گوید؛ آن زبان رسمی و نوشتاری است.
می پرسیم؛ فصاحتش را چه می کنید؟ مگر می شود زبانی زیبا باشد اما فصیح نباشد؟ حالا دیگر دوست عراقی مان چشم هایش گشوده شده و می خندد. دو دستش را بالا می آورد به نشانه اتمام بحث.
و بالاخره درها برای ورود به هواپیما باز می شود. باز به هم می رسیم. ما و دوست عراقی مان، این بار به عادت ایرانی تعارف می کنیم که چه کسی جلوتر برود و برای اینکه از دلش درآمده باشد می گوییم؛ حق الضیف علی المضیف، می خندد و وارد می شود. طبعاً هواپیمایی جمهوری اسلامی با دیگر کشورها - می توانید بخوانید امارات - تفاوت هایی دارد. حالا کاری به هواپیما و میهماندار و غذایش نداریم. می گوییم اینها شاید برای کمبود امکانات و تحریم دشمنان باشد اما دشمنان نمی توانند مغزها را از فکر کردن محروم کنند. حکماً اتوبوسی که برای انتقال مسافر به پای پرواز ساخته شده و از دو طرف راست و چپ درهایی برای آن تعبیه شده باید به استفاده یی بیاید. اتوبوس می خواهد مسافران را به سمت غرب ببرد. راننده باهوش از سمت چپ پهلوی ایستگاه می ایستد و مسافران را سوار می کند و راه می افتد به سمت شرق. بعد از مدتی دور بزرگی برمی دارد و راه رفته را بازمی گردد و از مقابل همان ایستگاه می گذرد و به مخیله اش هم راه نمی دهد که درهای سمت راست اتوبوس می توانست این دور زائد را کوتاه کند،
اما ضعف کیفیت و امنیت پروازی و آنچه از آن به خدمات حین پرواز تعبیر می شود، هر عیبی داشته باشد نمی توان از ارزش بزرگی در آن غافل بود؛ ارزشی که ناخواسته هنر و صنعت و رفاه غرب درصدد کم رنگ تر کردن آن است. شعار تکنولوژی هوایی غرب این است که آن گونه شما را به مسافرت هوایی می بریم که به اصطلاح آب در دل تان تکان نخورد. آنقدر شما را با تصویر و صوت و امکانات سرگرم می کنیم که تا به خودتان بیایید ببینید باز پایتان به زمین سفت رسیده است و زمین سفت یعنی همان تکیه گاهی که امکان می دهد دست از ریسمان آسمانی بردارید.
خیال تان راحت شود و حس سکون، شما را از احساس ناخوشایند تعلیق دور می کند. حس رفتن، احتمال مرگ، احتمال اینکه این سفر پایانی نداشته باشد. در طول سفر از خیال مرگ می گریزید تا شاید آن را برای لحظه یی به تاخیر بیندازید، در حالی که می دانید در نهایت، هیچ چیز مانع این خروج نخواهد بود. همان طور که چیزی مانع ورودتان به عالم خاکی نبوده است.
رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق. به گمان نه، به یقین طبیعت و عالم تکوین با انسان روراست تر است که با زبان الکن شان دائم به هشدارند. در زلزله، در سیل، در گرما و سرما و در تخلف مصنوعات بشر از اراده صانع انسانی. همین صدق آشکار و بی پرده است که پرده ها را بالا می زند. کاری می کند که دوستان با این مسافر نمی کنند.
آنها او را امید به بازگشت می دهند و طبیعت او را هشدار به بازنگشتن. شاید همین است که به هنگام سفر، زبان بهتر می چرخد به گفتن ان شاءالله. لب ها راحت تر می جنبند در تمنای این آرزو که اگر عمری باقی بود. به خصوص اگر هنگام برخاستن هواپیما، چرخ ها صدایی بکنند حاکی از ناپایداری و هواپیما در مسیر اوج، کمی به طرفین متمایل شود. در آن هنگام که چراغ های کابین مسافران خاموش است، هیچ صدایی شنیده نمی شود، شاید تنها صدای کودکی بی تاب. گویا هواپیما قبر شده است و این مردمان نشسته اند تا نکیر و منکر بیایند برای سوال و جواب و در هر آن که چاه های هوایی خالی می کنند زیر بال های غول آهنی را دل ها اوج می گیرد به التماس و قول و قرارهای قلبی با خدا و ذهن مرور می کند خانواده و دوستان را پس از خود. مشهور است شاید در خبری از معصوم در آن هنگام که صدای جمعی به یکباره به سکوت می گراید، عزرائیل بر آنان نظر انداخته است و این جمع طیاره نشین رو می گیرد از عزرائیل تا چشمش به نگاه گیرای او نیفتد. اما قول های صادقانه اش خیلی زود می روند مثل ابرهایی در گذر. برای خیلی ها این طور است.
نه قبل از حتی نشستن و اعتماد بر آن خاک سفت. که با روشن شدن چراغ های کابین و رسیدن مهماندار و غذای آنچنانی، دیگر اشتهای زیستن، جای بی اشتهایی سکرات مرگ را می گیرد. اشتهای سون آپ و دلستر و خوراک مرغ، راه را بر صراط و قبر و میزان تنگ می کند. تا شکم ها انباشته شود و پلک ها سنگین و خواب ها پریشان. و مهماندارها با لباس های اتوکشیده و لبخندهایی که چون خط اتوی شلوار، نقش بسته اند بر دهان، حکماً همانند مرده شور هستند در رویت مدام نعش مردگان. که مرده شور جماعت با همان دستی که دقیقه یی پیش بدن آش و لاش میتی را این رو و آن رو می کرده و دستش پیر شده در جوار آب و صابون و سدر و کافور، با همان دست به هنگام فراغت از کار، چای قندپهلو می خورد و لقمه نان و پنیر را به اشتهای تمام در کام فرو می برد. و عادت بدترین چیز است برای دل بیدار. چه چشم هایی بسته می شود به موقع عادت و چه گوش هایی که نمی شنود به عادت نشنیدن.
هواپیما که خالی باشد، بل، کل مسافرش به ثلث ظرفیت صندلی ها نرسد، مجالی می شود برای آمد و رفت ها، برای تغییر دادن صندلی. برای بی اعتبار شدن شماره یی که هر مسافر را با آن می شناسند. یک عدد و یک حرف. و می شود سرک کشید به زوایای دور و نزدیک. البته پرجنب و جوش ترین مسافران، کودکان هستند. طول و عرض هواپیما را می روند و می آیند به بهانه سرک کشیدن در اتاقک مهمانداران و کشف دستشویی که چه جور تجربه یی دارد در ارتفاع سی هزار پایی، که حکماً همین مکان منحوس، در فراز ابرها معنای دیگری دارد. حتم طور دیگری فهم می شود، حتم بودنش در این کوه آهنی پرنده، می خواهد حرفی بزند که در روی زمین گفتنی نیست. اینجا می خواهد عبرتکده باشد. می خواهد شرم بشر را پیش چشمش بیاورد.
احتیاجش را در عین احساس بی نیازی به رخش بکشد. و برای همین است که چنین جای منحوسی نیز آدابی دارد در دین و ورود با پای چپ و خروج با پای راست حکماً نشان از صدق رونده است و باور او به مرگ. که شاید این آخرین قدمم باشد. شاید برنخیزم در ورود.
شاید جان دهم در خروج. رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق.بگذار انسان ها هر یک به راه خود خدا را بجویند. چه کسی گفته آن طور که در خوردن غذا می توان خدا را شناخت در دفع مزاج نمی توان به قاهریتش پی برد؟ بگذار کسی که آن بالاهاست تصمیم بگیرد که برای هر کس چه پیش آید. و ما قدری نفس ماذا تکسب غدا.
شاید تقدیر دوست همسفرت این باشد که در کنار پنجره خالی به سیاهی شب چشم بدوزد و به گذشته سفر کند. شاید تقدیر دوست اصفهانی این است که با روحانی ساداتی همکلام شود و او از ارزش سنگ ها برایش بگوید و زمانی که در راه بازگشت بار دیگر پای به فرودگاه مهرآباد می گذارید همان روحانی را ببیند. و بگذار روزیً تو در چند ردیف صندلی دیگر نشسته باشد. مسافر، به بهانه جایی خالی در کنار پنجره یی رو به آسمان پیش می رود. به جایی که باید باشد.
به جایی که قبل از سفر برایش رقم خورده است، به جایی که پیش از تولدش برایش در علم الهی مقدر شده است. به جایی که نمی تواند جای کس دیگری باشد. نه او جای کسی را تنگ می کند و نه دیگری قرار است بر آن صندلی بنشیند. این اتفاق به همان منطقی است که با در دست داشتن شماره صندلی پیش از پرواز قطعی می نماید.
نه، درست است که بگوییم واقعی تر از آن. تخلف ناپذیرتر از آن است. و حق است در نشستن در کنار روحانی که قرار است طول مدت پرواز را از او بهره ببرد، بگوید؛ رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق.نشسته است که متوجه دو روحانی می شود. هر دو از سادات. یکی جوانی بیست و اند ساله و دیگری پیرمردی هفتاد و اند ساله. شام آورده اند.
نگاه که چرخانده، دیده، در این پرواز لااقل هفت هشت روحانی ملبس حضور دارند. همین موجب شده تا برگردد به مزاح رو به صندلی عقب و بگوید؛ انگار صادرات روحانی از جمهوری اسلامی هم پررونق است، و هر دو روحانی لبخندی بزنند و معلوم شود پدر و پسرند و پدر از نوادر است در حفظ و فهرست بندی و جمع کتب خطی. به سابقه و اعتبار هم پای آیت الله مرعشی نجفی، و پدر موسسه یی دارد در قم به نام حفظ میراث نبوی و آدم دنیا دیده و کتاب خوانده یی است.
احمد شاکری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید