سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


حسرتِ گذشتهِ دوست‌نداشتنی


حسرتِ گذشتهِ دوست‌نداشتنی
هوشنگ گلمکانی برای همة بچه‌های نسل من و نسل بعد از من و حتی کمی عقب‌تر حکم یک‌جور پدر معنوی را دارد. مرد محکم و باثباتی که در طول نزدیک به سه دهه، در انتشار پرتیراژترین و حرفه‌ای‌ترین نشریة سینمایی با دو دوست و همراه دیرینش نقش داشته. مجله‌ای که به نوعی آرشیو خوانندگان حرفه‌ای و حتی دانشجویان و دانش‌آموختگان سینما محسوب می‌شود. آرام و تأثیرگذار است و هرگز نه در نوشته‌ها و نه در نقدهایش، تندی و جزمی‌نگری پیدا نمی‌کنید. اما خلوص و ثبات، چرا. وقتی نظرش را با تُن صدای آرام و یکنواختی که دارد راجع به خودت، کارت یا نوشته‌ات می‌شنوی، مطمئن می‌شوی که هنوز می‌شود گاهی به منتقدی برخورد که نقدش چنان مؤثر و البته انسانی است که بدون این‌که معادله‌های ذهنی‌ات را یک‌جا به هم بریزد، با آرامش تو را سوق می‌دهد به سمت بهتر شدن و تو می‌دانی که او از بهتر شدنت، از بهتر شدن همة ما که با نشریة او بزرگ شده‌ایم، لذت می‌برد. حتی اگر روزی بیاید، کاری ببیند و شفاف و مهربان بگوید: «واقعاً خیلی خوب بود. نقص نداشتی.» باز تو دلتنگ آن روزها می‌شوی که نظرش و انتقادش را می‌گفت تا بهتر باشی و ماندگارتر و دلواپس این‌که نکند دیگر به چشم آن نوجوان پرشور و خام سال‌های بعد نگاهت نکند! آقای گلمکانی را ۱۸ سال است می‌شناسم. اما آشنایی بیش‌تر ما از جایی شروع شد که ایشان از سر لطف، تقریبا همه تئاترهای مرا تماشا کردند و تشویقم کردند به ماندن در این عرصه و نیز نوشتن یک بهاریه برای «فیلم» که برایم بسیار عزیز و خاطره‌انگیز بود. هوشنگ گلمکانی بزرگترِ خیلی‌هاست. بودنش در این صفحه برایم خاطره و افتخار بزرگی است!
▪ میان دیالوگ
ـ گلمکانی: این تیمر همان تیمور ماست. قرقیزستانی‌ها لغات مشترک با فارسی دارند؛ اسم کارگردان فیلم هم هست «بیرنظروف» که ترکی است؛ می‌شود «یک‌نظری»! زبان‌شان خیلی شبیه ترکی است. این اولین فیلم بلند این کارگردان چهل‌ساله است. پارسال که داور سومین جشنوارة دیدار در تاجیکستان بودم آن را دیدم و فیلم به اتفاق آرا جایزة اول را گرفت. مثل بیش‌تر فیلم‌های این جوری، یک کمدی سمبولیک است. ما سینمای قرقیزستان را نمی‌شناسیم و شخصاً این اولین فیلمی بود که از این سرزمین ناشناخته دیدم. طبعاً تصوری از یک کمدی قرقیزستانی هم نداشتم و دیدم چه‌قدر شوخی‌های این کمدی شلوغ دیوانه‌وار، خوب از کار درآمده. شاهکار نیست اما فیلم دلنشینی است که می‌شود چند بار آن را دید. در این اتوبوس کوچک به نوعی نمایندگان اقشار جامعه حضور دارند و رویکرد صریح فیلمساز مثل منطق کارتون، و همه چیز مشخص و رو اما جذاب است؛ صریح مثل اسم فیلم، مثل شخصیت جوان نجات‌بخش و مثل انتخاب اسم «آیندة علیا» برای مقصد سرنشینان. اول فیلم بر زمینة مه صدای صحبت‌های تلفنی امید را با عمویش که ساکن همان روستای مقصد است می‌شنویم که معلوم می‌شود چهارده سال در انگلیس درس خوانده و حالا به وطنش برگشته. تمام فیلم در این اتوبوس و بر زمینة مه می‌گذرد، و ما چیزی از شهر و دیگران نمی‌بینیم. انگار این اتوبوس نقاشی شده، قیچی شده و آن را روی یک مقوای سفید چسبانده‌اند. اولِ فیلم، فقط صدای امید را می‌شنویم و نمی‌بینیم کی این حرف‌ها را می‌زند. بعد در اتوبوس این جوان را می‌بینیم که در تمام حوادث ساکت و ناظر است و تا اواخر فیلم صدای او را نمی‌شنویم اما اطمینان داریم که این جوان مرموز و خاموش با آن نگاه‌های موشکاف و نگران و نافذ، صاحب همان صدای اول فیلم است. فیلم پر از خطابه‌های این آدم‌هاست که علتش را بعد می‌گویم. مجله‌ای هم که دست این جوان است، مجله‌ای دربارة تکنولوژی است! میان دیالوگ: مرد دائم‌الخمر: «او دختر ماست، از سیاره دیگری نیامده.» شرایطی که در فیلم می‌بینیم، وضعیت قرقیزستان پس از فروپاشی شوروی و مستقل شدن جمهوری‌های آن است. آدم‌های فیلم هم از قشرها و تفکرهای اجتماعی هستند. زن سنتی نان‌آور خانواده، پسر جوانی که موهایش را مش کرده و مدام با هدفون موسیقی گوش می‌کند و خودش را می‌جنباند، مرد دائم‌الخمری که ادامه دهندة سنت ودکاخوری افراطی باقی‌‌مانده از دهه‌های گذشته است، دختر جوانی که برای تأمین معاش خانوادة فقیرش در شهر به روسپی‌گری روی آورده، یک مسلمان متعصب، یک مسیحی که مدام جمله‌های آشنای مسیح را موعظه می‌کند، نوزادی به عنوان نسل تازه که هنگام زدوخوردها بی‌پناه در آغوش مادرش (مثلاً مام میهن) است، یک معلم، یک دزد تازه از زندان آزادشده، پسر نوجوان مرد معلم به عنوان نسلِ در راه که باز به طرزی سمبولیک یک کرة جغرافیایی را در دستانش دارد، یک هنرمند آکاردئون‌نواز، یک دون‌ژوان محلی که به‌تازگی قاپ زنی را دزدیده، و آن مرد مسن موقر عصابه‌دست که از افسران حزب بوده و هنوز به کمونیسم معتقد است. شکل و شمایل و رفتار و حرف‌هایش درست مثل توده‌ای‌های خودمان است. با مرد جوانی که سمبل دموکراسی تازه در آن کشور است، مدام کلنجار دارد و او را سرزنش می‌کند که این اوضاع حاصل همین دموکراسی قلابی و وارداتی است که شما با خودتان آورده‌اید. همه او را «عمو سوویت» صدا می‌زنند و مرد جوان هم خیلی ساده و روشن، اسم آمریکا را روی کلاهش دارد!
ـ بهاره رهنما: موسیقی هم خیلی رو و یکهو غمگین می‌شود. راحت همه شعار می‌دهند و فیلم هم همراهی می‌کند. اما توی ذوق نمی‌زند.
دقیقاً. البته فیلم خیلی کم موسیقی دارد و همان مقدار کم هم صدای آکاردئون مردی‌ست که یکی‌دو بار او را در حال نواختن می‌بینیم و منطقش هم منطق استفاده از موسیقی در ملودرام‌ها با سویة هجو آن است. اتوبوس، مصداقی از قایقی است که همه بر آن سوارند و باید به یک مقصد برسند و اگر هر خطری برایش پیش بیاید، همه به خطر می‌افتند. (در بین راه سربازان قرقیزستان و سربازان آمریکایی مشغول تیراندازی هستند) اتوبوس، ناخواسته برای دقایقی در دل مانور مشترک ارتش قرقیزستان و ارتش آمریکا گیر می‌افتد. اشاره‌ای به این‌که اغلب جمهوری‌های شوروی، پس از استقلال، درگیر جنگ شدند؛ یا جنگ داخلی یا با همسایه‌های فعلی و هموطنان سابق. و اشاره‌ای به این‌که آمریکا در بیش‌تر این کشورها پایگاه‌های نظامی ایجاد کرده است. موقع بیرون آمدن اتوبوس از میدان مانوور، یک عراده توپ را هم ناخواسته به دنبال خودش می‌کشد، جایی توپ از اتوبوس جدا می‌شود و در دور باطلی که اتوبوس سرگردان می‌زند، باز به همان توپ می‌رسد که انگار خشونت جنگ، دست از سر این ملت برنمی‌دارد.
میزانسن‌های فیلم در همچین جای تنگی فوق‌العاده‌است. عجیب است که این اولین کار کارگردان است.
(افسر سابق با ناامیدی به زد و خورد درون اتوبوس نگاه می‌کند و غمگینانه می‌گوید: دموکراسی یعنی همین) بله؛ در این مکان کوچک خیلی خوب همه چیز را از کار درآورده. این همه تسلط و این همه زاویه‌های متنوع و حفظ راکورد، واقعاً فوق‌العاده است. فیلمسازها می‌دانند میزانسن دادن و فیلمبرداری توی یک اتوبوس کوچک به اندازة مینی‌بوس، با حدود بیست تا مسافر یعنی چه.
جالب است که حتی پلیسی هم که وسط راه سوار می‌شود، جدی نیست. هفت‌تیرش هم گلوله ندارد.
حالا این چیزهایی که گفتم «سمبل‌‌های» آشکار فیلم است. برای تماشاگری اهل خود آن کشور، حتماً خیلی چیزهای معنی‌دار دیگر توی این فیلم هست. مثلاً راننده و صاحب اتوبوس، از بازماندگان همان دوران سپری‌شده است که سبیل و رفتار استالینی دارد و مدام ودکا می‌خورد. اول سفر هم حسابی همه را سرکیسه می‌کند. بعد که به دلیل بی‌کفایتی از اتوبوس اخراج می‌شود، عکس محبوبش استالین را که بالای سرش زده به اضافة صندلی راننده را از جای‌شان درمی‌آورد و با خودش می‌برد. یکی از چراغ‌های ماشین را هم می‌شکند تا دیگی که برای او نجوشد، سر سگ در آن بجوشد! توی نقدی خواندم که این شخصیت کنایه‌ای از عسکر آقایف رئیس‌جمهور برکنارشدة این کشور است و طغیان مسافران هم اشاره‌ای به «انقلاب لاله‌ای» در بهار سال ۲۰۰۵ است که منجر به برکناری آقایف و طرد خانوادة او به دلیل فساد آن‌ها شد. رانندة جانشین هم به کورمانبِک باکیِف تشبیه شده که همان سال پس از برکناری آقایف رئیس‌جمهور شد. می‌خواهم بگویم که جایگاه آدم در تحلیل و تفسیر این فیلم خیلی تأثیر دارد.
کلی شرط و قرارداد هم برای انتخاب رانندهِ بعدی می‌گذارند و نمی‌توانند راحت به نتیجه برسند. اما پای غذا خوردن که وسط می‌آید همه متحد هستند. به نظرم پیرزن که برای رای دادن به هر دو راننده دستش را بالا می‌برد تمثیلی از آدم‌های جامعه است که هنوز حتی مفهوم رأی‌دادن را نمی‌دانند.
فیلم پر از کنایه به اوضاع این کشور است. آن پیرزن از شهر یک خروس ژاپنی خریده تا مشکل تخم نکردن مرغ‌هایش را حل کند. آن یکی رفته اسب‌هایش را فروخته تا ماشین بخرد. وقتی هم که آقای استالین صندلی راننده را برمی دارد و در تاریکی گم‌وگور می‌شود، به جای صندلی راننده یک زین اسب می‌گذارند، که یعنی کاربرد پست‌مدرنیستی سنت‌ها در استفاده از ابزار نوین اما قراضه! مرد الکلی که قهرمان اسکی بوده می‌گوید: رفتم چوب اسکی‌هام رو بفروشم اما جرات نکردم. او هم یک قهرمان سابق است که نمی‌خواهد نشانه‌های افتخارات گذشته را از دست بدهد.
دوباره برگشتند سر جای اول‌شان. دور خودشان می‌چرخند و این حس چقدر آشنا و غم‌انگیز است!
می‌بینی که بین پدر و پسر کوچکش هم اختلاف می‌افتد. نمادی از همان شکاف بین نسل‌ها! توی زدوخوردها هم هیچ منطقی وجود ندارد که کی، کی را می‌زند؟ عین درگیری‌های توی یک سرزمین که گاهی چنین اوضاعی برقرار است. در این میان نوزاد فقط وحشت‌زده تماشا می‌کند و مادر دست را حایل می‌کند که به فرزندش آسیبی نرسد. (اتوبوس بر لبة پرتگاه، میان زمین و هوا معلق مانده است.)
چه بامزه بود که در این موقعیت پلیس وعده داد که دیگر رشوه نمی‌گیرد. همه یکهو توبه‌کار شدند. مسیحی صلیب می‌کشد، مسلمان تسبیح می‌اندازد و استغفار می‌کند و... حس نزدیکی مرگ خیلی خوب درآمده. همه در آستانة مرگ متحول می‌شوند!
توی این اوضاع شیرتوشیر، کلاه نظامی پلیس هم رفته روی سر آن مرد مذهبی! الان هم بعد از توبة اولیه، کمی که رفع خطر می‌شود هرکس می‌خواهد فقط جان خودش را نجات بدهد، حتی به قیمت مرگ دیگران! (پس از تلاش دسته‌جمعی و نجات اتوبوس از لبة پرتگاه با درایت و مدیریت امید، چون چراغ دیگر اتوبوس هم شکسته، امید با مشعلی جلوی اتوبوس بی‌چراغ راه می‌افتد تا راه را به سرنشینان اتوبوس تا مقصد نشان بدهد.) این هم امیدِ راه آینده! حالا در این آرامش پس از توفان، مسلمان و مسیحی سر به شانه هم می‌گذارند و استراحت می‌کنند. دون‌ژوان قلابی (که در دعواها کلاه گیس از سرش می‌افتد و کلة طاسش پیدا می‌شود) زن را به مرد جوانی که برازندة اوست می‌سپارد و برای آن‌ها آرزوی خوش‌بختی می‌کند و... خلاصه حرف اصلی فیلم که ضرورت اتحاد در شرایط سخت است محقق می‌شود. (پیرمردِ هنوز کمونیست در حال احتضار است. دختر: شما شبیه پدربزرگ من‌ا‌ید. پیرمرد: همه پدربزرگ‌ها مثل هم هستند.) و این نشانة دوران کمونیسم هم می‌میرد؛ در حالی که ساعتش هم متوقف مانده. پایان یک دوران. و در تصویر نهایی، نور مشعل و چراغ‌های توی اتوبوس که به سوی چراغ‌های آبادی – که توی تاریکی مثل ستاره‌هایی در آسمان هستند – می‌روند و تبدیل به چند تا از همان نقطه‌های نورانی می‌شوند. عین یک کارتون.
توی افق گم می‌شوند. لزوما هم حس خوشایند به آدم نمی‌دهد این پایان.
به ستاره‌ها می‌پیوندند؛ در متن تاریکی. اما به هر حال نشانه‌ای از رستگاری و امید است و اسم فیلم هم با صراحت این را می‌گوید. هیچ پیچیدگی و چندپهلویی ندارد.
▪ چای دوم
آدم فکر می‌کند که انتخاب شما باید یک فیلم مهم و کلاسیک تاریخِ سینما باشد. اما انتخاب‌تان غافلگیرانه و عجیب بود. فیلم اول یک فیلمساز قرقیزستانی...
خب، من معمولاً می‌گردم دنبال فیلم‌های مهجور و کم‌تر دیده شده از فیلمسازان ناشناخته. وقتی هم کشف جدیدی می‌کنم و از فیلمی لذت می‌برم دلم می‌خواهد آن را به دیگران معرفی کنم تا عده‌ای در این لذتی که برده‌ام شریک بشوند. برای دومین بار بود که به جشنوارة «دیدار» تاجیکستان می‌رفتم. و با شوق رفتم، چون در هیچ جای دیگری این همه فیلم عجیب و ناشناخته را نمی‌شود یک‌جا دید.
▪ دیدار یک جشنوارة داخلی است یا بین‌المللی؟
بین‌المللی است اما بیش‌تر فیلم‌های منطقه نمایش داده می‌شود. به هر حال این واقعاً بهترین فیلم بخش مسابقه بود. از سازنده‌اش خواستم یک کپی از فیلمش را بدهد تا باز ببینم و در ایران معرفی‌اش کنم، اما کپی با خودش نداشت، گفت بعد می‌فرستم. بعد فرستاد به نشانی یکی از دوستان همراه در آن سفر که در گمرک پست گیر کرد و با آرتیست‌بازی و کمک چند تا از دوستان، ترخیصش دوسه ماه طول کشید.
▪ قدیم‌تر چیزی از سینمای قرقیزستان دیده بودید؟
در جشنوارة فیلم تهران سال ۵۴ یا ۵۵ یادم است یک فیلم قرقیزستانی نمایش داده بودند که اسم کارگردانش – تولوموش اوکیف - یادم مانده اما آن را ندیدم. واقعا هیچ تصوری از سینمای قرقیزستان نداشتم.
▪ من که فکر می‌کردم اصولا قرقیزستان، سینما ندارد.
این طور نیست. وقتی آدم این جور کشورها را از نزدیک می‌بیند نظرش تغییر می‌کند. قبل از رفتن به تاجیکستان فکر می‌کردم بعد از کمونیسم حال و روز مردم بهتر شده. اما این طور نیست. آن‌ها در دهة ۱۹۹۰چند سال درگیر جنگ داخلی بودند. اوضاع اقتصادی‌شان هم خیلی بد است. البته در فاصلة چهار سال بین دو سفرم، اوضاع فرق کرده بود. کلی ساختمان نو و اتومبیل‌های جدید دیده می‌شد (از جمله سمند خودمان که در آن‌جا ۷۵۰۰ دلار می‌فروختند و ما در کشور خودمان باید دو برابر آن را بخریم!) برخلاف انتظار، خیلی‌ها نوستالژی کمونیسم دارند. حتی بعضی از روشنفکران. خب، مردم عادی‌شان از این جهت حسرت آن دوران را دارند که شرایط اقتصاد و کار برای‌شان سخت‌تر شده. در آن زمان مسکن رایگان و نان بخورونمیری داشتند اما حالا نگران نان شب‌شان هستند و بیم فردا را دارند. تعداد قابل توجهی از مردان کشور برای کار به کشورهای دیگر رفته‌اند. بعضی از روشنفکران‌شان هم نوستالژی دورة کمونیسم را دارند، چون الان امکان کار روشنفکرانه هم در آن‌جا کم است و ضمناً کسی خریدارش نیست. آن زمان لااقل روشنفکران وابسته، امورات‌شان می‌گذشت!
▪ و این نوستالژی شاید نمادش همین پیرمرد درگیر گذشته‌هاست.
بله؛ او که ژنرال یا افسر سابق ارتش بوده هنوز بر باورهایش راسخ است و پافشاری می‌کند. رانندة اتوبوس هم همین طور است، فقط او ابن‌الوقت است و صداقت آن پیرمرد توده‌ای را ندارد! به هر حال این ملت‌ها با فروپاشی کمونیسم چیزهایی را به دست ‌آوردند؛ اما حسرت‌هایی هم برای‌شان مانده است. مردمی که قرن‌ها یک ملت اسیر و استبدادزده بودند، حالا پاره‌پاره تبدیل شده‌اند به چند ملت گرفتار و پر از مشکل. آن‌ها سرنوشت هوطنان سابق‌شان را با کنجکاوی دنبال می‌کنند. توی همان نقدی که گفتم، نوشته شده بود که شخصیت امید جوان که به عنوان یک منجی ظاهر می‌شود، کنایه‌ای است به ساکاشویلی رئیس‌جمهور گرجستان که او هم در آمریکا درس خوانده و پس از آن تحولات برگشته. شاید این مصداق مثل معروف «مرغ همسایه غازه» باشد، چون گرجستان هم پر از مشکل و درگیری است و اخیراً تظاهرات و ناآرامی‌هایی در آن کشور علیه او راه افتاده بود تا کنار بکشد.
آره؛ آدم اصولا سعی می‌کند چیزهایی را به دست آورد؛ اما بعد که به پشت سر نگاه می‌کند،می‌بیند حسرت همان‌ها که از دست داده گاهی بزرگ‌تر از به دست آورده‌هاست. این خصلت‌آدمیزاد است.
▪ خصوصاً برای چیزهایی که نفس به نفس با آنها رشد کرده و در وجودش نهادینه شده‌اند. شما هم آدم درگیر گذشته‌ای هستید؟
بله، خیلی زیاد.
▪ خب معلوم بود. من آدمی ندیدم که دوست‌داشتنی باشد، اما درگیر گذشته نباشد.
نوستالژی من به معنای حسرت دوران خوش گذشته نیست. گذشتة من دوران خوشی نبوده. اما آرزوی این را دارم که به گذشته برگردم تا بعضی چیزها و مسیر زندگی و آینده‌ام را دستکاری کنم. مثل فیلم «بازگشت به آینده.» البته مثل همان فیلم، بازگشت با دانش و آگاهی امروز برای تصحیح اشتباهات گذشته.
▪ آدم بدون حسرت هم آدم جالبی نیست. مگر می‌شود بدون حسرت کار هنری کرد؟ اگر برمی‌گشتید به گذشته مثلا چه کاری نمی‌کردید؟
(مکث) چیزهایی هست که نمی‌خواهم در موردشان حرف بزنم، اما به طور کلی می‌توانم بگویم که شاید بعضی مسوولیت‌ها را قبول نمی‌کردم.
خب برمی‌گردم به فیلم. جالب این است که این ملت هم حسرت دورانی را می‌خورند که به خواست خودشان تمام شد. در واقع تمامش کردند اما حالا با بحرانش مواجهند.
بله و این بحران هم بحران اقتصادی و هم فرهنگی. بحران هویت. در طول فیلم هم روی این بحرانِ فرهنگی تکیه شده. آدم‌های مختلفی که توی سر و کله هم می‌زنند و حسابی گیج هستند که چه باید بکنند. هر کدام هم فکر می‌کنند حرف درست را می‌زنند و می‌خواهند این قایق را به سویی بکشند.
▪ با این‌که فیلم شعارهایی دارد، اما ظریف است و توی ذوق نمی‌زند.
بله، چون ساختمانش از اول درست بنا شده. از اول معلوم می‌کند که با یک فیلم سمبولیک کاریکاتوری صریح پیام‌دار مواجهیم. وقتی در فیلمی صحبت از شعار می‌کنیم، باید به چند نکته توجه داست. در فیلم، شعار با سه مؤلفه ساخته می‌شود: محتوای جمله، میمیک بازیگر، و لحن اجرای بازیگر که این از همه مهم‌تر است. ما موقع تماشای یک فیلم خارجی، چون زبان آن فیلم زبان مادری‌مان نیست، لحن را درک نمی‌کنیم. به همین دلیل است که خیلی از فیلم‌های خودمان که به نظر ما شعاری می‌رسد، برای تماشاگر خارجی چنین حالتی ندارد و گاهی تعبیرهایی می‌کنند که برای ما عجیب است. حالا در مورد این فیلم چون تکلیف آدم در برابر منطقش و پیامش روشن است، و چون لحن و زبان را نمی‌فهمیم و بازی‌ها هم با منطق کاریکاتوری و تیپ‌سازی بنا شده، شعارها اذیت‌مان نمی‌کند.
▪ استفاده از عنصر «مه» در فضا چه جور تمهیدی بود؟
این را که گفتم در واقع یک‌جور جدا کردن اتوبوس به عنوان نماد یک سرزمین از زمینه‌اش است. هر عنصر مزاحم دیگری حذف می‌شود، چون این اتوبوس همه چیز را در خودش دارد. یعنی از همان اول ما را از قراردادهای سینمای واقع‌گرا جدا می‌کند؛ گرچه هر کدام ازا ین نشانه‌ها از واقعیت‌های جامعه برداشته شده.
در خیلی جاهای فیلم آدم‌ها می‌روند به سمت خطابه تک‌نفره. گفتید راجع بهش توضیح می‌دهید...
این نکته‌ای است که دقیقاً به فرهنگ آن‌ها برمی‌گردد و تازه می‌فهمیم چرا آدم‌ها مدام حرف‌هایی شبیه به خطابه نثار جمع می‌کنند. دفعة اولی که رفتم به تاجیکستان، دیدم مراسم افتتاحیة جشنواره تشکیل شده از چند سخنرانی خسته‌کننده که نتیجه گرفتم این از همان سنت‌های کسالت‌بار کمونیستی است. بعد دیدم در هر نشست و مجلسی، حتی وقتی که چهارپنج نفر در کافه‌ای جمع می‌شوند، به‌خصوص وقتی کله‌شان گرم می‌شود، هر بار کسی را تشویق می‌کنند که حرفی خطاب به جمع بزند و انگار خطابه‌ای حتی کوتاه ایراد کند. توی تاکسی هم که سوار می‌شوی اصولاً دوست دارند باهات حرف بزنند (به‌خصوص اگر بفهمند خارجی و به‌ویژه ایرانی هستی) و اغلب هم شعر چاشنی حرف‌های‌شان می‌کنند. میزانسن هم در جمع طوری است که اغلب از جا بلند می‌شوند و در حالی که همه سکوت کرده‌اند، جمله‌هایی می‌گویند که قطعاً باید حاوی نکته‌ای در مورد جمع یا رویدادی که در متن آن قرار دارند بگویند؛ البته جمله‌هایی که فصیح و رسا باشد و سروته داشته باشد نه مثل ما که در چنین موقعیت‌هایی چهار تا جملة سالم نمی‌توانیم بگوییم. این سنت و عادت باعث شده که هر آدم عادی هم خودش یک‌پا سخنور است و ضمناً همیشه سعی می‌کنند نکته‌بینی را در خودشان تقویت کنند تا وقتی که نوبت به حرف زدن‌شان می‌رسد، نکتة نغزی برای گفتن داشته باشند. سه سال پیش که به گرجستان رفتم، آن‌جا هم همین اوضاع برقرار بود و چون حاضران همه از کشورهای سابقاً شوروی بودند، دقت کردم و دیدم که این یک عادت مشترک است. بنابراین خطابه‌های شعاری فیلم «راه امید» هم در متن آن فرهنگ معنایی متفاوت از برداشت کسی دارد که این فرهنگ را نمی‌شناسد.
جالب است. شاید این سنت شعرخوانی بداهه در عروس‌های سنتی آذربایجان‌ها و حتی شوروی هم بی‌ربط با این سخنرانی‌ها نیست. به نظرم علت این رسم ریشه در نزدیکی این مردم به ادبیات قومی‌شان دارد در تمام خطه از هر طرف که بروی تحت تاثیر ادبیات بوده‌اند!
این فرهنگ‌ها ادامه داشته و این طور نبوده که قطع بشود. البته در دوران کمونیسم، قومیت‌های محلی فرهنگ‌های منطقه‌شان را در پستوها و خانه‌ها حفظ کردند و به همین دلیل است که مردم تاجیکستان این قدر با ادبیات کهن فارسی اخت هستند اما از ادبیات نوین فارسی چیز زیادی نمی‌دانند. ورد زبان‌شان شعرهای شاعران کلاسیک فارسی‌زبان است. توی همین فیلم هم دیدی که چند جا شخصیت‌های فیلم در موقعیت‌های مختلف، شعر می‌خواندند.
در واقع در فواصل مرزها فرهنگ‌ها درهم دیزالو می‌شده. خصوصیات فرهنگی و سنتی و قومی پابرجا بوده و فقط کمرنگ و پررنگ می‌شده. اما رشیه‌ها یکسان بوده تقریبا.
از ایران که راه بیفتید و مسیر افغانستان، ترکمنستان، قزاقستان، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان و مغولستان را طی کنید، قطعاً هیچ جا چیزی کات نمی‌شود. همه چیز دیزالو می‌شود و نشانه‌های مشترکی در این مسیر وجود دارد که یک رنگین‌کمان انسانی را می‌سازد. یک نکته هم به چیزهایی که راجع به بازی‌ها گفتم می‌خواهم اضافه کنم که به همین بحث‌مان مربوط می‌شود. این‌که باید این بازی‌ها را هم با زمینة فرهنگی خودش نگاه کرد. مثلاً ما بازی‌های فیلم‌های هندی را اغراق‌شده می‌دانیم که مدام با حرکت‌های سر و دست و گردن کار می‌کنند. در حالی‌که اگر به هند رفته باشید می‌بینید که این تکان دادن زیاد دست و سر و گردن جزو طبیعت این ملت و رفتار عادی و روزمرة آن‌هاست.
اما در این فیلم بازی‌ها خیلی یکدست و در خدمت سبک بود.
بله بازی‌ها خوب و یکدست بود. متناسب با کل ساختار فیلم بود. البته گاهی چیزهایی هم ممکن است اتفاقی خوب از کار دربیاید. حالا منتظر فیلم بعدی این تیمورخان هستم تا ببینم چه‌قدر از خوبی‌های این فیلم اولش اتفاقی بوده. البته این میزانسن‌های دشوار و این کارگردانی مسلط توی یک محیط بسته، بعید است که اتفاقی باشد.
▪ و به‌عنوان آخرین سوال دوست دارم فیلم محبوب کلاسیک هوشنگ گلمکانی را بدانم.
راستش تعدادشان خیلی زیاد است. من همه جور فیلم خوبی را دوست دارم، اما بیش تر فیلم‌هایی به جانم می‌نشیند که از نظر احساسی تأثیرگذارند. مثلاً از فلینی «جاده» را بیش‌تر دوست دارم، یا «موشت» برسون یا «ماجرا»ی آنتونیونی یا «پاریس تگزاس» وندرس. «سینما پارادیزو» هم که جای خود دارد. با این حال «این گروه خشن» را هم خیلی دوست دارم. «اشک‌ها و لبخندها» فیلم محبوب دوران نوجوانی‌ام است که هنوز هم آن را دوست دارم و یادم نیست چند بار دیده‌ام. چند نسخة مختلف ازش دارم. خصوصاً با آن دوبله فوق‌العاده‌اش. من شاید مسیر را برعکس رفته‌ام. در جوانی فیلم‌های سرراست و کلاسیک و قصه‌گوی خطی را دوست داشتم. حالا ۱۰، ۱۵سال است که از تجربه‌های متفاوت روایتی، شکست زمان، تداخل زمان‌ها، تبدیل شدن شخصیت‌ها به همدیگر، بازی‌های فرمی و ساختاری، و کارهای نو و نامتعارف به هیجانم می‌آورد. با این‌حال همچنان فیلم‌های احساس‌برانگیز را بیش‌تر دوست دارم.
▪ حتی اگر زیادی رمانتیک باشند؟
باشند؛ اشکالی ندارد... مثلاً عاشق «پل‌های مدیسن کانتی» هم هستم.
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید