یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

فیلسوف گسست


فیلسوف گسست
حمید عضدانلو سال گذشته در سلسله جلسات «روشنفكران فرانسوی در قرن بیستم» در تالار بتهوون خانه هنرمندان ایران سخنرانی كرد.در این سخنرانی عضدانلو در دو بخش كلی پیرامون فوكو سخن گفت: زندگی و آثار و در جست وجوی چیستی حقیقت و قدرت.
ازعضدانلو تألیفاتی چون «گفتمان و جامعه» ، «مفاهیم اساسی جامعه شناسی» و ترجمه ای از كتاب «نقش روشنفكر» ادوارد سعید در دست است.این سخنرانی كه چكیده ای از آن در پی می آید ،توسط مسعود خیرخواه تهیه و تنظیم شده است.
●فوكوی پرسشگر، فوكوی آزاد
آن چه بیش از هر چیز مرا مجذوب فوكو می كند ذهنیت پرسشگر اوست. او تقریباً همه چیز را به زیر سؤال می برد. اندیشه پرسشگر فوكو، از یك سو، كار اندیشیدن را دشوار می كند و از سوی دیگر، با لذت بخشیدن به نااندیشیده ها، نااندیشیده های جدیدی كشف می شود و این مسیر تا ابد ادامه دارد.
فوكو متفكری است كه دائماً در حال كسب هویت روشنفكری جدیدی است. به همین دلیل نمی توان به سادگی او را در قالب یك یا حتی تركیبی از ایسم ها قرارداد. اندیشه های او مخالف همه آن چیزهایی است كه جهان شمول یا بدیهی به نظر می رسند. نقش فوكو (و این كلمه ای است كه او بر روی آن تأكید می كند) این است كه به مردم نشان دهد آزادتر از آنند كه تصور می كنند، این كه مردم می توانند بعضی از موضوعاتی را كه در لحظاتی از تاریخ اتفاق افتاده و آنها را به عنوان حقیقت و سند پذیرفته اند مورد انتقاد قرار دهند و از بین ببرند. در نزد او نقش روشنفكر این است كه تا اندازه ای ذهن مردم را تغییر دهد.
از جمله پرسش هایی كه درباره اندیشه فوكو مطرح میشود این است كه چگونه توانسته خود را از بند اندیشه های مسلط زمان خود، یعنی ساختارگرایی (رئالیسم) و پدیدارشناسی (ایده آلیسم) رهایی بخشد؟ یكی از راهها برای پاسخ به این پرسش بررسی بازاندیشی فوكو درباره مفاهیم قدرت، دانش و گفتمان است. به عبارت دیگر، او اندیشه های سنتی و مسلط ماركسیسم، تاریخ اندیشه ها و زبان شناسی ساختاری را مورد بازاندیشی قرار می دهد.
در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ این سه گفتمان انتقادی با بحران جدی، چه درونی و چه بیرونی، روبه رو بودند. از این رو می توان كارهای فوكو را به نوعی توضیح این بحران، تلقی كرد؛ یعنی لحظه ای كه در آن فوكو مسیر حركت اندیشه انتقادی (چه سیاسی و چه اجتماعی) را تغییر می دهد. می توان گفت كه فوكو به جای تعمیر مسیر و بازنمودن همان راه ها برای تداوم، راه اندیشیدن جدید را، در خارج از آن مسیر، به روی ما می گشاید و كارهای فوكو را می توان گسیختگی از ایدئولوژی های مسلط زمان خود، بویژه ماركسیسم، به شمار آورد. برخلاف اگزیستانسیالیسم سارتر و جبرگرایی تاریخی ماركسیسم، فوكو رهیافتی متفاوت نسبت به آن مفاهیم و موضوعات دارد.
از جمله اهداف اصلی فوكو بررسی تاریخ شیوه های گوناگون و پرده برداشتن از نیروهای فرهنگی و تاریخی ای است كه انسان را به موضوع قدرت و سوژه دانش تبدیل كرده است. تحقیقات فوكو به طور كلی با سه شیوه سروكار دارد:
۱. نخست، شیوه های پژوهشی است كه تلاش می كنند تا به خود شأن و مقام علمی ببخشند، مثلاً ساختار دستور زبان كه در آن فاعل سخن تبدیل به یك موضوع می شود. به عبارت ساده تر، دستور زبان ابزاری است كه انسان را تبدیل به یك سوژه می كند و یا انسان مولد را تبدیل به سوژه ای می كند كه كار می كند. این بحث بویژه در كتاب «نظم اشیا» مطرح شده است.
۲. شیوه هایی است كه از طریق كردارهای جداكننده یا «شكاف انداز» سوژه را یا در درون خود و یا از دیگران تجزیه می كند و این فرآیند سوژه را تبدیل به یك شیء قابل مطالعه می كند: مثلاً تفاوت میان دیوانه و عاقل، بیمار و تندرست و مجرمین و «آدم های خوب» . این بحث در كتابهای «جنون و تمدن» ، «تولد درمانگاه» ، «مجازات» و «تاریخ جنسیت» مطرح شده است.
۳. شیوه ای كه انسان از طریق آن خودش را به سوژه تبدیل می كند. در این مورد، فوكو قلمرو «جنسیت» را مورد مطالعه قرار می دهد: پرسش كلیدی فوكو، در این قلمرو، این است كه چگونه انسانها یاد گرفته اند كه خودشان را فاعل «جنسیت» بدانند.
یكی از مهمترین ویژگی نوشته های فوكو، تجزیه و تحلیل ماهیت قدرت است كه در تفسیر او از تاریخ دیده می شود.
فوكو قدرت را در بعد تاریخی آن كشف و تجزیه و تحلیل می كند. او بسیاری از نهادهای اجتماعی از جمله بیمارستان، تیمارستان، زندان، دانشگاه، جنسیت و بسیاری دیگر را بر حسب توسعه تاریخی شان مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است. اما دیدگاه او در مورد تاریخ به مثابه فرآیندی نیست كه از طریق آن حوادث، ایده ها و ... پیشرفتی خطی داشته باشند. برعكس، او بر این باور بود كه این حوادث و ایده ها از یكدیگر منفصل و فردی هستند.
این ایده انفصال و ناپیوستگی یكی دیگر از نوآوری های فلسفی فوكو به شمار می آید. ایده ضد تاریخی فوكو مجموعه ای از دانش ها (گفتمان ها) است كه حوادث را بالقوه منفصل از یكدیگر و نه ضرورتاً به صورت پیشرفت و از پیش تعیین شده می بیند، به همین دلیل است كه اغلب او را فیلسوف «انفصال» یا «ناپیوستگی» می نامند. بسیاری بر این ایده ضد تاریخی فوكو ایراد وارد می كنند. فوكو برای پاسخ به منتقدین خود نظریه های حقیقت خود را به كار می گیرد. حقیقت برای فوكو آن حقیقتی نیست كه فیلسوفان به دنبال آنند. آنچه فوكو به دنبال آن است جز آن است كه مثلاً كانت و هگل به دنبال آن بودند. او به دنبال متونی نیست كه در آن بهترین بحث ها با استوارترین منطق بیان شده باشد. او گفتمان هایی مانند حقیقت را به این دلیل مطالعه نمی كند كه تحلیلی از مفاهیم آنها به دست دهد. گفتمان هایی مانند حقیقت در نزد فوكو، هسته های قدرتمندند. این گفتمان ها را نباید از دیدگاه نویسنده یا خوانندگان آن نگریست، بلكه باید از این دیدگاه به آنها توجه كرد كه چگونه سازنده روابط قدرتند. مثلاً برای پی بردن به گفتمانی مانند «غرب زدگی» یا «تهاجم فرهنگی» نباید همیشه به نوشته های كسانی مانند آل احمد یا شریعتی و یا دیگرانی كه شاید با به كار بردن این مفاهیم، بیشترین نفوذ را داشته اند روی آورد، بلكه باید به دنبال آن گفتمانی بود كه در عینیت جامعه و نزدیكتر به نبض زندگی اجتماعی است.
در واقع برای درك بهتر این گفتمان ها باید با مردم كوچه و بازار، با كارگر و كارمند و دانش آموز و دانشجو، تماس گرفت، زیرا در گفتمان های همین مردم معمولی است كه بازی قدرت و مسأله «غرب زدگی» یا «تهاجم فرهنگی» خود را آشكار می سازد. در نزد او، تفسیرهای ماهرانه تر و پیچیده تری از حقیقت وجود دارد. به عقیده او، یك حقیقت منحصر به فرد در تاریخ وجود ندارد كه حوادث را دیكته كند. برعكس، اندیشه های فوكو «حقیقت مرسوم تاریخی» را به زیر سؤال می برد و معتقد است كه شاید تجزیه و تحلیل بهتری از تاریخ بتواند شكل دهنده یك «هستی شناسی زمان حال» باشد.
فوكو با تمایز قائل شدن میان آزادی و رهایی و ارتباط این دو با تسلط، فرضیه های متعددی ارائه می دهد و آزادی و اخلاق را به یكدیگر پیوند می زند. یكی از فرضیه های او این است كه عمل یا تجربه آزادی باید اخلاقی باشد. در نزد او اخلاق چیزی نیست جز تجربه آزادی، آن هم تجربه آگاهانه آزادی، به عبارت دیگر، او آزادی را واقعیتی به شمار می آورد كه در درون خود اخلاقی است. آزادی شرایط رهایی نقطه آغازین هستی شناختی است
●سوژه و حاكم
پرسشی كه برای فوكو مطرح است این نیست كه چرا بعضی از مردم خواهان تسلط اند و استراتژی آنها برای چنین تسلطی چیست؟ برعكس، پرسش اصلی برای او این است كه چگونه و طی چه فرآیندی سوژه تحت سلطه قرار می گیرد و رفتارهایش به او دیكته می شود؟ به عبارت دیگر، به جای این كه از خود بپرسیم كه مثلاً چگونه حاكم بر ما ظاهر می شود و خود را تحمیل می كند، باید این پرسش را مطرح كنیم كه چگونه سوژه به تدریج از نظر فیزیكی و فكری تحت سلطه حاكم قرار می گیرد. به زبانی دیگر، ما باید به فرآیندی توجه كنیم كه انسان از هر نظر سوژه می شود.
فوكو از یك سو، به دنبال كاركرد خرده قدرت هایی است كه در خانواده، زندان، بیمارستان و درگیر در نهادهای اجتماعی اعمال می شوند و از سوی دیگر، به دنبال درك اشكال مقاومت ها و مخالفت هایی است كه علیه اشكال مختلف قدرت صورت می گیرد. این مقاومت ها و مخالفت ها در اشكال مختلف خود را متجلی كرد اند: مثلاً مخالفت نسبت به «اعمال قدرت مردان بر زنان، پدر و مادرها نسبت به كودكان، روانپزشكی بر بیماران روانی، پزشكی بر كل جمعیت و اعمال قدرت دستگاه اداری بر شیوه های زیست مردم.»
فوكو این مقاومت ها و مبارزات را صرفاً به این دلیل برای تحقیقات خود انتخاب می كند كه تهدیدكننده ارزش های فردی هستند. این مخالفت با نمودها ونتایج قدرت است كه با دانش ،توانایی و شایستگی پیوند خورده اند.
نزد فوكو، این مبارزات در سه شكل خود را متجلی می كنند: ۱- مبارزه علیه اشكال سلطه (قومی، اجتماعی، مذهبی)؛ ۲- مبارزه علیه اشكال مختلف استثمار كه افراد را از آنچه تولید می كنند جدا می سازد؛ و ۳- مبارزه علیه آن چیزی كه فرد را مقید خود ساخته و از این راه او را تسلیم دیگران می كند( مثل مبارزه علیه انقیاد و اشكال سوژه شدگی و تسلیم.)
شاید هدف امروز ما آن نباشد كه چیستی خود را كشف كنیم، بلكه نفی آن چیزی باشد كه هستیم. فوكو برای رهایی از این بن بست دوجانبه سیاسی كه،همزمان هم ویژگی های منفردسازی و هم كلی سازی ساختارهای قدرت مدرن است، پیشنهاد می كند كه باید در این باره بیندیشیم كه چه چیزی، غیر از آنچه هستیم، می توانستیم باشیم.
اگر چنین بیندیشیم، نتیجه این می شود كه مسأله سیاسی، اخلاقی، اجتماعی و فلسفی روزگار ما این نیست كه بكوشیم فرد را از دست دولت و نهادهای دولتی رها سازیم، بلكه مسأله این می شود كه خود را هم از دست دولت و هم از قید آن نوعی از منفردسازی رها كنیم كه با دولت پیوند خورده است. ما باید اشكال جدیدی از سوژگی را از طریق نفی این نوع از فردیت پرورش دهیم كه قرن ها خود را بر ما تحمیل كرده است.
اكثر كارهای فوكو شامل بررسی شرایط و ساختارهای مشخص و ویژه تاریخی است. او هرگز به دنبال رسیدن به یك نظریه جهان شمول درباره قدرت نبوده است.●گفتمان و انفصال
از جمله مفاهیمی كه مركز ثقل چارچوب تحلیلی فوكو درباره قدرت را تشكیل می دهد، مفهوم «گفتمان» است. گفتمان ها نه تنها مربوط به چیزهایی هستند كه می توانند گفته شوند و یا درباره شان فكر شود، بلكه درباره این نیز هست كه چه كسی، در چه زمانی و با چه آمریتی می تواند صحبت كند. آنها مجسم كننده معنا و ارتباطات اجتماعی اند؛ آنها تشكیل دهنده ذهنیت و ارتباطات قدرتند.
گفتمان ها درباره موضوعات صحبت نكرده و آ نها را تعیین نمی كنند، آنها سازنده موضوعاتند و در فرآیند این سازندگی مداخله خود را پنهان می كنند. از این رو، احتمالات برای معنی و تعریف از طریق موقعیت های اجتماعی و تشكیلاتی به دست می آید كه توسط به كارگیرندگان گفتمان اشغال شده است. بنابر این، معانی و مفاهیم نه از درون زبان بلكه از درون اعمال تشكیلاتی و ارتباطات قدرت ناشی می شوند.
همین كه كلمات و مفاهیم در درون گفتمان های مختلف گسترش پیدا كنند، معنا و تأثیر خود را تغییر می دهند. گفتمان ها كلمات را از طریق راه های ویژه تنظیم و تركیب كرده، مانع تركیبات دیگر شده و یا آنها را جابه جا می كنند. در هر صورت، از آن جا كه گفتمان ها توسط طرد و دربرگیری، و همچنین توسط چیزهایی كه می توانند و یا نمی توانند گفته شوند، ساخته شده اند در ارتباطی رقابت آمیز با گفتمان های دیگر، معنای دیگر، دعاوی دیگر، حقوق و موقعیت های دیگر قرار می گیرند. این همان «اصل انفصال» یا «ناپیوستگی» فوكو است. او معتقد است كه «ما باید پیچیدگی و ناپایداری قدرت را- جایی كه گفتمان می تواند ابزار و در عین حال ثمره قدرت و نیز یك مانع، موجب لغزش، نقطه مقاومت و یا یك نقطه شروع برای نوعی استراتژی مخالف باشد- بپذیریم. گفتمان هم بردار قدرت است و هم تولید كننده آن، هم نیرودهنده آن است و هم فرساینده آن.»
فوكو تاریخ سیستم های اندیشه را به سه بخش مرتبط به هم تقسیم می كند: سنجش مجدد دانش، شرایط دانش و شناخت موضوع. فوكو در یكی- دو دهه آخر عمرش، بدون آن كه وفاداری خود را نسبت به دو بخش اول از دست بدهد، بر بخش سوم آن یعنی شناخت موضوع(سوژه) تأكید می كرد. بخشی از تحقیقات او در این مورد مربوط به «دانش وراثت» است. هدف از این تحقیقات بسط و گسترش تحقیقات تاریخ طبیعی و بیولوژی بود كه او در كتاب «نظم اشیا» آن را آغاز كرده بود. یكی از پرسش های اساسی فوكو این بود كه چگونه دانش های نامعتبری كه ما را احاطه كرده اند(مانند دانش ژنتیك) توانسته اند شكل و كاركرد یك «علم» را پیدا كنند. از چه راهی این «علم» مشخص خود را وارد حیطه علوم كرده و با ساختارهای دیگر علوم ارتباط برقرار كرده است. به عقیده فوكو، برای پاسخ به این پرسش ها، ما نیازمند مفاهیم فلسفی و تحقیقات دقیق تجربی هستیم. فوكو با تغییر منابع و مفاهیم موجود تلاش می كند تا معنا و كاربرد جدید به آنها بدهد. به عبارت ساده، می توان گفت كه او خود را وارد شبكه ای می كند كه در آن تاریخ شیوه های عمل با تاریخ مفاهیم ملاقات می كنند.
فوكو در «نظم اشیا» كه در سال ۱۹۶۶ منتشر شد، ناشكیبانه تلاش می كند تا به كاربرد و كاركرد زبان شكل تازه ای بدهد. در یكی از معروف ترین سخنرانی های خود در كالج فرانسه با عنوان «نظم گفتمان» ، فوكو صراحتاً هدف تحقیقات خود را به زیر سؤال بردن «اراده معطوف به حقیقت» و بازگرداندن گفتمان به مثابه یك حادثه و از میان بردن حاكمیت دال (دلالت گر) اعلام می كند.
از جمله پرسش های كلیدی برای فوكو، در این سخنرانی، این است كه چگونه گفتمان «اراده معطوف به حقیقت» در طول تاریخ و در گفتمان های ما دوام آورده است؟ فوكو، از همان آغاز كارهای تحقیقاتی خود، هویت كاركردهای متعدد سیستم های طرد و ارتباطی را كه آنها با طبقه بندی های علمی دارند، شناسایی و تجزیه و تحلیل می كند. او به تجزیه و تحلیل های خود درباره اراده معطوف به دانش ادامه می دهد، اما این تجزیه و تحلیل ها به تدریج در چارچوب های مختلفی قرار می گیرند. از سوی دیگر، مفهوم «اراده معطوف به حقیقت» در طول كارهای او مبهم و ناروشن باقی می ماند.
در برخی موارد، حتی همزمان، فوكو مغایرتی میان اراده معطوف به دانش می بیند. ظاهراً، تا زمانی كه فوكو وارد كالج فرانسه نشده بود، چارچوب مفهومی روشنی از این دو به دست نداده بود. در این كالج، فوكو درسی را تحت نام «اراده معطوف به دانش» ارائه می دهد و به دانشجویان خود قول می دهد تا تغییر و تحولات اشكال مختلف اراده معطوف به دانش را، از طریق تحقیقات تاریخی و پرسش های نظری، قطعه به قطعه برای آنها روشن كند. او این درس را با روشن كردن تمایزی آغاز می كند كه میان «دانش» ، «یادگیری» و میان اراده معطوف به دانش و «اراده معطوف به حقیقت» ، قائل می شود. او همچنین موقعیت سوژه یا سوژه ها را در ارتباط با چنین اراده ای مورد نقد و بررسی قرار می دهد.
فوكو در «نظم اشیا» كه در سال ۱۹۶۶ منتشر شد، ناشكیبانه تلاش می كند تا به كاربرد و كاركرد زبان شكل تازه ای بدهد. در یكی از معروف ترین سخنرانی های خود در كالج فرانسه با عنوان «نظم گفتمان» ، فوكو صراحتاً هدف تحقیقات خود را به زیر سؤال بردن «اراده معطوف به حقیقت» و بازگرداندن گفتمان به مثابه یك حادثه و از میان بردن حاكمیت دال (دلالت گر) اعلام می كند.
●به سوی چیستی قدرت
در اوایل دهه ،۱۹۷۰ فوكو از موضوعات فلسفی و حتی موضوع وراثت فاصله می گیرد و وقت خود را بیشتر وقف تحقیق در مورد موضوعاتی می كند كه مستقیماً با تكنولوژی های قدرت در ارتباطند. برای روشن تر شدن درك فوكو از مفهوم اخلاق، اشاره به چند نكته ضروری است. بین سال های ۱۹۷۵ و ،۱۹۷۶ فوكو درسی را در دانشگاه تحت عنوان «از جامعه باید دفاع كرد» ارائه داد. سخنان فوكو در این درس با نوعی سرخوردگی و عذرخواهی نسبت به اندیشه های پیشینش آغاز می شود. گرچه او قصد آن را داشت كه در این درس تحقیقات سالیان خود را با یكدیگر تلفیق كند و به نتیجه ای جدید برسد، اما نمی دانست این تلفیق را چگونه باید انجام دهد. او از این بابت شكوه می كند كه گرچه تحقیقاتش در ارتباط با یكدیگر بوده اند، اما او نتوانسته آنها را به صورت یك كل منسجم و متداوم ارائه دهد. ثمره این اعتراف سخت، انتشار كتاب های «مراقبت و تنبیه» و جلد اول «تاریخ جنسیت» در سال های ۱۹۷۵ و ۱۹۷۶ بود.
از آن جا كه وظیفه تدریس را به عهده گرفته بود، فوكو تصمیم می گیرد تا در ادامه تدریس خود به موضوع ارتباطات قدرت بپردازد. او معتقد است كه ما درك درستی از مفهوم قدرت نداریم و آن را چیزی بیشتر از بازتاب ساختارهای اقتصادی نمی بینیم. در نزد او تنها دو بدیل در اختیار ما قرار داشته است:
۱- بدیلی كه سازوكار های قدرت را با سركوب یكی می دانست.
۲- بدیلی كه اساس و بنیان ارتباطات قدرت را در درگیری های دشمنانه میان نیروهای متخاصم جای می داد.
فوكو این دیدگاه درباره قدرت را دیدگاه نیچه ای می نامد. مدل اول با فلاسفه قرن هجدهم و منادیان آنها در ارتباط، و ادامه قراردادهای اجتماعی بود كه در آن افراد حقوق طبیعی خود را، بر اساس توافقی دوجانبه تسلیم حكمران می كنند تا به صلح و شكوفایی دست یابند. این مدل شامل محدودیت های هنجاری آشكاری است: زمانی كه حكمران قدرت خود را فراتر از اختیاراتی كه قرارداد به او تفویض كرده است به كار گیرد، آن گاه می توان چنین كاربرد قدرتی را سركوب نامید. به عبارت دیگر، قدرت مشروع محدود است. در مدل دیگر، یعنی مدل جنگ و تسلط، قدرت به مثابه ارتباط دائمی نیروهایی درك می شود كه هدفشان تسلیم كردن است. در این مدل هنجار قدرت محدودیتی درونی ندارد. قدرت تنها در جستجوی پیروزی است. فوكو در این درس به مخاطبان خود چنین می گوید: كاملاً بدیهی است كه كارهای سال های اخیر من بر مدل دوم استوار بوده است، اما من مجبور شدم آنها را به دو دلیل بازبینی كنم:
۱- به دلیل ناكافی بودن این تجزیه و تحلیل ها
۲- به دلیل این كه مفاهیم كلیدی این تجزیه و تحلیل ها را، اگر نخواهیم كاملاً رها كنیم، باید تغییر داده و باز تعریف كنیم.
این بازبینی اجباری ثمره نتیجه ای است كه فوكو به آن می رسد، فوكو چنین نتیجه می گیرد كه تجزیه و تحلیل های او درباره مكانیزم ها و اثرات قدرت برای تجزیه و تحلیل های پراكنده ای كه امروزه در این مورد به كار گرفته می شود، كاملاً ناكافی و نارساست.
در این جا فوكو خود را با مشكل جدیدی روبه رو می بیند. در اواخر همین سال تحصیلی، فوكو خلاصه ای از درس خود را ارایه می دهد. او به این نتیجه می رسد كه برای رسیدن به یك تجزیه و تحلیل دقیق از ارتباطات قدرت باید مدل قضایی حاكمیت را كنار گذاشت و آن را رها كرد؛ مدلی كه در آن این فرض مستتر است كه فرد سوژه ای است دارای حقوق طبیعی و قدرت آغازی یا اولیه. فوكو هرگز به صورتی جدی فرد را به مثابه سوژه ای كه حامل حقوق طبیعی است در نظر نگرفت. او همانندی ای میان فردی كه دارای قدرت آغازین است و سوژه ای كه نیچه از آن یاد كرده بود، می بیند. از آن جا كه در نزد فوكو، سوژه ای را كه نیچه معرفی می كند برای یك بررسی تبار شناسانه كافی نیست او خود را نیازمند آن می بیند كه موضوع را مورد بازاندیشی مجدد قرار دهد.●قدرت به مثابه كشمكش
این بازاندیشی مجدد با پرسش های جدیدی آغاز می شود كه بین سال های ۱۹۷۵ و ۱۹۷۶ ذهن فوكو را مشغول می كند. چگونه و در چه زمانی انسان مدرن مغرب زمین شروع به تفسیر ارتباطات قدرت به مثابه كشمكش و ستیز می كند؟ آیا كشمكش و ستیز مدل كلی همه ارتباطات اجتماعی است؟ چگونه و در چه زمانی تفسیری ظهور می كند كه براساس آن سوژه به مثابه فردی تعریف می شود كه دارای قدرتی آغازین برای ستیزه جویی و گرایش طبیعی برای جنگ است؟ چگونه و در چه زمانی گفتمان تاریخی- سیاسی جنگ جایگزین گفتمان فلسفی- قضایی حاكمیت می شود؟ چگونه «حقیقت» كاركرد جنگ افرازانه به خود می گیرد؟ چگونه در درون چنین گفتمانی سوژه ای ظهور می كند كه در نزد او حقیقت جهان شمول و قانون طبیعی توهم و تله ای بیش نیست؟ چگونه این شكل غم انگیز، انتقادی و به شدت اسطوره ای درك از خود و عمل متعاقب آن ظهور كرده است؟ تحت چه شرایطی چهره ای ظهور می كند كه نقش میانجی و داور بی طرفی را كه فلاسفه، از سلون تا كانت و حتی هابرماس، برای ما تعیین كرده اند مردود می شمارد؟ چگونه باید اصول تفسیری را تجزیه و تحلیل كرد كه از خشونت، تنفر، هیجان و شوریدگی و انتقام نشأت می گیرد؟ چگونه باید اصول تفسیری را تجزیه و تحلیل كرد كه تاریخ را مجموعه ای از حوادث شانسی به شمار می آورد؟ این گفتمان تاریخی كه می تواند هم غربت آریستوكراسی و هم كین خواهی توده ها را با خود حمل كند چه مسیری را طی كرده است؟
به طور كلی می توان گفت كه تبارشناسی فوكو نشان می دهد كه چگونه انسان ها از طریق تأسیس «رژیم های حقیقت» بر خود و بر دیگران حكم می رانند. آنچه در نزد فوكو طعنه آمیز و مسخره به نظر می رسد این است كه اگر فضاهای شكل گیری دانش را بدون شكل گیری قدرت در نظر بگیریم، ممكن است به این باور برسیم كه آزادی ما در حالتی متعادل قرار دارد. در این جاست كه مشكل حقیقی فوكو به ارتباطی برمی گردد كه میان سوژه و «اراده معطوف به حقیقت» وجود دارد.
در اواخر دهه ،۱۹۷۰ فوكو درك خود را از ارتباطات قدرت باز تعریف می كند. او تفاوتی میان دو نوع قدرت قائل می شود:
اول، قدرتی كه به مثابه بازی های استراتژیك میان آزادی ها درك می شود؛ و دوم، موقعیت ها و شرایط تسلط كه مردم معمولاً آن را «قدرت» می نامند.در بازی های استراتژیك میان آزادی ها، برخی تلاش می كنند تا رفتارهای دیگران را تحت كنترل خود درآورند و دیگران نیز تلاش می كنند تا اجازه ندهند تحت كنترل دیگران قرار گیرند.
در میان این دو، یعنی در میان بازی های قدرت و موقعیت های تسلط است كه می توان تكنولوژی های حكومت را در كلیت خود درك كرد. برای روشن شدن این منظور، فوكو از مفهوم «حكومت برخود» یا «خود مختاری» بهره می گیرد. این مفهوم در نزد فوكو، ارتباطی است كه فرد با خویشتن خویش برقرار می كند. همین ارتباط است كه بر روی آزادی های استراتژیك افراد در برقراری ارتباط با دیگران سرپوش می گذارد. فوكو معتقد است كه مفهوم «حكومت برخود» امكان ظاهر شدن آزادی سوژه و ارتباط آن با دیگران را، كه سازنده مصالح اصلی اخلاق است، فراهم می كند. با طرح چنین فرضیه ای است كه فوكو به این نتیجه می رسد كه تفكر عمل آزادی است.
●آیا مراقب خود هستید؟
یكی از موضوعاتی را كه فوكو در اوایل دهه ۱۹۸۰ با آن درگیر بود موضوع اداره خود یا مراقبت از خود است .به عقیده فوكو، مدرنیته باعث شد تا یكی از دو روی سكه «خود را بشناس» و «از خود مراقبت كن» بر دیگری مسلط شود و آن دیگری را تقریبا محو كند. از زمان دكارت تا زمان هوسرل یك روی سكه یعنی «خود را بشناس» بر روی دیگر آن یعنی «از خود مراقبت كن» سایه سنگینی افكنده بود. در نزد فوكو، برابر دانستن زهدگرایی با انكار احساس همبستگی و مراقبت از خود یكی از بزرگ ترین اشتباهات مغرب زمین مدرن است. این اشتباه قیمتی است كه غرب برای دانش پرداخت كرده است، به همین دلیل فوكو در سال های آخر عمر خود یعنی در اوایل دهه ،۱۹۸۰ به بررسی روی فراموش شده سكه، یعنی اداره خود یا از خود مراقبت كن می پردازد.
فوكو در یكی از مصاحبه هایش كه تحت عنوان «اداره خود به مثابه عمل آزادی» منتشر شد، فرمول غیرمتعارفی از كارهای فلسفی و اخلاقی خود ارائه می دهد. او در این مصاحبه مجددا یادآور می شود كه پروژه تحقیقاتی او همیشه این بوده كه به ارتباطات میان سوژه و حقیقت نظم تازه ای بدهد. فوكو با تمایز قائل شدن میان آزادی و رهایی؛ و ارتباط این دو با تسلط، فرضیه های متعددی ارائه می دهد و آزادی و اخلاق را به یكدیگر پیوند می زند. یكی از فرضیه های او این است كه عمل یا تجربه آزادی باید اخلاقی باشد. در نزد او اخلاق چیزی نیست جز تجربه آزادی، آن هم تجربه آگاهانه آزادی، به عبارت دیگر، او آزادی را واقعیتی به شمار می آورد كه در درون خود اخلاقی است. آزادی شرایط رهایی نقطه آغازین هستی شناختی است.
او با مراجعه به تاریخ یونان و رم باستان به این نتیجه می رسد كه اخلاق زمانی میسر است كه فرد از خود مراقبت كرده و خود را اداره كند. در یونان باستان، مراقبت از خود شیوه ای بود كه آزادی فرد به مثابه یك عمل اخلاقی خود را متجلی می كرد. در دوران مدرن، مراقبت از خود، به مثابه نوعی خودخواهی و عشق به خود، مردود شناخته می شود. فوكو ریشه این تغییر را در مسیحیت می بیند. گرچه در مسیحیت، رستگاری راهی برای مراقبت از خود است، اما رستگاری زمانی به دست می آمد كه فرد از خود چشم پوشی كرده و نفس خود را انكار كند.
آزادی در یونان باستان، كه از اهمیت زیادی نیز برخوردار بود، خود را در رده نبودن (در برابر یك شهر، دیگران، كسانی كه بر شما حكومت می كنند و احساسات فردی) متجلی می كرد. بنابراین، برده نشدن در برابر دیگران و در برابر خواسته های خود نیازمند مراقبت از خود بود كه هم یك امر اخلاقی به شمار می رفت و هم آزادی فردی را به دنبال داشت.
مراقبت از خود از یك سو نیازمند دانش نسبت به خود است و از سوی دیگر دانش نسبت به مجموعه مقررات رفتار یا اصول قابل قبول كه هم حقیقی اند و هم تجویز شده. بنابراین، مراقبت از خود یعنی مسلح شدن به این حقایق. در این جاست كه اخلاق با بازی حقیقت پیوند می خورد. در نزد فوكو، اخلاق تنها یك نظریه نیست بلكه یك عمل است. شیوه ای از زندگی است كه خود را به صورت عینی متجلی می كند. آزادی یعنی همان برده نبودن، كه اخلاقی نیز هست، ذاتا مسئله ای سیاسی است. سیاسی بودن آن به این دلیل است كه برده دگران نشدن یك الزام است. یك برده نه تنها آزاد نیست كه اخلاق هم ندارد. شاید بتوان از درون این فرمول ریشه های فساد (به هر شكل آن) را در برخی جوامع جست وجو كرد. مگر نه این است كه فساد ریشه در فقدان اخلاق دارد؟ مگر نه این است كه فقدان اخلاق همان فقدان آزادی است. پس نبود آزادی فسادآور است.
چنین آزادی ای نه تنها ذاتا سیاسی است بلكه از آن جا كه آزاد بودن معنی برده خود نبودن را نیز می دهد، ارتباط انسان با خود نیز ارتباطی است كه در آن قدرت و تسلط حضور دارد. این به آن معناست كه انسان باید دائما قدرت خود را بر روی خود به گونه ای اعمال كند كه برده خود نشود؛ چرا كه در چنین صورتی دیگر نمی تواند آزاد باشد. بنابراین، ارتباط قدرت تنها در سطح جامعه دیده نمی شود بلكه ارتباطی است كه فرد با خود نیز دارد.
براین اساس، از آن جا كه مراقبت از خود نوعی مراقبت از دیگران نیز هست، همیشه و در خود اخلاقی است. مراقبت از خود فرد را قادر می كند تا موقعیت مناسبی را در ارتباط با دیگران اشغال كند، به همین دلیل است كه فوكو چنین نتیجه می گیرد كه مسأله برقراری ارتباط با دیگران خود را از طریق رشد مراقبت از خود متجلی می كند و هدف اداره خود همیشه خوشی و سلامت دیگران است. هدف اداره خود مدیریت فضاهای قدرتی است كه در همه ارتباطات وجود دارد.
گرچه بردگی خطر بزرگی به شمار می رفت كه یونانیان، برای حفظ آزادی خود، در برابر آن مقاومت می كردند، اما خطر دیگری نیز وجود دارد كه نقطه مقابل این خطر است و آن سوء استفاده از قدرت یعنی تحمیل نامشروع خواست ها و آرزوهای فرد بر دیگران است.
در این جا ما با مستبدی روبه رو هستیم كه از قدرت خود برای سوءاستفاده از دیگران استفاده می كند. فلاسفه یونان معتقد بودند كه چنین فردی برده خواست های خود است و از این رو نمی تواند آزاد باشد. در نزد آنها، یك حاكم خوب كسی بود كه از قدرت خود همان گونه كه باید استفاده می كرد، یعنی می بایستی این قدرت را همزمان بر روی خود نیز اعمال كند. همین اعمال قدرت بر خود است كه نظم دهنده اعمال قدرت بر دیگران می شود. شاید به همین دلیل باشد كه سقراط همیشه از مردم كوچه و بازار این سؤال را می كرد كه «آیا مراقب خود هستید؟»
در نزد فوكو، مهم ترین كاركرد فلسفه هشدار دادن نسبت به خطرات قدرت است. فلسفه آن چیزی است كه تسلط را در همه اشكال موجود (سیاسی، اقتصادی، جنسی، نهادی و غیره) به زیر سؤال می برد. تا حدودی می توان گفت كه كاركرد انتقادی فلسفه از همین حكم سقراطی مراقب خود باش نشأت گرفته است. به عبارت دیگر، باید بنیان آزادی را از طریق تسلط برخود بنا كرد.
دكتر حمید عضدانلو
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید