دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


درباره‌ی میلان کوندرا


درباره‌ی میلان کوندرا
میلان کوندرا در سال ۱۹۲۹ در برنو چکوسلواکی زاده شد. پدر او موسیقی‌شناس و استاد دانشگاه برنو بود. او اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. کوندرا تحصیلات خود را در زمینه‌ی موسیقی‌شناسی، فیلم، ادبیات و زیبایی‌‌شناسی در دانشگاه آغاز نمود و پس از پایان تحصیلات به عنوان استاد در دانشگاه هنر پراگ فعالیت نمود. در طول این دوره به چاپ اشعار، مقالات و نمایش‌نامه‌های گوناگون اشتغال داشت. در سال ۱۹۴۸ با اشتیاق زیاد به حزب کمونیست پیوست، همان‌طور که بسیاری از روشن‌فکران و صاحبان اندیشه در آن زمان به این حزب می‌پیوستند. در سال ۱۹۵۰ به دلیل تمایلات فردگرایانه از حزب جدا شد اما مجدداً در دوره‌ی سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰ عضو این حزب بود. پس از اشغال کشور توسط شوروی در سال ۱۹۶۸ سمت استادی را از دست داد و تمام کتاب‌هایش توقیف شدند. از سال ۱۹۷۰ هیچ کتابی از او مجوز انتشار نداشت.
در سال ۱۹۷۵ به عنوان استاد مهمان در یکی از دانشگاه‌های فرانسه پذیرفته شد. در سال ۱۹۷۹ به خاطر انتشار کتاب «خنده و فراموشی» از تبعیت چکوسلواکی محروم شد. کوندرا یکی از نویسندگان تأثیرگذار قرن بیستم به شمار می‌آید و برخلاف بسیاری از نویسندگان مشهور ترجیح می‌دهد پشت کتاب‌هایش ناشناخته باقی بماند. «جهالت» (۱) آخرین اثر کوندرا است و به زبان اسپانیایی در سال ۲۰۰۰ منتشر شده است. در پیش‌گفتار این کتاب درباره‌ی کوندرا می‌خوانیم:
"میلان کوندرا نویسنده‌ای بی‌هنگام است و چارچوب‌ناپذیر و بیش‌تر از همه‌ی نویسندگان معاصر و مانند اکثر نخبگان ادبیات داستانی معاصر جهان، امروزین است و فرزند زمان خودش.
برای شناخت درست کوندرا پیش از همه باید اروپایی بود یا با سیر تحول اندیشه – به معنای عام – در اروپا آشنا بود.
کوندرا یکی از معدود نویسندگان معاصر اروپاست که بار تحول مدرنیته و ماحصل واقعی آن بر دوشش سنگینی می‌کند و سنگینی و سبکی هستی از این منظر را به بهترین و بدیع‌ترین زبان در قالب ادبیات داستانی بیان می‌کند. شاید یکی از دلایل موفقیت جهانی وی را هم بتوان همین زاویه‌ی دید دانست. چرا که انسان امروز در هر منطقه‌ای از دنیا به هر حال از مدرنیته و چالش‌های آن با سنت و دید انتقادی نسبت به آن متأثر است.
برخی از منتقدان ادبی، آثار کوندرا را رمان‌های فلسفی و برخی این خصیصه را نقطه ضعف آثار او دانسته‌اند. اما آن‌چه مشخص است، کوندرا در آثارش سؤال‌هایی را مطرح می‌کند و در پیوند با روند قصه، پاسخ‌هایی را بیان می‌کند که حوزه‌ی فرهنگی اروپا برای آن‌ها یافته است. این پرسش‌ها گاه آن‌چنان بار معنایی عمیقی می‌یابند که وارد حوزه‌ی پدیدارشناسی فلسفی می‌شوند.
اما در کل، همگی تفکربرانگیزند و در محدوده‌ی پرسش از وجود قرار می‌گیرند. اگر به مسیر داستان‌های کوندرا در زمان خطی نگاهی بیاندازیم، روند شکل‌گیری این تفکر فلسفی یا به قولی «فلسفیدن» به‌خوبی مشهود است و هرچه به آثار متأخرش می‌رسیم، ظهور این مایه جدی‌تر می‌شود. به صورتی که در چهار اثر آخر او، روند قصه در حول و حوش یک مفهوم و تعابیر گوناگونش می‌گذرد: جاودانگی، آهستگی، هویت و جهالت.
کوندرا زندگی خود را با دیدن دو روی سکه‌ی مدرنیته سر کرده است و جزء نسلی از اروپای شرقی است که کودکی خود را با یورش تانک‌های نازی، جوانی خود را با بحران‌های اقتصادی بعد از جنگ زیر حکومت توتالیتر کمونیستی و میان‌سالی خود را با یورش تانک‌های روسیه‌ی شوروی گذرانده است و همین چالش‌های نفس‌گیر، عمق شک فلسفی و تعلیق واقعیت و حجاب حقیقت را در آثار او به اوج رسانده است."
پس‌زمینه‌ی ماجراهای داستان جهالت «نوستالژی» است: درد ناآگاهی. ایرنا و یوزف (دو شخصیت اصلی داستان) پس از یک مهاجرت طولانی به وطن باز می‌گردند و به یک‌دیگر برمی‌خورند. آن‌چه همواره در دوران مهاجرت آن‌ها را آزار می‌دهد «نوستالژی» است: دانستن این که از آن‌چه دور از آن‌هاست بی‌خبرند. کوندرا در این داستان گذری به داستان «ادیسه» می‌زند: "حماسه‌ای که بنیان‌گذار نوستالژی شد و در اوان زایش فرهنگ باستانی یونان به دنیا آمد. اولیس بزرگ‌ترین ماجراجوی تمام اعصار، به جنگ «تروا» رفت و ده سال جنگید و سپس شتافت تا به سرزمین مادری‌اش «ایتاکا» برگردد.
اما دسیسه‌ی خدایان سفرش را طولانی کرد. ۳ سال اول سفر پر از ماجراهای خارق‌العاده بود و سپس، به عنوان گروگان در کنار پری‌ای به نام «کالیپسو» سرکرد که چنان عاشق و گرفتار اولیس بود که نمی‌گذاشت او را ترک کند. در طول ۲۰ سال غیبت اولیس اهالی ایتاکا (زادگاهش) خاطرات زیادی از او را در یاد نگه داشته بودند اما دل‌تنگش نمی‌شدند. در حالی‌که اولیس درد دل‌تنگی را احساس می‌کرد هر چند چیزی به یاد نمی‌آورد. "کوندرا با بیان این داستان این حقیقت را بیان می‌کند: "حافظه برای این که خوب عمل کند نیازمند تمرین مداوم و بی‌وقفه است، خاطرات اگر گاه‌گداری در گفت‌وگوهای میان دوستان برانگیخته نشوند، از بین می‌روند.
هم‌وطنان مهاجری که دسته‌دسته جمع می‌شوند و داستان‌هایشان را تکرار می‌کنند مانع فراموشی آن‌ها می‌شوند. اما آن‌ها که هم‌وطنانشان را مرتب نمی‌بینند در فراموشی سقوط می‌کنند. اولیس هم هرچه بیش‌تر غم غربت می‌خورد، بیش‌تر فراموش می‌کرد. چرا که غم غربت فعالیت حافظه را تقویت نمی‌کند، خاطرات را برنمی‌انگیزد. به خودش اکتفا می‌کند، به احساس خودش."
اولیس پس از بازگشت به موطن خویش، خود را ناچار به زیستن با مردمی می‌بیند که هیچ چیز از آن‌ها نمی‌داند. اولیس که در ۲۰ سال غیبتش به هیچ چیز جز بازگشت نیاندیشیده است، به محض بازگشت شگفت‌زده متوجه می‌شود که "جوهره‌ی زندگی‌اش، کانونش، گنجینه‌اش را در خارج از سرزمین مادری یافته است، در آن بیست سال جهان‌پیمایی."
در ابتدای ورود به زادگاهش پس از بیست سال با ورق زدن سررسید حاوی نشانی‌ها، دوستان قدیمی خود را پیدا کرده و آن‌ها را ملاقات می‌کند. ایرنا با خود می‌اندیشد: " آیا می‌توانم خود را در خانه احساس کنم و دوستانی داشته باشم؟ " او به عنوان دختر جوان معصومی از آن‌جا رفته و اکنون یک زن بالغ برگشته است. زنی که زندگی‌ای پشت سر دارد، زندگی دشواری که به آن می‌بالد. می‌خواهد همان باشد که هست. ایرنا می‌داند که آن زن‌ها یا او را می‌پذیرند با تجربیاتی که در آن سال‌ها پشت سر گذاشته، با اعتقاداتش و با نظراتش، یا او را پس می‌زنند. با شناخت بر این‌که در موطنش شرابِ خوب نمی‌نوشند، بطری‌های بوردوی قدیمی سفارش می‌دهد و می‌خواهد با بهترین روشی که می‌شناسد مهمان‌هایش را غافلگیر کند. می‌خواهد جشن بگیرد و دوستی‌هایش را تازه کند. اما دوستانش ناآسوده بطری‌ها را نگاه می‌کنند و چیز دیگری سفارش می‌دهند.
"او متوجه می‌شود که احمقانه چیزی را به نمایش گذاشته که به جای تازه کردن دوستی‌ها آن‌ها را از هم جدا می‌کند: غیبت طولانی‌اش، عادت‌های خارجی‌اش و اعتماد به نفسش. دوستان قدیمی او نیز به دوران غیبت او بی‌توجهی نشان می‌دهند چون می‌خواهند این بیست سال زندگی او را قطع و جدا کنند. انگار می‌خواهند گذشته‌ی دورش را به زندگی کنونی‌اش بخیه بزنند. انگار که ساعدش را قطع کنند و دست را مستقیم به آرنج بچسبانند. انگار که ساق پایش را قطع کنند و زانو را به مچ پا پیوند بزنند."
بعدها ایرنا برای دوست فرانسوی‌اش چنین سخن می‌گوید: "می توانم دوباره در میان آن‌ها زندگی کنم اما به شرط آن که همه‌ی آن چیزهایی که با تو، با شما، با فرانسوی‌ها تجربه کرده‌ام، در یک مراسم مقدس دود شود و آن زن‌ها (دوستان هم‌وطنش) جام‌های آب‌جو را بالا بگیرند و با من آواز بخوانند و دور این توده‌ی آتش برقصند. برای این‌که مرا ببخشند، برای این‌که پذیرفته شوم، تا دوباره یکی از آن‌ها باشم، این بهایی است که باید بپردازم."
«جهالت» سرشار از لحظاتی است که در آن قهرمان‌های داستان، اولیس‌وار، غم غربت را در وطن احساس می‌کنند.
پس از بازگشت به وطن به گورستان شهر زادگاهش می‌رود. همان‌جا که سی سال قبل تابوت مادرش را دیده است. تعداد نام‌های جدید روی سنگ قبر گیجش می‌کند و متوجه می‌شود که برخی از نام‌ها به اشخاصی تعلق دارند که تا آن زمان گمان می‌کرد زنده‌اند. آن مردگان او را آزار نمی‌دهند. آن‌چه آزارش می‌دهد این است که هیچ خبری از مرگ آن‌ها دریافت نکرده است. او به این حقیقت تلخ پی می‌برد که فقط برای احتیاط نبوده است که از نوشتن نامه برای او دست کشیده‌اند: او از نظر آن‌ها دیگر وجود ندارد.
هر دو قهرمان داستان پس از بازگشت متوجه می‌شوند که جهل ناشی از نبودن بین هم‌وطنان همانند دردی آن‌ها را وادار به ترک وطن می‌کند. آن‌ها متوجه می‌شوند که مدت‌هاست که مرده‌اند و حتی زبان و فرهنگ دوستان و هموطنان قدیمی برایشان دور و ناآشناست. مهاجرت آن‌ها را از ریشه دور کرده است و حافظه یاری‌شان نمی‌دهد.
«جهالت» پیوسته در حال پرسیدن این سؤال است: آیا بازگشت به وطن تنها راه حل غلبه بر نوستالژی غم‌انگیز غربت است؟
هانیه عقیقی
(۱) برگرفته از کتاب «جهالت»، برگردان آرش حجازی، انتشارات کاروان
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید