دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

کتاب زندگی‌ات را بخوان


کتاب زندگی‌ات را بخوان
هر کسی داستانی دارد؛ داستانی که با او به دنیا می‌آید و با زندگی کردنش جلو می‌رود و کامل می‌شود.
هر کسی داستانی دارد؛ داستانی که خودش شخصیت اول آن است و تمام آدم‌هایی که با او در ارتباطند شخصیت‌های دیگر آن قصه‌اند. داستانی که صفحه‌های اول آن افتاده است. صفحه‌های اول داستان هر کسی، ماجراهای روزهای قبل از تولد اوست؛ روزهایی که خداوند داشت او را برای زندگی روی زمین آماده می‌کرد. هیچ کس صفحه‌های اول داستان زندگی خودش را نخوانده است، اما همه می‌دانیم که چند صفحه نامریی در کتابمان داریم که نقاشی‌های جذابی باید داشته باشد؛ نقاشی‌هایی از عالم بالا. آنجایی که می‌گویند وقتی ما ذره کوچکی بودیم، در آنجا زندگی می‌کردیم و آن وقت خداوند از ما پرسید که آیا می‌خواهیم به دنیا بیاییم؟ و ما همه گفتیم : «بله!»
این‌طور است که داستان همه، کتاب‌های زندگی همه آدم ها با یک کلمه شروع می‌شود. «بله!». و از آن به بعد است که هر قصه‌ای یک جور ادامه پیدا می‌کند.
«بله! و ننه مدینه که داشت رخت می‌شست، همان جا پای تشت یکهو درد پیچید توی شکمش و ننه چنگ زد به پتویی که توی کف سنگین شده بود. افتاد پای تشت. سیمین داشت از پنجره خانه همسایه را نگاه می‌کرد که چشمش افتاد توی حیاط به ننه مدینه که یک‌وری افتاده بود رو موزاییک‌ها و دستش همان‌جور توی تشت مانده، داشت پتو را چنگ می‌زد. سیمین هول کرده تا کمر از پنجره خم شد، از همان بالا بنا کرد به صدا کردن خاله‌خانم که همسایه دیوار به دیوارشان بود.
- «خاله خانم به داد برس، ننه‌ام دردش گرفته!»
خاله‌خانم خودش را رساند و ننه را کشید توی اتاق و سیمین را فرستاد پی جوش آوردن آب و چند دقیقه بعد سلمان به دنیا آمد! کنار علا‌الدین، روی گلیم یادگاری بابا حسن!
خوب، این اول کتاب زندگی سلمان بود. فکر کنید اگر کتاب زندگی هر کسی با همین جزئیات نوشته و چاپ می‌شد، چه کتاب‌های پرخواننده‌ای می‌توانست از توی آنها در بیاید. اما چه کسی است که بتواند بی‌هیچ خجالت و هراسی بگذارد که کتاب زندگی‌اش بدون سانسور و با همین جزئیات منتشر شود و آشنا و غریبه بفهمند که او توی زندگی‌اش چه کارها که نکرده است! و یا چه کارهایی کرده!
همین سلمان شاید تا دو سه سالگی فقط قهرمان قصه‌ای باشد که خودش خیلی توی داستان کاره‌ای نبوده. بیشترین کاری که کرده این بوده که جایش را خیس می‌کرده و یا وقتی گرسنه‌اش می‌شده، آن‌قدر شستش را می‌مکیده که بعدها هم توی بزرگی‌اش شست دست چپش از آن یکی لاغرتر بوده. کتاب زندگی سلمان هم از وقتی که خودش عقل‌رس شد و زندگی مستقلی شروع کرد، پر از چیزهای کوچکی شد که حالا دیگر دوست ندارد ما آنها را بخوانیم و از آنها خبردار شویم!
تنها کسی که کتاب زندگی همه آدم‌ها را می‌خواند خداوند است؛ اما او خواننده بسیار عجیبی است. شیوه‌های خواندنش با ما فرق می‌کند و کاری که با هر کتاب می‌کند متفاوت است. خداوند دو فرشته آفریده است روی شانه‌های ما تا نکته‌های مهم داستان زندگی ما را فیش‌برداری کنند. آنها نکته‌های مهم خوب و بد را می‌نویسند . خداوند گفته است که به قدر ذره‌ای کار نیک یا به قدر ذره‌ای کار بد وجود ندارد که از قلم بیفتد.
این کتاب تا آخر زندگی ما نوشته می‌شود. اما خود ما که نویسنده کتاب خودمان و قهرمان داستان خودمان هستیم، هیچ وقت نمی‌توانیم برای یک بار هم که شده برگردیم و داستان خودمان را بخوانیم. تنها بخش‌هایی از داستانی که نوشته‌ایم ممکن است توی خاطرمان بماند که به آن خاطره می‌گوییم. این خاطره‌ها می‌توانند ما را آزار بدهند، یا برایمان بسیار شیرین باشند.
ما هیچ وقت نمی‌توانیم کتاب زندگی‌مان را دوبار بنویسیم. تازه اینکه چیز زیادی است؛ ما حتی نمی‌توانیم برگردیم و یک خط را بار دیگر بنویسیم. یعنی چیزی که نوشته شده دیگر نوشته شده و تنها یک راه وجود دارد که بتوانیم خط یا خط‌هایی را که نمی‌خواهیم در کتاب داستان زندگی‌مان باشد پاک کنیم، آن هم این است که از خداوند بخواهیم آن را برایمان پاک کند!
خداوند تنها خواننده کتاب ماست که توی دست‌هایش پاک‌کنی جادویی دارد. پاک‌کن بخشندگی خداوند می‌تواند هر خطایی را از کتاب داستان زندگی ما پاک کند. تنها باید طوری از او بخواهیم که از ما بپذیرد.
«هر گاه که یکی از بندگان گنه‌کار پریشان روزگار، دست انابت به امید اجابت به درگاه خداوند برآرد، ایزد تعالی در او نظر نکند. بازش بخواند، دگر باره اعراض کند، بازش به تضرّع و زاری بخواند، حق سبحانه و تعالی فرماید: «یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ».
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار!»
و این‌طور است که سطرهایی از کتاب ما برای همیشه پاک می‌شود و ما می‌توانیم در روز قیامت داستان زیباتری به همراه داشته باشیم.
خداوند براساس داستانی که خودمان درباره خودمان نوشته‌ایم ما را قضاوت خواهد کرد!
خدا نگاهی به کتاب زندگی سلمان کرد. سلمان این پا و آن پا می‌کرد. دلشوره داشت. صفحه‌های آخر کتاب داستان سلمان تلخ بود، اما زشت نبود. تلخ بود، چون سخت گذشته بود. اما بی خط خطی بود. خدا گفت : «داستانی که نوشته‌ای پر از اشتباهات کوچیکه.. اما به خاطر زیبایی‌های بزرگی که داره آنها را می‌بخشم. برو ! آفرین! داستان قشنگی بود!»

از دیباچه گلستان
لیلی شیرازی
منبع : همشهری آنلاین


همچنین مشاهده کنید