شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته آخر آبان ماه


لطیفه‌های رسیده در هفته آخر آبان ماه
موسیو دوپون، كه عشق عجیبی به مسابقه اسب دوانی داشت، همه دار و ندارش را پول نقد كرد و در بزرگ ترین مسابقه اسب دوانی كشور، تمام آن پول گزاف را روی اسب شماره ۶۴ شرط بندی كرد و در پایان مسابقه، اسب اش برنده شد و ده ها میلیون یورو برنده شد.
خبرنگاران مطبوعات و رادیو و تلویزیون ریختند سرش كه چطور حدس زده كه این اسب برنده می شود. موسیو دوپون همه را دعوت به یك كنفرانس مطبوعاتی كرد و گفت:
- یك هفته آزگار بود كه شب ها مرتباً خواب می دیدم عددهای ۶ و ۸ دور سرم چرخ می زنن.
- خوب، عددهای ۶ و ۸ چه ربطی به اسب شماره ۶۴ داره؟
- مگه شیش هشت تا نمی شه ۶۴تا؟
□□□
پدر و مادر برای پسرشان لباس خریده بودند. وقتی پسر لباس را پوشید فهمید اندازه اش نیست.
آدرس را گرفت تا لباس را پس دهد و لباس اندازه خودش را بخرد. وارد پاساژ شد و سرش را پایین انداخت و طبق گفته پدرش مغازه ها را شمرد و وارد مغازه سوم شد و در حالی كه سرش پایین بود از فروشنده خواست لباسش را با یك نمره بزرگتر عوض كند.
فروشنده كه تعجب زده خریدار را نگاه می كرد گفت اما آقا اینجا ما فقط لباس های زنانه می فروشیم!
خریدار گفت اما به من گفته اند مغازه سوم!
فروشنده گفت اما ظاهراً شماره طبقه را فراموش كردید.
□□□
در تیمارستان (یا توی خیابان، یا اداره، چه فرقی می كند) یكی به آن دیگری گفت:
- شنیدم امسال تابستون نمی ری كلاردشت.
- نخیر، این طور نیست؛ پارسال بود كه نرفتم كلاردشت، امسال برای رفع تنوع می خوام نرم رامسر.
□□□
دو تا سوپر میلیاردر كه معلوم نبود ثروتشان را از چه راهی به دست آورده اند (یا برعكس، معلوم بود) توی كافه ای نشستند و قهوه ای با شیرینی خوردند. بعد پا شدند در حاشیه خیابان به قدم زدن كه در یك نمایشگاه اتومبیل، ماشین بسیار شیك و منحصربه فردی دیدند. وارد نمایشگاه شدند و اولی پرسید:
- این چنده؟
- ۳۵۰ میلیون تومن.
نوكیسه فوراً دست به جیب شد و دسته چكش را درآورد كه بنویسد، اما دومی جلو دستش را گرفت.
- نه جانم؛ این یكی دیگه نوبت منه، پول قهوه رو تو حساب كردی.
□□□
مرد ریزه میزه ضعیف الجثه قدكوتاهی رفت به دفتر یك كارخانه چوب بری كه استخدام شود و من باب سابقه خود گفت:
- درختای بلوط به قطر یه متر رو در عرض سی ثانیه با تبر می اندازم.
- ماشاالله، ماشاالله، این هنرو كجا یاد گرفتی؟
- تو صحرای عربستان!
- صحرای عربستان بلوطش كجا بود؟
- پس خیال كردی واسه چی دیگه اونجا بلوط پیدا نمی شه؟
□□□
- فلانی حالش چطوره؟
- خوب در حد مجاز: مرده.
□□□
ژول رونار طنزنویس و طنزاندیش فرانسوی فرماید:
«برای سعادتمند بودن كافی نیست آدم خوشبخت باشد، دیگران هم باید بدبخت باشند.»
□□□
بهترین راه برای سوار شدن به اتوبوس در حال حركت این است كه... صبر كنی تا بایستد.
□□□
مربع، دایره ای است كه از مسیر چرخش منحرف شده باشد.
□□□
خواب دیدن برای این اختراع شده است كه آدم موقع خواب حوصله اش سر نرود.
□□□
می گویند ریاضیات، علم منطق و متكی بر دقتی بی برو برگرد است.
ولی چندان هم این طور نیست. مثلاً درست است كه دو به اضافه دو بی برو برگرد می شود چهار، ولی خودمانیم مگر یك به اضافه سه هم نمی شود چهار؟
□□□
بعضی ها در برابر شرایط، عكس العمل درستی نشان نمی دهند. مثلاً وسط چله تابستان جار و جنجال می كنند كه «به داد برسید، درجه گرما ۴۰ درجه در سایه است.» باید به اینها گفت كسی مجبورتان كرده كه بروید توی سایه؟
□□□
در تیمارستان اتفاق عجیبی افتاد. دو تا دیوانه پیدا شدند كه هر دو مدعی بودند ناپلئون هستند.
رئیس چاره را در این دید كه یك شب هر دو را در یك اتاق زندانی كند بلكه آنقدر به سر و كله هم بزنند كه یكی شان كوتاه بیاید. فردا صبح آن دو را بردند پیش رئیس. هر دو آرام و راضی بودند. رئیس از اولی پرسید:
- خب، حالا تو كی هستی؟
- ناپلئون قربان. رئیس رو كرد به آن یكی:
- پس تو كی هستی؟
- من قربون؟ من ناپلئون بودم!
□□□
- حسنعلی خان، دیروز چرا سر كار نیومدی، خیر بوده ایشالا.
- آره، تشییع جنازه مادرزنم بود، حسینقلی خان.
- خب، خوش گذشت؟
□□□
حسنعلی خان سابق الذكر، یك هفته بعد از درگذشت مادرزنش بالاخره آرام گرفت، بیچاره در آن روزها واقعاً نمی توانست شادی خود را پنهان كند.
□□□
نزدیك غروب زنگ تیمارستان را زدند. مردی سراسیمه و مضطرب از نگهبان پرسید:
- ببخشین، یكی از دیوونه های شما فرار نكرده؟
بلافاصله موضوع به اطلاع پزشك نگهبان رسید، دیوانه ها را به خط كردند و معلوم شد كسی غایب نیست. دكتر بالاخره پرسید:
- واسه چی این سئوال رو كردین؟
- آخه یه ساعت پیش یه نفر مادرزن منو دزدیده.
□□□
- خبر داری، زنم زاییده.
- مبارك باشه. چی، پسر؟
- نه.
- دختر؟
- آره، از كجا فهمیدی؟!
□□□
خبرنگار از ستاره زیبا و معروف هالیوود پرسید:
- خانوم، شما ویكتور هوگو رو دوست دارین؟
- البته، ولی نه به اون معنی كه شما می گین. فقط یه دوستی ساده...
□□□
نایب كلانتر وارد دفتر رئیس شد و گفت:
- رئیس، مژده، این آقا بالاخره اعتراف كرد. حالا چه كنیم؟
- این آقا اعتراف كرد؟ اینكه شاكیه نه متهم.
□□□
جیمز فیتزجرالد اسمیت آمریكایی سالخورده به رفیق فرانسوی خود درباره افتخارات خانوادگی اش می گفت:
- پدربزرگم در جنگ های انفصال جنگیده، پدرم تو جنگ اول، خودم تو جنگ های داخلی اسپانیا، پسرم تو جنگ دوم، نوه ام تو جنگ كره، نتیجه ام تو جنگ ویتنام...
فرانسوی گفت:
- اوكی! عجب فك و فامیلی. مثل اینكه شما خونوادگی با هیچ بنده خدایی تفاهم نداشتین.
□□□
می گویند جورج بوش وقتی به ریاست جمهوری آمریكا انتخاب شد، یاد یكی از روسای قبایل سرخپوست كه از دوستان قدیمش بود افتاد و فرستاد دنبالش و او را در واشینگتن گردش مفصلی داد و آخرسر پرسید:
- خوب رئیس، شهر ما را چگونه یافتی؟
رئیس پكی به چپقش زد و جواب داد:
- بد نبود رئیس سفیدها، حالا تو بگو كشور ما را چگونه یافتی؟
□□□
معلم: پسرجان شفاف یعنی چی؟
شاگرد: یعنی چیزی كه از پشتش چیزای دیگه پیدا باشه.
معلم: باری كلا، مث چی؟
شاگرد: مث نرده.
□□□
سال ۲۰۲۰ میلادی است. بلندگوی هواپیما به مسافران اعلام می كند:
- ورود شمارو به اولین هواپیمای تمام اتوماتیك كامپیوتری خوشامد می گوییم. در این هواپیما نه خلبان وجود دارد، نه مهماندار و نه كادرهای فنی دیگر. مستقیماً از فرودگاه نیویورك با امواج الكترونیكی هدایت می شود و یك ساعت دیگر در فرودگاه لندن به زمین خواهد نشست. سفر خوشی برایتان آرزو می كنیم، به پرواز تمام اتوماتیك ما اطمینان داشته باشید،... مینان داشته باشید... مینان داشته باشید... مینان داشته باشید...
□□□
سوسولی می گفت شربت روغن ماهی را فقط از دست مادربزرگش می خورد.
پرسیدند چرا؟ جواب داد:
- چون دستش می لرزد...
□□□
موضوع انشا این بود: یك مسابقه فوتبال را بنویسید. همه بچه ها مشغول شدند جز فوفولی كه فكر می كرد و فكر می كرد... بالاخره ورقه ها را جمع كردند. فوفول نوشته بود، در آن روز در بلندگوی استادیوم اعلام شد: به علت برف و یخبندان، مسابقه به روز دیگری موكول شد.
□□□
یكی از وكلای مبرز دادگستری می فرماید:
- وكیل خوب كسی است كه چنان دفاعی از موكلش بكند كه قضات در رای خود بنویسند: «متهم تبرئه می شود. ولی باید تعهد اخلاقی بدهد كه دیگر از این كارها نكند.»
□□□
میلیاردری بزرگ و خجالتی از زنی زیبا و جوان این جوری خواستگاری كرد:
- خانم جان، می دونم كه اوناسیس هم قبلاً همین كار رو كرده، ولی بازم خجالت می كشم ازت درخواست ازدواج كنم. آخه تو فقط ۲۵ سالته و من ۷۰ سالمه.
بانوی جوان لبخندی عاشق كشانه زد و گفت:
- هیچ اشكالی نداره عزیزم. اتفاقاً این سن برای یه میلیاردر خیلی هم كمه.
□□□
خلبان ورزیده و باتجربه ای برای همكار جوانش می گفت:
- شرایط بسیار سختی بود. موتورم از كارافتاده بود. مه چنون غلیظ بود كه یك قدمی هم دیده نمی شد. تازه، یه قطره بنزین هم نداشتم. بی سیم هم از كار افتاده بود.
- باور نكردنیه، چه جوری تونستی فرود بیای؟
- فرود بیام؟ من كی گفتم از زمین بلند شده بودم؟
□□□
در هالیوود، تهیه كننده به خانم سر به زیری كه آمده بود هنرپیشه شود گفت:
- خانوم جون، شما استعدادتون خوبه. خوشگل و نجیب هم هستین. بفرماین هر وقت نجابت دوباره مد شد تشریف بیارین.
□□□
معبدالغنی كه خیلی خسیس بود، قرار بود زنش را طلاق بدهد ولی همچنان با هم زندگی می كردند. یكی علت را پرسید.
- آخه عیالم انقدر چاق شده كه نمی تونم حلقه مو از انگشتش در بیارم.
□□□
در تگزاس، گاوچرانی تپانچه به كمر، وارد دفتر كلانتر شد:
- هی كلانتر، همین حالا «جو كله خره» با گوله كلاهمو سوراخ كرد، اینهاش، ببین.
كلانتر نگاهی بی اعتنا به كلاه كه گلوله از یك سمتش وارد شده و از سمت دیگرش خارج شده بود انداخت و گفت:
- هی كابوی! من وقت ندارم واسه خاطر یه كلاه ناقابل پرونده تشكیل بدم. برو هر وقت گوله اش مغزتو سوراخ كرد بیا شكایت كن.
□□□
در یك برهه ای نامناسب از زمان، كوچك علی خان دچار گرفتاری پیچیده ای شد كه هم جنبه خانوادگی داشت، هم شغلی، هم اجتماعی و هم خیلی جنبه های دیگر.
در نتیجه كوچك علی خان غصه دار و متفكر نشسته بود یك گوشه ای و یك بسته سیگار هم كنار دستش بود كه من بهش رسیدم.
پرسیدم:
- كوچیك جان، در همچون موقعیت دشواری، تنها تسلی تو همین پاكت سیگاره ؟
كوچك علی سر بلند كرد و با اطمینان جواب داد:
- نه، یكی دیگه ام دارم.
□□□
به همین كوچك خان كه حاضر نبود عادت زشتش را كنار بگذارد گفتم:
- آخه مرد، خجالت نمی كشی؟ این سیگار وامونده طبق آمار رسمی، سالی ۲۵۲ هزار نفر تهرونی رو می كشه. اونوقت تو انقده بی خیال داری ادامه می دی؟
كوچك خان نگاه عاقل اندرسفیهی در من كرد و گفت:
- به من چه، من كه تهرونی نیستم.
□□□
جوان های امروز، البته بعضی هاشان خجالتی اند. یكی از این خجالتی ها امیرهوشنگ خان خودمان است كه تازگی ها برایش دست بالا كردیم و دختری را به عقدش درآوردیم. چند روز پیش آمده بود پیشم و رنگ گذاشت و رنگ برداشت كه می خوام برم منزل نامزدم ولی روم نمی شه.
گفتم:
- رو نشدن نداره پسر. حقته. پاشو برو خونشون، در بزن، در رو كه باز كرد بی رو درواسی دستشو بگیر .
رفت. پس فردای آی روز دیدمش و نتیجه اقدامش را جویا شدم:
- خوب چی كار كردی، شیری یا روباه؟
- من بدبخت نه رو دارم نه شانس. درو كه زدم مادرش در رو باز كرد.
□□□
جوانك اسكیمو در قطب شمال، با نامزدش وعده دیداری داشت و نامزد مربوطه، به سنت نامزدهای همه دنیا دیر كرده بود. اسكیموی منتظر بعد از مدت درازی پایین بالارفتن و سگ لرز زدن دست كرد به جیب و میزان الحراره ای درآورد، نگاهی به آن انداخت و گفت:
- اگه تا منهای ده درجه دیگه نیاد، دیگه منتظرش نمی شم.
□□□
جورج دار فانی را وداع گفت. آنجا برای تشكیل پرونده اولیه ازش پرسیدند:
- در اثر چه واقعه ای فوت كردی؟
- شیر خوردن!
- شیر! یعنی شیر فاسد؟
- نه قربان، گاوه نقش زمین شد، موندم زیرش!
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید