شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته اول آذر ماه


لطیفه‌های رسیده در هفته اول آذر ماه
این مسئله نسبیت خیلی مهم است. مثلاً چه می شد اگر ۱۵روز مرخصی، به اندازه ۱۵ روز بیماری طول می كشید؟!
□□□
شكی نیست كه ما همه مان آدم هایی زرنگ و از تنبلی گریزان هستیم و وقتمان را به مبارزه با تنبلی می گذرانیم. ولی این مبارزه آنقدر فشرده است كه وقتی در آن پیروز می شویم، آنقدر خسته ایم كه دیگر حال كار كردن نداریم.
□□□
تنبلی می فرماید:
كاری را كه می توانی پس فردا انجام دهی به فردا میفكن.
□□□
اگر مردی دست در كلاه كند و از آن یك خرگوش درآورد شعبده بازی كرده است، اما اگر زنی دست در كیف خود كند و دسته كلیدش را پیدا كند، معجزه كرده است.
□□□
اگر فكری به مغز بانویی فرو رفت بیرون آوردنش كار حضرت فیل است.
حتی مشكل تر از بیرون آوردن چوب پنبه از درون یك بطری خالی.
□□□
بانوی سالخورده در مطب دكتر ناراحتی هایش را به تفصیل شرح داد.
دكتر بعد از معاینه گفت:
- احتمال داره مالاریا گرفته باشین، سرتون هم درد می گیره؟
- بله.
- تب می كنین؟
- بله.
- لرز می كنین؟
- بله، خیلی شدید.
- موقع لرز دندوناتون به هم می خوره؟
- نخیر.
- چه طور، مگه می شه؟
- بله، چون دندونامو می ذارم بالای سرم تو لیوان آب.
□□□
عیب كار آسانسور چی ها این نیست كه یك عمر مجبورند مسیر معینی را هی بالا و پایین بروند، بلكه این است كه هیچ وقت موفق نمی شوند آخر داستان هایی را كه مردم هر روزه تعریف می كنند، بشنوند.
□□□
توریست با دقت لیست غذاهای یك رستوران ایتالیایی را بررسی كرد و به گارسون گفت:
- خیلی جالبه همش غذاهای ایتالیایی، اسپاگتی، پیتزا و... اما این یكی چیه، جوجه آلفارومئو ؟
- این جوجه ایه كه ارباب همین امروز با ماشینش زیر گرفته.
□□□
دیوانه ای سراسیمه وارد دفتر رئیس شد:
- به دادم برسین آقای رئیس، یكی از مریضا كه تازه اومده به من چپ چپ نیگا می كنه، می گه تو ناصرالدین شاهی.
- خب، اینكه وحشت نداره.
- چرا، داره، چون خودش میرزارضای كرمانیه.
□□□
از بعضی تحولات اخلاقی در غرب كه خبر دارید، به خصوص ازدواج بین...
چند روز پیش سرگروهبانی آمریكایی ضمن گزارش آمار افراد به فرمانده پادگان گفت:
- فقط یه غایب داریم سركار، اونم سرجوخه جیمز اسمیته. دیروز اومد تو دفتر گفت كه از محیط ارتش خسته شده و می خواد بره تشكیل خونواده بده.
بعد هم یه حلقه نامزدی كرد به انگشت یه گوریل و با هم سر به جنگل گذاشتن.
فرمانده پرسید:
- گوریل نر بود یا ماده؟
- ماده بود سركار، این سرجوخه اسمیت هر عیبی داشت انحراف نداشت.
□□□
سر درس دستور زبان معلم پرسید: «اگر من بگویم از مدرسه خوشم می آید، این چه حالتی است؟»
لوتس گفت: «حالت استثنایی!»
□□□
در اولین روز پس از تعطیلات تابستانی معلم از بچه ها پرسید به كجاها رفته اند. فریتس گفت: «ما در دلفی بودیم. به كرونیت رفتیم. همچنین به مقدونیه، استانبول، سالونیكی و پلوپونز!»
آموزگار گفت: «خوب پس تو در جغرافی خوب می شوی.»
فریتس گفت: «فراموش كردم بگویم، یك روز مریض شدم و در جغرافی خوب شدم!»
□□□
بچه ها در كلاس درس جغرافیا یاد گرفتند كه زمین دور خودش می چرخد.
فریتس خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. بعد از تعطیل مدرسه جلوی در مدرسه ایستاد. آموزگار پرسید: «اینجا منتظر چی هستی؟»
«منتظرم تا خانه ما از جلویم رد بشود.»
□□□
آموزگار: «كسی می داند كه رم چه موقع ساخته شد؟»
دانش آموز: «در یك شب!»
آموزگار: «تو این را از كجا می دانی؟»
دانش آموز: «همه می دانند كه رم یك روزه ساخته نشده است.»
□□□
خانم معلم: «اگر تو ده تا آب نبات داشته باشی و بخواهی نیمی از آنها را به برادر بزرگت بدهی، چند تا آب نبات برایت باقی می ماند؟»
دانش آموز: «سه تا.»
خانم معلم: «ولی تو باید بتوانی آنها را به دو قسمت مساوی تقسیم كنی.»
دانش آموز: «من بلد هستم. ولی برادرم بلد نیست.»
□□□
سر درس زمین شناسی آموزگار می خواست كروی بودن كره زمین را به آنها حالی كند.
گفت: «فرض كنیم كه من بیل و كلنگی را برمی دارم و چاهی می كنم. مرتباً پایین تر می روم و باز هم می كنم و به كارم ادامه می دهم. بالاخره از كجا سر در می آورم؟»
فلیكس گفت: «از تیمارستان.»
□□□
آموزگار: «وقتی می گوییم شبه جزیره، مقصود این است كه قطعه ای از زمین در آب پیشرفت كرده است. حالا اگر آب در خشكی پیشرفت كرده باشد به آن چی می گوییم؟»سابینه: «شبه آب.»
□□□
در آخرین روز مدرسه آموزگار از شاگردان خواست یك گروه تشكیل بدهند تا از آنها عكس یادگاری گرفته شود.گفت: «فكرش را بكنید كه شما سی سال دیگر به این عكس نگاه می كنید و خواهید گفت: این آنیتا است، حالا وكیل مدافع شده، این فریتس است كه حالا خلبان است و این سوزان است كه حالا دكتر شده...» از طرف آخر كلاس صدایی شنیده شد: «و این آموزگار ما است كه حالا یك اسكلت شده.»
□□□
در جلسه انجمن خانه و مدرسه آموزگار به آقای بروسل گفت: «پسر شما روز به روز شرورتر می شود. نباید این وضع ادامه پیدا كند. اخیراً من از بچه ها پرسیدم چه كسی كتاب بینوایان را نوشته و آن فسقلی فوراً جواب داد: كار من نبوده!»آقای بروسل كه می خواست از پسرش دفاع كند، گفت: «البته قبول دارم كه او بعضی اوقات بی تربیت می شود. اما هیچ گاه دروغ نمی گوید. اگر گفته است كتاب بینوایان را او ننوشته پس حتماً او ننوشته است!»
□□□
باز هم سر كلاس انشا. موضوع انشا: دیداری از اقوام.
ماكس اولین نفری بود كه انشایش را نوشت. معلم به شك افتاد و به او گفت: «انشایت را بلند برای ما بخوان!»ماكس از جایش بلند شد و خواند: «به خانه یكی از اقوام رفتیم. در خانه نبودند.»
□□□
سر كلاس درس بیولوژی (زیست شناسی). معلم آزمایشی را انجام می داد. او دو تا لیوان را روی میزش گذاشت. در هر لیوان یك كرم بود. یك لیوان را با آب پر كرد و لیوان دیگر را با الكل. كرمی كه داخل لیوان آب بود شاداب و تر و تازه ماند ولی كرمی كه داخل الكل بود پژمرده و مرده بود.معلم پرسید: «از این آزمایش چه نتیجه ای می گیریم؟»
ژوزف فوراً گفت: «كسی كه الكل بخورد، به كرم معده دچار نمی شود.»
□□□
می خواستند به گردش علمی بروند. معلم چیزهایی را برای بچه ها تعریف كرد تا از این گردش در كوهستان سالم برگردند. بعد چند تا سئوال را مطرح كرد: «اگر ناگهان هوا منقلب شود چه كار بایدبكنیم؟ اگر رعد و برق باشد چه كار باید بكنیم؟»
فرانتس فوراً گفت: «باید روی زمین دراز بكشیم.»
«برای چی؟»
«برای اینكه صاعقه خیال كند كه ما قبلاً مرده ایم.»
□□□
روز امتحان درس جغرافی بود. معلم از هربرت پرسید: «می توانی روی نقشه جغرافیا به من نشان بدهی كه آمریكا كجاست؟»
هربرت با عدم اطمینان دستی به همه جای نقشه كشید و بالاخره آمریكا را نشان داد.
معلم پرسید: «و چه كسی آمریكا را كشف كرد؟»
همه شاگردان با همدیگر: «هربرت!»
□□□
سابینه از خانم معلم درس تاریخ پرسید: «آیا واقعاً در قدیم سربازان لخت به جنگ می رفتند؟»
«از كجا چنین نتیجه نادرستی را گرفته ای؟»
«خوب در كتاب درس تاریخ نوشته شده، كارتاژی ها لباس های خود را درآوردند و برای فتح روم به راه افتادند.»
□□□
در كلاس درس بیولوژی (زیست شناسی) معلم پرسید: «آنتون می دانی قد یك زرافه چقدر است؟»
آنتون: «از شما بلندتر نیست!»
معلم با تعجب پرسید: «از كجا به این نتیجه رسیده ای؟»
«مادرم همیشه می گوید هیچ زرافه بزرگتر از معلم شما نیست!»
□□□
معلم با عصبانیت به پتر گفت: «امیدوارم كه دیگر تو را در موقع تقلب كردن، نبینم!»
«من هم همین طور!»
□□□
موضوع انشای آن روز این بود: «اگر من مدیر بشوم.»
همه بچه ها شروع به نوشتن كردند تا زودتر تمام كنند و از كلاس بیرون بروند.
فقط فلیكس با بی حوصلگی نشسته و حتی یك كلمه هم نمی نوشت.
معلم با تعجب پرسید: «حالت خوش نیست؟»
فلیكس گفت: «نه. منتظرم منشی ام بیاید.»
□□□
سه شب مانده به عید كریسمس و موقع خواب است و همه جا ساكت و هیچ خبری نیست.
مادر پسر كوچكش را به طرف تختخوابش می برد و منتظر می شود تا او دعای قبل از خواب خود را بخواند. یك باره پسرك با صدای بلند گفت: «... و بابانوئل عزیز، بابانوئل عزیز عیدی برای من یك قطار برقی بیاور!»
مادرش گفت: «هیس! ساكت باش. دلیلی برای داد كشیدن نیست، بابانوئل كه گوش هایش سنگین نیست.»
پسرك گفت: «اما بابابزرگ كه آنجا در اتاق نشیمن نشسته...»
□□□
هولگر برای عمویش تعریف كرد كه قلك خود را شكسته است.
«این همه پول را برای چه می خواستی؟»
«می خواهم در یك آموزشگاه سفال سازی شركت كنم.»
عمویش پرسید: «در آنجا می خواهی یاد بگیری چه بسازی؟»
«یك قلك!»
□□□
پاول به مادرش گزارش داد: «پدر اوقاتش خیلی تلخ است.»
مادر می خواست بداند برای چی. «خوب برای چی؟»
پاول اعتراض كرد: «خوب دیگه، من مزاحم او شدم و وقتی كه می خواست لطیفه ای را تعریف كند میان حرفش می دویدم.»
«آخ، پسرم تو كی می خواهی بفهمی پدرت در موقع تعریف كردن لطیفه اصلاً شوخی سرش نمی شود.»
□□□
«فریتس! آیا كفش هایت را به پایت كرده ای؟»
«بله، همه را پوشیده ام جز یكی را.»
□□□
مادر كه به خانه برگشت دید باز دختركش كار بدی كرده است.
گفت: «وقتی كه من از خانه بیرون رفتم پنج تكه كیك در قفسه آشپزخانه بود، ولی حالا فقط یكی هست. آیا تو برای این توضیحی داری؟»سوفی كوچولو سریعاً فكر كرد و سپس گفت: «احتمالاً آنقدر تاریك بوده كه من تكه آخری را ندیده ام.»
□□□
یه روز یك زرافه ونهنگ با هم عروسی می كنند و اسم بچشونو میزارند زرنگ.
□□□
یك روز ملانصرالدین مرغش می میرد و لباس سیاه به تن میكند یه آقایی به او می رسد و می گوید ملا من پدرم مرد و لباس سیاه به تن نكردم تو مرغت مرد و لباس سیاه پوشیدی ؟
می گه: آخه پدر شما تخم نمی گذاشت!!!!!!!!!!
□□□
می دونی فرق تو با خون چیه
خون میره تو قلب و برمیگرده ولی تو میری تو قلب و برنمی گردی!
□□□
یك روز یك فیله وگنجیشكه می خاستن باهم دعواكنند گنجیشكه ادعاش می شده كه توی این دعوابرنده می شه بعدكه دعوا شروع می شه فیل بایك ضربه ی خرطوم گنجشك رو نقش زمین می كنه فیله می گه:دیدی زورمن ازتوبیشتره!گنجیشكه كه همه ی پرهاش ریخته بوده می گه:اقافیله تازه كجاش رودیدی من تازه كتم رودراوردم!!!!!!!!!!
□□□
یه روز یه نفر میره دكتر میگه آقای دكتر من مشكلم اینه كه هیشكی منو تحویل نمیگیره دكتر میگه نفر بعد لطفا.
□□□
یه نفر توی مانور شرکت میکنه.
از هواپیما می پره پایین. چترش باز نمی شه
میگه خوب خدا رو شکر که مانوره......
□□□
به یه نفر میگن : تو دوست داری توی چه مسابقه ای شرکت کنی؟؟؟
میگه مسابقه ماست خوری
میگن چرا ؟
میگه آخه تنها مسابقه ایه که ازش رو سفید بیرون میام.
□□□
یه نفر میره در مسابقات رالی شرکت میکنه....
توی راه مسافر سوار میکنه..
□□□
یه نفر عینک دودی میزنه میره از خونه بیرون
بعد پسرشو میبینه میزنه تو گوشش .
پسره میگه بابا چرا میزنی ؟
میگه تو این وقت شب بیرون چی کار میکنی ؟
پسره میگه بابا شب نیست عینکتو بردار.
عینکشو بر میداره دوباره میزنه زیر گوش پسره .
پسرش میپرسه بابا واسه چی میزنی ؟
میگه تو از دیشب تا حالا اینجا چه کار میکردی؟
□□□
یه نفر از طبقه صدم یه ساختمون می‌پره پایین،
به طبقه پنجاهم كه میرسه میگه: خب الحمدالله تا اینجاش كه بخیر گذشت
□□□
یه روز ملانصرالدین مادرشو میبره بفروشه یكی بهش میگه آخه كی مادرشو میفروشه میگه یه قیمتی میگم كه كسی نتونه بخره.
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید