یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته اول بهمن ماه


لطیفه‌های رسیده در هفته اول بهمن ماه
خانمی همه جا گفته بود که همسر مردی که قدش کمتر از ۱۸۰ سانتی متر است نخواهد شد. اما بالاخره با مردی ازدواج کرد که قدش ۱۶۲ سانتی متر بود .
وقتی دلیل این کار را پرسیدند گفت:
- شما درست می گویید اما این مرد آنقدر محاسن داشت که من از نظر قد و قامت ده درصد به او تخفیف دادم.
□□□
یک اسکاتلندی وارد داروخانه ای شد گفت:
- قیمت یک شیشه خالی چقدر است؟
دارو فروش جواب داد:
-شش پنی اما اگر چیزی توی شیشه بگذاریم شیشه را مجانی می دهم.
اسکاتلندی پرسید:
-قیمت یک چوب پنبه چقدر است؟
-چوب پنبه مجانی است.
اسکاتلندی گفت:
-پس لطفا" یک چوب پنبه توی یک شیشه بزرگ بگذارید و به من بدهید.
□□□
دیوانه ای که از تیمارستان فرار کرده بود جلوی یک تاکسی را نگه داشت و گفت:
- می خواهم مرا پنجاه مرتبه دور این میدان بگردانی و بعد همین جا پیاده کنی.
راننده که با خواهش های جورو اجور مسافران عادت داشت بدون هیچ جر و بحثی او را سوار کرد و مشغول چرخیدن به دور میدان شد.
بعد از آن که چند بار دور میدان گشتند دیوانه دستی به شانه راننده زد و گفت:
-آقا چرا اینقدر آرام حرکت می کنی. سریع تر برو آخر من خیلی عجله دارم.
□□□
پسر کوچولو در خیابان جلوی آقایی را گرفت و گفت:
-آقا ممکن است این در را برایم باز کنید؟
مرد در حالی که به در فشار می آورد گفت:
- البته پسرم ببین چه راحت باز می شود.
امیدوارم فردا خودت بتوانی باز کنی.
پسر بچه جواب داد:
- البته آقا . فردا خودم باز می کنم چون تا فردا حتما رنگ در خشک خواهد شد.
□□□
یک دختر جوان که به تازگی ازدواج کرده بود به مادرش گفت:
-مامان، من از شوهرم خیلی راضی هستم چون تا به حال هر چه از او خواسته ام بریم فراهم کرده.
مادر که زنی دنیا دیده بود گفت:
- بله دخترم اما همین نشان می دهد که تو چیزهای مهمی از او نخواسته ای!
□□□
پسر بچه و مادرش در مقابل مغازه شیرینی فروشی ایستاده بودند پسر رو به مادر کرد و گفت:
-مادر اگر برای من شیرینی نخری من پیش همه این مادرها به تو می گویم مادر بزرگ!
□□□
مادر پسر بچه خردسالش را برای خرید سه كیلو سیب به بازار فرستاد پول كافی هم برای خرید سیب به او داد . وقتی پسربچه به خانه برگشت مادر دید كه سیب خیلی كمتر از اندازه ای است كه او انتظار داشت . آنها را با ترازوی خانه كشید و دید حدود یك كیلو كم است بلافاصله به مغازه میوه فروشی رفت و به فروشنده گفت:
- آقا هیچ درست نیست كه از وجود یك پسر بچه استفاده كرده بجای سه كیلو دو كیلو سیب به او بدهید.
میوه فروش پرسید:
- از كجا اطمینان دارید كه سیب ها اینقدر كم است؟
زن جواب داد:
-از آنجا كه خودم آنها را با ترازوی خودم در منزل كشیدم!
میوه فروش در جواب گفت:
-در این صورت بهتر بود پسر خودتان را هم با ترازوی خودتان می كشیدید!
□□□
استاد روانشناسی یك دانشگاه بزرگ آمریكا یك روز به عنوان تست روانی این مساله را برای شاگردانش مطرح كرد:
-آمریكا محدود است از شمال به كانادا از جنوب به مكزیك از شرق به اقیانوس اطلس و از غرب به اقیانوس آرام. خوب من چند سالم است؟
یكی از شاگردان بلافاصله جواب داد:
-۴۴ سال جناب استاد!
استاد با خوشحالی گفت:
- كاملا" درست است اما بگو ببینم از كجا فهمیدی؟
شاگرد جواب داد:
- جناب استاد ما در منزل یك نوكر ۲۲ ساله داریم كه نصفه خل است پس ...
□□□
دیوانه ای هر روز با آب پاش خالی باغچه تیمارستان را آب می داد . روزی پرستاری از او پرسید:
-چرا با آب پاش خالی باغچه را آب می دهی؟
دیوانه جواب داد:
-برای آن که می خواهم گل مصنوعی پرورش دهم.
□□□
دو دوست پس از مدت ها یکدیگر را دیدند. یکی ازآنها به دیگری گفت:
-دوست عزیز تو قبل از ین که ازدواج کنی چکار می کردی؟
دوست او آهی کشید و گفت:
-هر کار که دلم می خواست!
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید