جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته سوم آبان ماه


لطیفه‌های رسیده در هفته سوم آبان ماه
یه روز به محمودرضا مگن با ریلكس جمله بساز. میگه یه روز رفتم باغ وحش با گوریلكس گرفتم.
□□□
یه روز یه موشه خودشو ارایش می كنه می ره جلو آینه میگه موش بخوردت .
□□□
شما چطور در روستای خوددكتر ندارید؟ بس چكار میكنید؟ هیچی به مرگ طبیعی می میریم.
□□□
به یکی میگن :دیشب اسرائیل لبنان زد..می گه :جون من ..مگه ایتالیا اول نشده بود؟
□□□
یه روز یه بابایی پاش درد میکرد تو جورابش قرص بروفن انداخت!!
□□□
یه روز ملا نصرالدین زردالو میخره میذاره تو استین عباش. از سره یه كوچه رد میشه به چند تا پسر كوچولو میگه هر كی گفت تو اسینم چیست بزرگترین زردالو رو جایزه میگیره!!!!!
□□□
یه كوره و شله با ماشین تصادف می كنن. كوره به شله میگه من شماره اشو برمیدارم تو هم بدو دنبالش.
□□□
یه روز ملا نصرالدین میره یه روستایی, میبینه یه زمین خشك و بایر مونده, میپرسه چرا اینجا چیزی نمی كارین؟ جواب میدن زمین اینجا شوره. میگه خوب توش خیار شور بكارین!
□□□
به یك خسیسه میگن چه رنگی را دوست داری میگه هر رنگی باشه فقط كم رنگ باشه.
□□□
احمد: محمود, چرا معلم این قدربه تخته می زند؟
محمود: برای این كه بچه ها چشم نخورند.
□□□
یه روز یه قورباغه از یه گربه می پرسه : قور قور قوربانت بشم كلاس چندمی؟
گربه جواب میده : پیش پیش پیش دانشگاهی.
□□□
_ می تونی بگی در هوا بجز اكسی‍‍‍ژن چی وجود داره؟
_ بله آقا، كفتر، گنجشك، كلاغ، مگس، پشه و... .
□□□
یارو در یخچالش خراب می شه جاش پرده می زنه.
□□□
_آقای قصاب بهتون تبریك میگم صاحب پسری سالم شدید كه سه كیلو و نیم وزن داره.
_با استخوان یا بی استخوان؟
□□□
یه روزی ملا نصرالدین خودشو از پشت بام پرت كرد وسط حیاط. زش از تو اتاق صدا زد چه بود افتاد از اون بالا؟
ملا گفت پیراهنم بود. زنش گفت صدا چی بود گفت خودم توش بودم.
□□□
گربه دستش به گوشت نمیرسیده میگه اشگال نداره سویا میخورم.
□□□
یكی از یكی می پرسه : ساعت چنده
طرف می گه: هیس...ساعتم خوابیده.
□□□
یه روز یه مرد تلویزیون رنگی دستش بوده داشته رد میشده به مردم تو خیابون میگه برید كنار رنگی نشید!
□□□
یه روز حسنی به مرغش آب جوش داد ازش می پرسن چرا آب جوش می دهی به مرغت می گه می‌خواهم تخم مرغ آب پز بزاره......
□□□
ـ برای اینكه گوشت تازه بمونه چه كار باید كرد؟
ـ باید گوسفند زنده بمونه.
□□□
بزرگترین دشمن بشر پوله پول.
_هر چی دشمن داری بده به من و خودتو خلاص كن.
□□□
روزی مهمانی از پسر صاحب خانه میپرسه:شما كی نهار میخورید؟
میگوید: مامانم گفته هروقت كه شما بروید!!!
□□□
به یك خارپشت میگن بزرگ ترین آرزوت چیه ؟ میگه یك روز من را بغل كنند .
به یك پنگوین میگن بزرگ ترین آرزوت چیه ؟ یك عكس رنگی بگیرم .
□□□
یك روز یه جا سیل می یاد سیم خاردار میكشند.
□□□
می دونی چرازنا كمتر فوتبال بازی می كنند ؟
چون كمتر زنی پیدا میشه كه حاضر باشه با ۱۲ نفر دیگه یه جور لباس بپوشه.
□□□
یك معتاده پیغام گیر می خره پیغام می ذاره <هشتم ولی خشتم>.
□□□
یه روز یه یاروئی می خواست مهتابی بخره اسمش یادش میره به فروشنده می گه آقا یه متر لامپ بدید.
□□□
یك روز به یك معتاد مگن با ۴۵-۴۶ -۴۷-۴۸ جمله بساز:مگه چلا پنجه می كشی چلا شیشه میشكنی چلا حف نمی زنی چلا هشتی ناراحت.
□□□
به یكی میگن با بنزین جمله بساز می گه خوش به حالتون كه سوار بنزین.
□□□
روزی ماهیگیری یك ماهی گرفت. ماهی در دست او ان قدردست و با زد كه ماهیگیر عصبانی شد و را در آب انداخت وگفت:حالا ان قدر انجا بمان كه خفه شوی.
□□□
شخصی در یك روز سرد زمستان اسبی را می بیند كه از دهانش بخار بیرون می آید. به دوستش می‌گوید: آهان اسب بخار كه میگن همینه.
□□□
خلبان هواپیما میگه مسافران محترم شنیدید میگن پاریس رو ببین بعد بمیر مسافران میگن:بله خلبان میگه خوب نگاه كنید چون داریم سقوط میكنیم.
□□□
شخصی كدو تنبل میخره , میزارتش كلاس تقویتی !!!!!
□□□
از شخصی میپرسن: ساعت چنده؟ بلد نبوده یه كم نگاه میكنه میگه: بدو دیرت شد.
□□□
دوستان عزیز امیدوارم درسال جدید پله های طرقی را یكی یكی طی بكشید.
□□□
یك روز دوتا تخم مرغ به هم میرسن اولی میگه: مخلستیم
دومی میگه: املتتیم.
□□□
خیلی دوست دارم یه روز میام دنبالت و می برمت جایی كه دست هیچكس بهت نرسه... قربانت ....عزراییل..!!!
□□□
روزی یك سیر ویك پیاز دعوایشان می شود سیر به پیاز می‌گه شانس اوردی كه سیرم مگرنه می‌خوردمت.
□□□
به یه نفر می گن با شیشه جمله بساز
می گه ساعت یك ربع به شیشه.
□□□
به یه نفر می گن چرا این قدر سی دی تو خط داره
می گه: رو آهنگ های قشنگش علامت×گذاشتم.
□□□
یك روز از بزی می پرسن از ورزشها كدوم ورزشو دوست داری میگه ( مه... نچ).
□□□
یك روز به یه نفر میگن ۲×۲ چند میشه ۵ تا میگن چرا؟ میگه علم پیشرفت كرده.
□□□
روزی بود روزگاری نداشت جنگلی بود كه درخت نداشت در این جنگل شكارچی بود كه تفنگ نداشت روزی این شكارچی باتفنگی كه فشنگ نداشت آهویی شكار كرد كه سر نداشت و آنرا در كیسه ای انداخت كه ته نداشت این شعر شاعری داشت كه اسم نداشت درسته سروته نداشت اما ارزش سر كار گذاشتن روداشت.
□□□
به یك نفر میگن با لوستر جمله بساز میگه سه دختر دارم كه یكی از یكی دیگه لوستره.
□□□
به یه نفر میگن با صداقت جمله بساز.
میگه: داشتم تلفنی صحبت میكردم صدا قطع شد.
□□□
به شخصی میگن از احمد یه جمله بساز:
میگه: منو داوود و حسن به پارك رفتیم.
میگن: پس احمد كو؟
میگه: رفتیم خونه نبود.
□□□
به یكی میگن با اداره جمله بساز
میگه: اداره بارون می باره.....
□□□
بیژن: آقای فروشنده این تلویزیون رنگی چنده؟
فروشنده: چی میگی آقا این كه تلویزیون نیست این آكواریومه.
بیژن:جون من راست میگی؟ من فكر كردم این تلویزیونه كه داره راز بقا نشون میده.
□□□
به یك نفر می گویند با اختاپوس جمله بساز
گفت: اختا پوسم سیاه نشده برم تو سایه.
□□□
دكتر از دیوانه پرسید: تو رو برای چی به تیمارستان آوردند؟ دیوانه گفت: بدون هیچ دلیلی، فقط به خاطر اینكه من معتقدم جوراب نخی خیلی بهتر از جوراب نایلون هست. دكتر گفت: این كه دلیل نشد، منم معتقدم جوراب نخی بهتر از جوراب نایلون هست. دیوانه گفت: چه جالب! راستی شما جوراب نخی رو با سس سفید می‏خورید یا با سس گوجه فرنگی؟
□□□
معلم: محمود بگو ببینم احمدشاه رو كی كشت؟
محمود: آقا بخدا ما نكشتیم.
□□□
یك روز گربه ای زنبوری را می خورد به جای میو میو كردن زیو زیو می كند.
□□□
یه روز یه عنكبوت جو مگیره تا صبح فرش می بافه.
□□□
اولی: من میدانم اولین سوال امتحان چیه؟
دومی: خب چیه؟
اولی نام ونام خوانوادگی.
□□□
یك روز یه نفر بینیش آب ریزش داشته بعد می ره سرش را ایزوگام می كنه.
□□□
به یه نفر میگن چند نوع مار نام ببر می گه مار بوا مار افعی مار كبری مار مولك.
□□□
یكی كنار رودخانه در فكر بود. از او پرسیدم در چه فكری؟
گفت در فكر اینم كه اگر رودخانه به آبگوشت تبدیل بشه چطوری تلیتش كنم.
□□□
یه شخصی یه جوراب می خره براش بزرگ بوده جلوش پنبه می زاره.
□□□
یه خر با یه گور خر مسابقه دو میدن گور خر برنده می شه.
خر میگه : قبول نیست تو لباس ورزشی تنت كرده بودی!
□□□
طوطی یكی از روشنفكران اسرائیل گم شده بود. روشنفكر به كلانتری محل مراجعه كرد و عرض حال داد. افسر نگهبان ورقه را خواند و گفت:
- ننوشتین كه طوطی شما حرف هم می زده یا نه.
روشنفكر جواب داد:
- چرا، جناب سروان. حرف هم می زد، ولی عقاید اون در مورد لزوم صلح با فلسطینی ها هیچ ارتباطی به من نداره.
□□□
در یكی از جمهوری های آسیای میانه، كه هنوز آثار روش حكومتی دوران كمونیسم ادامه دارد، همه كار را باید با صف انجام داد، از جمله خرید بلیت راه آهن. یك روز افسر عالی رتبه ای توانست از ستاد كل نامه ای بگیرد كه او را از صف معاف می كرد. نامه را به گیشه فروش بلیت برد. بلیت فروش با خونسردی گفت:
- بسیار خب، بفرمایین تو صف.
- مگه شما این نامه را نخوندین؟
- چرا خوندم. ولی این صف مال كسانیه كه نامه معافیت از صف دارن.
□□□
در شوروی قبل از فروپاشی، یكی از نمایشنامه های چخوف با سانسور شدید روبه رو شد و هنرمندان به این علت اعتراضات شدیدی كردند. رئیس پلیس كاگ ب مسئول مربوطه را احضار كرد و گفت:
- نمی شه از این رفیق چخوف بخوای یه تغییرات كوچیكی در نمایشنامه ش بده كه به خط مشی حزب نزدیك تر بشه؟ خیلی برامون دردسر شده.
- ولی قربون چخوف مرده.
- خیلی بد شد. باز تو یه خرده زیادی عجله به خرج دادی.
□□□
استاد حقوق بین الملل داشت سر كلاس جنگ را تعریف می كرد:
- فرض كنین در یه خونه، مردی باشه با یه ریش تراش، زنش با جاروبرقی، پسرش با گیتار برقی و دخترش با سشوار برقی... این چهارنفر فقط یه پریز برق دارن. حالا متوجه شدین جنگ چطوری شروع می شه.
□□□
رهبر حزب محافظه كار انگلیس رفته بود به ملاقاتی خصوصی با نخست وزیر و ضمن صحبت از او پرسید:
- شما اگه بخواین از شر مزاحم ها خلاص شین چی كار می كنین؟
- به منشی ام سپردم، وقتی علامت مخصوص بهش دادم، می آد می گه علیا حضرت ملكه احضارتون كردن.
چند دقیقه بعد، منشی وارد شد و گفت:
- قربان علیا حضرت الان احضارتون كردن.
□□□
بانو الیزابت شهروند محترمه ایالت تگزاس به اسلحه فروشی محله شان مراجعه كرد:
- یه هفت تیر كوچیك و دقیق و موثر می خوام با هفت تا فشنگ.
- بیشترم بخواین می دیم؛ برای دفاع از خود می خواین؟
- نخیر، برای دفاع از خود یه وكیل خوب سراغ دارم.
□□□
امیرهوشنگ رفته بود سینما و داشت قصه فیلم را برای رفیقش تعریف می كرد:
- آرتیسته مثل برق اومد، پیتیكو، پیتیكو، پیتیكو، بنگ، بنگ، بنگ، چرق، چرق، چرق...
- معنی بیشتر ساند افكت هاتو فهمیدم، پیتیكو صدای پای اسبه، بنگ بنگ صدا شلیك هفت تیره، ولی چرق چرق دیگه چیه؟
- صدای شكستن تخمه پشت سری هامه.
□□□
ماهیگیرها همه جای دنیا و همه وقت، خالی بند بوده اند. آن روز شنبه هم، ابوطالب خان داشت جریان عظمت ماهی هایی را كه دیروز گرفته بود تعریف می كرد.
- علی جان، ماهیا گرفتم، ماهیا گرفتم به چه گندگی...
- مثلاً به چه گندگی؟
- مثلاً نهنگ!
- زكی! من نهنگ رو به عنوان طعمه می زنم سر قلابم!
□□□
ملوك خانم بعد از فروكش كردن آتش نزاعش با عبدالكریم خان، با صدای نسبتاً ملایمی گفت:
- مرد، اینقده خودخواه نباش. اینقده یه طرفه به قاضی نرو. واسه چی فكر می كنی هرچی مربوط به توئه خوبه، هرچی مربوط به منه بده؟
عبدالكریم خان هم با لحن آشتی جویانه و آشكارا برای اثبات حسن نیت خود عرض كرد:
- اینجورام نیست ملوك جون، مثلاً من واقعاً قبول دارم كه مادرشوهر تو خیلی خیلی بهتر از مادرزن منه.
□□□
امیرحسن خان هر كار می كرد صبح زود بیدار شود و به موقع سركارش بیاید نمی شد.
هر روز با رئیس اش سر تاخیرهایش دعوا داشت. تا بالاخره آن هفته، رفت دكتر و به دستور او، پیش از خواب یك جور قرص آرامبخش نوظهور خورد و خیلی زود هم خوابش برد و صبح شنگول و سر وقت بیدار شد و به موقع آمد اداره، یكراست رفت اتاق رئیس كه خودی نشان بدهد و گفت:
- حالا راضی هستین رئیس كه به موقع اومدم اداره؟
- آره، راضی ام، ولی بفرما دیروز كجا بودی؟
منبع : مطالب ارسال شده