شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


جهان شگفت انگیز ادبیات کودکان جیم دگمه و آقای لوکاس


جهان شگفت انگیز ادبیات کودکان جیم دگمه و آقای لوکاس
● یک
«لوکاس، راننده قطار در کشور بسیار کوچکی به نام لومرلند زندگی می کرد. لومرلند بر فراز کوهستانی با دو قله که یکی بلند بود و دیگری کمی کوتاه تر، قرار گرفته بود. آن سرزمین در برابر کشورهایی مثل آلمان، چین یا قاره آفریقا، اندازه یک خانه بود.اطراف کوهستان با پل های کوچک، راه های باریکی کشیده شده بود. یک راه آهن پیچاپیچ با پنج تونل از دل کوهها می گذشت و به سوی دو قله پیش می رفت.در لومرلند خانه هایی هم وجود داشت؛ و بالای کوه، میان دو قله یک قصر بنا شده بود. یک مغازه کوچک و مناسب هم بود. ایستگاه قطار پای کوه بود و لوکاس، راننده قطار آنجا زندگی می کرد.به نظر می رسید این سرزمین از جمعیت پر است و دیگر گنجایش بیش از این را ندارد. شاید خیلی خنده دار باشد آدم فکر کند از مرزهای لومرلند نمی شود جلوتر رفت؛ چون بلافاصله پای آدم توی آب فرو می رود. آنجا شبیه یک جزیره بود.آن جزیره میان یک اقیانوس پهناور بود. صدای موج های بزرگ و کوچک اقیانوس، شبانه روز از ساحل به گوش می رسید. با این وجود گاهی وقت ها دریا آرام و صاف بود. آن قدر آرام که شب های مهتابی، لوکاس مدت ها کنار ساحل می نشست و لذت می برد. هیچ کس درست نمی دانست چرا این جزیره را باقیمانده لومرلند می نامند؛ اما حتماً روزی علتش معلوم می شد. در هرحال لوکاس راننده قطار، آنجا زندگی می کرد. اسم قطارش ، «اما» بود. «اما» قطار خیلی خوبی بود. کمی چاق و قدیمی بود؛ شاید به همین خاطر دوست داشتنی بود. حتماً می پرسید در سرزمینی به آن کوچکی ، قطار به چه درد می خورد؛ خب جوابش این است : چون یک راننده قطار باید قطار براند؛ اگر این کار را نکند، چه کار کند آسانسورچی بشود تازه یک راننده درست و حسابی قطار، همیشه می خواهد راننده قطار باشد، نه چیز دیگر. تازه در لومرلند اصلاً آسانسور نبود.»
اگر قرار باشد که فقط یک نوع از ادبیات را انتخاب کنیم که بهترین آثارش را در قرن بیستم عرضه کرده باشد آن ادبیات، ادبیات کودکان است. این قرن، بهشت نویسندگان کودک محسوب می شد و یکی از موفق ترین این نویسندگان «میشائیل انده » است. البته در زبان فارسی ، اسم این بنده خدا را چند جور تلفظ کرده اند یکی نوشته «میشل انده»؛ یکی نوشته «میکائیل انده»؛ اما بگذارید چون ما هموطن فوتبالیست اش را «میشائیل بالاک» صدا می زنیم، «انده» را همان «میشائیل» صدا کنیم. سلام «میشائیل»! چطوری میشائیل !
«میشائیل» در ۱۹۲۹ به دنیا آمد. در آلمان به دنیا آمد؛ و مثل همه نویسندگانی که بعداً مشهور می شوند - درست مثل شخصیت معروف خودش «جیم دگمه» که خیلی باهوش بود - از همان نوجوانی شروع کرد به گفتن شعر و نوشتن داستان کوتاه. «انده» از همان اول دوست داشت نمایشنامه نویس شود. خیلی هم دوست داشت اما آخرش هم نتوانست یک کار پرطرفدار ارائه کند. خب! بالاخره در سرزمین برتولت برشت، باید خیلی سرت بشود از این کار، تا تحویل ات بگیرند. نگرفتند و شانس آورد! چون پول احتیاج داشت.
- وای خدای من! این پول چقدر خلاقیت آدم را زیاد می کند !- به تقاضای یک دوست نقاش متنی برای کتاب مصورش نوشت. اسم این کتاب «جیم دگمه و لوکاس لوکوموتیوران » بود و یک دفعه خیلی مشهور شد و در ۱۹۶۱ برنده جایزه ادبی کتاب کودکان آلمان شد. [وقتی می گویم آلمان، منظورم آلمان غربی آن سالها، سال های جنگ سرد است که دو تا کشور آلمان داشتیم. چرا بروید از آلمانی ها بپرسید!] موفقیت این کتاب باعث شد جلد دومش را هم بنویسد و توی آن، به سبک و سیاق افسانه ها مشخص کند که «جیم دگمه» یک شاهزاده سیاهپوست موفرفری ست که در بچگی دزدیده شده بوده! خیلی دلم می خواهد بدانم شباهت «جیم دگمه» با «اتللو» از کجا ناشی می شود [شما اگر می دانید جوابش را به نشانی جزیره لومرلند منزل آقای لوکاس لوکوموتیوران بفرستید و یک قطار جایزه بگیرید!] «انده» بعد از پول قلمبه ای که از انتشار «جیم دگمه» نصیب اش شد، دوباره رفت سراغ نمایشنامه نویسی و دوباره همان آش و همان کاسه! این استاد، دو تا کار مهم دیگر هم تو کارنامه اش دارد که حتماً فیلم های آن کارها را دیده اید: «مومو» و «داستان بی پایان». هر دو تا مثل همین «جیم دگمه» ، پر از افسانه و رمز و رازند و البته بچه ها برای شان - درست مثل همین جیم دگمه - سر و دست می شکنند!
● دو
«یک روز زیبا، قایق پست در ساحل لومرلند لنگر انداخت. نامه رسان با یک بسته بزرگ، روی خشکی پرید و برای اولین بار با حالتی رسمی پرسید: «خانم مالزان اینجا زندگی می کند » ... خانم «وااز» تند در جعبه را برداشت. توی آن باز یک جعبه دیگر اندازه جعبه کفش با سوراخ های ریز بود. خانم «وااز» جعبه را باز کرد. توی آن یک بچه سیاه پوست بود. بچه با چشم های سیاه و براقش به آنها نگاه می کرد. معلوم بود از این که از توی جعبه ای به آن کوچکی بیرون آمده بود، خیلی خوشحال است.
همه با تعجب فریاد زدند: «یک بچه! یک بچه سیاه!»
آقای آرمل متفکرانه گفت: «احتمالاً یک سیاه زنگی ست».
حاکم عینک اش را به چشم زد و گفت: «عجیب است، خیلی عجیب است!»
و دوباره عینک اش را برداشت.لوکاس که تا آن موقع ساکت بود، گفت: «در تمام طول زندگی ام با چنین بی حرمتی رو به رو نشده بودم که یک جوان کوچولو را توی کارتن بگذارند و پست کنند. اگر آن را باز نکرده بودیم، چه پیش می آمد مگر من این آدم را گیر نیاورم! اگر گیرش بیاورم باچوب چنان کتکی به او می زنم که هرگز فراموش نکند، من ، لوکاس، راننده قطار هستم.»
بچه از صدای بلند لوکاس، به گریه افتاد... حاکم... پرسید: «اسمش راچه بگذاریم، بالاخره باید اسم داشته باشد.»
همه با هم گفتند: «درست است.» و فکر کردند و فکر کردند.
سرانجام لوکاس گفت: «من می گویم اسمش را جیم بگذاریم.»
و به طرف کودک برگشت و آرام گفت: «خب جیم ، می خواهیم باهم دوست بشویم.» بچه دست سیاه و کوچک اش را به سوی او دراز کرد.»
خیلی ها حتماً انیمیشن «جیم دگمه» را دیده اند که تقریباً منطبق است بر رمان؛ نمی خواهم طول اش بدهم اما جیم دگمه و لوکاس ، بعدها لوکوموتیو را راه می اندازند و به همه جای دنیا می روند و حتی آنجاهایی که ریل ندارد! آنها می خواهند هویت گمشده جیم را پیدا کنند. این یک واقعیت است که این کتاب مخصوص بچه ها نوشته شده اما برای بزرگترها هم خیلی جذاب است و حالا بیایید از این جذابیت کمی سوءاستفاده کنیم و بگوییم که «جیم دگمه» یک جور کند وکاو در قصه «اتللو»و بازآفرینی آن و تغییر مسیر سرنوشت این شخصیت است به سمت خوشبختی . این فرض من است که می تواند صددرصد غلط باشد. درست یا غلط بودنش هم زیاد مهم نیست چون چنین تأویلی به درد ادبیات کودکان نمی خورد اما به درد نویسنده ای که می خواهد برای بچه ها بنویسدو از ادبیات بزرگسال آمده و دنبال ارائه یک کار کاملاً تازه است ، می خورد. فقط کافی است یک شخصیت معروف ادبیات بزرگسال را انتخاب کنید. سن اش را تغییر دهید. مکان زندگی اش، اسمش ، آینده اش را تغییر دهید و کمی افسانه هم اضافه کنید به موضوع؛ کار تمام است! «میشائیل انده» به نظرم چنین نویسنده ای می آید؛ کسی که در ۱۹۸۸ خطاب به مترجم فارسی «داستان بی پایان» نوشت از این که این کتاب در کشوری که پر از افسانه و تخیلات شگفت انگیز است ترجمه شده خیلی خوشحال است. ببینید! ما خیلی چیزها داریم که آدم های آن ور آب ، آرزویش را دارند! هوهو! پس لوکاس! قطار را روشن کن!
یزدان مهر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید