دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


جهان شگفت انگیز ادبیات کودک


جهان شگفت انگیز ادبیات کودک
۱)
«تولد PIPPI در یکی از روزهای سال ۱۹۴۱ اتفاق افتاد. در آن روز دخترم کارین که هفت ساله بود از من خواست قصه ای برایش بگویم. پرسیدم: «چه قصه ای » گفت: «قصه PIPPI LANGSTRUMP (پی پی جوراب بلند)». این اسم را کارین در آن لحظه از خودش درآورد. اسم غریبی بود. من هم بی آن که از او بپرسم این شخصیت چه کسی است شروع کردم به گفتن قصه ای غریب. دخترم فوراً از آن خوشش آمد. دوستانش هم همین طور. همگی می خواستند فقط قصه PIPPI را بشنوند و بس.
سه سال بعد، در سال ،۱۹۴۴ یک شب برفی از خانه بیرون رفتم. زمین لغزنده بود. زمین خوردم و مچ پایم شکست. بعد از این حادثه مدتی بستری شدم. ساعت ها بیکار می ماندم. چون تندنویسی را بلد بودم شروع کردم به نوشتن قصه هایی درباره جوراب بلند. قصدم این بود که داستان ها را روز تولد دخترم به او هدیه بدهم. همین کار را کردم. بعد تصمیم گرفتم نسخه ای از دستنویس قصه ها را برای ناشری بفرستم، هرچندکه حتی یک لحظه هم باورم نمی شد از این میان کتابی بیرون بیاید. خودم قدری از این شخصیت وحشت داشتم و نامه ای را که به ناشر نوشتم با این جمله یا جمله ای شبیه به آن پایان دادم: «امیدوارم مقامات انجمن حمایت کودکان را وحشت زده نکنید.» همان طور که انتظار می رفت ناشر کتاب را نپذیرفت. ولی سال بعد دستنویس قصه را در مسابقه ای که برای کتاب های کودکان برگزار می شد شرکت دادم و از عجایب آن که جایزه اول را بردم. از آن پس وقایع به سرعت فوق العاده زیادی اتفاق افتاده اند. کتاب منتشر شد و با وجود آن که عده زیادی از مردم آن را نمی پسندیدند فروش عجیبی پیدا کرد و تا به حال فکر می کنم به ۲۵ زبان ترجمه شده باشد. در همین روزها مخصوصاً بازار PIPPI در بسیاری از کشورها حسابی داغ است. علتش موفقیت بسیار زیادی است که سریال تلویزیونی و فیلم های سینمایی PIPPI به دست آورده اند.»
آسترید لیندگرن [متولد ۱۹۰۷] در ،۱۹۴۱ ۳۴ ساله بود و خیلی عجیب است که وسط گیر و دار جنگ جهانی دوم، یک بچه شوخ و شنگ و هرکول [نه به ظاهر که در قدرت بازو] وارد ادبیات کودکان شود هرچند که سوئد تا پایان جنگ، وارد این جنگ بی آبرو که احتمالاً احمقانه ترین جنگ دنیا بود، نشد. تنها وجه مشترک دنیای لنگسترومپ [جوراب بلند] با این جنگ، احمقانه بودن جهانی است که این دو را [شخصیت و جنگ را] دربرگرفته. بگذارید به جای کلمه احمقانه [که کمی بدآموزی دارد!] ترکیب «بی حساب و کتاب» را بگذاریم. رمان لیندگرن ـ که بعدها در رمان های دیگری هم به این شخصیت پرداخت ـ پر از اتفاقات بی حساب و کتاب است که معمولاً در دنیای افسانه ها اتفاق می افتد اما به نظر می رسد که این کودک [جوراب بلند] یک دفعه از آنجا پرت شده وسط دنیای واقعی ما. او قادر است که نظم حاکم بر زندگی بزرگسالانه را درهم بریزد و نظم تازه ای را ـ که به ظاهر شباهتی به نظم ندارد ـ جایگزین کند. این کودک، در واقع، مرحله آغازین ورود چنین شخصیت هایی را به ادبیات ـ چه کودک چه بزرگسال ـ رقم زده است. او «پیتر پن» یا «آلیس» نیست؛ گرچه ممکن است وجوه مشترکی با آنها داشته باشد مثلاً دختر بودن و عجیب دیدن همه پدیده های اطراف را از «آلیس» گرفته باشد یا قدرت و بینش و عقلانیت روزافزون اش را از «پیترپن»؛ با این همه واجد خصوصیتی است که در آن دو نیست. او قادر است به تمسخر جهان جدی و توخالی اطرافش بپردازد. با «جوراب بلند» است که آن شخصیت «بی خیال» که قواعد جهان مدرن را زیر سؤال می برد وارد ادبیات می شود. گرچه «شوایک» ـ سربازی که جنگ اول را جدی نمی گرفت ـ در ادبیات «چک» بوده با این همه، او هنوز متعلق به دنیای کهن و قرن نوزدهمی پیش از جنگ اول جهانی است و چندان با مؤلفه های خشن و قوانین جزمی آن آشنا نیست. واقعیت آن است کودکانی که با شخصیت «جوراب بلند» بزرگ شدند در ۱۹۶۸ به خیابان ها ریختند تا به ژنرال دوگل ـ نماد عقلانیت دنیای مدرن ـ بگویند: «دنیا باید شکل دیگری باشد».
۲)
«بیرون یک شهر کوچک در کشور سوئد، باغی بود قدیمی با درخت های میوه انبوه که شاخه های آنها از هر طرف درهم پیچیده بود. در این باغ کلبه ای بود و در این کلبه «جوراب بلند» زندگی می کرد. او ۹ ساله بود و تک و تنها زندگی می کرد. نه مادر داشت نه پدر، که البته از یک جهت بد نبود، چون دیگر کسی نبود که وسط تفریح و بازی به او بگوید وقت خواب است و یا این که وقتی دلش می خواست آب نبات بخورد به او بگوید بیا و روغن ماهی بخور.
جوراب بلند پیشترها پدری داشت که او را خیلی دوست داشت. البته مادری هم داشت. ولی این موضوع مربوط به خیلی قدیم می شد. مادر جوراب بلند مرده بود، همان وقت که بچه خیلی کوچکی بود و در گهواره می خوابید و آن چنان گریه و زاری می کرد که کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. حالا او عقیده داشت که مادرش در آسمان زندگی می کند و از سوراخی در آن بالا، دختر کوچکش را تماشا می کند و گاهی جوراب بلند دستی به طرف آسمان تکان می داد و می گفت: «غصه نخور مادر، من بلدم مواظب[!] خودم باشم.»
او پدرش را فراموش نکرده بود. پدر او ناخدای یک کشتی بود.
«لنگسترومپ» یا جوراب بلند قصه آسترید لیندگرن، ظاهراً بچه عجیبی است اما ابداً این طور نیست. او حتی در دستور زبان و تلفظ و املای کلمات دخل و تصرف می کند که عمدی است. به اطرافتان نگاه کنید احتمالاً تعداد زیادی بچه پیدا می کنید که شکل خاصی به دنیا نگاه می کنند که شما خیلی راحت و به این دلیل که می خواهید زیاد خودتان را ناراحت نکنید اسم اش را می گذارید دنیای بچگانه! با جملاتی از این دست: «بچه س دیگه!» یا «بزرگ می شه یاد می گیره» یا «باید یاد بگیره! ببین بچه، آسمون یه کشتی بادبانی نیس که خورشید ناخداش باشه!» خب! شما برنده شدید! بچه ماست ها را کیسه می کند و می رود با دیوار حرف می زند! همان طور که جوراب بلند با اشیا حرف می زند! او بلد است برای هرچیز دلیلی دست و پا کند که البته این کار را از ما بزرگترها یاد گرفته. فقط ما در بزرگسالی، تخیل لازم را نداریم تا دلایلمان «جذاب» باشد و معمولاً، شدیداً خسته کننده است؛ اما دلایل او: «سه تا تخم مرغ برداشت و به هوا پرتاب کرد. یکی از تخم مرغ ها خورد روی سرش و شکست و زرده آن به روی صورتش سرازیر شد. بعد همان طور که چشم هایش را پاک می کرد گفت: «من همیشه شنیده بودم که زرده تخم مرغ به مو قوت میده. حالا خواهید دید موهای من با چه سرعتی رشد می کند. در برزیل به همین دلیل همه «تخم مرغ به سر» این طرف و آن طرف می روند و حتی یک نفر هم کچل نیست.»
این «شخصیت» در ایران، در دهه ،۵۰ با انتشار دو ترجمه و پخش یک سریال تلویزیونی خیلی محبوب، معرفی شد. در سال های اخیر هم، تلویزیون یک سریال کارتونی و یک فیلم سینمایی از این شخصیت را پخش کرده است. در مجموع، کتاب ها دلچسب ترند. نمی دانم مشکل این فیلمسازها چیست که نمی توانند همان حال و هوای توی کتاب را منتقل کنند ! به نظرم اگر می خواهند جوابی بدهند لااقل مثل جوراب بلند، جوابشان خلاقانه باشد. مثلاً چیزی توی این مایه ها: «یک کتاب شبیه یک لیوان آب است. فکر می کنید وقتی که یخ می زند، می توانید آن را هورت هورت سر بکشید آدم یخ را نگه می دارد برای نوشابه اش. چند نفر را می شناسید که آب توی نوشابه بریزند که خنک شود پس لطفاً بعد از دیدن فیلم ها، غر «آب نبودن» این «یخ» را سرما نزنید!» اما متأسفانه، تا این میزان خلاقیت، تا به حال یافت نشده!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید