یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

‌آخرت‌ و خدا،‌هدف‌ بعثت‌ انبیأ؟!


‌آخرت‌ و خدا،‌هدف‌ بعثت‌ انبیأ؟!
۱) مواجهه‌ با مسئله‌ دین‌ از منظرکارکردگرائی‌ (فونکسیونالیستی) و ابزارانگاری‌ (انسترومنتالیستی)، اساساً‌ یک‌ نگاه‌ دین‌باورانه‌ و مؤ‌منانه‌ به‌ دیانت، نمی‌تواند باشد. این‌ خود، شروع‌ نزاع‌ مهمی‌ در «فلسفه‌ ادیان» است‌ که‌ بنظر می‌رسد منشأ خطاهای‌ بزرگتر و پیاپی‌ خواهد بود و چنین‌ اتفاقی‌ در تألیفات‌ مرحوم‌ مهندس‌ مهدی‌ بازرگان‌ و همفکران‌ ایشان، چه‌ وقتی‌ که‌ نگاه‌ ایدئولوژیک‌ و سیاسی‌ - حکومتی‌ به‌ دین‌ داشتند و چه‌ حال‌ که‌ نگاهی‌ کاملا" "غیرسیاسی‌ و منفک‌ از دولت" و باصطلاح، سکولاریستی‌ به‌ "دین" دارند، پیدا بوده‌ و هست.
ریشه‌ در این‌ دو نگاه، یکی‌ است. گرچه‌ جهت‌ آنها با یکدیگر مغایر بوده‌ باشد. منطق‌ دینداری، در این‌ هر دو مرحله، یکسان‌ است. پیشتر، معطوف‌ به‌ جنبهٔ‌ اثباتی، و اینک، به‌ جنبهٔ‌ سلبی‌ (تفکیکی‌ و سکولار)، امامنطق، همان‌ منطق‌ پیشین‌ است.
همچنین‌ درفلسفه‌ ادیان، متفکران‌ غربی‌ عادت‌ کرده‌اند که‌ متن‌ معارف‌‌دینی‌ (اسلامی) را جدی‌ نگرفته‌ و از بیرون‌ و براساس‌ فرضیات‌ ابداعی‌ و استحسانی، برای‌ اسلام، وظیفه‌ و کارکرد بتراشند.
آنان‌ تأکید دارند که‌ نباید از خود دین‌ پرسید که‌ برای‌ رفع‌ چه‌ نیازی‌ و حل‌ چه‌ مشکلاتی‌ آمده‌ است؟ بلکه‌ باید تکلیف‌ دین، وظائف‌ و قلمرو و کارکردهای‌ آن‌ را از بیرون، تعیین‌ کرد و به‌ معارف‌ دینی، جهت‌ داد و در واقع، آن‌ نظریه‌ را بر متن‌ دینی‌ تحمیل‌ کرد. به‌ عبارتی‌ در هر دوره، به‌ اقتضایی‌ و استحسانی، نکاتی‌ را در دین، "اصل" و بقیه‌ را "فرعی" گرفت.
به‌ عقیدهٔ‌ اینان، منطوقات‌ متن‌ دینی‌ و مدلول‌ ادلهٔ‌ شرعی‌ در این‌ باب، حجت‌ و یا گویا نیست. لذا در شرائطی، تحت‌ تأثیر القائات‌ و مشهورات‌ زمانه، انتظار حکومت‌ از دین‌ داشتیم‌ (که‌ حال‌ متوجه‌ شده‌ایم‌ خطا بوده‌ است!) و در شرائطی‌ دیگر و تحت‌ تأثیرات‌ خارجی‌ دیگری، انتظارِ‌ صرفاً‌ اطلاع‌ رسانی‌ اجمالی‌ در باب‌ خدا و آخرت‌ را از دین‌ داریم. مسئله، این‌ نیست‌ که‌ اسلام‌ (قرآن‌ و روایات)، از چه‌ اصول‌ و اهداف‌ و احکامی‌ سخن‌ گفته‌اند بلکه‌ مسئله، این‌ است‌ که‌ ما چه‌ انتظاری‌ مایلیم‌ که‌ از دین‌ داشته‌ باشیم؟! به‌ عبارت‌ واضح‌تر، برخلاف‌ روال‌ سنتی!! که‌ دین‌ برای‌ ما تعیین‌ تکلیف‌ می‌کرد، حال‌ ما، تکلیف‌ دین‌ و وظائف‌ آن‌ را تعیین‌ می‌کنیم. دین، مفاد قاطع‌ و واضحی‌ ندارد و لذا حجیت‌ ندارد و متغیر و تابعی‌ از تمایلات‌ و توقعات‌ و منافع‌ ماست.
و اما در نظر آقای‌ بازرگان، یک‌ دیدگاه‌ قدیمی‌ باید فرو ریزد. آن‌ دیدگاه‌ ساده‌ و قدیمی، که‌ در این‌ مقاله‌ مورد سؤ‌ال‌ قرار می‌گیرد، از چنین‌ شناسنامه‌ای‌ برخوردار است:
(... قبلا" شرعیات‌ اصول‌ و فروع‌ دین‌ را با تذکر اینکه‌ اگر کسی‌ این‌ اصول‌ را نداند و به‌ فروع‌ دین‌ عمل‌ نکند، مسلمان‌ نیست، یادمان‌ می‌دادند. اصول‌ اسلام‌ و احکام‌ آن، حالت‌ ثابت‌ و قطعی‌ داشت‌ که‌ اعتقاد و عمل‌ به‌ آنها، باعث‌ می‌شد زندگی، قرین‌ سلامت‌ باشد.)
این‌ نخستین‌ علامت‌ جد‌ی، در تبیین‌ جهت‌گیری‌ جدید و تجدیدنظر آقایان‌ در تعریف‌ "دین" است. بنابراین، از این‌ پس، ظاهراً‌ نه‌ مسلمانی، در گروی‌ "اعتقاد به‌ اصول" و "عمل‌ به‌ فروع‌ دین" خواهد بود و نه‌ ثبات‌ و قطعیت‌ احکام‌ اسلام‌ بقوت‌ خود باقی‌ است. و اینکه‌ عمل‌ به‌ دین، زندگی‌ را قرین‌ سلامت‌ خواهد کرد،جزء عقائد سنتی‌ و کهنه‌ در آمده‌ است.؟!
ایشان‌ می‌نویسد: (برای‌ خیلی‌ها این‌ توجه‌ پیدا شده‌ بود که‌ علت‌ عقب‌ماندگی‌ ما، مسلمانان‌ بودنمان‌ است. اکثریت‌ مردم‌ چنین‌ عقیده‌ای‌ نداشتند یا نمی‌خواستند داشته‌ باشند. بعضی‌ از علما واکنش‌ نشان‌ داده‌ و برای‌ راضی‌ کردن‌ وجدان‌ خودشان، در صدد تجدیدنظر در دین‌ برآمدند و علل‌ دیگری‌ را باعث‌ خرابی‌ اوضاع‌ و عقب‌ماندگی‌ دانستند...)
این‌ عبارات‌ به‌ قدر کافی، صریح‌ نیست‌ که‌ علت‌ عقب‌ماندگی‌ مسلمانان‌ را در اسلام‌ (یا برخی‌ تعالیم‌ اسلام) دانستن، بالاخره‌ نظریهٔ‌ موجهی‌ بوده‌ یا نبوده‌ است؟! و آیا برخی‌ علما - برای‌ راضی‌ کردن‌ وجدان‌ خودشان!! - در کدام‌ بخش‌ از دیانت، باید تجدید نظر می‌کردند و چرا؟
اما مقاله‌ در ادامه، بقدر کافی، صریح‌ است‌ که‌ نظریهٔ‌ علمأ روشنفکر، در اینکه‌ «اسلام، حاوی‌ بهترین‌ دستورهای‌ اخلاقی‌ و اجتماعی‌ و حکومتی‌ است‌ و برای‌ اصلاح‌ ما و رواج‌ عدالت‌ و سعادت‌ در جامعه‌ آمده، نظریه‌ای‌ خام‌ و کودکانه‌ و ایدئولوژی‌ زده‌ بوده‌ است»!!
وی‌ می‌نویسد: (با پیدایش‌ افکار مترقی‌ ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم‌ در غرب، روشنفکران‌ مسلمان‌ نیز به‌ فکر ایدئولوژی‌ و جهان‌بینی‌ اسلامی‌ افتادند.)
براساس‌ این‌ تحلیل، پیش‌ از پیدایش‌ ناسیونالیزم‌ و سوسیالیزم‌ و کمونیزم‌ (که‌ نویسنده‌ از آنها، به‌ عنوان‌ افکار مترقی‌ یاد می‌کند) اسلام، فاقد هستی‌شناسی‌ و جهانبینی‌ و معارفی‌ راجع‌ به‌ انسان‌ و جهان‌ بوده‌ است. براستی‌ با قطع‌نظر از لفظ‌ "ایدئولوژی"، آیا اسلام‌ و احکام‌ آن، معطوف‌ به‌ جامعه‌پردازی‌ و تصحیح‌ مناسبات‌ سیاسی‌ اقتصادی‌ و قضایی‌ در جوامع‌ بشری‌ نبوده‌ و این‌ جمله‌ را، از افکار مترقی‌ ملی‌گرایی‌ و کمونیزم‌ الهام‌ گرفته‌ است؟!
آیا کلیه‌ کسانی‌ که‌ به‌ تعبیر سکولار، "نگاه‌ ایدئولوژیک" به‌ اسلام‌ دارند، به‌ آیات‌ و روایات‌ و منابع‌ دست‌ اول‌ دینی‌ مربوط‌ به‌ ۱۴۰۰ سال‌ قبل‌ (و پیش‌ از ظهور آن‌ افکار مترقی) استناد نمی‌کنند؟!
البته‌ از نگاه‌ "جامعه‌شناسی‌ معرفت"، می‌توان‌ پذیرفت‌ که‌ در هر دورانی، متفکران‌ اسلامی‌ بدلیل‌ رواج‌ شبهاتی‌ خاص، به‌ سوی‌ خاصی، بیشتر عطف‌ عنان‌ کرده‌ و به‌ برجسته‌سازی‌ آن‌ بخش‌ از معارف‌ دین‌ که‌ بیشتر مورد سؤ‌ال‌ و شبهه‌ بوده، پرداخته‌اند.
اینست‌ که‌ در دوران‌ ظهور مارکسیزم، علمای‌ اسلامی‌ بیشتر به‌ "اقتصاد اسلامی" و "فلسفهٔ‌ تاریخ" در اسلام، یا بررسی‌ "دترمینیزم‌های‌ اجتماعی" پرداخته‌اند و در دوران‌ شیوع‌ لیبرالیزم، به‌ ابعاد دیگری‌ از اسلام‌ (از قبیل‌ "عقلانیت" و "معرفت"، "شناخت"، "فلسفهٔ‌سیاسی" و ... در اسلام)، عطف‌ توجه‌ غلیظتری‌ کرده‌اند. اما روشن‌ است‌ که‌ "جامعه‌شناسی‌ معرفت"، غیر از خود "معرفت" است.
ایشان‌ همچنین‌ می‌گوید: (مبارزه، مُد روز شده‌ بود. استفاده‌ از اسلام‌ به‌ عنوان‌ یک‌ «مکتب‌ مبارز»، جای‌ وسیعی‌ در افکار مردم‌ پیدا کرده‌ بود).
وی، "سیاسی‌ حکومتی" دانستن‌ اسلام‌ در دهه‌های‌ گذشته‌ را مستند به‌ آن‌ می‌کند که‌ مبارزه، ُمد روز بوده‌ است‌ و دوستان‌ ایشان‌ گمان‌ می‌کرده‌اند که‌ این‌ طرز فکر، فایده‌ برای‌ کشور داشته‌ و احکام‌ اسلام، چاره‌ گرفتاریها و عقب‌ماندگیها می‌شود و ... سپس‌ تصریح‌ می‌کند که‌ این‌ گمان، از اساس، خطا بوده‌ است. این، به‌ یک‌ معنا اعتراف‌ جالبی‌ است. ابتدا چون‌ مبارزه، مد روز بود و به‌ گمان‌ فایده‌ داشتن!!، اسلام‌ را "سیاسی" معرفی‌ کردن‌ و "بعثت" را با "ایدئولوژی" گره‌ زدن! و سپس‌ - باز هم‌ بر اساس‌ فایده‌گرائی‌ - دین‌ را جدا از سیاست‌ و حکومت، دانستن!
آیا یعنی‌ دیدگاههای‌ چهل‌ سالهٔ‌ آقای‌ بازرگان‌ در باب‌ تلفیق‌ دین‌ و سیاست، معطوف‌ به‌ "فایده" (و نه‌ "حقانیت") و براساس‌ تبعیت‌ از مُد روز (و نه‌ اسلام) بوده‌ است؟! پراگماتیزم‌ و ابزارانگاری‌ در مواجهه‌ با دین، مگر چیزی‌ غیراز این‌ است؟
۲) ایشان، همچنین‌ سیاست‌ دینی‌ را نوعی‌ دنیا گرائی‌ قلمداد می‌کنند. براستی‌ آیا اعتقاد به‌ حکومت‌ دینی، مترادف‌ با تفکر "دین‌ برای‌ دنیا"ست؟! حکومت‌ دینی، مستلزم‌ اصلاح‌ دنیا براساس‌ دین‌ است‌ یا بکارگیری‌ دین‌ در راه‌ "دنیا" و منافع‌ مادی؟!
نکته‌ مهمی‌ که‌ لابلای‌ عبارات‌ آقای‌ بازرگان، هویدا است، آن‌ است‌ که‌ آنچه‌ ایشان‌ در اواخر عمر از آن‌ عدول‌ کرده، طرز فکر قبلی‌ خودش(نگاه‌ پراگماتیستی‌ و سودطلبانهٔ‌ اجتماعی‌ به‌ "دیانت") است. به‌ عبارت‌ دیگر، نه‌ دیدگاه‌ سیاسی‌ حکومتی‌ ایشان‌ به‌ "دین" در دهه‌های‌ قبل، دیدگاهی‌ دقیقاً‌ دینی‌ بوده‌ و نه‌ دیدگاه‌ "انحصار در آخرت‌ و خدا" در سالهای‌ اخیر، دیدگاهی‌ براستی‌ معنوی‌ و دینی‌ است.
دو نوبت‌ "عدم‌ تعادل"، یکی‌ پس‌ از دیگری، در این‌ تفکر رخ‌ داده‌ که‌ اولی‌ تحت‌ تأثیر مارکسیزم‌ و ناسیونالیزم‌ (که‌ پیشتر مد روز بوده) و دومی‌ تحت‌ تأثیر بینش‌های‌ لیبرال، (که‌ اینک‌ مجدداًمُد روز است) واقع‌ گشته‌ است.
زیرا در معارف‌ دینی‌ ما، نه‌ "سیاسی‌ بودن‌ دین"، به‌ معنی‌ "دین‌ فدای‌ دنیا" و "دین‌ در خدمت‌ دنیا و دنیاطلبان" بوده‌ و نه‌ "معنوی‌ و اخروی‌ بودن‌ دین"، به‌ معنی‌ بی‌توجهی‌ به‌ حیات‌ اجتماعی‌ و سرنوشت‌ انسانها و بی‌اعتنائی‌ به‌ حقوق‌ و وظایف‌ سیاسی‌ و اقتصادی‌ و تربیتی‌ آنهاست. دعوت‌ به‌ آخرت، مترادف‌ با"رهبانیت" نیست‌ و سیاسی‌ بودن‌ دین‌ نیز، معطوف‌ به‌ تهیه‌ دنیای‌ چرب‌تر (به‌ هر قیمت!!) و "دنیوی‌ کردن‌ دین" مردم‌ نیست. "دینی‌ کردن‌ دنیا" با "دنیایی‌ کردن‌ دین"، تفاوت‌ جوهری‌ دارد.
وی‌ می‌نویسد: ("شایستهٔ‌ خدا و پیامبران‌ او، منطقاً‌ می‌باید در همین‌ تعلیماتی‌ باشد که‌ دانش‌ انسانها از درک‌ آن‌ عاجز و قاصر است‌ و الا‌ آموختن‌ چیزهایی‌ که‌ بشر دارای‌ امکان‌ کافی‌ یا استعداد لازم‌ برای‌ دریافت‌ آن‌ هست، چه‌ تناسب‌ و ضرورتی‌ می‌تواند داشته‌ باشد؟ انجام‌ کارهای‌ اصلاحی‌ و تکمیلی‌ دنیا در سطح‌ مردم، دور از شأن‌ خدا و تنزل‌ دادن‌ مقام‌ پیامبران؛ حدود مارکس‌ و پاستور و گاندی‌ است.")
براستی‌ چرا اصلاح‌ در زندگی‌ مردم‌ و تکمیل‌ مناسبات‌ انسانی، دور از شأن‌ خدا دانسته‌ می‌شود؟ گویا ما با "کلام‌ و ربوبیات" جدیدی‌ مواجه‌ هستیم‌ که‌ براساس‌ آن، برای‌ خداوند، کسرشأن‌ محسوب‌ می‌شود اگر به‌ فکر اصلاح‌ انسان‌ اجتماعی‌ در دنیا باشد!! براستی‌ برای‌ خداوند، چه‌ شأنی‌ و چه‌ اخلاق‌ و صفاتی، فرض‌ شده‌ که‌ به‌ او حق‌ می‌دهد تا نسبت‌ به‌ سرنوشت‌ بندگانش‌ در حیات‌ بسیار پیچیده‌ انسانی، بی‌تفاوت‌ مانده‌ و راههای‌ واقع‌بینانهٔ‌ عبودیت‌ را به‌ آنان‌ نیاموخته‌ باشد؟! آیا اگر انبیأ، مردم‌ را به‌ عدالت‌ اجتماعی‌ و اصول‌ صحیح‌ در مناسبات‌ سیاسی‌ و اقتصادی‌ و به‌ روش‌ صحیح‌ تربیت، فراخوانند و اصلاح‌طلب‌ باشند، تا حد‌ مارکس‌ و پاستور و گاندی، ساقط‌ می‌شوند؟ این‌ چه‌ نگاهی‌ به‌ خدا و به‌ دین‌ است؟!
آیا اصلاح‌ طلبی‌ پیامبران‌ در امر جامعه‌ و حکومت‌ و تربیت‌ و اقتصاد، از نوع‌ خط‌ و ربط‌های‌ افراد معمولی‌ و از همان‌ سنخ‌ است؟! آیا اگر دین، راهکارهای‌ رستگاری‌ و عبودیت‌ را در صحنه‌ واقعی‌ زندگی، در بستر معیشت‌ و سیاست‌ و حقوق‌ اجتماعی‌ مردم، به‌ مردم‌ نشان‌ دهد، ضایع‌ شده‌ و کار کوچکی‌ کرده‌ است؟! آیا بهتر نیست‌ به‌ اقتضأ روشن‌ منصوصات‌ دین، گردن‌ بگذاریم‌ که‌ توضیح‌ می‌دهد
اساساً‌ اسلام‌ برای‌ نشان‌ دادن‌ راه‌ عبودیت‌ در بسترهای‌ زندگی‌ واقعی‌ انسان‌ (فردی‌ و اجتماعی) آمده‌ و آن‌ حضور سنگین‌ و اجتماعی‌ انبیأ و آن‌ همه‌ احکام‌ عملی‌ و دخالت‌ در امور ظاهراً‌ جزئی‌ (و باطناً‌ مهم‌ و سرنوشت‌ساز)، همه، دلیل‌ بر مهم‌ بودن‌ زندگی‌ انسان‌ و مهم‌ بودن‌ اصلاحات‌ در دنیاست؟!
گره‌زدن‌ "دنیا با آخرت"، "ماده‌ با معنی" و "دین‌ با زندگی"، مهمترین‌ رسالت‌ ادیان‌ الهی‌ است‌ و جز به‌ کمک‌ انبیأ هم، شدنی‌ نیست.
عجیب‌ است‌ که‌ چگونه‌ با چنین‌ اصراری، چشم‌ بر آیات‌ و روایات‌ و سیرهٔ‌ عملی‌ اولیأ خدا می‌بندند؟! آیا هیچ‌ واقعیت‌ و هیچ‌ عملی‌ را، اگر در سعادت‌ و کمال‌ انسان، نفیاً‌ یا اثباتاً‌ مؤ‌ثر باشد، می‌توان‌ حقیر شمرد و توجه‌ به‌ آن، آیا کسر شأن‌ برای‌ انبیأ است؟! اگر انسان‌ در چشم‌ دین، مهم‌ است، پس‌ کمال‌ و تربیت‌ او نیز مهم‌ است‌ و بنابر این‌ هر چه‌ در این‌ امر دخالت‌ دارد، مهم‌ است، هرچند در چشم‌ نویسنده، کوچک‌ باشد. گنجینهٔ‌ متون‌ دینی‌ ما مملو‌ از همین‌ دخالتهای‌ باصطلاح‌ کوچک! از سوی‌ پیامبران‌ و امامان‌ بزرگ‌ ماست. فقه‌ ما بهترین‌ دلیل‌ بر اهمیت‌ همین‌ اصلاحات‌ به‌ ظاهر کوچک! و دخالت‌ آنها در کمال‌ و سعادت‌ اجتماعی‌ انسانهاست.
اگر نوع‌ رژیم‌ اقتصادی‌ و سیاسی‌ و حقوقی‌ حاکم‌ بر کشور، در سازمان‌ دادن‌ و جهت‌دهی‌ به‌ رفتار و افکار و اخلاق‌ مردم‌ تأثیر دارد، پس‌ در کمال‌ مردم‌ مؤ‌ثر است‌ و نمی‌تواند در اوج‌ اهمیت‌ نباشد.
آنچه‌ بالاصالهٔ، مَد‌ نظر دین‌ است، البته‌ تعلیم‌ وتهذیب‌ و تربیت‌ مردم‌ است. اما کدام‌ عاقلی‌ خواهد گفت‌ که‌ نوع‌ معیشت‌ مردم، نوع‌ رژیم‌ سیاسی، نوع‌ مبانی‌ و معیارهای‌ دستگاه‌ قضایی‌ کشور و نوع‌ نظام‌ آموزشی‌ و وضعیت‌ رسانه‌ها و محیط‌ اجتماعی‌ و ... تأثیری‌ در تعلیم‌ و تهذیب‌ مردم‌ ندارند؟! اگر مؤ‌ثرند (که‌ چنین‌ است)، پس‌ مهم‌ هستند و دین‌ نمی‌تواند بدانها نپردازد.
کشف‌ روشهای‌ جزیی‌ و عملی، البته‌ بر ذمهٔ‌ علوم‌ و تعقل‌ و تجارب‌ بشری‌ است‌ و تعریف‌ این‌ روشها، غالباً‌ جزء وظائف‌ ردیف‌ اول‌ انبیأ، نبوده‌ است‌ ولی‌ تکلیف‌ کلی‌ آنها نیز، حتی‌ در باب‌ زمینه‌ها و اهداف، مسکوت‌ نمانده‌ است.
۳) جزء دیگر استدلال‌ ایشان، اد‌عای‌ یک‌ تناقض‌ است. تناقض‌ کشف‌ شده‌ توسط‌ مهندس‌ بازرگان، عبارتست‌ از اینکه:
"گرفتاری‌ در دنیا، جزء برنامه‌ آفرینش‌ آدمی‌ است."
"اگر انبیأ برای‌ رفع‌ گرفتاریهای‌ مردم‌ آمده‌ باشند، نقض‌ آفرینش‌ است."
"پس‌ انبیأ کاری‌ به‌ دنیای‌ مردم‌ و گرفتاریهای‌ آنان‌ ندارند، چون‌ هم‌ آفرینش‌ و هم‌ انبیأ، از طرف‌ یک‌ خدا آمده‌اند"
اما براستی‌ چه‌ نوع‌ گرفتاریهایی، جزء برنامه‌ آفرینش‌ است؟! اگر مراد، نیازهای‌ طبیعی‌ انسان‌ به‌ تغذیه‌ و مسکن‌ و بهداشت‌ و حاجات‌ جنسی‌ و سایر غرائز است، آیا اد‌عا این‌ بوده‌ که‌ اسلام، مثلاً‌ برای‌ آموزش‌ آشپزی‌ و جراحی‌ و معماری‌ و خیاطی‌ آمده‌ است؟! اگر در این‌ موارد، نکته‌ای‌ هم‌ رسیده‌ باشد که‌ سنداً‌ و دلالهًٔ‌ و مقاماً‌ مشکلی‌ نداشته‌ باشد، آن‌ را می‌پذیریم، اما این‌ غیر از آنست‌ که‌ هدف‌ و رسالت‌ پیامبران، چنین‌ تعالیمی‌ باشد، حال‌ آنکه‌ نسبت‌ چنین‌ نصوصی‌ در قیاس‌ با سایر موارد نیز بسیار اندک‌ است.
اما گرفتاریهای‌ ناشی‌ از بی‌ایمانی، بی‌تقوایی‌ یا جهل‌ به‌ معارف‌ الهی، گرفتاریهای‌ ناشی‌ از مناسبات‌ غلط‌ سیاسی، اقتصادی، گرفتاری‌ ناشی‌ از روابط‌ غلط‌ حقوقی‌ و ...، هیچیک، نه‌ تنها جزء برنامه‌ آفرینش‌ و مقصود خلقت‌ آدمی‌ نبوده‌اند بلکه‌ هدف‌ آفرینش، برطرف‌ شدن‌ همین‌ گرفتاری‌ها، منتهی‌ بدون‌ کنار گذاشتن‌ عنصر"اختیار" در انسان‌ است‌ که‌ جز با ملزومات‌ زندگی‌ در دار طبیعت، آن‌ هدف‌ و آن‌ کمالات‌ انسانی، تأمین‌ شدنی‌ نیست. گرفتاریهای‌ مربوط‌ به‌ "در دنیا بودن"، غیر از گرفتاریهای‌ مربوط‌ به‌ "دینی‌ نبودن" است.
نکته‌ عجیب‌ دیگری‌ که‌ در این‌ مقاله‌ است، نفی‌ صریح‌ فلسفهٔ‌ آفرینش‌ در منظر اسلام‌ است. قرآن‌ می‌فرماید که‌ آسمان‌ و زمین‌ را آفریدیم‌ تا شما آدمیان‌ بهره‌ ببرید و به‌ کمالات‌ (عبودیت) برسید. اما ایشان‌ معتقد است‌ که: "انبیأ همچون‌ همچون‌ کپرنیک‌ که‌ گفت‌ زمین، مرکز عالم‌ نیست، گفتند که‌ انسان، مقصد خلقت‌ نیست."
ارضأ اهوأ انسان، مقصد خلقت‌ نیست‌ اما تأمین‌ بستر زندگی‌ جهت‌ کمال‌ نهایی‌ انسان، چه؟! سازماندهی‌ مدیریت‌ جامعه، جهت‌ تأمین‌ حقوق‌ انسانها چه؟!
۴) اینک‌ به‌ بررسی‌ مثالهای‌ ایشان‌ در باب‌ بی‌ربط‌ بودن‌ "دین‌ و دولت" بپردازیم:
اول) مرحوم‌ بازرگان‌ می‌گوید: (اولین‌ مصیبتی‌ که‌ مسلمانان‌ بعد از رحلت‌ پیامبر، با آن‌ روبرو و جدای‌ از یکدیگر شدند، بر سر جانشینی‌ سیاسی‌ پیامبر یا حکومت‌ بر امت‌ بود که‌ بزودی‌ طرفین‌ دعوی، برای‌ مشروعیت‌ دادن‌ به‌ قدرتشان‌ و به‌ کرسی‌ نشاندن‌ نظرشان، دین‌ و خدا را وارد ماجرا کردند).
درگیری‌ امام‌ علی(ع) با آقایان‌ پس‌ از رحلت‌ پیامبر(ص)، بنظر ایشان، تنازع‌ بر سر قدرت‌ و بی‌ربط‌ با آموزه‌های‌ دین، خوانده‌ شده‌ که‌ طرفین‌ دعوی، تنها برای‌ مشروعیت‌ دادن‌ به‌ خود و به‌ کرسی‌ نشاندن‌ نظر خود، پای‌ دین‌ را در آن‌ وسط‌ کشیدند!! گر چه‌ ایشان‌ در ادامهٔ‌ مقاله، نظر خود را پس‌ می‌گیرد، ولی‌ تا ثابت‌ کند که‌ حکومت، ربطی‌ به‌ دین‌ ندارد، علی(ع) را در اینجا قربانی‌ می‌کند. با این‌ منطق، علی(ع) نیز بنام‌ "دین"، بدنبال‌ "دنیا"ست‌ و تفاوتش‌ با بقیه، فقط‌ در لیاقت‌ بیشتر اوست!! نویسنده‌ نمی‌تواند تصور کند که‌ مردان‌ خدا برای‌ ادأ تکلیف‌ الهی، و بدون‌ کمترین‌ چشمداشت‌ شخصی، وارد مبارزه‌ برای‌ کسب‌ قدرت‌ شوند، زیرا که‌ این‌ "قدرت"، در سرنوشت‌ مردم، در صلاح‌ و فساد آنان‌ و در تضمین‌ یا تضییع‌ حقوق‌ آنان، کاملاً‌ مؤ‌ثر است.
دوم) وی‌ می‌گوید: (امام‌ هشتم‌ علی‌رغم‌ اصرار مأمون‌ زیربار خلافت‌ نمی‌رود، در صورتی‌ که‌ اگر امامت‌ او ملازمه‌ قطعی‌ الهی‌ با حکومت‌ می‌داشت، آن‌ را می‌پذیرفت)
ظاهراً‌ بناست‌ نتیجه‌ بگیریم‌ که‌ بنابراین‌ حضرت‌ رضا(ع) چون‌ زیربار خلافت‌ اد‌عائی‌ نرفتند، سکولاریست‌ و قائل‌ به‌ تفکیک‌ دین‌ از دولت‌ بوده‌اند و این‌ امتناع، برای‌ آن‌ بوده‌ است‌ که‌ حکومت‌ را بی‌ربط‌ با دین‌ می‌دانستند!! اما آیا امکان‌ واقعی‌ برای‌ حکومت‌ واقعی‌ امام(ع) بوجود آمد یا همهٔ‌ آنچه‌ اتفاق‌ افتاد، بوضوح‌ چیزی‌ جز تاکتیک‌ و فشار سیاسی‌ مأمون‌ نبود؟!
"امامت"، اعم‌ از حکومت‌ و حکومت، از لوازم‌ "امامت" است‌ و اینکه‌ در هر صورت‌ امام، حتی‌ از مسئلهٔ‌ حکومت‌ هم‌ کوتاه‌ نیامده‌ و افشارگریها و مبارزات‌ ایشان‌ تا داخل‌ کاخ‌ مأمون‌ نیز ادامه‌ یافت‌ و پیچیده‌تر شد، دال‌ بر همین‌ معنی‌ است. اما بحث‌ تقیه‌ و تنظیم‌ تکالیف‌ با شرائط، غیر از "کوتاه‌ آمدن" است. کافی‌ است‌ در روایات‌ و تاریخ‌ مربوط، تأملی‌ صورت‌ گیرد تا روشن‌ شود که‌ اگر براستی‌ مأمون، حاضر به‌ تسلیم‌ حاکمیت‌ می‌شد، محال‌ بود که‌ امام‌ از پذیرش‌ آن‌ امتناع‌ کنند.
سوم) می‌گوید: (امام‌ جعفر صادق(ع) وقتی‌ نامهٔ‌ ابومسلم‌ خراسانی‌ علیه‌ بنی‌امیه‌ را دریافت‌ می‌دارد که‌ از او برای‌ در دست‌ گرفتن‌ خلافت‌ تقاضای‌ بیعت‌ نموده‌ بود، جوابی‌ که‌ امام‌ به‌ نامه‌رسان‌ می‌دهد سوزاندن‌ آن‌ روی‌ شعله‌ چراغ‌ است.)
رد کردن‌ پیشنهاد ابومسلم‌ توسط‌ امام‌ صادق(ع)نیز هرگز دلیل‌ بر بی‌ارتباطی‌ مسئله‌ حکومت‌ با امام‌ صادق‌ و غیر سیاسی‌ بودن‌ ایشان‌ نیست‌ بلکه‌ طبق‌ روایات، ایشان‌ در اصالت‌ و صداقت‌ جنبش‌ ابومسلم‌ و نیز در شرائط‌ مبارزه‌ مسلحانه، مشکلاتی‌ می‌دیدند. چنانچه‌ بعدها دیدیم‌ که‌ ابومسلم‌ در خدمت‌ تشکیل‌ رژیم‌ عباسی‌ - و نه‌ علوی‌ - در آمد. مهندس‌ بازرگان، حتی‌ تاریخ‌ حوادث‌ سیاسی‌ دوران‌ بنی‌امیه‌ و نحوهٔ‌ انتقال‌ قدرت‌ به‌ بنی‌عباس‌ و وضعیت‌ سیاسی‌ بنی‌هاشم‌ و علویان‌ را بدرستی‌ نمی‌دانسته‌اند.
چهارم) ایشان‌ می‌گوید: (حسین‌ بن‌ علی(ع)، امامی‌ است‌ که‌ نهضت‌ و شهادت‌ او را غالباً‌ و بویژه‌ در نیم‌قرن‌ اخیر به‌ منظور سرنگون‌ کردن‌ یزید و تأسیس‌ حکومت‌ و عدالت‌ اسلامی‌ در جامعه‌ آن‌ روز مسلمانان‌ برای‌ الگو شدن‌ آیندگان‌ می‌دانند. در حالی‌ که‌ اولین‌ حرف‌ و حرکت‌ امام‌حسین(ع) امتناع‌ از بیعت‌ با یزید نامزد شده‌ از طرف‌ پدرش‌ بود.)
حتی‌ اگر بپذیریم‌ که‌ مشکل‌ سیدالشهدأ(ع) فقط‌ در بیعت‌ بایزید (و نه‌ مسئله‌ "حکومت"!!) بوده‌ است، کافی‌ است‌ در امتناع‌ حضرت‌ از بیعت، آن‌ هم‌ به‌ قیمت‌ وقایع‌ عظیم‌ و بی‌نظیر عاشورا، تأمل‌ کنیم‌ تا اهمیت‌ مسئله‌ "حکومت" در نگاه‌ اسلام‌ را دریابیم. آن‌ کدام‌ مسئلهٔ‌ غیر دینی‌ و بی‌ربط‌ با دین‌ است‌ که‌ سیدالشهدأ(ع)، خود و خاندان‌ پیامبر(ص) را قربانی‌ آن‌ می‌کند؟! معلوم‌ است‌ که‌ حکومت‌ یزید با اسلام‌ سازگار نبوده‌ و اسلام‌ در باب‌ حکومت‌ و سیاستگذاریهای‌ اجتماعی‌ (اعم‌ از فرهنگی‌ و تربیتی‌ و حقوقی‌ و اقتصادی‌ و ...) موضع‌ جدی‌ و غیر قابل‌ سازش‌ داشته‌ است، در غیر اینصورت، بجز "اسلام"، چه‌ چیزی‌ با ارزش‌تر از حسین(ع) است‌ که‌ تنها یکی‌ از قربانیانش‌ او باشد؟! البته‌ که‌ نگاه‌ حسین(ع) به‌ حکومت، غیر از نگاه‌ یزید به‌ حکومت‌ است.
مسئله‌ حسین(ع)، مسئلهٔ‌ اسلام‌ و نشر معارف‌ و اجرأ احکام‌ اسلام‌ و تأمین‌ حقوق‌ مردم‌ و اصلاح‌ روابط‌ اجتماعی‌ است‌ که‌ همه‌ و همه، امر آخرت‌ است‌ گرچه‌ مجرای‌ دنیوی‌ دارد. اما مسئله‌ یزید، مسئله‌ زر و زور و تزویر و دنیاداری‌ و خود محوری‌ و استکبار است‌ که‌ سرتاسر، دنیاست، حتی‌ اگر رنگ‌ دین‌ و آخرت‌ به‌ آن‌ بدهد.
پنجم) می‌نویسد: (خروج‌ سیدالشهدأ(ع) از مدینه‌ بنا به‌ اصرار سران‌ و مردم‌ کوفه‌ بود و عهده‌ دار شدن‌ زمامداری‌ آنان‌ دعوتی‌ بود صد در صد دموکراتیک‌ و تا حضرت‌ مسلم‌بن‌ عقیل‌ را برای‌ بررسی‌ و اطمینان‌ اخذ بیعت‌ نفرستاد تصمیم‌ به‌ اجرای‌ قطعی‌ آن‌ کار خطرناک‌ علی‌رغم‌نصیحت‌ برادرش‌ و بعضی‌ از آگاهان‌ - علاقمند پیش‌ نگرفت‌ و چون‌ در مواجههٔ‌ باحربن‌ یزید از عهد شکنی‌ کوفیان‌ آگاه‌ شد، واقعاً‌ و رسماً‌ قصد انصراف‌ کرد.)
یعنی‌ قیام‌ کربلا را حضرت‌ بعنوان‌ یک‌ دمکرات‌ و بخاطر احترام‌ به‌ آرأ عمومی‌ (دعوت‌ مردم‌ کوفه) انجام‌ دادند. پس‌ نهضت‌ امام، یک‌ وظیفهٔ‌ شرعی‌ و رفتار دینی‌ نبود بلکه‌ رفتاری‌ دمکراتیک‌ و سیاسی‌ و بی‌ربط‌ با دین‌ بود که‌ مشروعیتش‌ را هم‌ از «بیعت‌ مردم‌ کوفه» (انتخاب‌ دمکراتیک!!) می‌گرفت‌ و اگر مردم‌ از ایشان‌ دعوت‌ نمی‌کردند، اساساً‌ پروسهٔ‌ کربلا و عاشورا، زیر سئوال‌ و مثلاً‌ نامشروع‌ بود. سپس‌ تصریح‌ می‌کند که‌ در نظر امام‌ حسین(ع)، حکومت، نه‌ حق‌ خداست‌ و نه‌ حق‌ امام‌ حسین(ع)!!
چه‌ بلائی‌ بر سر آن‌ همه‌ روایات‌ و سیره‌ معصوم(ع) می‌توان‌ آورد تا چنین‌ نسبتی‌ را به‌ امام(ع) داد؟
بلی، اگر مردم‌ کوفه‌ از امام‌ دعوت‌ نمی‌کردند، ایشان‌ احتمالاً‌ رهسپار کوفه‌ نمی‌شدند، اما چگونه‌ نتیجه‌ می‌گیرد که‌ ایشان، حکومت‌ را حق‌ خدا و خود و مضبوط‌ به‌ ضوابط‌ دینی‌ نمی‌دانستند؟! آیا خدا، حق‌ حکومت‌ ندارد مگر آنکه‌ مردم‌ بخواهند؟! پس‌ «اِنِ‌ الحُکمُ‌ اِ‌لا‌ لِله» و هزاران‌ آیه‌ و تعلیم‌ دیگر دینی‌ کجا رفت‌ که‌ مردم‌ باید تابع‌ خدا و پیامبر باشند و نه‌ برعکس؟!
ششم) می‌نویسد: (امام‌ حسن‌ مجتبی(ع) بنا به‌ انتخاب‌ مسلمانان، خلیفه‌ و جانشین‌ پدرش‌ علی‌ مرتضی(ع) گردید. همچنین‌ بنا به‌ اصرار و نظر مردم‌ تن‌ به‌ صلح‌ با معاویه‌ داد. مسلم‌ است‌ که‌ اگر امام‌حسن(ع) خلافت‌ را ملک‌ شخصی‌ و مأموریت‌ الهی‌ یا نبوی‌ می‌دانست‌ به‌ خود اجازه‌ نمی‌داد آن‌ را به‌ دیگری‌ صلح‌ کند.)
کمترین‌ نگاه‌ به‌ اوضاع‌ سیاسی‌ پس‌ از حضرت‌ امیر(ع) و چند ماه‌ حاکمیت‌ متزلزل‌ امام‌ حسن(ع)، روشن‌ می‌کند که‌ قرارداد امام‌ حسن(ع) با معاویه‌ نیز، نه‌ نوعی‌ سازش‌ و معاملهٔ‌ سیاسی‌ بر سر حکومت‌ و مستند به‌ دینی‌ نبودن‌ مسئله‌ «حکومت»، بلکه‌ اجبار موقعیت‌ بود. متن‌ "قرارداد"، خود، سرتا سر، اد‌عا نامه‌ای‌ درباره‌ مسئله‌ «حکومت‌ و ولایت» است. امام‌ حسن(ع)، به‌ دلیل‌ ضعف‌های‌ جبههٔ‌ خودی، عملاً‌ در صحنهٔ‌ نظامی‌ شکست‌ خورده‌ و جبههٔ‌ حق، در حال‌ متلاشی‌ شدن‌ بود. امام(ع)، ناگهان‌ یک‌ شکست‌ مسلم‌ نظامی‌ را تبدیل‌ به‌ یک‌ پیروزی‌ سیاسی‌ و نیز عقیدتی‌ کرده‌ و بقایای‌ جبههٔ‌ حق‌ را از انهدام‌ کامل‌ محافظت‌ فرمودند. تقیه‌ و اضطرار، غیر از سازش‌ و خرید و فروش‌ «حکومت» است. وقتی‌ می‌گوئید: «حکومت، از آن‌ مردم‌ است‌ و هر چه‌ مردم‌ بخواهند، باید بشود»، یعنی‌ حکومت‌ امام‌ حسن(ع) بدلیل‌ بی‌تفاوتی‌ مردم، نامشروع‌ بود، حتی‌ اگر معاویه‌ حمله‌ نمی‌کرد. اما حکومت‌ معاویه، مشروع‌ بود زیرا به‌ انحأ مختلف، پایگاه‌ و قدرت‌ اجتماعی‌ برای‌ خود تدارک‌ دیده‌ بود. زیرا حق‌ با کسی‌ است‌ که‌ اکثریت‌ مردم‌ را گرچه‌ با تطمیع‌ و تهدید و فریب‌ راضی‌ کند!! این‌ منطق‌ سیاسی‌ را از کجای‌ اسلام‌ درآورده‌اید؟!
هفتم) می‌نویسد: (عهدنامه‌ مالک‌اشتر، فرمانی‌ است‌ مفصل‌ و جامعه‌شناسانه‌ با دستورالعمل‌ فراوان‌ در آیین‌ ملکداری‌ و مردمداری، با تفکیک‌ کامل‌ دین‌ از سیاست).
در واقع‌ ایشان‌ مد‌عی‌ است‌ که‌ «عهدنامهٔ‌ مالک‌ اشتر، سند تفکیک‌ دین‌ از سیاست‌ است!!» چرا؟! زیرا همه، صحبت‌ از مملکت‌ داری‌ و مردم‌داری‌ و مسایل‌ سیاسی‌ حکومتی‌ است! ولی‌ از طرفی، ایشان‌ فرمودند که‌ مسایل‌ حکومت، ربطی‌ به‌ دین‌ ندارد. یعنی‌ نباید داشته‌ باشد!، پس‌ باید نتیجه‌ گرفت‌ که‌ امام(ع)، عهدنامه‌ را از موضع‌ امامت‌ و دین‌ نگفته‌اند!! و صدور عهدنامه، یک‌ عمل‌ غیردینی‌ از سوی‌ امام(ع) بوده‌ است!! (یعنی‌ دقیقاً‌ معکوس‌ کردن‌ یک‌ استدلال‌ منطقی!!)
وی‌ تصریح‌ می‌کند که‌ امر دین‌ را تنها محصور به‌ «عبادات‌ مردم» می‌داند و از آنجا که‌ در عهدنامه، در این‌ باب‌ سخنی‌ نیامده، پس‌ این‌ عهدنامه، دینی‌ نیست!! در اینجا با یکی‌ از جدیدترین‌ مدلهای‌ «مصادره‌ به‌ مطلوب» آشنامی‌شویم!!
هشتم) شاید ریشه‌ همه‌ مشکلاتی‌ که‌ در نگاه‌ سکولاریستی‌ به‌ دین‌ وجود دارد، عدم‌ توفیق‌ در شناخت‌ صحیح‌ «دنیا و آخرت»، «ماده‌ و معنی»، یا «دینی‌ و دنیوی» باشد.آقای‌ بازرگان‌ می‌گوید: (قرآن‌ نه‌ تنها سفارش‌ و دستوری‌ برای‌ دنیای‌ ما نمی‌دهد. بلکه‌ ما را ملامت‌ می‌کند که‌ چرا این‌ اندازه‌ به‌ دنیا می‌پردازید و آخرت‌ را که‌ بهتر است‌ رها می‌کنید.)
آری‌ همین‌ است. نگاه‌ کلیسایی‌ و مدرسی‌ به‌ "دین" و "آخرت" و "معنویت"، که‌ در غرب، منجر‌ به‌ عکس‌العملهای‌ سکولاریستی‌ گشت، در مرزبندی‌ دنیا و آخرت، مطلقاً‌ توفیق‌ نداشته‌ است. و متأسفانه‌ تفکر لیبرال، همواره‌ از منظر مسیحی‌ به‌ دین‌ و دنیا نگریسته‌ است. اما نسبت‌ دنیا و آخرت، در قرآن‌ کریم‌ و سنت‌ معصومین(ع)، «مطلقاً‌ دیگر» است‌ و چه‌ بسا ماد‌ی‌ترین‌ عمل‌ در منطق‌ کلیسا و نیز لیبرالیزم، اخروی‌ترین‌ عمل‌ در منطق‌ قرآن‌ است‌ و به‌ عکس.
اساساً‌ چنان‌ تفکیکی‌ میان‌ دین‌ و دنیا مورد قبول‌ تفکر اسلامی‌ نیست. روشنفکران‌ سکولار در جهان‌ اسلام‌ متأسفانه‌ از همان‌ منظری‌ که‌ متفکران‌ لیبرال‌ به‌ مسیحیت‌ نگریسته‌اند، به‌ اسلام‌ می‌نگرند و این، رایج‌ترین‌ و فاجعه‌ بارترین‌ قیاس‌ در تاریخ‌ روشنفکری‌ در جهان‌ اسلام‌ بوده‌ است.۵) آقای‌ بازرگان‌ معتقد است‌ که‌ حکومت، همینقدر کافی‌ است‌ به‌ احکام‌ و روح‌ دین‌ پایبند باشد اما دیگر لازم‌ نیست‌ که‌ دینی‌ هم‌ باشد. گویا ایشان‌ گمان‌ کرده‌ که‌ مد‌عیان‌ "حکومت‌ اسلامی"، چیزی‌ بیش‌ از این، اد‌عأ کرده‌اند؟! حال‌ آنکه‌ در واقع، همان‌ دو التزام، کافی‌ است‌ تا یک‌ حکومت‌ را "اسلامی" کند.
الف) التزام‌ عملی‌ به‌ احکام‌ اسلام‌ (اعم‌ از همهٔ‌ مواردی‌ که‌ خود نویسنده‌ نام‌ می‌برد)
ب) التزام‌ به‌ روح‌ و اهداف‌ اسلام‌ و آرمان‌ جامعه‌ سازی‌ اسلامی‌
اما ایشان‌ چرا آن‌ را همچنان‌ مغایر با «ساختار دینی‌ برای‌ حکومت» می‌پندارد؟! معلوم‌ نیست.
۶) توجه‌ اصلی‌ احکام‌ اسلام‌ و اصل‌ نزول‌ اسلام، البته‌ معطوف‌ به‌ تهذیب‌ و کمالات‌ باطنی‌ انسان‌ است. اما توجه‌ ابزاری، در همان‌ "توجه‌ اصیل"، مندرج‌ است.
می‌پذیریم‌ که‌ اسلام، توجه‌ اصیل‌ به‌ دنیا و امر حکومت‌ ندارد و اگر بدون‌ تشکیل‌ حکومت‌ اسلامی‌ و با حضور هر حکومت‌ دیگری، بتوان‌ اهداف‌ و احکام‌ اسلام‌ در زمینه‌های‌ اجتماعی‌ (اعم‌ از اقتصادی‌ و قضایی‌ و تربیتی) را تأمین‌ کرد، همهٔ‌ ما از ضرورت‌ تشکیل‌ "حکومت‌ اسلامی" دست‌ می‌شوئیم.
اما بار دیگر سؤ‌ال‌ را تکرار کنیم: براستی‌ آیا تأمین‌ اهداف‌ و احکام‌ اسلام، نسبت‌ به‌ انواع‌ حکومت‌ و ماهیت‌ مراکز سیاستگذاری‌ و اقتدار، علی‌السویه‌ است؟! این‌ دیگر بحثی‌ شرعی‌ نیست، بلکه‌ تصور آن‌ موجب‌ تصدیق‌ به‌ ضرورت‌ آن‌ خواهد شد.
آیا تأمین‌ اهداف‌ و احکام‌ اسلام‌ با آن‌ ابعاد دامنه‌دار که‌ آقای‌ بازرگان، خود بدان‌ معترف‌ است، بدون‌ در اختیار داشتن‌ اهرمهای‌ حکومتی، میسور می‌باشد؟! نکتهٔ‌ اصلی‌ همین‌ است‌ که‌ به‌ خاطر همان‌ خدا و آخرت، به‌ «حکومت» نیاز است. اطاعت‌ از خدا و تمهید انسان‌ در بستر اجتماعی‌ جهت‌ ملاقات‌ آخرت، هر دو، مقتضی‌ تشکیل‌ "حکومت‌اسلامی" است. "حکومت‌ اسلامی" در راستا و از فروع‌ توحید و معاد است. آری‌ هدف‌ اصیل، توحید و آخرت‌ است‌ اما دقیقاً‌ برای‌ تأمین‌ مقتضیات‌ همین‌ دو اصل‌ است‌ که‌ به‌ فروع‌ و احکام‌ و به‌ تشکیل‌ حکومت‌ اسلامی‌ نیاز است.
نویسنده‌ با شمارش‌ برخی‌ احکام، فلسفهٔ‌ حکم‌ را صرفاً‌ معطوف‌ به‌ بُعد باطنی‌ عمل‌ می‌کند، حال‌ آنکه‌ اساس‌ شریعت‌ اسلام، تأکید بر ربط‌ وثیق‌ میان‌ "ظاهر و باطن‌ عمل" دارد. گرچه‌ گوهر احکام‌ عملی، همان‌ التفات‌ نظری‌ و قرب‌ باطنی‌ به‌ خدای‌ متعال‌ است‌ اما حتی‌ ماد‌ی‌ترین‌ عمل‌ (با معیارهای‌ نویسنده) گامی‌ به‌ سوی‌ خداوند و دارای‌ ماهیتی‌ اخروی‌ می‌تواند باشد. بعنوان‌ مثال‌ تأکید قرآن‌ کریم‌ بر «اخلاص‌ در انفاق»، چرا به‌ فقدان‌ "التفات‌ به‌ موضوع‌ عمل" و موارد مصرف‌ "انفاق" ترجمه‌ می‌شود؟! واجبات‌ و محرمات، البته‌ با عنایت‌ به‌ آخرت‌ انسان‌ و ارتباط‌ او با خداوند تنظیم‌ شده، اما حکیمانه‌ نبودن‌ آنها و ناظر نبودن‌ احکام‌ به‌ آثار خارجی‌ و دنیوی‌ را از کجا استنباط‌ می‌کند؟!
محصول‌ تعبیر ایشان، خواندنی‌ است: اسلام‌ با هدف‌ تهذیب‌ مردم‌ و بدون‌ توجه‌ (و حتی‌ فکر کردن) به‌ آثار اجتماعی‌ و دنیوی‌ و موارد مصرف‌ اموال، امر به‌ "انفاق" کرد ولی‌ بعدها در برابر فشار سؤ‌الات‌ منطقی‌ - اما پیش‌بینی‌ نشدهٔ‌ - مردم، برای‌ آنکه‌ چیزی‌ گفته‌ باشد، مواردی‌ را برای‌ خرج‌ مالیات‌ هم‌ برشمارده‌ است!! آیا این‌ نگاه‌ جالبی‌ به‌ شارع‌ مقدس‌ نیست؟!! این‌ سؤ‌ال‌ را بارها و بارها باید تکرار کرد که: آیا اصلاح‌ یا عدم‌ اصلاح‌ "دنیا" در امور اجتماعی‌ و اقتصادی، تأثیری‌ بر وضعیت‌ مسئلهٔ‌ «خدا و آخرت» در میان‌ بشریت‌ دارد یا ندارد؟!
ایشان‌ می‌گویند که‌ در یک‌ معادلهٔ‌ یکطرفه، اگر هدف‌ جامعه، خدا و آخرت‌ باشد و در جهت‌ خدا و عمل‌ به‌ احکام‌ خدا حرکت‌ کند، دنیای‌ آن‌ جامعه‌ نیز بهبود می‌یابد.
بسیار خوب، حرکت‌ در جهت‌ خدا و عمل‌ به‌ احکام‌ خدا، آیا در هیچ‌ موردی‌ منوط‌ به‌ درجاتی‌ از «اقتدار» اجتماعی‌ نیست؟! آیا بدور از کانونهای‌ قدرت، می‌توان‌ بسیاری‌ احکام‌ اجتماعی‌ (و حتی‌ فردی) خداوند را عملی‌ نمود؟! اگر "دین" به‌ دنیای‌ مردم‌ کاری‌ ندارد، چگونه‌ می‌تواند منجر‌ به‌ دنیای‌ بهتر برای‌ مردم‌ شود؟! حال‌ آنکه‌ براساس‌ سخنان‌قبلی‌نویسنده، این‌معادله‌ باید«هیچ‌ طرفه» - ونه‌یکطرفه‌ - باشد.
۷) ایشان‌ می‌نویسد: (حکومت‌ و سیاست‌ یا ادارهٔ‌ مملکت‌ از دیدگاه‌ دیانت‌ و بعثت‌ پیامبران، تفاوت‌ اصولی‌ با سایر مسائل‌ و مشاغل‌ زندگی‌ ندارد. اگر اسلام‌ و پیامبران‌ به‌ ما درس‌ آشپزی‌ و باغداری، چوپانی‌ و خانه‌داری‌ ندادند و به‌ خودمان‌ واگذار کرده‌اند تا با استفاده‌ از عقل‌ و تجربه‌ و با رعایت‌ پاره‌ای‌ احکام‌ حلال‌ و حرام‌ شرعی، آنها را انجام‌ دهیم، امور اقتصاد و مدیریت‌ و سیاست‌ هم‌ به‌ عهدهٔ‌ خودمان‌ می‌باشد.)
آیا "سیاست" قابل‌ مقایسه‌ با آشپزی‌ و باغداری‌ یا چوپانی‌ است؟! و آیا نسبت‌ "دیانت" با آنها یکی‌ است؟! آیا جهت‌گیری‌ احکام‌ نسبت‌ به‌ "سیاست" با "آشپزی"، علی‌السویه‌ است؟! آیا میان‌ «فن» و «تجربه» و «صنعت» با «مکتب»، تفاوتی‌ نیست؟!
آیا چنانچه‌ از "مکتب‌ حقوقی‌ یا اخلاقی‌ و تربیتی‌ اسلام"، "مکتب‌ سیاسی‌ اسلام" و "مکتب‌ اقتصادی‌ اسلام" سخن‌ می‌رود، کسی‌ از "مکتب‌ آشپزی‌ یا باغداری" در اسلام، سخن‌ گفته‌ است؟! وجه‌ منطقی‌ این‌ قیاس‌ چیست؟ آیا کسی‌ در باب‌ «فنانی» دینی‌ و یا "صنایع‌ دینی"، به‌ همان‌ معنای‌ "سیاست‌ دینی" و "حکومت‌ دینی"، اد‌عایی‌ یا استدلالی‌ کرده‌ است؟! هر جا سخن‌ از حلال‌ و حرام‌ شرعی‌ بتوان‌ گفت‌ و ردپایی‌ از تشریع‌ وحیانی‌ بتوان‌ یافت، آن‌ امر، قابل‌ تقسیم‌ به‌ دینی‌ و غیردینی‌ است‌ اما اگر در موضوعی، حکمی‌ نرسیده‌ و تأثیر مهمی‌ در سعادت‌ یا شقاوت‌ انسان‌ ندارد و تنها به‌ کم‌ و کیف‌ و چگونگی‌ معیشت‌ (و نه‌ اصول‌ و حقوق‌ حاکم‌ بر معیشت) مربوط‌ شود و یا اساساً‌ از طرف‌ شارع‌ هم‌ به‌ عقل‌ بشری‌ واگذار شده‌ باشد، طبیعی‌ است‌ که‌ اسلامی‌ و غیراسلامی‌ ندارد.
در اقتصاد و حقوق‌ و سیاست‌ نیز، بسیاری‌ امور بر عهدهٔ‌ خود بشر - عقل‌ و علم‌ و تجربه‌ - است، اما مبانی‌ و معیارها و جهت‌گیری‌ آنها، می‌تواند دینی‌ یا غیردینی‌ و انسانی‌ یا غیرانسانی‌ باشد و حلال‌ و حرام‌ نیز در اینجاست‌ که‌ مفهوم‌ می‌یابد. واضح‌ است‌ که‌ سیاست‌ و حقوق‌ و اخلاق‌ و مناسبات‌ اقتصادی، غیر از ریاضی‌ و الکترونیک‌ و شیمی‌ است. دستهٔ‌ نخست‌ به‌ جهان‌بینی‌ و معرفت‌ آدمیان‌ مربوط، و در رفتارسازی‌ و جامعه‌سازی‌ و در عقائد و اخلاق‌ و مناسبات‌ زندگی‌ مردم‌ مؤ‌ثرند، اما دستهٔ‌ دوم‌ از علوم، منحصر در کار اطلاع‌رسانی‌ و ابزار سازی‌ و روش‌یابی‌های‌ عملی‌ می‌باشند.
آیا ادیان‌ الهی‌ می‌توانند (به‌ تعبیر نویسنده)، بر نحوهٔ‌ ادارهٔ‌ جامعه‌ و زندگی‌ جمعی‌ تأکید کرده‌ باشند اما هیچ‌ احکام‌ و تعلیمات‌ خاصی‌ در این‌ زمینه‌ها نداده‌ باشند؟!
۸) آقای‌ بازرگان، اعتقاد به‌ جاهل‌ و ظالم‌ بودن‌ بشر (بشر منهای‌ دین) و عجز او از برقراری‌ "عدالت" (بدون‌ رهنمودهای‌ دین) و اینکه‌ اگر بحال‌ خود گذاشته‌ شود و هدایت‌ الهی‌ نباشد، در زمین، قتل‌ و فساد می‌کند و دنیا را به‌ تباهی‌ می‌کشاند، صریحاً‌ در مقاله، فاقد پشتوانهٔ‌ دینی‌ دانسته‌ و به‌ رد‌ آنچه‌ ادلهٔ‌ طرفداران‌ تلفیق‌ دین‌ و سیاست‌ می‌نامد، می‌پردازد:
یک) می‌گوید: «حکومت، به‌ همهٔ‌ پیامبران، عمومیت‌ نداشته‌ و امری‌ استثنایی‌ بوده‌ است»!!
اینکه‌ بسیاری‌ از پیامبران‌ نتوانسته‌ باشند تشکیل‌ حکومت‌ دهند، و بلکه‌ بدست‌ حاکمان، شکنجه‌ و تبعید شده‌ یا به‌ شهادت‌ رسیده‌ باشند، چگونه‌ بی‌ربط‌ بودن‌ دین‌ و سیاست‌ را اثبات‌ می‌کند؟!
دو) "نبوت" که‌ بگفتهٔ‌ ایشان، یک‌ حرفه‌ و شغل‌ است، معلوم‌ نیست‌ چرا با "حکومت"، قابل‌ تلفیق‌ نیست، حال‌ آنکه‌ در بسیاری‌ آثار و روشها و معیارهای‌ مربوط‌ به‌ حکومت، حکم‌ صریح‌ داده‌ و موضع‌ گرفته‌ است؟! و چرا توصیه‌ به‌ «مشورت» در امر حکومت‌ (شاوِرهُم‌ فِی‌ الاَمر)، دلیل‌ بر دینی‌ نبودن‌ "حکومت" دانسته‌ شده‌ است؟ مگر امر به‌ این‌ مشورت، در خود متن‌ دینی‌ نیامده‌ است؟ و از کجا استنباط‌ شده‌ که‌ در همهٔ‌ امور حکومت، حتی‌ در اصول‌ و اهداف‌ و ضوابط‌ حکومت‌ نیز باید از مردم‌ نظرخواهی‌ شود؟ حال، حکم‌ خدا هرچه‌ بود، باشد!!
سه) آقای‌ بازرگان‌ در این‌ مقاله، همچنین‌ به‌ صراحت، آیات‌ جهاد و قتال، امر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منکر، امور قضأ، ارث‌ و اقتصادیات‌ و از این‌ قبیل‌ آیات‌ و احکام‌ را الزاماً‌ راه‌حل‌ نیازهای‌ انسان‌ در تمام‌ قرون‌ و احوال‌ نمی‌داند و کُد قدیمی‌ «نسخ‌ احکام‌ شریعت‌ الهی» در عصر مدرنیزم‌ را لااقل‌ در مورد برخی‌ از احکام‌ عملی‌ مندرج‌ در قرآن‌ تکرار می‌کند.
بعلاوه، اصرار می‌ورزد که‌ تأمین‌ یک‌ جامعهٔ‌ توحیدی‌ و محیط‌ اسلامی، مفید است، اما نه‌ احتیاج‌ به‌ "حکومت" دارد و نه‌ باید به‌ دست‌ "مؤ‌منان" صورت‌ گیرد و نه‌ لزوماً‌ ارتباط‌ سیاسی‌ با "علمای‌ دین" دارد و هیچ‌ دستور ویژه‌ای‌ هم‌ در این‌ باب‌ از دین‌ نرسیده‌ است‌ بلکه‌ نظر اسلام، بر استغنأ از حکومت‌ و نفی‌ رهبری‌ است. ایشان‌ در دور و تسلسل‌ نفی‌ "حکومت‌ دینی"، به‌ قدری‌ هیجان‌زده‌ می‌شود که‌ هر نوع‌ "رهبری" را به‌ "سلطنت" و هر دو را به‌ خودکامگی، عطف‌ کرده‌ و نوعی‌ "شرک" می‌داند. علی‌القاعده‌ چون‌ رهبری‌ و سلطنت، فقط‌ حق‌ خداست!! خدا هم‌ اذن‌ حکومت‌ را حتی‌ به‌ پیامبران‌ و معصومین‌ (چه‌ رسد به‌ مؤ‌منین‌ و فقهأ) نداده‌ است. و لابُد این‌ اذن، به‌ بقیه‌ یعنی‌ به‌ فاقدین‌ تقوی‌ و فقاهت، داده‌ شده‌ است!! وگرنه‌ جامعه‌ بدون‌ حکومت‌ که‌ امکان‌ ندارد. بنابراین‌ نه‌ تنها فقاهت‌ و تقوی، شرط‌ حاکمیت‌ نیست‌ بلکه‌ ظاهراً‌ فقدان‌ آنها شرط‌ حاکمیت‌ است!)
ایشان‌ همچنین‌ تئوری‌ «تقدم‌ تشکیل‌ جامعهٔ‌ دینی» (به‌ کمک‌ حکومت‌ دینی) بر «تربیت‌ افراد دینی» را مردود و غیردینی‌ می‌داند. ولی‌ توضیح‌ نمی‌دهند که‌ چگونه‌ می‌توان‌ بدون‌ هیچ‌ نیازی‌ به‌ یک‌ "حکومت‌ ملتزم‌ به‌ معیارهای‌ دینی" (حتی‌الامکان) و بدون‌ بسترسازی، ابتدا در زمان‌ یک‌ حکومت‌ غیردینی، افراد را یک‌ به‌ یک، دینی‌ کرد و سپس‌ جامعه‌ که‌ دینی‌ شد، حکومت، دیگر خودبخود دینی‌ خواهد بود؟
مگر در طول‌ تاریخ، کم‌ بوده‌اند اقلیتهای‌ متدینی‌ که‌ در عصر حکومت‌ غیردینی، حتی‌ قادر به‌ حفظ‌ دین‌ خود و خانوادهٔ‌ خود نبوده‌اند؟! مگر دینی‌ بودن‌ و دینی‌ ماندن، یک‌ امر انتزاعی‌ و صرفاً‌ درونی‌ است‌ که‌ نسبت‌ به‌ شرائط‌ اجتماعی، به‌ کلی‌ بی‌تفاوت‌ و بی‌ربط‌ باشد؟! آیا این‌ تصور، جز به‌ همان‌ تئوری‌ «شخصی‌ و ذهنی‌ دانستن‌ امر دین»، مسبوق‌ است؟! ایشان‌ به‌ صراحت، دینداری‌ را صرفاً‌ نمازگزاری‌ و عبادات‌ شخصی‌ و مقداری‌ هم‌ اخلاق‌ حسنه‌ می‌داند و بس. مهم‌ نیست‌ چه‌ نظام‌ اقتصادی، حقوقی‌ و یا چه‌ رژیم‌ سیاسی‌ و چه‌ شرایط‌ فرهنگی‌ در جامعه‌ حکمفرماست. نوع‌ این‌ مناسبات‌ و واقعیات‌ اجتماعی، به‌ کلی، ارتباطی‌ به‌ دین، و تأثیری‌ در عمق‌ و سطح‌ دینداری‌ مردم‌ (هیچکس) ندارد.
همچنین‌ تصریح‌ می‌کند که‌ پیامبران‌ خدا مطلقاً‌ به‌ «قدرت» و ِ‌اعمال‌ آن‌ درمسیر اصلاح‌ مردم، توجهی‌ نداشته‌اند و ابداً‌ نظارتی‌ بر عقاید و اخلاق‌ آنان‌ نمی‌کرده‌ و تنها با شرک، مبارزه‌ می‌کرده‌اند. اما فراموش‌ می‌کند که‌ توضیح‌ دهد این‌ "شرک"، نظراً‌ و عملاً، چیست؟ آثار نظری‌ و عملی‌ "توحید" چیست؟ و مبارزه‌ با شرک‌ در جامعهٔ‌ شرک‌آلود، چگونه‌ و با چه‌ ابزاری، با چه‌ چشم‌انداز و برنامه‌ و اهدافی‌ باید صورت‌ می‌گرفته‌ است؟
کافی‌ است‌ در هر یک‌ از این‌ پرسشهای‌ منطقی، اندیشه‌ شود تا کل‌ آن‌ تئوری‌ زیرورو گردد. زیرا بر اساس‌ این‌ تئوری، ما با خدایی‌ مواجه‌ هستیم‌ که‌ به‌ حقوق‌ بندگان‌ خود و به‌ نحوهٔ‌ تأمین‌ آنها بی‌تفاوت‌ است. همچنین‌ عطف‌ توجه‌ "حکومت" به‌ دین‌ و اخلاق‌ و ایمان‌ مردم، چیزی‌ است‌ که‌ در این‌ نوشته، بارها مورد اخطار و انکار قرار گرفته‌ و گمان‌ شده‌ که‌ این‌ عطف‌ عنان، لزوماً‌ و انحصاراً‌ رویکردی‌ خشونت‌آمیز و اجبارآلود و سرکوبگرانه‌ است.
۹) پس‌ دین، منحصر در گزارشی‌ کلی‌ از وجود "خدا و آخرت" شد. اما "خدا" کیست‌ و "آخرت" چیست؟! اینک‌ با تعریفی‌ جدید از توحید و معاد هم‌ آشنا شویم. مهندس‌ بازرگان، خدا و آخرت‌ را چنین‌ معنی‌ می‌کند:
«آخرت‌ یعنی‌ این‌ عقیده‌ که‌ جهان‌ حاضر دربرگیرندهٔ‌ همهٔ‌ زمانها و مکانها نیست. و ایمان‌ به‌ خدا، به‌ معنی‌ حرکت‌ بی‌انتهاست.»!!
تنها باید گفت: جای‌ استاد مطهری‌ خالی!!
۱۰) اینک‌ آفات‌ حکومت‌ دینی‌ و آنچه‌ را به‌ تعبیر نویسنده، باعث‌ «خَسِرَ‌الدُّنیا والاَّخرهٔ» شدن‌ مسلمانان‌ می‌شود، مرور می‌کنیم:
الف) مضمون‌ نخستین‌ دلیل‌ ایشان‌ این‌ است‌ که‌ تشکیل‌ حکومت‌ اسلامی، شرک‌ است‌ چون‌ اصلاح‌ اجتماع‌ و دنیا را در ردیف‌ خدا و آخرت، طرح‌ می‌کند.
بی‌اعتنا به‌ آنکه‌ این‌ "اصلاح"، وقتی‌ امر همان‌ خداوند، و این‌ "دنیا"، مقدمهٔ‌ همان‌ آخرت‌ باشد، در آن‌ صورت، رقیبی‌ برای‌ خداو آخرت، و شریک‌ در اصالت‌ آن‌ نخواهد بود. وی‌ از "شرک‌ رنسانس"، پس‌ از "توحید قرون‌ وسطایی" سخن‌ گفته‌ و آن‌ را محصول‌ حکومت‌ دینی‌ کلیسا می‌داند و حاکمیت‌ کلیسا را معیاری‌ برای‌ حکومت‌ اسلامی‌ معرفی‌ می‌کند. سپس‌ از فساد و فلاکت‌ اروپای‌ پس‌ از رنسانس‌ می‌گوید بی‌آنکه‌ اقرار کند که‌ در واقع، از بلایای‌ "سکولاریزم" دارد می‌گوید، اما آنها را به‌ "دین" نسبت‌ می‌دهد. شاهد مثال‌ او هم، عنوان‌ شدن‌ «مصلحت‌ نظام» از سوی‌ حضرت‌امام(رض) است‌ که‌ وی‌ آن‌ رابه‌ «فداکردن‌ دین‌ به‌ پای‌ حکومت»، تفسیر می‌کند.
اما آیا به‌ راستی‌ "ولایت‌ مطلقه" و ‌ ‌مبحث‌ "مصلحت‌ نظام"، به‌ معنی‌ ترجیح‌ "حکومت" بر "دین" است‌ یا تسهیل‌ و توسعهٔ‌ "حکومت‌ دینی" و تلاشی‌ در جهت‌ "دینی‌تر کردن‌ جامعه"؟!
در مصلحت‌ نظام، "سخن‌ از مصالح‌ حکومت‌ و جامعهٔ‌ اسلامی‌ (و نه‌ منافع‌ پراگماتیستی)، آن‌ هم‌ با معیارها و محکمات‌ اسلامی‌ (نه‌ ملاکهای‌ سکولاریستی)، و سخن‌ از ترجیح‌ ملاکهای‌ مهمتر اسلامی‌ بر ملاکهای‌ کم‌اهمیت‌تر است، نه‌ ترجیح‌ دنیا بر آخرت!! به‌ ویژه‌ که‌ "ولایت‌ مطلقه"، از احکام‌ اولی‌ خود "شرع" است. اختیارات‌ حکومت‌ در جهت‌ مصالح‌ مردم‌ است‌ نه‌ منافع‌ شخصی.
ب) «تشکیل‌ حکومت‌ اسلامی‌ باعث‌ مأیوس‌ شدن‌ مردم‌ از دین‌ و احساس‌ عجز اسلام‌ از حکومت‌ می‌شود.»
این‌ دومین‌ مفسده‌ای‌ است‌ که‌ به‌ نظر ایشان، بر حکومت‌ دینی‌ مترتب‌ می‌گردد. اما اگر در یک‌ حکومت‌ اسلامی، ضعفها و مفاسدی‌ وجود داشت، راه‌حل‌ منطقی‌ کدام‌ است؟! کنارگذاشتن‌ اصل‌ یک‌ "حکومت" یا اصلاح‌ آن‌ مفاسد؟! و مگر "اسلام"، خود، انحرافات‌ و مفاسد اجتماعی‌ احتمالی‌ در داخل‌ حاکمیت‌ دینی‌ را پیش‌بینی‌ نکرده‌ و مکانیزم‌های‌ نظری‌ و عملی، در سطح‌ علمأ و نخبگان‌ و نیز در سطح‌ تودهٔ‌ مسلمین، جهت‌ کشف‌ و مبارزه‌ (ابتدا مسالمت‌آمیز و ناصحانه، سپس‌ قهرآمیز) با آنها را توصیه‌ نفرموده‌ است؟! مگر این‌ حق‌ (بلکه‌ تکلیف) را به‌ مردم‌ نفرموده‌ است‌ که‌ در برابر ظلم‌ و فساد در حکومت‌ دینی‌ نیز عکس‌العمل‌ نشان‌ دهند و...؟
ج) ایشان‌۴ مورد تاریخی‌ را مثال‌ زده‌ که‌ دینی‌ بودن‌ حکومت، فاجعه‌ بار آورده‌ است. حکومت‌ کلیسا در قرون‌ وسطی‌ (هزار سال)، حکومت‌ بنی‌عباس‌ و بنی‌امیه، حکومت‌ صفوی‌ و حکومت‌ قاجار، شاخص‌های‌ حکومت‌ دینی‌ در نظر مهندس‌ بازرگان‌ هستند و حکومت‌ اسلامی‌ با این‌ موارد قیاس‌ می‌شود.
جای‌ این‌ سؤ‌ال، خالی‌ است‌ که‌ ایشان‌ چگونه‌ حکومت‌ پیامبر(ص) و علی(ع) را معیار "حکومت‌ دینی" نمی‌گیرد و اساساً‌ تشکیل‌ حکومت‌ و نحوهٔ‌ ادارهٔ‌ کشور از سوی‌ آن‌ دو بزرگوار را فاقدنقطه‌ عزیمت‌ دینی‌ و ماهیت‌ شرعی‌ و صرفاً‌ رفتاری‌ دمکراتیک‌ می‌داند، اما حکومت‌ اموی‌ها و عباسی‌ها و قاجار و صفویه‌ را حکومتهایی‌ دینی‌ می‌خواند؟ حیرانم‌ از چشم‌بندی‌ خدا!!
چهار نمونهٔ‌ حکومت‌ دینی‌ ایشان، آیا به‌ راستی، حکومتهایی‌ ملتزم‌ به‌ احکام‌ و اخلاق‌ دینی‌ و معطوف‌ به‌ اهداف‌ دینی‌ بوده‌اند؟! برچه‌ اساس، حکم‌ به‌ "دینی‌ بودن" حکومتهایی‌ از قبیل‌ بنی‌امیه‌ و بنی‌عباس‌ می‌شود، آن‌ هم‌ علیرغم‌ اظهار نظرهای‌ صریح‌ امامان‌ دین، دستکم‌ در این‌ موارد؟! آیا حکومتهایی‌ که‌ حاکمانش‌ شُرب‌ خمر و زنا و آدمکشی‌ و دروغ، و حتی‌ تکذیب‌ صریح‌ قرآن‌ و امام‌کُشی‌ می‌کردند و نماز جمعه‌ را چهارشنبه‌ و در حال‌ مستی‌ می‌خواندند، حکومت‌ دینی‌ بودند؟!
آیا سلاطین‌ قاجار و صفوی، حتی‌ به‌ احکام‌ شرعی‌ شخصی‌ خود عمل‌ می‌نمودند؟! آیا حکومت‌ کلیسا و سیرهٔ‌ احبار و راهبان‌ مسیحی‌ در قرآن‌ کریم، مورد انتقاد نیست؟!
بسیار خوب! کوتاه‌ می‌آئیم‌ و این‌ حکومتها را دینی‌ فرض‌ می‌کنیم. به‌ راستی‌ از حیث‌ تمدن‌ ماد‌ی‌ و پیشرفت‌ علوم‌ و شکوفایی‌ اقتصادی‌ و نظامی، از دوران‌ حکومت‌ بنی‌امیه‌ و بنی‌عباس‌ یا صفویه، یادگاری‌ جز جهل‌ و تاریکی، رکود و عقب‌ماندگی‌ و اختناق، به‌ جا نمانده‌ است؟! آیا در همین‌ مراحل‌ تاریخی‌ که‌ گاه‌ توأم‌ با تظاهر به‌ دین‌ بوده‌ است، چشمگیرترین‌ پیشرفتهای‌ مادی‌ و علمی‌ و مدنی‌ تاریخ‌ عرب‌ و ایران‌ اتفاق‌ نیافتاده‌ است‌ و آیا آن‌ پیشرفتها محصول‌ تعالیم‌ دین‌ بود یا محصول‌ حسن‌ نیت‌ حاکمان‌ عباسی‌ و اموی‌ یا صفوی؟!! آیا یزید و معاویه‌ و هشام‌ و ولید یا شاه‌عباس‌ و آغامحمدخان‌ و ناصرالدین‌ شاه، معیار حاکم‌ دینی‌ و باصطلاح‌ «ولی‌ فقیه» بودند؟! یا آنکه‌ نگاه‌ "ولی‌ فقیه" به‌ آستان‌ مقدس‌ پیامبر(ص) و علی(ع) دوخته‌ شده‌ است؟! و آیا معاهدهٔ‌ ترکمانچای‌ و گلستان، محصول‌ آن‌ بود که‌ به‌ تعبیر ایشان، آغامحمدخان، نمازخوان‌ و حافظ‌ قرآن‌ بود؟! و یا مفاسد قاجار ناشی‌ از مجالس‌ تعزیه‌ای‌ بوده‌ که‌ ناصرالدین‌شاه‌ زنباره‌ و متجاوز به‌ حریم‌ شرع‌ و خوشگذران، از سر ریاکاری‌ ترتیب‌ می‌داده‌ است؟! این‌ چه‌ طرز استدلالی‌ است؟!
جالب‌ است‌ که‌ آقای‌ بازرگان‌ به‌ صراحت‌ در این‌ مقاله، موافقت‌ خود با "آتاتُرک" در تفکیک‌ دین‌ از سیاست‌ و مخالفت‌ اهانت‌آمیز خود با شهید شیخ‌ فضل‌الله‌ نوری‌ را نیز علنی‌ می‌کند.
د) «چهارمین‌ خسارت، آنست‌ که‌ حکومت‌ دینی‌ جای‌ محبت‌ پیامبرانه، با چماق‌ و اکراه‌ مردم‌ را به‌ دین‌ دعوت‌ خواهد کرد».
آری، اگر حکومتی، محبت‌ و روابط‌ انسانی‌ را بکناری‌ نهاده‌ و بجای‌ تعلیم‌ و تربیت‌ دینی‌ و احقاق‌ حقوق‌ مردم‌ و اجرای‌ عدالت‌ اجتماعی‌ و حفظ‌ حریم‌ انسانی‌ مردم‌ و رسیدگی‌ به‌ محرومین‌ و ارائه‌ چهره‌ای‌ اصیل‌ و صحیح‌ از دین، یکسره‌ به‌ سراغ‌ چماغ‌ و سرنیزه‌ رفته‌ و با خشونت‌ و تهدید و توهین، بخواهد مردم‌ راباصطلاح‌ متدین‌ کند، نه‌ دینی‌ است‌ و نه‌ عاقل. ولی‌ به‌ راستی‌ چنین‌ تصویری‌ از کدامیک‌ از ادلهٔ‌ «ولایت‌ فقیه» و یا سیرهٔ‌ عملی‌ حضرت‌ امام(رض) (به‌ مثابه‌ یک‌ نمونه‌ عینی) بدست‌ می‌آید؟!
ه&#۰۳۹;) آقای‌ بازرگان، اعتقاد به‌ اینکه‌ دین، "صرفاً‌ خبردهندهٔ‌ آخرت‌ و معرفی‌ کنندهٔ‌ خداست" را، ضرورتی‌ نیرو بخش‌ در روزگار سراسر رنج‌ و ملال‌ می‌بیند و تبیین‌ نمی‌کند که‌ این‌ کارکرد آرامبخش‌ (همچون‌ نوعی‌ داروی‌ اعصاب) که‌ او برای‌ "دین" قائل‌ شده، چه‌ تفاوت‌ اصولی‌ با همان‌ تصویر «رهبان‌ صفتان‌ تارک‌ دنیا و مرتاض‌ مسلکان» از زندگی‌ دارد که‌ خود وی‌ آن‌ را مضحکه‌ می‌کند؟!
دستکم‌ در تصویر رهبانی‌ و ریاضتی، یک‌ «واقعیت»، مورد توجه‌ است‌ (و آن، «باد» بودن‌ دنیاست) ولی‌ نگاه‌ اسلام‌ به‌ زندگی‌ و دنیا و حکومت، نه‌ نگاه‌ راهبان‌ و تارکان‌ اجتماع‌ است‌ و نه‌ سکولاریزم!
بلکه‌ نگاهی‌ جامع‌ به‌ دین‌ و دولت‌ و به‌ دنیا و آخرت‌ است‌ که‌ همه‌ نیازها و استعدادهای‌ مادی‌ و معنوی‌ انسان‌ را در مسیر "کمال" وی، فعال‌ کرده‌ و از شرایط‌ ماد‌ی، بستری‌ برای‌ ارتقأ معنوی‌ می‌سازد و نه‌ به‌ دنیا و حکومت، اصالت‌ می‌دهد و نه‌ به‌ آخرت‌ و معنویت‌ و روح‌ انسان، از چشم‌اندازی‌ انتزاعی‌ و ذهنی‌ و ناقص‌ می‌نگرد.
و) یکی‌ دیگر از آفات‌ «تلفیق‌ دین‌ و سیاست» در نظر مهندس‌ بازرگان‌ این‌ است‌ که‌ «اگر گفتیم‌ اسلام‌ منحصر در عبادت‌ و خداشناسی‌ و تقوای‌ شخصی‌ نیست‌ و به‌ سیاست‌ و حکومت‌ و صلاح‌ دنیا نیز نظر دارد و برای‌ بهبود زندگی‌ بشر، رهنمود دارد، دیگر جامعهٔ‌ دینی، دست‌ روی‌ دست‌ گذاشته‌ و به‌ کار و نظم‌ و علم‌ و برنامه‌ریزی‌ و تحقیق‌ و ...، وقعی‌ نمی‌نهند زیرا معتقد است‌ همه‌ چیز در دین‌ هست!! و وقتی‌ دین‌ کامل‌ باشد دیگر نیازی‌ به‌ اختراع‌ و اکتشاف‌ و کارخانه‌ و ... نخواهد بود.»!!
این‌ نتیجه‌گیری، محصول‌ همان‌ عطف‌ کردن‌ «حقوق‌ و سیاست‌ و اخلاق» به‌ «آشپزی‌ و خیاطی‌ و باغبانی» است‌ که‌ ذهن‌ امثال‌ آقای‌ بازرگان‌ را اشغال‌ کرده، و وانمود می‌کنند که‌ مد‌عیان‌ «کمال‌ دین» (و در رأس‌ همه، خود قرآن‌ کریم)، گفته‌اند که‌ کلیهٔ‌ فنون‌ و صنایع‌ و روشهای‌ جزئی‌ و کلی‌ مربوط‌ به‌ معیشت‌ را قرآن‌ کریم‌ مجاناً‌ در اختیار ما نهاده‌ و ما را از تعلیم‌ و تلاش‌ و تفکر و تجربه‌ و از تحقیق‌ و کار و نظم، برحذر و مستغنی‌ کرده‌ است. وی‌ همچون‌ تازه‌ مسلمانی‌ سخن‌ می‌گوید که‌ گویی‌ تا حال، نه‌ یکبار آیات‌ وحی‌ را مرور کرده‌ و نه‌ از دهها هزار روایت‌ معصومین(ع) در باب‌ انسان‌ و زندگی، مطلقاً‌ خبری‌ دارد و آن‌ همه‌ سفارشات‌ دینی‌ به‌ تعقل‌ و نظم‌ و کار و تحقیق‌ و ... را ندیده‌ و نشنیده‌ است.
۱۱) می‌نویسد: (متولیان‌ دین‌ چون‌ احساس‌ می‌کردند که‌ با نفوذ نسبی‌ علوم‌ و افکار و آداب‌ فرنگی، خلل‌ در دین‌ و آداب‌ مردم‌ و نتیجتاً‌ در اعتقاد و اطاعتشان‌ نسبت‌ به‌ علما به‌ وجود خواهد آمد و دیر یا زود مقام‌ و موقعیت‌ و مزایای‌ بلارقیب‌ خودشان‌ را از دست‌ خواهند داد، تمایل‌ و تفاهم‌ نسبت‌ به‌ تمدن‌ و فرهنگ‌ اروپایی‌ را به‌ زیان‌ مسلمانان‌ و بر ضد اسلام‌ خوانده‌ و تحریم‌ کردند.)
آقای‌ بازرگان، درگیری‌ علمای‌ شیعه‌ با انگلیسها و روسها و روشنفکران‌ غربگرای‌ صدر مشروطه‌ را نه‌ مقاوت‌ در مقابل‌ استعمار و وابستگی‌های‌ سیاسی‌ - اقتصادی‌ ایران‌ و نیز التقاط‌ و آلودگی‌ نظری‌ و عملی، بلکه‌ مقاومت‌ در برابر علوم‌ و تمدن‌ و پیشرفت، به‌ دلیل‌ ترس‌ از دست‌ دادن‌ موقعیت‌ اجتماعی‌ و پایگاه‌ سنتی‌ مردمی‌ و نفوذ کلمهٔ‌ خودشان، دانسته‌ است‌ و مجدداً‌ صنعت‌ و اکتشافات‌ و علوم‌ جدید را به‌ افکاری‌ چون‌ دمکراسی‌ لیبرال، رفُرم‌ دینی‌ و... عطف‌ کرده‌ و نمی‌تواند یا نمی‌خواهد میان‌ «علوم‌ و صنایع» (که‌ از سوی‌ اغلب‌ علمأ پذیرفته‌ و حتی‌ استقبال‌ می‌شد) با «مکاتب‌ و اخلاق‌ و فرهنگهای» غربی‌ (که‌ بخشی‌ از آنها با بخشی‌ از اصول‌ و فروع‌ اسلام، ناهمخوان‌ است) فرق‌ بگذارد.
اول) آنکه‌ وضع‌ دین‌ پس‌ از رنسانس، که‌ به‌ تعبیر خود وی، «به‌ کُنج‌ عبادتگاه‌ها و وجدانها محدود شدن‌ و از میدان‌ سیاست‌ و حکومت‌ و تأثیر بر سرنوشت‌ انسانها برکنار گردیدن» است، قربانی‌ شدن‌ مسیحیت‌ می‌خواند، حال‌ آنکه‌ تمام‌ مقاله، مصروف‌ بر آن‌ شده‌ بود که‌ اساساً‌ دین، جایگاهی‌ جز وجدان‌ مردم‌ و کُنج‌ عبادتگاه‌ ندارد و حکومت، شغلی‌ جداگانه‌ است.
دوم) آنکه‌ فراموش‌ می‌کند که‌ چند صفحه‌ قبل، حکومت‌ اموی‌ها و عباسی‌ها را مظهر حکومت‌ دینی‌ و باعث‌ فقر و فلاکت‌ و عقب‌ماندگی‌ و جهل، خوانده‌ بود و اینبار می‌گوید که‌ غرب‌ پس‌ از رنسانس، تحت‌ تأثیر تمدن‌ درخشان‌ حکومتهای‌ اسلامی‌ در شرق‌ و تفوق‌ مسلمین‌ در شئون‌ علمی‌ و فرهنگی‌ و اجتماعی، پیشرفت‌ کردند و پارچه‌ و کاغذ و چاپ‌ و ساعت‌ و باروت‌ و پزشکی‌ و بیمارستان‌ و بازار و مبادلات‌ و راهسازی‌ و مدرسه‌ و... را از جامعهٔ‌ دینی‌ در جهان‌ اسلام، آموختند.
پی‌نوشت‌ها:
۱ الی‌ ۲۵ - مربوط‌ به‌ سخنرانی‌ آقای‌ مهندس‌ مهدی‌ بازرگان‌ در انجمن‌ مهندسین. مسئولیت‌ نقد، با سردبیری‌ است.
‌نقدی‌ بر نقد
‌اشاره: در کتاب‌ نقد(۱)، از جمله، دو مقاله‌ با عناوین‌ "دلایل‌ پیدائی‌ و پایائی‌ سکولاریزم" و "عرف‌ و مصلحت‌ در ترازوی‌ حکومت‌ اسلامی" به‌ چاپ‌ رسیده‌ بود. آنچه‌ ذیلاً‌ آمده، نقدی‌ است‌ از یک‌ خواننده‌ که‌ متوجه‌ آن‌ مقالات‌ می‌باشد. پاسخ‌ این‌ نقد را در شمارهٔ‌ آینده‌ کتاب‌ نقد خواهید خواند، ان‌شأا....
بدینوسیله‌ "کتاب‌ نقد"، برای‌ چاپ‌ هرگونه‌ نقد مستدل‌ از مضمون‌ نشریه، اعلام‌ آمادگی‌ می‌کند.
منبع : کتاب نقد


همچنین مشاهده کنید