دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بگ


بگذار اول من روضه‌ام را بخوانم بعد گريه کن!
رک: پيش از مرگ واويلا؟
بگذار بميرد در عين خودپرستي٭
٭ با مدعى مگوئيد اسرار عشق و مستى ......................... (حافظ)
بگذار خودم را جا کنم آن‌وقت ببين چها کنم!
زبان حال افرادى که در آغاز کار نرمى و مسالمت نشان مى‌دهند ولى همين که پايگاه خويش را مستحکم نمودند و حق و حقوقى به‌دست آوردند درشتى و خشونت خود را آشکار مى‌سازند.
بگذار دم کوزه آبش را بخور!
رک: بايد گذاشت درِ کوزه آبش را خورد
بِگَرْد تا بگرديم!
نظير:
زدى ضربتى ضربتى نوش کن!
- بازى خود ديده‌اى شطرنج‌باز! بازى خصمت ببين پهن و دراز! (مولوى)
بگو آش، به همين خيال باش! (عامیانه).
بگو 'بادنجان' که گربه نفهمد!
مردى ساده‌لوح مقدارى گوشت به خانه آورد و به زنش داد و گفت: بگو 'بادنجان' که گربه نفهمد!
بگو به خضر که جز مرگ دوستان ديدن دگر چه حاصل از اين عمر جاودان دارى؟ (صائب)
رک: جز بى‌کسى نتيجهٔ عمر دراز چيست؟
بگو رفيقم هم سوخت!
پادشاهى بر ژنده‌پوشى شقفت آورد و او را از مطبخ خاص مادام‌العمر وظيفه و اجرى فرمود وزير گفت روا نباشد کاهلان را به رأفت سلطان اميدوار کردن چه بدين طمع هر روز مصادعت موکب مَلِک دهند و از کار و کسب که مدار کار جهان و جهانيان است تن زنند و مملکت از اصناف مزدوران و پيشه‌وران خالى ماند. مَلِک از کوتاه‌نظرى و تنگ‌چشمى وزير برآشفت و گفت فرمان آن است که سپس قاطبهٔ کاهلان را از خزانهٔ ما را تبتى معين باشد.
    امر مَلِک در اصقاع مُلْک به مسامع عام رسيد. غوغا (مردم آميخته از هر جنس، مردم سفله 'فرهنگ معين،ج ۲' ) از هر سوى بر درِ سراى گرد آمدند و به دعوى کاهلى برخاستند و وزير هريک را ادرارى پديد مى‌کرد. پس از سالى روزى مَلِک در حساب جمع و خرج مُلْک نظر داشت مالى گزاف به نام کاهلان نوشته ديد پرسيد صرف چندين مال بر اين طايفه چراست. وزير گفت فرمان شاه به فلان روز دربارهٔ آنان عام و طاعت بندگان ناگزير بود.
    مَلِک گفت تنها دعوى کاهلى را بى‌حجتى نبايد مسموع داشت ما وظيفه کاهلان راستين را فرموده‌ايم ديگر روز وزير فرمان داد گلخنِ حمام را بتافتند چندان که زمين حمام چون آهنى تفته شد و کاهلان را برهنه بدانجا راندند پاره‌اى در لحظهٔ اول طاقت نياورده بگريختند. برخى پس از تواقى قليل بيرون شدند و جمعى بعد از زمانى طويل افتان و خيزان خارج گشتند و در پايان سه تن خفته برجاى ماندند. يکى از آن سه متصل فرياد مى‌کرد. سوختم ليکن حرکتى به خود نمى‌توانست داد. دويمى ساعتى يک بار سوختم مى‌گفت و سومين در هر چند ساعت فاصله آهسته به دومى مى‌گفت: بگوى رفيقم نيز بسوخت، فردا وزير آن سه تن را به حضرت سلطان برده و گفت کاهلان راستين اين سه تن باشد و فرمان ملک شامل اينان به تنهائى تواند بود.(نقل از امثال و حکم دهخدا، ج ۲، ص ۸۷۰ و ۸۷۱)
رک: به تنبل گفتند: 'برو به سايه' . گفت: 'سايه خودش مى‌آيه' !
بگو مبين چشم بر هم مى‌نهم، بگو مشنو پنبه به گوش مى‌گذارم، لکن اگر بگوئى نفهم نمى‌توانم
بگوئى و بد باشى بِهْ که نگوئى و خر باشى
بگير لقمه که اندازهٔ دهان باشد (آتش اصفهانى)
رک: آدم بايد لقمه را به اندازهٔ دهانش بردارد
رک: بگير و ببند و به‌ دست منِ پهلوانش بده!
بگير و ببند و امانش مده به ‌دست منِ پهلوانش بده!
رک: بگير و ببند و به‌ دست منِ پهلوانش بده!
بگير و ببند و بده دست پهلوان!
رک:، بگير و ببند و به ‌دستِ من پهلوانش بده!
بگير و ببند و به‌دست منِ پهلوانش بده!
نظير: بگير و ببند و بده دست پهلوان!
- بگير و ببند و امانش مده به ‌دست منِ پهلوانش بده!


همچنین مشاهده کنید