یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

از(۹)


از گليم خويش پا بيرون نمى‌بايد نهاد٭
رک: پايت را به اندازهٔ گليمت دراز کن
٭اى کليم دل از طور خويش پا بيرون منه ک........................(مغربى)
از گوشتش چه خيرى ديديم که از کوفته‌اش ببينيم! (عامیانه).
رک: اگر خير داشت اسمش را مى‌گذاشتند 'خيرالله' !
از گوشهٔ بامى که پريديم پريديم٭
نظير: چو وحشى مرغ از قيد قفس جست دگر نتوان به دستان پاى او بست (جامى)
٭ دل نيست کبوتر که چو برخاست نشيند ...................(وحشى بافقى)
از گهواره تا گور يک وجب است
از گير گرگ در رفت گير رمّال افتاد
رک: از چاله درآمد و به چاه افتاد
از لاحول آن طرف افتاده است
نظير: گفتند پيش نيا که مى‌افتى، آنقدر پس رفت که از آن طرف افتاد!
از لف لفِ سگ دريا نجس نشود
بدگوئى و افتراى فرومايگان از شهرت و مقام بزرگان چيزى نمى‌کاهد
نظير:
آب دريا از دهان سگ کجا گردد پليد (امير معزّى)
- کى شود دريا به پوز سگ نجس (مولوى)
- دريا به دهان سگ نجس نشود (حسن وثوق)
- دريا به لف لف سگ نجس نمى‌شود
- دريا به دهان سگ نجسکى گردد؟
- آئينه به ديدن رويِ سياه سياه نمى‌شود
- با حرف خر از آسمان جو نمى‌بارد
- از دعاى گربه کوره طاق مبال پائين نمياد! (عامیانه).
از ما به خير، از شما به سلامت!
نظير:
مرا به خير تو امّيد نيست شر مرسان (سعدى)
- ما با تو نداريم سخن خير و سلامت (حافظ)
- يا بگوها و يا بگو که نخير به سلامت ز ما و از تو به خير (ملک‌الشعرا بهار)
از مار، بچه‌مار آيد (سَمَک عيّار)
رک: از مار نزايد جز ماربچه
از مارگير مار برآرد همى دمار٭
نظير:
مارگير را در آخر مار کُشد
- مرگ مارگير آخر به‌دست مار است
- کشته گردد مارگير آخر به نيش مار
- به زخم مار بوَد هم زيان مار افساى (عنصرى)
٭ مار است اين جهان و جهانجوى مارگير ....................(عمارهٔ مروزى)
از مار نزايد جز ماربچه
نظير:
از مار، بچه‌مار آيد (سَمَک عيار)
- نباشد مار را بچه‌ جز مار (اسعد گرگانى)
- نيارد شاخ بد جز تخم بد بار (اسعد گرگانى)
- از مردم بد اصل نخيزد هر نيک (منوچهرى)
- درخت تلخ هم تلخ آورد بار (اسعد گرگانى)
- هرگز از شاخ بيد بَر نخورى (سعدى)
- بر پاک نايد ز تخم پليد (سعدى)
- درخت مُقُلنه خرما دهد نه شفتالو (سعدى)
- از نى بور يا شکر خورى (سعدى)
- آب حيات از دم افعى مجوى
- بد ز بدگوهران پديد آيد (عنصرى)
- اصل بد در خطا خطا نکند (نظامى)
- ز بداصل چشم بهى داشتن بوَد خاک در ديده انباشتن (فردوسى)
- عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود گرچه با آدمى بزرگ شود (سعدى)
- از جهنم باد خنک نمى‌وزد
- مَطَلَ بوى نافه از مدار (مکتبى)
- بد گهر چون تواند زيست؟ (عنصرى)
- هرگز از کاشانهٔ کرکس همائى برنخاست (عنصرى)
- از آشيان غراب طاووس نپرد
- آب شيرين نزايد از گِلِ شور (مکتبى)
- زمين شوره سنبل برنيارد (سعدى)
- از حنظل شکر نتوان ساخت شکر کس نخورد از نى پوريا (ابن يمين)
- مردم بدگوهر به مار گزاينده مانَد (مرزبان‌نامه)
- مار پيسه مار پيسه زايد (اميرخسرو دهلوى)
رک: از مردم بداصل نخيزد هنر نيک
از ماست که بر ماست
ريشه و مأخذ اين مثل قطعهٔ منظوم زير از حکيم ناصر خسرو است:
روزى ز سرِ سنگ عقابى به هوا خاست بهر طلب طعمه پر و بال بياراست
در راستى بال نگه کرد و چنين گفت: کامروز همه مُلک جهان زير پرِ ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تيز بينم سرِ موئى اگر در تهِ درياست
گر بر سرِ خاشاک يکى پشَه بجنبد جنبيدن آن پشَه عيان در نظر ماست
چون من که تواند که پَرَد در همه عالم از کرکس و از قُقْنُوس و سيمرغ که عنقاست
بسيار مستى کرد و ز تقدير نترسيد بنگر که از اين چرخِ جفا پيشه چه برخاست
ناگه ز کمينگاه يکى سخت کمانى تيرى ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تيرِ جگرسوز از عالم عُلويش به سُفليش فرو کاست
بر خاک بيفتاد و بغلتيد چو ماهى و آنگه نظر خويش فکند از چپ و از راست
گفتا عجب است اين که ز چوبيّ و ز آهن اين تيزى و تندى و پريدن از کجا خاست
چون نيک‌نظر کرد پرِ خويش در آن ديد گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست
نظير:
پرِ من است که بر من است
- آنچه بر ما مى‌رسد آن هم ز ماست (مولوى)
- گله از هيچ‌کس نبايد کرد کز تن ماست آنچه بر تن ماست(مسعود سعد)
- کرم درخت از خود درخت است
- کرم پيله خود کفنش را مى‌تند
- خودم کردم که لعنت بر خودم باد
- گله از دست ديگران چه کنم کآنچه کردم به دست خود کردم
- جان من خود کرده‌اى خودکرده را تدبير نيست (ناصرخسرو)
- آتش چنار از خود چنار است
- اگر پرنيان است خود رشته‌اى و گر بار خار است خود کشته‌اى (سعدى)
- آتش به دو دست خويش در خرمن خويش من خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش
- شکايت از که کنم خانگى است غمّارم (حافظ)
- پرّ عقاب آفت جان عقاب شد (خاقانى)
- بال عقاب شد سبب آفت عقاب (سلمان ساوجى)
- آوخ که هر چه بر سر ما مى‌رود ز ماست (رشيد ياسمى)
از ما گفتن از شما شِنُفتن
نظير:
بر رسولان پيام باشد و بس (سعدى)
- من آنچه شرط بلاغ است با تو مى‌گويم تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال(سعدى)
از محبت خارها گُل مى‌شود
رک: از محبت نار نورى مى‌شود...
از محبت نار نورى مى‌شود وز محبت ديو حورى مى‌شود (مولوى)
نظير:
از محبت خارها گل مى‌شود
- اگر بر ديدهٔ مجنون نشينى به غير از خوبى ليلى نبينى (وحشى بافقى)
- هيچ عاشق نبوَد ز عيب معشوق آگاه (فرخى)
- هيچ عاشق عيب معشوق نبيند (مرزبان‌نامه)
- ملامتم چه کنى اى رقيب در عشقش ببين به ديدهٔ مجنون جمال ليلى را (ابن يمين)
- محبت تلخ‌ها را شيرين مى‌کند
- اى بسا زشت که در ديدهٔ عاشق زيباست (سرخوش تفرشى)
از محقق تا مقلّد فرق‌هاست (مولوى)
از مردم بد غير بدى چشم مدار ٭
رک: از بداصل بهى داشتن...
٭ .................. کز کوزه همان برون تراود که در اوست (اميرالکلام)
از مردمِ سرفراز نزيبد که با زن نشيند به راز٭
رک: به پيش زنان راز هرگز مگوى
٭ بدو گفت                         ک.................... (فردوسى)


همچنین مشاهده کنید