یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

ای


اى آسمان کبود، براى همه بود براى ما نبود؟ (عامیانه).
رک: اى فلک! به همه منقل دادى به ما کَلک؟
اى آقاى کمرباريک، کوچه روشن کن و خانه تاريک (عامیانه).
به طعن و تمسخر در مورد مردانى به‌کار برند که در خانه ترش‌رو و بدخو و در خارج از خانه گشاده‌رو و خوشخو باشند
ايام خوشدلى گذران است همچو باد (صغير اصفهانى)
اى برادر در 'اگر' نتوان نشست (مولوى)
رک: اگر خاله‌ام ريش داشت آقادائى‌ام مى‌شد.
اى بسا آرزو که خاک شده٭
٭ گر بمانديم زنده، بردوزيم جامه‌اى کز فراق چاک شده
ور بمرديم عذر ما بپذير ........................(سعدى)
اى بسا ابليس آدم‌رو که هست ٭
نظير:
باشند در اين جهان غدّار شيطان اعوذگوى بسيار (اوحدى)
- اى بسا ريش‌سفيد و دل چو قير (مولوى)
- اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشد (حافظ)
- ديو لاحول‌گوى بسيار است (سنائى)
٭ ........................... پس به هر دستى نشايد داد دست (سعدى)
مولوى نيز در بيان اين معنى گفته است:
چون بسى ابليس آدم‌روى هست پس به هر دستى نبايد داد دست
اى بسا اهل از حسد نااهل شد (مولوى)
نظير: حسد آنجا که آتش افروزد خرمن عقل و عافيت سوزد(مير ظهيرالدين مرعشى)
اى بسا چيز که مانند به چيز ديگر است (اخگر)
رک: هر درخشنده‌اى زر نيست
اى بسا حلواى صابونى که زهرش در ميان باشد
رک: بسا حلواى صابونى که زهرش در ميان باشد
اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشد٭
رک: اى بسا ابليس آدم‌رو که هست
٭ نقد صوفى نه همه صافى و بيغش باشد ............................. (حافظ)
اى بسا خنده که از گريه غم‌انگيزتر است
اى بسا درد که باشد به حقيقت درمان٭
نظير:
شايد که چو وابينى خير تو در آن باشد (حافظ)
- بسا مراد که در ضمن نامرادى‌هاست
- هر چه بر تو آن کراهيّت بوَد چون حقيقت بنگرى رحمت بوَد (مولوى)
- بسيار دردمندى بوَد که به تندرستى رساند (از مرزبان‌نامه)
- بس قفل چو بنگرى کليد است (نظامى)
٭ رنج بيمارى تو گنج زر آورد ثمر .....................(قاضى شريف)
نظامى نيز چنين سروده است:
اى بسا رنج‌ها که رنج نمود رنج پنداشتند و راحت بود
اى بسا زشت که در ديدهٔ عاشق زيباست (سرخوش تفرشى)
رک: از محبت نار نورى مى‌شود
اى بسا نخل جسارت کو خسارت داد باد٭
رک: جسارت زياد جوانمرگى مى‌آورد
٭ خيره گستاخانه هر جا دم نمى‌شايد زدن ............................ (قاآنى)
اى بسا ريش‌سفيد و دل چو قير اى بسا ريش‌سياه و دل منير (مولوى)
رک: نه هر بيرون که مى‌بينى درونش همچنان باشد
اى بهتر از هزار يقين اشتباه ما ٭
نظير: اين خطا از صد صواب اوليٰ‌تر است (مولوى)
٭ شد مشتبه ز کعبه به ميخانه راه ما ........................... (نظامى)
اى به قربانت بجنبان ريش را! مأخوذ از داستان زير:
شبى شاه عباس جامهٔ درويشى پوشيد، کشکول به دوش انداخت و تبرزين به ‌دست گرفت و به‌‌سوى خيابان‌هاى اصفهان روان شد. رفت تا بيرونِ شهر به خرابه‌اى رسيد و به سه نفر دزد برخورد و سلام داد. دزدان با گرمى پاسخ دادند و پس از آنکه ميانشان الفت پيدا شد گفتند که آن شب براى کارى مى‌روند و اگر درويش با آنها همراه باشد روزيِ چندساله‌اش به او خواهد رسيد. درويش پذيرفت و همه به راه افتادند. شب تاريک بود و راه دراز، و همچنان که مى‌رفتند خود را به سخن سرگرم مى‌کرند و هر کدام از هنرِ خود مى‌گفت. يکى از آنها گفت: حسِّ شناسائى من چنان است که هرکس را يک‌بار، اگر هم در شبِ تار، ديده باشم، يار ديگر هرجا و در هر لباس که ببينم مى‌شناسم. دومى گفت: تردستيِ من چنان است که به هر قفلى که دست بزنم، هر چه سخت و سنگين باشد، به اشاره‌اى بازش مى‌کنم. سومى گفت: من زبان هر حيوان را مى‌دانم و مى‌فهمم. از درويش پرسيدند که او چه هنرى دارد، او گفت: من چنان قدرتى دارم که هر بزهکارى را، هر اندازه هم گناهش بزرگ باشد، با يکبار جنباندن ريشم از کيفر و زندان رهائى مى‌دهم.
در اين ميان عوعوِ سگى برخاست. ياران از رفيق سومى پرسيدند که سگ چه مى‌گويد و او گفت اين حيوان مى‌گويد کجا به دزدى مى‌رويد که صاحب مال با شماست. دزدان از اين سخن سر درنياوردند و به راهشان ادامه دادند تا به شهر و پشتِ ديوارِ خزانهٔ شاهى رسيدند. درويش که به نيّتشان پى بُرد گفت دستبرد به خزانهٔ شاهى با اين همه پاسدار و نگهبان کار خطرناکى است. اما آن سه تن گفتند که باکى نيست و چنان در کارشان ماهر هستند که بيم گرفتار شدن ندارند. يکيشان کمند انداخت و از ديوار بالا رفت و از آن سويِ ديوار در را براى ديگران باز کرد و هر چهار تن دور از چشم نگهبانان خودشان را به خزانه رساندند. رفيق قفل بازکن قفل خزانه را به اشاره‌اى باز کرد و به درون رفتند و از بهترين گوهرها و سکه‌هاى طلا در توبره‌هاشان ريختند و بى‌آنکه کسى آنها را ببيند باز گشتند و از شهر نيز بيرون آمدند و به همان خرابه رسيدند. قرارى براى تقسيم مال گذاشتند و چون صبح نزديک بود درويش با شتاب از ياران شب خداحافظى کرد و بازآمد.
فردا صبحِ زود شاه‌عباس لباسِ غضب پوشيد و دستور داد تا دزدان را با نشانى‌هائى که از آنها داشت گرفتند و نزدش آوردند و با درشتى و فرياد به آنها گفت: بى‌پروائى شما به‌جائى رسيده است که به خزانهٔ پادشاه دستبرد مى‌زنيد؟ و از دُژخيم خواست که همه‌شان را به کيفر برسانَد، دو تن از دزدان سخت هراسان شده بودند، اما سومى که همان رفيقِ قيافه‌شناس بود، آرام به‌جايِ خود ايستاده بود و چون دُژخيم خواست که آنها را ببرد قدم پيش نهاد و گفت: پادشاها؟ ما چهار تن بوديم درين کار؛ سه تن از ما کار خود را کردند و فقط چهارمى مانده است که بايد ريش خود را بجنبانَد. 'اى به قربانت بجنبان ريش را' !
شاه‌عباس بى‌اختيار خنديد و فهميد که رفيق شبانگاهيش او را شناخته است؛ به هوش او آفرين گفت و آنها را از دزدى توبه داد و بخشيد و از نگهبانان سرايِ خود کرد.
(به نقل از برخى امثال و تعبيرات فارسى، تأليف دکتر هاشم رجب‌زاده، صص ۶۷، ۶۸)
نظير: نوبت تو شد بجنبان ريش را!
اى بى‌هنر بمير که از گريه کمتري٭
رک: اندر جهان چو بى‌هنرى عيب و عار نيست
٭ مردى گمان مبر که به سرپنجهاست و زور با نفس اگر که برآئى دانم که شاطري
با شير مرديت سگ ابليس صيد کرد ............................(سعدى)
اى پسر مى خورده‌اى چشمت گواهى مى‌دهد!
اى پيرى الهى بميري!
حديث نفس پيران در شکايت از ضعف و ناتوانى قوا
اى تو مجموعهٔ خوبى ز کدامت گويم (از مجمع‌الامثال)
اى خاک بر آن سر که در او عهد و وفا نيست
رک: وفاى عهد نکو باشد ار بياموزى
اى خدا، تا کى بخوابم جدا؟
زبان حال جوانانى که در آرزوى ازدواج به‌سر مى‌برند
اى خدا، مُردم از خوشى، غم برسون اَشى مَشي! (عامیانه).
اى خواجه ‌گر طبيب نباشد حبيب هست٭
مقایسه شود با . احمدک نباشد يار من، خدا بسازد کار من
٭ با کس مگو که چاره کند درد عشق را ....................(کمال خجندى)


همچنین مشاهده کنید