دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

قشربندی اگزیستانسیالیسم


قشربندی اگزیستانسیالیسم
تحولاتی اساسی و بنیادی از قرن نوزدهم بر اندیشه حیات انسان امروزی وارد شده است که تقریباً در تمام ابعاد زندگی بشر تاثیر داشته است؛ از مسائل روزمرگی تا امور و مسائل بنیادین اندیشه انسان، که به شکلی تفکر معاصر برخاسته از تاریخ را، تحت الشعاع قرار داده است. اما همچنان با فرآیندهای قرن نوزدهم مناسبات مبهمی دارد. معذلک این قرن به قدری جنبه ها و صورت های گوناگونی دارد که هر آنچه در اغلب امور شاهد هستیم، ریشه یی در آن اندیشه ها دارد. اگزیستانسیالیسم یا اصالت بشر یکی از مکاتیب برخاسته از آن دوران است که بر روح و کالبد اندیشه معاصر تاثیر بسزایی گذاشت.
در فلسفه جدید گرایش واحدی به صورت مجزا معلوم است که تمام اندیشه غربی از دکارت تا کانت را به یک صورت واحد فهم می دارد و این تمایل زمینه تمامی فلسفه غرب را شکل داد. نخستین مشخصه واضح این است که آدمی را حیوانی متفکر می پنداشتند. به قول ویلیام بارت انسان را دارای یک کالبد مکانیکی و روحی آگاه تعریف می کنند. در واقع میراث دیرینه یونانیان، یعنی انسان را اساساً حیوان ناطق دانستن، یکی از اجزای اصلی اندیشه ها شد.
اگزیستانسیالیسم کم و بیش حالت امروزی خود را پس از جنگ جهانی اول به وسیله دو استاد مطرح آلمانی، یاسپرس و هایدگر، ساخته و پرداخته کرد. البته جرقه این اندیشه و تدوین آن، ریشه در آرا و تفکرات کی یر کگارد دارد که آثار باارزشش در این زمینه را در سال ۱۸۴۰ به رشته تحریر درآورد. او بر این باور بود که «هر کس هر کار و ایده یی ارائه داده است. درصدد آن بوده که کار را آسان کند، حال شاید لازم است کسی دست به کار شود و دوباره کارها را دشوار کند.» برای ایجاد و یافتن آن دشواری ها، وجود و هستی خود در دسترس بود. از این رو وی غالب اندیشه اش را به تفکر وجود اختصاص داد. اگزیستانسیالیسم ریشه در واژه اگزیستانس به معنی وجود دارد و ساختار اصلی این مکتب بر این قرار است که وجود و هستی هر چیز بالاتر از ماهیت آن است؛ در واقع اصولی مبنی بر اصالت وجود و پیشگام بر امر ماهیت انسان. از این دیدگاه هر انسان وجودی یگانه است که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است. اما مناسبات مبهم این مکتب در تبیین مسائل و حل آنها کاملاً مشهود است تا جایی که متفکران اگزیستانسیالیسم، هر یک به سمتی روانه شدند که در بدبینانه ترین برداشت، حاصل این اندیشه به پوچ گرایی و نهیلیسم ختم می شود و خوش بینی این مکتب را در اعتقاد بشر بر تکیه و ایستادن بر پای خود و رقم زدن آینده او سوق می دهد.
اثر و نشانه فیلسوفان هر دوره را غالباً می توان در آثار ادبی آن دوره دید که غالباً برای اشاعه آرا و اندیشه های خود گرایش به خلق اثر ادبی و هنری دارند. اما به رغم اینکه بنا بر آثار به جا مانده از بزرگانی چون سارتر اغلب این مکتب را ادبی - فلسفی قلمداد می کنند، لذا اگزیستانسیالیسم ابداً مطلبی نیست که به ادراک ادبی مربوط باشد، بلکه کاملاً جایگاهی فلسفی دارد.
طبقه بندی یکی از مهم ترین ابزارهای شناختی انسان است، از این رو در امر بازشناسی این مکتب شاهد تقسیم بندی آن به شاخه های اگزیستانسیالیسم دینی و غیردینی یا الحادی و حتی شاخه سومی که شامل دو دسته قبلی نمی شود، هستیم. اما به رغم تفاوت های موجود، یکسری وجه اشتراک به این قرار مشهود است؛ تجربه خود را از مبانی وجود آغاز می کنند که موضوع اصلی تفحص متفکران ریشه در این موضوع دارد. اگزیستانس و وجود در فراشد یک طرح در وضعیت جدیدی به فعل شدن می رسد و تحت هر شرایطی وجود را بر ماهیت مقدم می شمارد. در واقع اگر انسان دارای ماهیتی است، این حقیقت از وجود او نتیجه می شود که اصلی مبنی بر اینکه فلسفه را باید از درون گرایی آغاز کرد، نیز از این ناحیه ناشی می شود که با پرسش از وجود آدمی هستی معنا پیدا می کند.
کی یر کگارد یکی از فیلسوفان دینی و خداباور این مکتب بود که تقریباً همه فیلسوفان بعدی به استشهاد از او سخن می راندند. از دیدگاه وی وجود آدمی در آخرین تحلیل، فقط به وسیله رابطه مطلقی که با ذات مطلق یعنی خدا دارد، تبیین می شود. اما با اینکه وی به این رابطه مطلق اعتماد داشت، اصول اشتراکی را با دیگر فلاسفه رعایت کرد و بر این اصل تکیه زد که باید از چارچوب یکی از وجوه فراتر نرویم و آن وجه نیز وجود انسان است. در واقع به رغم برقراری پل ارتباطی مطلق با آرای مذهبی و جایگاه دینی خود و بینشی همراه با چاشنی ایمان، وجود آدمی را پیشگام در این امر می دانست. اما در قبال این ساختار خداباورانه و مطلق، هایدگر از موضعی بی خدایی و الحادی به این مکتب پرداخته است. مقصود اساسی وی در کتابش سوال درباره معنای هستی و وجود است. از دیدگاه وی موجودات را می توان به سه لایه تقسیم بندی کرد؛
۱) لایه برترین که شامل همه موجوداتی است که دنیای اطراف ما را شکل می دهد
۲) ساختاری را تشکیل می دهد که در بنیاد هر یک از اشیا قرار دارد که انگیزه سازنده آنهاست
۳) لایه یی که از آغاز تا به حال هست و آن را هستی شناسی بنیادی نام نهاد. پرسش درباره وجود همیشه به همراه خود «وجود داشتن» را ادراک می دارد، این گونه فهمیدن را هایدگر «وجودی» نامید. در واقع به قول بوخنسکی تحلیل اگزیستانسیال همان هستی شناسی بنیادی است.
هایدگر جمله معروف دکارت «من فکر می کنم، پس هستم» را به باد ستیز می گیرد و اعتقاد دارد که او شیپور را برعکس نواخته است. به عکس ما باید «من هستم» را پیش از «فکر می کنم» درک کنیم چرا که فکر کردن یک مشخصه از وجود انسان است و تا وجود او را درک نکنیم، نمی توانیم اندیشه و فکر کردن بشر را تجربه و درک کنیم. در واقع این خود من هستم، واقعیت بشری من که در مرکز این صحنه قرار گرفته و غیرقابل تکرار است و به نسبت موقعیت انسان بودن «من» پیوسته در حال گذر است و به سوی گذشته و آینده در حرکت. وی ایراد همه فلسفه های مابعدالطبیعه پیشین را در این می داند که همگی کوشیده اند تا از مقولات طبیعت، هستی انسان را استنباط کنند، اما او قصد داشت وجود و هستی را از حقیقت وجود آدمی استنباط کند. هایدگر آدمی را محور و ستون اصلی در اصالت بشر قرار داد چرا که در جهان هستی، فقط انسان می پنداشت که به وجود خود توجه دارد. آدمی در پی آن است که پی به وجود خود ببرد و در نهایت او برای توصیف وجود آدمی از به کار بردن کلمات «آدمی»، «انسان» و «بشر» که ممکن است به مفاهیم کهن به ارث رسیده، اشاره کند، خودداری کرد و از یک واژه رایج در فلسفه آلمانی یعنی «دازاین» استفاده کرد. این تعریف آغاز شناخت اصالت بشر شد.
بسیاری از متفکران از جمله برگسون آگاهی بشری را جلوه یی طبیعی توصیف می کنند که اگر از خارج گود به آن بنگریم چیزی است که در خود زاده می شود و رشد می یابد. اما سارتر - یکی از زیرک ترین پیروان هایدگر که وی نیز از جایگاهی الحادی این مکتب را ارائه داد - اساس وجود بشری را خلاف نظر برگسون دانست که این آگاهی در خود است، بلکه اساس وجود مبنی بر آگاهی برای خود است. به اعتقاد وی انسان در آغاز هیچ نیست حتی فاقد ماهیت و کیفیت است و پس از خلقت و ارزیابی وجودی است که آدمی، انسان می شود و ماهیت و کیفیتی دارا می شود. دلیل او از این استدلال این است که اگر واجب الوجود نباشد، لااقل یک موجود هست که در آن، وجود مقدم بر ماهیت باشد؛ موجودی که پیش از آنکه، تعریف به وسیله مفهومی ممکن باشد، وجود دارد و این موجود بشر است. یا به تعبیر هایدگر «واقعیت بشری».
کارل یاسپرس که اندیشه اش به دسته سوم از مکتب اگزیستانسیالیسم مربوط می شود، یک وجود فراباشنده را فرض کرد که نمی توان خداباوری یا بی خدایی از آن فهمید. وی به مرکز و عرصه یی حقیقی و باارزش در انسان معتقد بود و آن را وجود نامید. او واضح و روشن کرد که باید اگزیستانس را در جهت مخالف با ظاهر اجتماعی هر شخص دانست و نقشی که هر فرد در جامعه دارد، به اخلاق مربوط است. یاسپرس هستی شناسی عقلانی را نفی کرد و موضع خودش را از هستی شناسی و متافیزیک اعلام کرد، تا عدم ارتباط اندیشه اش را با خداباوری و بی خدایی اثبات کند. به اعتقاد او فلسفه در ماهیت خود متافیزیک است، از این رو به طرح پرسش از هستی می پردازد. وی هستی و وجود را به سه معنا عنوان کرد؛
۱) هستی را همچون هستی بیرون بیابیم
۲) وجود را همچون وجود برای خود بشناسیم
۳) سرانجام وجود در خود را داریم که نه از روی هستی بیرونی و نه از «من» می تواند دریافت شود و آن را فراباشی نامید که تمرکز او در تبیین اندیشه اش بیشتر بر این اصل استوار است. به اعتقاد او هستی دارای اساس و بنیادی نیست و گسیخته است. هستی و وجود آدمی هرگز ممکن نیست مانند جهان مورد شناخت قرار گیرد. در واقع در حوزه وجود نمی توان به شناخت عینی رسید اما از شیوه عقلی و علمی امکان پذیر است که وجود یک نقصان تمام نشدنی است و فقط در پیوند با فراباشی وجود دارد یا اصلاً وجود ندارد. شناخت وجود آدمی، گذرگاه انسان از آیین و تفکرات کهن به سوی تمدنی نو و جهانی است.
ارزیابی سنجیده از آرای سه شاخه از این مکتب پرطرفدار، زیر پرچم اندیشه منطقی میسر خواهد بود، چه بسا افرادی که از بیخ و بن، قید این مکتب را می زنند و ماهیت را مقدم بر وجود می دانند. از اینجاست که شرح و درک فلسفه اگزیستانسیالیسم روشن می شود. شاید با آشنایی و آگاهی به دقایق این مکتب و درگیر شدن با مکاتب و فلسفه های کاربردی، جایگاه ملل امروز، بیشتر از تریبون انسانیت مدنظر قرار گیرد.
سهند ستاری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید