دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان انسان


داستان انسان
● آنطور که شنیده ام ...
شنیده ام خداوند پس از خلقت آدم و حوا و آن قضیه هایی که شیطان براه انداخته بود ( سجده نکردن و اینا ... ) ، آنها را می فرستد به دم دست ترین پارکی که آن حوالی بوده یعنی بهشت ، و شیطان هم که از حسودی داشته می ترکیده قسم می خورد که یکجوری اساسی حال این دو نفر را بگیرد و اینطور می شود که در آنجا ، یعنی بهشت ، ( طبق معمول ) شیطان این دو نفر را که احتمالا آدمهای ساده ای هم بوده اند افسون می کند تا از آن میوه ای که ممنوع بوده بخورند و به محض این کار خداوند که در آن لحظه حسابی کفری بوده ، با چشمانی قرمز شده و صورتی کبود در حالیکه دندانهایش را بهم می فشرده و از گوشهایش دود بلند می شده بر سر این دو بدبخت فلکزده فریاد زده: حالا نمک می خورین و نمکدان می شکنین ؟ هااااااا ؟ بعد از پس گردن آدم و حوا گرفته و آنها را از بهشت پرت کرده بیرون ، یعنی به این جهان ، تا قدر بهشت را بفهمند ، و آدم و حوا اشکریزان و گریان زندگی در این جهان مصیبت زده را آغاز کرده اند.
و حالا انسان توی این جهان برای زراعت آمده و باید یک عالمه ثواب جمع بکند تا آن جهان برداشت کند و دوباره به بهشت راهش بدهند وگرنه که اگر گناه بکند یعنی اگر گناهانش بیشتر از ثوابهایش باشد آنوقت با سر توی جهنم می اندازندش که پر از عقرب و مار و رتیل های وحشتناک است و همه اش می سوزد و آتش می گیرد.
اینطور که شنیده ام خداوند در روز قیامت یک اداره پست و یک ترازوی بزرگ و یک سالن سینما با پرده بزرگ دارد که با ترازوی خود گناهان و ثوابهای آدم را وزن می کند و با فیلم سینمایی که از زندگی آدم پخش می کند مرتب اشاره می کند که فلان ثواب یا فلان گناه را کجا در چه سالی ، چه روزی و چه دقیقه ای و چه ثانیه ای مرتکب شده ای و آن کسی که ثوابهایش بیشتر از گناهانش است نامه اعمالش به دست راستش داده می شود و با تشریفات و احترام زیاد به بهشت رهسپار می گردد و هر چه اینجا کم کاری و پرهیزگاری کرده انشاا… آنجا جبران می کند!
ولی در مقابل او آن کسی که گناهانش بیشتر از ثوابهایش است هی پشیمان است و سرافکنده می گوید که مرا دوباره به آن جهان برگردان تا کار خوب بکنم و خدا می گوید که: « فرصت رفت داداش من می خواستی همون زمان که وقت داشتی یک کاری بکنی! ». بعد نامه اعمالش را از اداره پست تحویل می گیرد و به دست چپش می دهد و با یک پس کلگی می اندازدش توی جهنم تا جزقاله شود! مثل مرغی که به سیخ کشیده شده و روی آتش می چرخد و صدای جلز و ولزش در می آید ، خدا هم همین کار را با آدم می کند و روی آتش جهنم هی می چرخاند و می گوید: حالا گناه می کنی یا نه ؟ بگو غلط کردم ، زود باش …
تازه این ها مال روز قیامت است یادم رفت شب اول قبر را بگویم که برای گناهکاران دو موجود وحشتناک روی سرش می آیند و با گرز آتشین بر فرقش می کوبند و هی می گویند ربت کیست ؟ ها ؟ ها ؟ و این بدبخت فلک زده در حالی که احتمالا از ترس خودش را خیس کرده مجبور است جواب شان را پاسخ بدهد ...
حکایت وحشتناکی است واقعا ، با صداقت بگویم من اگر می خواستم این حرفها را باور کنم همین لحظه از ترس مرگ می مردم !!! اما خوشبختانه احساس می کنم که می شود قضایا را طور دیگری هم دید.
● آنچه خودم می اندیشم ...
به نظر من انسان برای این آفریده شد که خداوند به یک « دوست » نیاز داشت به کسی که بتواند او را آنطور که واقعا هست بشناسد و دوستش داشته باشد. موجودی که بتواند زیبایی او را درک کند و از خوبی ها و مهربانی هایش بهره مند شود. پس جوهره انسانی را آفرید ( که نه زن بود و نه مرد ) و وقتی به فرشتگانش گفت که این بهترین خلقت من است و به آنها امر کرد که بر او سجده کنند می دانست که این انسان چنین قابلیتی را خواهد داشت. او برای این که انسان به آنچه باید باشد برسد برنامه ریزی کرده بود که باید مرحله به مرحله پیش می رفت. او این جوهره انسانی را در قالب دو جسم ( مرد و زن ) در بهشت قرار داد تا با درک زیبایی های بهشت و نعمتهایش ، زیبایی خداوند و مهربانی و خوبی اش را درک کنند. آنها از نعمتهای آنجا بهره می بردند و ستایش خدای را می کردند اما ناخواسته به آن نعمتها عادت کرده و در سطحی از تعالی روحی متوقف شده بودند و به خاطر شرایط زندگی شان نمی توانستند بهترشدن را به معنای واقعی اش بفهمند.
او برای درک این حقیقت به امکانات بیشتری نیاز داشتند. کم کم روح بی نهایتشان احساس کرد که نیازهای شان چیزی بیشتر از آنچه در بهشت هست می باشد. به تدریج نیازهای تازه ای از درونشان می جوشید که پاسخی برایش نمی یافتند. در این هنگام نعمات بهشتی جلوه اش را برای آن دو از دست داده بود و آنها برای سالها دعا می کردند و از خداوند می خواستند که نعمتهای تازه ای که منطبق بر نیازهای تازه شان باشد به آنها ببخشد. و هنگامی که خداوند فهمید این نیاز در وجود آنها نهادینه شده و جزئی از وجودشان گشته هدیه تازه ای برایشان به ارمغان آورد.
و آنها برای اولین بار در زندگیشان متوجه یکدیگر شدند و زیباییهایی را که پیشتر نمی دیدند ، در وجود یکدیگر باز یافتند و بدین ترتیب برای اولین بار در زندگی شان عشق انسانی را تجربه کردند. در این جا تحولی دو جانبه اتفاق افتاد یعنی هم آدم و هم حوا از یکدیگر چیزهایی آموختند که به تنهایی قادر به درک آن نبودند و این آموخته های جدید آنها را هر روز بهتر می ساخت.
آنها در کنار یکدیگر فهمیدند که دوست داشتن چه معنایی می تواند داشته باشد و دوست داشتن فردی دیگر تا چه حد انسان را از آن چیزی که هست به آن چیزی که باید باشد نزدیک می کند.
آنها برای سالها در کنار یکدیگر زندگی کردند و از هم بهترشدن را آموختند. اما باز این روح بی نهایت آنها بود که فهمید :
« همه چیز این نیست »
باز نیازهایی در آنها جوشید که پاسخش را در یکدیگر نمی توانستند بیابند. آنها فهمیدند که به چیزی بیشتر از دوست داشتن یکدیگر نیاز دارند و این نیاز تازه آنها را به سوی آنچه بی نهایت است کشاند. و در این جا بود که آنها میوه ممنوع را خوردند.
میوه ممنوع « خواستن ِ دوست داشتن ِ خداوند » بود
خواستی که قطعا نمی توانست آسان باشد. مهریه سنگینی می خواست به اندازه یک عمر زندگی در این جهان ، و آدم و حوا که « ستمکاران نادان » ی بودند به خاطر او و به خاطر خودشان این را پذیرفتند چرا که می خواستند احساس و تعالی روحشان را به خداوند اثبات کنند.
مگر نه این که فرهاد به خاطر این که احساسش را به شیرینش اثبات کند عمری را به کندن کوه گذراند آیا آدم و حوا نمی توانستند برای این که احساسشان را به شیرینشان اثبات کنند زندگی در این جهان را تحمل نمایند ؟ پس به این جهان آمدند تا در برخورد با واقعیت زندگی اندیشه شان را وسیع تر سازند و به احساسشان عمق بخشند.
پس شاید زندگی در این جهان فرصتی است برای پاکسازی ، خالص شدن و در نهایت « شبیه شدن » هر چه بیشتر به او. دوستی خداوند فقط برای کسانی ممکن است که بیش از دیگران به او شبیه باشند و خالصانه فقط او را بخواهند. بعد از مرگ زمانی که پرده ها برانداخته شود و انسان با حقیقت و با زیبایی اخلاقی و معنوی خداوند به شکل عریان برخورد کند تنها خواسته آدمی این می شود که به او نزدیکتر گردد و با او همصحبت و همنشین شود و در این زمان آنهایی که به او شبیه تر هستند بیشتر می توانند با او صمیمی شوند و هر چه بیشتر به او نزدیک شوند شادی بیشتری را در درونشان احساس می کنند که بسیار بیشتر از بهشت ارزش دارد و انسانها به نسبتی که کمتر به او نزدیک هستند از آن شادی محرومند و بیشتر خود را در جهنم خواهند یافت و دردهایی از درون آنها را می سوزاند و در این میان تنها تقصیر خداوند این است که بی نهایت « خوب » است.
http://social-me.blogfa.com/


همچنین مشاهده کنید