دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

استعماری کردن زیست جهان


استعماری کردن زیست جهان
حوزه مطالعات و آثار او بسیار وسیع و متنوع بوده و شامل فلسفه، جامعه شناسی، فرهنگ و سیاست می شود.به نظر هابرماس جامعه سرمایه داری به صورت یک نظام سرمایه داری دولتی درآمده است که بیش از حد متمرکز، قاعده مند و انتظام یافته شده است. هابرماس با این استدلال که جامعه را باید همزمان به مثابه سیستم و زیست جهان تلقی نمود، زیست جهان را قلمرو فرهنگ، شخصیت، معنا و سمبل ها تعریف می کند که جملگی زیربنا واساس ارتباط و مفاهمه را تشکیل می دهند.اما در بطن نظریه انتقادی هابرماس، تناقضی بین نظریه جبرگرای سیستم ها و نظریه اراده گرای کنش به چشم می خورد.زیست جهان عرصه عمل انسانی را می سازد و استقلال از طریق زبان و ارتباط با «پروژه روشنگری» که آدورنو و هورکهایمر آن را نادیده گرفتند، همچنان به صورت یک امکان باقی می ماند.ولی از آنجا که زیست جهان مدام در معرض تهدید از سوی احکام سیستمی حاکم برتولید و سوددهی قرار دارد، لذا کنش متقابلی که از طریق «واسطه زبان» صورت می گیرد، ممکن است به وسیله زبانی که دیگر حاوی عناصر عقلانی وعام حقیقت نیست، دستخوش تحریف و کژدیسگی گردد.اگر زیست جهان مستعمره شود، نتیجه آن تمرکز فرهنگ، افزایش انفعال و افول اقتدار خواهد بود.مقاله حاضر که نوشته دتلف هورسترمتفکر و نقاد معروف و معاصر آلمان است، سیر تکوین اندیشه های هابرماس را در رابطه با موارد فوق، بررسی می نماید. با هم می خوانیم.
یورگن هابرماس، فیلسوف اجتماع و یکی از روشنگران ثابت قدم است.وی همواره با بروز مسائل سیاسی در موقعیتهای گوناگون وارد میدان شده و مباحثی را در سطوح بالای روشنفکری دامن زده است.
حضور فعال او از همان آغاز، در ایام صدارت اعظمی آدنائرو بعد در جریان تصویب قانون وضع اضطراری و در جنبش دانشجوئی، در جریان اصلاح قانون دانشگاهی و بعدها در خلال برنامه گذاری مخاطره انگیز پائیز سال ۱۹۷۷ آلمان، در جریان مصوبه های ناتو مبنی بر گسترش تسلیحات، در جریان اعتصاب مورخین که بار دیگر عدم توانائی ما در تحلیل صحیح تاریخ مشهود شد، و نیز در روند اتحاد آلمان، جنگ عراق، حضور ناتو در یوگوسلاوی و در انتها درباره بحث تکنولوژی ژنتیک همواره مشهود بوده است.
همچنین آثار علمی و نظراتش در باب تئوری اجتماعی همیشه از انگیزه ای سیاسی بر خوردار بوده است. هابرماس در ایامی بزرگ می شود که مردم تابع فشار همگون سازی ایدئولوژی نازی شده اند تا اندیشه و کرداری پیشه کنند تا بدون ایجاد مزاحمت مجا ل فرصت طلبی های لازم را بدهد.
از ورای این تجربیات شخصی، تحقیقات فلسفه اجتماع به نحوی اتخاذ شدند و با درک این نظر آغاز می شوند که طرح بهره گیری از منطق، از زمان روشنگری، در متن زندگی عمومی شهروندی بارور شده است، هابر ماس این سئوال را مطرح می کند که چگونه این سنت می تواند تا بدان جا تحلیل یابد که مغلوب ذهنیت کندی مانند ناسیونال سوسیالیسم (نازی) بشود.
او در کتاب تحول ساختاری جامعه به سال ،۱۹۶۱ به این پرسش، پاسخ می دهد.
این اثرنخستین کار علمی او و همزمان با رساله استادی فلسفه وی، زیر نظر ولفگانگ آبندروت در دانشگاه ماربورگ نوشته شده است، هر چند هورکهایمر و آدورنو، استادان هابرماس در فرانکفورت، درباره این تحقیق، نقطه نظرات دیگری داشتند.
هابر ماس از سال ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۹ در موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت، دستیار آنها بود.
به نظر هورکهایمر، هابر ماس در این تحقیق (تحول ساختاری جامعه ) بیطرفی عملی را حفظ نکرده و بیش از حد، «چپ» بوده است.
هورکهایمر بر این باور بود که هابرماس در عوض نظم و ثبات بخشی، به دنبال تغییرات در جامعه است.
متعاقب آن، هابر ماس از کارش استعفا داد و هورکهایمر به هدف خود در «خلاص شدن از دست او، که به گمانش همکاران موسسه را به جنگ طبقاتی در لیوان آب تحریک می کرد» (رالف ویگرز هاوس ) نایل شد.
رهیافت هابرماس در مقابله با سقوط مجدد جامعه شهروندی، نهایت توجه هوشمندانه به جریانات سیاسی بود که درخصوص خود او، هرگز متوقف نشده است.
فلسفه اجتماعی او در صدد است تا علل تاثیرات منفی پیشرفت تکنیکی را جویا شود و هابرماس در این خصوص، ابتدا خط هایدگر را دنبال می کرد.
هایدگر هرچند درمورد نگرش تاریخی خود تحولی را مشاهده کرده بود که به تفکر حساب گر، یعنی تفکری که به دنبال سلطه و استیلا است ختم می شد، او متوجه دامن گستری همزمان خودآگاهی اخلاقی آن نشده بود.
به نظر هابرماس، این موضوع اخیر می تواند عامل موثری در جهت اصلاح تفکر علمی _ تکنیکی باشد و از این زمان به بعد است که تفکر اخلاقی به مثابه اصلاح گر تفکر تکنیکی، محور اصلی تحقیقات هابرماس محسوب می شود.
بنابراین می توان موضوع تحقیقات هابرماس را «دیالکتیک تعقل گرایی» نامید با این توضیح که نتایج این نوع دیالکتیک، مانند نتایج «دیالکتیک روشن گری» آموزگارانش، هورکهایمر و آدورنو، همواره منفی نیست.
هابرماس بر خلاف آموزگاران خود، طرح تحقیقی خویش را مبتنی بر سه مرحله می کرد: جامعه عادلانه به عنوان یک ایده آل، معیار ارزشی تحلیل های اجتماعی او است، دوم اینکه باید واضح شود که چه مکانیزم هایی در جامعه معیوب، مانع تحول به سوی عادلانه شدن می شوند و سوم اینکه باید نیروهای بالقوه تحول، در مسیر حرکت به سوی جامه عادلانه مشخص گردند.
این امر بر هابرماس واضح بود که می باید هر دو جنبه، یعنی اثرات منفی و مثبت فرایند تعقل گرایی به طور توامان در نظر گرفته شوند تا نهایتا بتوان به طرح محکم و مستدلی از یک تئوری اجتماعی دست یافت.
و این مسئله منجر به نوشتن مقاله ای تحت عنوان «دانش و تکنیک به مثابه ایدئولوژی» با ویژگی کار و عمل مرتبط ( تعامل ) در سال ۱۹۶۸ توسط او شد.
و این دقیقا زمانی است که او پس از توقفی موقت در دانشگاه هایدلبرگ، با سمت استادی به دانشگاه فرانکفورت _ و جای تامل است که به عنوان جانشین هورکهایمر _ باز می گردد.
تز هابرماس «کار در سرمایه داری» است که از طریق تعقل گرایی تکنیکی _ ابزاری، که گاه کردار منطقی هدف نیز نامیده می شود، مشخص می گردد.در نقطه مقابل تعقل، ارزشها قرار دارند که در مقایسه با آن الویت دارد.بدین نحو و برای نخستین بار، هر دو بخش اجتماع که هسته اصلی تئوری اجتماعی او را در اثر فوق العاده اش تحت عنوان: «تئوری کردار محاوره ای» در دو جلد تشکیل می دهند، بیان می شوند.
( ۱۹۸۱ ) این نظریه کار اصلی هابرماس است که او را ناگهان در جهان معروف کرده و تقدیرهای بسیاری نثار او می کند.در این ایام، او مدیر موسسه ماکس پلانگ در مطالعات شرایط زندگی در جهان تکنیکی _ صنعتی بود که بعدها عنوان موسسه ماکس پلانگ برای علوم اجتماعی را به خود می گیرد و این موسسه در اشترنبرگ قرار دارد و هابرماس پیش از آنکه مجددا به عنوان استاد فلسفه به دانشگاه فرانکفورت بازگردد، طی سالهای ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۳ در آنجا به سر می برد.
محتوای تئوری اجتماعی عرضه شده در این کتاب به شرح زیر است: هر جامعه مدرن دارای دو فضای مجزا از هم می باشد.در سویی یک زیست جهان وجود دارد که روابط در آن از طریق محاوره مشخص می شوند و در جهت دیگر دنیای سیستمها وجود دارد که روابطش از جانب راسیونالیسم عملی مشخص می شود و این دنیا زیست جهان ویژه خود را متحول کرده و بر حیات انسانی مسلط می شود.
در اینجاست که برای نخستین بار با به خدمت گیری تئوری سیستمهای لومن از سوی هابرماس مواجه می شویم.
پذیرش و جذب تحلیل تئوریک سیستمها، متعاقب کنکاش ها و چالش های بسیار وی با لومن می باشد که مدتها پیش از ورود این تحلیل به تئوری کردار محاوره ای بین آن دو در جریان بود.
در تئوری اجتماعی هابرماس، زیست جهان به منزله نوعی متمم برای سیستم تلقی می شود.
هابرماس با استفاده از این مفهوم، امکان جذب تک انسان تفرد یافته ای را به نمایش می گذارد.
البته این مفهوم، در تکوین تئوریک هابرماس، مدتها پیش در کتاب «درباره منطق علوم اجتماعی» ( ۱۹۶۷ ) اظهار وجود کرده بود.
وی در آن کتاب می گوید که برای دستیابی به یک سیستم مقیاس اجتماعی، باید یک بیان دقیقتر و شیواتر علمی پدید آید که آن را زیست جهان می نامند.
زیست جهان از زمینه های اعتقادی پیچیده و جامعی برخوردار است که نه تنها توانایی های منحصر به فرد، بلکه سنتهای فرهنگی نیز به آن تعلق دارد.هابرماس با تکیه بر ماکس وبر می افزاید: کردار اجتماعی نتیجه پیروی از ارزشها است.
ارزشهای مشخص کننده کردار، حاصل انتظارات رفتاری عموم مردم هستند.این انتظارات، بخش معینی از کردار نهادینه شده سنتهای فرهنگی محسوب می شوند.
اینها نسبت ها و روابطی از علائم هستند که جهان بینی و بینش یک گروه اجتماعی را به زبان عامیانه و همه فهم عرضه کرده وچارچوبی را برای امکان محاوره گروه مذکور مقرر می کنند و در اینجاست که یکی از اولین پیشرفتها درباره تکوین تئوریک اندیشه هابرماس نضج می گیرد که چارچوب ارجاعی برای بسط مفهوم زیست جهان، هرگز نوعی کردار اجتماعی صرف نبوده، بلکه نوعی کردار محاوره ای محسوب می شود، یعنی مکالمات و گفتگوهای زبانی در کتاب «درباره منطق علوم اجتماعی» می خوانیم: «زبان محاوره ای هنوز به عنوان یک بافت کامل که موضوعات گوناگون به آن وابسته اند و از ورای آن ساخته و پرداخته می شوند، بررسی نشده است» .
تجزیه و تحلیل زبان محاوره ای بدین ترتیب، موضوع محوری تکوین تئوری هابرماس در دهه های بعدی تلقی می شود.اما مفهوم زیست جهان که به زعم هابرماس، تمام آحاد جامعه در آن مشارکت داشته و به آن اشاره می کنند چیست؟ انسان ها کردارهای محاوره ای انجام داده و به عبارت دیگر در اعمال متقابل اجتماعی شرکت می کنند و برای این که این رابطه موفق شده و به یأس و شکست منجر نشود، باید بر مبنای زیست جهان که همگان در آن اتفاق نظر دارند، مدلل شود.
حال، کردار محاوره ای، خواه یک فرم معلوم و مشخص بیانی به خود می گیرد و یا نه، متکی به مفاهیمی از ارزشهای رفتاری است که جامعه را معنا می کنند.
هابرماس نام این مفاهیم ارزشی را زیست جهان می گذارد.بدون وجود این بستر و زمینه ارزشی، که خود را بصورت عادات، نقشها، اشکال معمول و متداول زندگی در فضای فرهنگی _اجتماعی و دریک کلام، قراردادهایی که عمدتا در زبان محاوره ای محفوظ مانده اند، رفتار فردی، نامشخص و مبهم باقی می ماند.
زیست جهان برای ساکنین آن فضا، به اندازه ای مانوس، عادی و طبیعی است که بطور مداوم به خودآگاهی ارجاع نمی شود، بلکه زبان معمول و طبیعی به وضوح در کمال فرهنگی حفظ شده و در همان جا نیز موجودیت می یابد.
زمینه و بستر زیست جهان که متشکل از توانائی های فردی، دانش ذاتی و خلاق که در شرایط استثنائی برای رهائی مددکار می شوند و تجربیات اجتماعی ناشی از عمل و نیز معلومات فطری که همواره در موقعیتهای خاص، یاور انسان هستند، برخاسته از آن دسته آگاهی های بدیهی کسب شده از اعتقادات بطئی هستند.
ظرفیت سمانتیکی یک زبان، باید با پیچیدگی ها و ژرفنای محتوای فرهنگی که در الگوهای بیانی، ارزشی و معنایی مستتر است، متناسب بوده و توان بازنمایی و انعکاس آن محتوا را داشته باشد.
تمام کردار محاوره های بر اساس پذیرش یا عدم پذیرش قراردادها و انتظارات ارزشی مقررشده در اجتماع، شکل می گیرد.
طبق نظر هابرماس، بر مبنای دانشی مشترک، افراد و جامعه در یک وحدت منسجم با هم پیوند می خورند.
از طریق این دانش مبنایی مشترک که هابرماس آن را زیست جهان می نامد، جذب و ارتباط و کنش متقابل اجتماعی ممکن می شود.
او در این باره می گوید: «فرضیه کرداری که بر اساس تفاهم بیان می شود، مزیت کاملا متفاوتی دارد که این دانش مبنایی مشترک را ایضاح کرده ودر کانون توجهات قرار می دهد و این همان چیزی است که نهایتا در فرایند معنایابی مشترک خاتمه می یابد.
کردار محاوره ای در فضایی حیاتی صورت می پذیرد که شرکت کنندگان در این رابطه در ذهن خود از آن آگاهی دارند و این موضوع صرفا به شکل یک درک ابتدایی و اولیه از مفروضات مبنایی عادی و توانایی هایی که آنها دارند، بر آنان هویدا می شود» .
آنگاه که تحقیقات زبانشناسانه اجتماعی _ قومی و روانی دهه های اخیر در پی همگرایی هستند، شناخت عمیق و متنوعی به دست می دهند که دانش عمومی مبنایی و مفروض گویندگان و شنوندگان را نمایان می سازد و طبعا همچنین در تحلیل و ایضاح سخنان، اثر مسلط و ارزنده ای در بر دارد؛یعنی دانش غنی و اصیلی است که با هر توضیح و مقدمه ای نیز از توصیف آن ناتوان خواهیم بود.
این دانشی است که دارای ساختاری جامع و کامل است و عناصر و اجزای این دانش در آن ساختار، خود را به دیگر عناصر ارجاع می دهند و این دانش هرگز در حیطه اختیار ما نیست تا ما خود، بنا به خواست و اراده، به خود آگاهی دست یافته و توان زیر سوأل بردن آن را داشته باشیم.این دانش همانی است که هابرماس، زیست جهان می خواند.«ویژگی های ساختاری زیست جهان عبارتند از فرهنگ، جامعه و فرد.
از فرهنگ به عنوان پشتوانه و منبع دانش و یافته ها یاد می کنم که شرکت کننده در محاوره، زمانی که جویای شناخت و آگاهی از امری در دنیاست، در تفاسیر و توضیحات از آن کمک می گیرد.
جامعه نظام قانونمندی است که اعضای محاوره از ورای آن، تعلقات به گروه اجتماعی خود را تعریف کرده و همبستگی شان را مدلل می نماید.
و در نهان فرد، قائمیتی وجود دارد که به یک سوژه توان گفتار و کردار می بخشد، لذا محرک او درراستای مشارکت درفرایند تفاهم و حفظ و اثبات هویت خود در جریان تاریخ است.»
همچنین، اهمیت تکوین مفهوم «زیست جهان» در بعد دیگری نیز جلوه گر می شود. هابرماس در پی آن ست که سیستم و زیست جهان را به قصد غلبه بر مشکلی به هم پیوند دهد که کارل مارکس و ماکس وبر موفق به حل آن نشده اند.
هم مارکس و هم ماکس وبر می خواستند طرحی از تحول جامعه را عرضه نمایند که توسط انسان و به طور خود آگاهانه هدایت شود، اما در خلال بررسی وتجربه به این موضوع برخوردند که ساختار خود تامینی جامعه، - آنچه به مفهوم سیستم نیکلاس لومن شباهت زیادی پیدا می کند _ با دست اندازی انسانی و با هدف مثبت غایت انگارانه در جامعه نامتجانس است. هابرماس، علیرغم تکوین تشکل های نظام مند در جوامع پیچیده مدرن و استعماری شدن زیست جهان توسط این نظام ها، هنوز امکان هدایت خلاق را میسر می بیند.
از منظر هابرماس، هردو، یعنی سیستم و زیست جهان، نمایانگر جامعه می باشند و او با اشراف بر این موضوع تنها می بایست ارتباط این دو عنصر را در جامعه مدرن منعکس می نمود.
هابرماس در تحقیق اول، می خواهد نشان دهد که چگونه سیستم ها از ورای زیست جهان به وجود می آیند. او روند جدا شدن سیستم از زیست جهان را به صورت یک جریان مشخص تکاملی درک می کند.
هابر ماس برای فهم نقطه شروع تاریخی فرایند تمایز این دو عنصر، ابتدا سلسله مراتب، پیوند در سیستم و جذب اجتماعی را در جوامع قبیله ای زیر نظر می گیرد و در می یابد که مکانیزم هایی متحول می شوند که فرایند تکاملی انفکاک را پیش می برند، یعنی این فرایند، معنی خود را در این می جوید که با پیچیدگی همیشگی بتواند ضعفهای مکانیزمهای تفاهم زبانی را از طریق جانشین کردن وسایل محاوره ای غیرزبانی جبران کند.جوامعی که دائماً و به طور فزاینده پیچیده تر می شوند، باید از بروز دو خطر برای زیست جهان جلوگیری نمایند.«خطر شکست در ایجاد رابطه تفاهم و سوق یافتن به مفهوم سوء تفاهم یا عدم تفاهم و دیگری خطرشکست در طرح کردار، به سوی مفهوم عدم توفیق» در جوامعی که از پیچیدگی بیشتری برخوردارند، شبکه های تداخل پدید می آیند که مرتبا بر تراکم آن افزوده می شود و فاقد پیروی و تبعیت از هدایت بی واسطه ارزشها هستند.
هابرماس درخصوص فرایند تکاملی تحول، ایجاد دو نوع ابزار یاری کننده را در پیش می بیند:
۱. وسایل محاوره ای ( ارتباطی )
۲. وسایل هدایت (فرمان )اودرمورد وسایل محاوره ای (ارتباطی) ابزار الکترونیکی، نوشتاری، چاپ و انتشار را مثال می زند.
این وسایل در وهله نخست، صرفا به ایجاد ارتباط در جهت گذر از اعلام موضع آری _ نه به کسب موقعیت نقادانه کمک می کنند، چرا که آنها ارتقای آموزش عمومی را فراهم کرده و بدین ترتیب به جریان انتقال فرهنگی مرتبط می شوند و در وهله بعد، وابسته به کردار کاربران هستند.
در جنب وسایل محاوره ای ( ارتباطی )، وسایل هدایت ( فرمان ) یعنی قدرت و پول پدیدار می شوند.
دراین مورد دیگر نیازی به رجوع به زیست جهان برای هماهنگ کردن کردارها نیست.
این وسایل، دقیقا به تعبیر لومن بطور خودکار و خلاق، خود را تنظیم می کنند، چرا که اینها سیستمهای اتوپویتیک هستند.
بدین ترتیب، هابرماس می خواهد تئوری سیستم ها را در تئوری اجتماعی برخاسته از کردار محاورهای، جذب و ادغام کند و در نتیجه جامعه ای را می بیند که به موازات ازدیاد پیچیدگی خود، درفرایند تمایزی که از نظر تاریخی می توان ریشه هایش را دنبال کرد، برای سبک کردن بار خود، سیستم هایی را از خود جدا می کند که خود را مستقل کرده و در زیست جهان موثر واقع می شوند که او آن را «استعماری کردن زیست جهان» می نامد که نتیجه این صف آرایی، یک «تقسیم قوا بین بازار، قدرت اداری و ارتباط جمعی» است که در واقع برامور مسلط می شود.
هابرماس نشان می دهد که چگونه بر مبنای فرآیند حقوقی شدن _ آن طور که او می خواند _ از ورای زیست جهان، سیستمی پدیدار می شود که مجددا بر زیست جهان تاثیر می گذارد.
این فرآیند احقاق حق، از سویی به اندیشه آزادی جامه عمل می پوشاند، اینگونه که انسان از مجرای این اندیشه، به شعار حقوق مساوی برای همه، دست یافته و از یوغ روابط جبری و زورگویی های پیش از مدرنیسم رهایی می یابد.اما از سوی دیگر، حق، نقش یک وسیله فرمان و هدایت را به عهده می گیرد.
سیستم های فرعی، دولت و اقتصاد، مرتبا پیچیده تر شده و همه روزه از طریق مشروعیت یابی، به طور عمیق تری بر بیان نمادین زیست جهان نفوذ پیدا می کنند.
هر قدر که بیشتر زمان غیر کاری، اوقات آزاد، فرهنگ و فراغت از طریق قوانین اقتصاد تجاری و بازرگانی تحت نفوذ قرار می گیرندو نیز مدارس نقش اساسی در فرصت های کار و زندگی را به عهده می گیرند، به همان نحو نیز زیست جهان، تحت سیطره و تسلط سیستم ها در می آید.
اما دراین مورد نیز هابرماس به مفاهیمی له و علیه، اشاره می کند.
از سویی حمایت های قانونی توسعه می یابند، مدرسه و خانه از حیطه دخالت های خود سرانه خارج می شوند و از سوی دیگر، در و دروازه به روی اعمال مفتشین دادگاه ها و دیوانسالاران گشوده می شود و حمایت قانونی به بهای نفوذ دادگاه ها و بوروکراتیزه شدن، با تاثیر عمیقی در تعلیم و فراگیری، تامین می شود.
پدیده دیگری که هابرماس بر آن تاکید می کند، بروز فقر فرهنگی زیست جهان در سایه متمایز شدن عالم ارزشها در ساحت اقتصاد، اخلاق و هنر است.
هر سه ساحت در مقایسه ای نشان می دهد که چگونه حد فاصل بین فرهنگ نخبگان این بخش ها با فرهنگ طیف وسیع عامه جامعه ازدیاد می یابد.
علت روند فقر فرهنگی محاوره ای در کردار روزمره، احتمالا نه در تمایزدر عالم ارزشی، بلکه در جدایی و بیگانگی فرهنگ نخبگان از کردار روزمره است.
دومین پدیده، روند فقر فرهنگی در کنار انضمامیتی قرار می گیرد که از طریق نفوذ راسیونالیسم اداری و اقتصادی پدیدار می گردد.
هابرماس همچنین نشان می دهد که ساختارهای مستقل محاوره ای در برابر فشارها و جبرهای سیستم مقاومت می کنند، لذا او بیطرفانه و بدون پیشداوری می تواند گرایش های موافق و مخالف را بررسی کند.
همانطوری که بیان شد، هابرماس معتقد است که اولاً ًٍ به دست دادن مکانیزمی که مانع روند تکاملی و تحولی جامعه می شود و ثانیا نمایان کردن پتانسیل تکامل و تحول خود جامعه، اجزا و عناصر یک تئوری اجتماعی بوده و می باید پرورانده شوند.
هابرماس درمورد اخیر، جایگاههای برخورد بالقوه ای را تشریح می کند که در بزنگاههای سیستم و زیست جهان قرار دارند، یعنی در آن جاهایی که ساختار محاوره ای بدون اثرات جانبی آسیب شناسانه، به مکانیزمهای جذب سیستم، امکان تبدیل می یابد.
با این فرض که اثرات جانبی ابراز وجود کنند، نیز می توان علیه غلبه سیستماتیک شدن، پرچم اعتراض برافراشت.
«لذا عمل جانشین، علیه وسیله کردن وابسته به سود حرفه شغلی، علیه تحرک وابسته به بازار نیروی کار و بر علیه بسط فشار رقابت حتی درمدرسه ابتدایی را هدف قرار می دهد.
همینطور علیه فروختن خدمات، روابط شخصی و اوقات فراغت و بر علیه تعاریف معکوس معرفی سطوح زندگی خصوصی و شیوه زندگی شخصی نیز وارد مبارزه می شود.و بدین صورت مدار بسته می شود: هابرماس بر مبنای کار عالمانه خود درباره تئوری اجتماعی توانست نشان دهد که تا چه میزان فعالیت سیاسی از ضرورت فوق العاده ای برخوردار است.
از همین رهگذر است که شوق مضاعف او در شرکت و دخالت در حیات سیاسی نشات می گیرد و تا به امروز از حدت و شدت آن کاسته نشده است.
بدین ترتیب، هابرماس در تکوین نظریه خود از روش پارسون فاصله گرفته و بخش های معتنابهی را به توضیح تئوری کردار محاوره ای اختصاص می دهد.
او همه تقصیر را بر دوش جذب و ادغام اجتماعی نمی گذارد، چرا که به گمان هابرماس، این امر با پیچیدگی های جامعه مدرن امروز همخوانی ندارد، لذا او مکانیزم های جذب سیستم را نیز دخالت می دهد.
هابرماس همانند بخش بزرگی از جامعه شناسان متاخر، بر این اعتقاداست که روندی مداوم و تقریبا توام با قانون مندی در مراحلی مشخص از جریان تاریخ وجود دارد و او این مراحل را به صورت زیر در نظر می گیرد: جوامع نئوکلاسیک، فرهنگهای پیش رفته اولیه، فرهنگ های پیشرفته متحول و مدرنیته.بنا به نظر ژان پیاژه در مدل طبقه بندی او که هابرماس در کتاب «درباره بازسازی ماتریالیسم تاریخی» در سال ۱۹۷۶ مشروحا به بررسی آن پرداخته است، وجه تمایز این مراحل با هم، روند همواره فزاینده و سطح دانش فراگرفته شده ای است که از دیدگاه منطقی متحول شده است.
با این تعریف، سطح دانش با جهان بینی حاکم مرتبط بوده و ازاسطوره شناسی( جوامع کلاسیک ) تا عقلانیت ( جوامع مدرن و مدرنیته ) را در بر می گیرد.
انتقاد هابرماس از روابط و به تعبیر او مکانیزمهای اجتماعی، که مانع سیر تحولی آن به سوی جامعه ای عادلانه می شوند، از مدتها پیش شروع می شود.
مقدمه ای که او در سال ۱۹۵۸ در «دانشجو و سیاست» نوشته است، نشانگر پرده برداری او از شکافی است که بین ایده قانون اساسی و آنچه که در عمل و واقع به آن تبدیل شده، وجود دارد.
آنچه که برمبنای نتیجه حاصله به ایده قانون اساسی تعلق داشت، خواست کانت، مبنی بر ضرورت جهت گیری قانون گذار در راستای ایجاد آزادی فردی بود.
قانون و قانونگذاری همواره باید آرمان جامه عمل پوشاندن به آزادی انسانی توسط دولت را در سر بپروراند.
دولت دموکراتیک متکی بر قانون اساسی، برای این بر سر کار می آید که آزادی های انسان را ارج نهاده و به شکوفایی و تحقق آن آزادیها خدمت کند.هابرماس این دلیل حقوقی را بار دیگر درسال ۱۹۹۲ در تئوری حقوقی خود در کتاب «منطق حقانیت و حق» مورد بررسی قرار می دهد.
او در آن کتاب به روند فزاینده فراموشی و غفلت از تفکیک قوا در واقعیت، اعتراض می کند، این امر یعنی تفکیک قوا هسته اصلی و دلیل وجودی دولت دموکراتیک بوده و باید تضمین شود تا قدرت به هیچ وجه، آشکار یا پنهان، از سوی دولت مورد سوء استفاده قرار نگیرد.
در شرایطی که یک جریان ابهام زا و شتابان که مرتبا ادغام و تداخل سه عنصردولت دموکراتیک متکی به تفکیک قوا را پیش رو می نهند و صلاحیت تصمیم گیری قوه مقننه را همه روزه و بیش از پیش به سویی دیگر، بویژه به مقننه ای، در شمایل دادگاه عالی فدرال، سوق می دهد، نیاز به تئوری نوینی در حیطه حقوقی، ضرورت پیدا می کند.
هسته تئوری معرفی شده توسط هابرماس را تز مقبولیت رفتاری تشکیل می دهد: طبق این نظریه تنها آن دسته از ارزشها و عرفهای حقوقی مقبولیت می یابند که «تمام مشارکت کنندگان در جریان تبادل نظر عقلانی، بر آن اتفاق نظر داشته و به نفع آن رای مثبت می دهند.
دراین نظریه تبادل اندیشه ای، مانند تمام نظریات هابرماس، تکیه و تاثر او از کانت مشهود است.
کانت نیز بر این عقیده است که یک قانون، زمانی عادلانه است که تمامی ملت به آن رای مثبت داده و آن را به عنوان امری عادلانه پذیرفته باشند.
تئوری تبادل اندیشه هابرماس نیز می گوید که تمام مقررات مقید کننده اجتماعی، اعم از اخلاقی و حقوقی، باید بر اساس رضایت عامه موجودیت یابند.
ایده یک اخلاق تبادل اندیشه ای را می توان از ورای زندگی هابرماس به خوبی درک کرد.
او به نسلی تعلق دارد که دوست هفت سال بزرگتر از او یعنی کارل اوتو آپل یک بار در وصفش گفت که: «ویرانی خودآگاهی اخلاقی» را خود تجربه کرده و پس از ۱۹۴۵ با این «احساس گیجی» زندگی می کرده چرا که آن جیزهایی که برایش جان فشانی کردیم، نادرست واشتباه بوده اند و با تمام حسن نیتی که به خرج می دادیم «هیچ» نظام ارزشی مقید کننده، که هدفش بازسازی وضعیت های تاریخی زندگی خویش باشد، قابل دستیابی نبوده است.
هابرماس که در فضای شهرک کوچک گومرس باخ و در خانواده ای تطبیق یافته با فشار محیط سیاسی، بزرگ شده است، در سن پانزده سالگی سالهای پایانی جنگ را تجربه کرد.
دست کم در آن زمان _ همانطور که خودش می گوید _ می توانست بر این موضوع خودآگاهی داشته باشد که تا آن روزگار در یک نظام سیاسی تبهکار زیست می کرده است.
هابرماس دراوایل امیدوار بود که تغییرات اساسی بنیادین صورت خواهد گرفت، اما در همان جوانی دو تلخکامی بزرگ را تجربه کرد.اولی درجریان تشکیل حکومت در سال ۱۹۴۹ و زمانی است که او تازه بیست سالگی را پشت سر می گذارد.
برای او غیر قابل باور بود که مردی مانند هانس کریستوف زه بوم، که به خاطر هواداری از سیاستهای ناسیونالیستی و افتخارات نظامی نمود تداوم سیاسی بود، به کابینه نخست یک دولت دموکراتیک فرا خوانده شود.
نگرانی از این امر که یک تغییر بنیادین در تفکر سیاسی واقعا صورت نخواهدگرفت، با تلخکامی دوم قوتی مضاعف پیدا کرد وآن انتشار «مقدمه ای برمتافیزیک» ازسوی مارتین هیدگر به سال ۱۹۵۳ بود.
این کتاب، متن درس گفتارهای هیدگر از سال ۱۹۳۵ بود که بدون کمترین تغییر و تفسیر و توضیحی، هجده سال بعد دراختیار عموم گذاشته می شد.هابرماس درآن زمان در اعلام مواضع خود می نویسد که باید در این فاصله زمانی، فرصتی ایجاد شود تا «آنچه بود و آنچه ما بودیم» به دقت تحلیل شود.
او می گوید: «هایدگر، در عوض، بیانات و اندیشه های هجده سالگی اش را، درخصوص عظمت و حقیقت درونی ناسیونال سوسیالیسم ( نازیسم ) منتشر می کند، حرفهایی که کهنه و قدیمی شده اند و یقینا به مسائلی تعلق ندارند که فهم آنها درآینده برای ما میسر خواهد بود.
این رویداد، باید هابرماس را که تا آن زمان در فضای فلسفه هایدگری تنفس می کرد، به شدت تکان داده باشد.این تلخکامی های سیاسی، دلایلی قوی و انگیزه هایی بودند تا او در جستجوی تحلیل اجتماعی غنی تر و محکمتری باشد.

دتلف هورستر-ترجمه:دکترعلی اشرف منصورصدرا،پریش کوششی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید