شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

کارل مارکس ۱۸۸۳ـ ۱۸۱۸


کارل مارکس ۱۸۸۳ـ ۱۸۱۸
كارل ماركس، معلم خصوصی و روزنامه نگار، در ۵ ماه ۱۸۱۸ در شهر ترییر (Trier) متولد شد. پدرش وكیلی از خانواده یهودی بود، كه از دین یهود خارج و مسیحی و پروتستان شده بود. پس از اتمام دوره دبیرستان، بین سال های ۱۸۳۵ تا ۱۸۴۱ در آغاز به تحصیل حقوق در شهر بن و سپس به تحصیل فلسفه و رشته های مرتبط به آن در برلین پرداخت. پس از پایان تحصیل و گرفتن درجه دكتری در سال ۱۸۴۱، به دلایل سیاسی نتوانست به استخدام دانشگاه در آید و وارد زندگی دانشگاهی شود. بعنوان روزنامه نگار و نویسنده زندگی راحتی نداشت. از سال ۱۸۴۳ تا زمان مرگش در ۱۴ مارس ۱۸۸۳ به استثنای اقامت های كوتاه در وطن خود بیشتر در خارج زندگی كرد. اقامت او در خارج گاهی داوطلبانه و زمانی از روی ناچاری بود. پس از خروج از آلمان، ابتدا در پاریس (۱۸۴۸)، سپس در بروكسل (تا سال ۱۸۴۸) و از سال ۱۸۴۹ در لندن اقامت داشت. در این شهر نوشته های نخستین خود درباره فلسفه و اقتصاد را به صورت آثار حجیم اقتصادی ـ اجتماعی تدوین كرد. در كنار این آثار به نوشتن جزوه های كم حجم سیاسی پرداخت. گاهی هم به صورت مبلغ گروه های سوسیالیستی فعالیت سیاسی می كرد، اما بی موفقیت چشم گیر. در جریان جنبش های سیاسی ۱۸۴۴ با نویسنده و كارخانه دار آلمان فردریش انگلس متولد ۱۸۲۰ آشنا شد و این دوستی تا آخر عمر داوم یافت.
در دوران زندگی ۶۵ ساله وی، نام كارل ماركس نامی آشنا برای برخی از خواص بود. مسلم این كه، پلیس پروس او را می شناخت. پلیس در سال ۱۸۴۹ این مرد رین لندی (Rheinland) را به خاطر مقالاتی كه در روزنامه ها می نوشت و تحریك آمیز به نظر می آمد، از كشور تبعید كرده بود. نام او در محافل فرقه ای نیز شناخته شده بود؛ محافلی كه در بطن آنها سوسیالیسم و كمونیسم شكل گرفت. نفوذ و شهرت محدود او پس از مرگش به سرعت گسترش یافت. در طول یكصد سال میان انتشار جلد سوم سرمایه و پایان حیرت آور رژیمی كه به نام او در اروپا تاسیس شد، از هیچ نامی به اندازه نام كارل ماركس پیوسته استفاده و سوء استفاده نشد. زمانی بود كه هر سیاستمدار و روشنفكری یا خود را ماركسیست یا ضد ماركسیست می خواند. انقلاب ۱۹۸۹ و تحولات در اتحاد جماهیر شوروی به حیات شبح ماركس پایان داد. از آن تاریخ نام همه جا آشنای ماركس با سرعت رو به فراموشی رفت. امروزه معلوم نیست كسی حاضر باشد درباره كارل ماركس سخن بگوید. آرامش پس از طوفان یك وجه مثبت داشت، چون زمینه ای فراهم كرد كه بشود درباره ماركس بعنوان دانشمند علوم اجتماعی بی حب و بغض نوشت. این دانشجوی حقوق و فلسفه از خانواده وكیل و روحانی یهودی در دهه سوم قرن نوزدهم خود را در فضایی ذهنی یافت كه توسط دو نیرو شكل می گرفت: هگل و پدیده اجتماعی. فلسفه هگل بر روح نسل آن دوران حتی پس از مرگ مرشد در سال ۱۸۳۱ مسلط بود. عده ای حتی كار را به آن جا رسانده بودند كه ادعا می كردند پس از مرگ هگل چیزی برای اندیشیدن و گفتن باقی نمانده است. راست ها و چپ های هگلی، هگلی های جوان و پیر، خود را به یك اندازه مقلد او می دانستند. ماركس جوان خودش را نزدیك به چپ های هگلی می دید. هر چند او سرآمدان این نحله مانند لودویگ فویرباخ (Ludwig Feuerbach)، برونو (Bruno)، ادگار باور (Edgar Bauer)، ماكس اشتیرنر (Max Stirner) و «داور دسته» های وابسته به این افراد را در سالهای ۱۸۴۵ و ۱۸۴۴ در دو اثر خود، «خانواده مقدس» و «ایدئولوژی آلمانی» سخت به باد انتقاد گرفت؛ آثاری كه به قول او نقد نقادان هگل بود. در واقع چیزی ماركس را از دیگر مقلدان هگل متمایز می كرد و آن كشف پدیده ای به نام «جامعه» و بطور كلی «پدیده اجتماعی» و نقش آن در تحولات اجتماعی در آن عصر بود. این كشف در بستر واقعیت های موجود شكل گرفت. نویسندگان روزنامه رینیش سیتونگ (Rheinische Zeitung) در ۱۸۴۳ / ۱۸۴۲ درباره وضع دهقانان شاغل در باغهای انگور كنار رودخانه موزل (Mosel) گزارش هایی می نوشتند. ماركس فقر را به صورت متعارف آن می شناخت، اما با فقر كارگران صنعتی از نزدیك آشنا نبود و بیشتر از راه گزارشها و كتب، بویژه كتاب دوستش فردریش انگلس به نام «وضع طبقه كارگر در انگلستان» از موضوع آگاهی داشت. این كتاب را انگلس در ۱۸۴۵ / ۱۸۴۴ «براساس مشاهدات عینی و گزارشهای صحیح» نوشته بود؛ ماركس تجارب عینی ناشی از این گزارشها را به نظرات اقتصاددان افزود. در آغاز از نظرات پژوهشگر اقتصاد اجتماعی . پیر جوزف پرودن (Pierre Joseph Proudhon) و سپس از آثار اقتصاددانان انگلیسی و بیشتر از نظرات دیوید ریكاردو (David Ricardo) استفاده كرد.
از گردآوری این اطلاعات آثاری چون «یادداشت های پاریس» ۱۸۴۵ / ۱۸۴۴ (كه همچنین به «اقتصاد ملی و فلسفه» مشهور است) و «مانیفست حزب كمونیست» (۱۸۴۸) و «نقد اقتصاد سیاسی» (۱۸۵۹) كه شامل نظرات ماركس در علوم اجتماعی است، شكل گرفت. نوشته آخر، حاوی عناصر اصلی اثر سه جلدی ماركس به نام «سرمایه» است. همچنین می توان از كتاب «هیجدهم برومو لویی بناپارت» نام برد، كه اثری بی مانند در زمینه علوم اجتماعی است. این كتاب را ماركس در سال ۱۸۵۲ نوشته و در آن جریان قدرت گیری لویی بناپارت را از نگاه دهقانان خردپا، كه نمی خواستند یا نمی تواستند سازمان یافته عمل كنند، شرح می دهد. در همین دوره آثاری خلق شد كه دهها سال بعد انتشار یافت: «مبانی نقد اقتصاد سیاسی» (۱۸۵۸ / ۱۸۵۷)، جدالهای سیاسی، نامه ها و تفاسیر او از جریان های عصر خود. در این آثار ماركس توانست مبانی نظری خود را تدوین كند و به كار گیرد.
نظریه دگرگونی اجتماعی
از نظر روش شناختی، این نظریه بر این فرضیه مبتنی است كه تاریخ بشری بر پایه قوانین خاص و قابل شناخت تحول می یابد و در این مسیر به سمت اهداف خاصی حركت می كند، كه این اهداف را دست كم در كلی ترین صورت می توان تعیین كرد. این، در واقع قرار دادن هگل بر روی سر است یا چنان كه ماركس ادعا می كرد، گذاشتن هگل از سر بر روی پاها۱. تكیه گاه پاها برای ماركس حوزه اقتصاد بود. برعكس، از دید هگل، اقتصاد چیزی نبود جز «روح تحقق یافته» (hypostasierter Geist). به گمان ماركس، آگاهی توسط هستی اقتصادی تعیین می شود. مناسبات اقتصادی «پایه های عینی» را می سازند و بر عكس، محصولات روحی «روبنا» را (اگر مجاز باشیم در این جا از واژه ای استفاده كنیم، كه او بعدها به كار برد). این نقطه عطفی در تحول نظری ماركس بود. تحول دیگر آن بود، كه هگل دولت پروس را ایده (و همچنین در واقعیت) تحقق یافته دیالكتیك تاریخ می دانست، كه جلوه آخرین همنهاد (synthese) بود. در صورتی كه از دید ماركس، عصر او اگر چه قدم آخر در تحول تاریخ، اما هنوز برابر نهاد (antithese) بود. تحقق دیالكتیك تاریخ، یعنی تحقق كمونیسم، موضوع آینده بود؛ وعده پیروزی نهایی در آینده نزدیك، نوعی درخواست برای عمل (انقلابی) بود. همین بینش یا زمینه فلسفی بیش از هر اندیشه ماركس را متاثر كرد. بسیاری از همعصران ماركس و كسانی كه پس از او آمدند، تحت تاثیر معجونی مركب از اقتصادگرایی (oekononmismus) و آرمانگرایی (utopismus) بودند. این مفاهیم (امروزه) طنین ناخوش آیندی دارد، اما منظور این بود كه واقعیت بطور عمده دارای ماهیتی اقتصادی ـ اجتماعی است و مسیر حركت جامعه و اقتصاد در جهتی است كه اگر چه نه تمام آرزوها، بلكه بسیاری از آرزوهای بشر امكان تحقق دارد. اگر این عناصر فلسفی را كنار بگذاریم (كه به لحاظ فكری قابل تفكیك از نقد اقتصادی ـ سیاسی هستند) در قدم بعدی اندیشه ماركس نظریه ای موجود است كه می توان آن را در زبان جامعه شناختی امروزی نیز به كار برد. این نظریه می گوید كه تاریخ (منظور تاریخ دگرگونی های اجتماعی است) ناشی از تاثیر متقابل «ساختارهای بنیادی» و «نیروهای سازمان یافته» است. به نظر ماركس این تاثیر متقابل مرحله ای انجام می گیرد و این مراحل متمایز كننده اعصار مختلف و شكل های گوناگون اجتماعی است.ماركس ساختارهای بنیادی را با عنایت به عناصر اقتصادی ـ اجتماعی تعیین می كند. برای ماركس ساختارهای بنیادی به طور عمده شامل نیروهای مولد و مناسبات تولیدی (شیوه تولید) می شود. مناسبات تولیدی، ساختارهای اجتماعی ـ اقتصادی سازمانی بویژه شكل سازمان های اقتصادی و میان توسعه فنی را دربر می گیرند. نیروهای مولد نیروهای محرك تولید هستند. بی گمان، ماركس در انتخاب این مفاهیم انقلاب صنعتی را در نظر داشته است و به اختراعات و كشفیاتی چون ریسندگی مكانیكی و ماشین بخار فكر می كرده است. او در چارچوب این تحولات، بیش از آنكه به نیرهای مولد فكر كند، به این امكان می اندیشیده كه می توان شیوه مالكیت، سرمایه گذاری، كارخانه ها، شركت ها یا بطور كلی مجموعه ای از عناصری را كه ما سرمایه داری می نامیم، تجدید سازمان كرد. اگر بخواهیم از دو مفهوم ارسطویی استفاده كنیم، كه بی شك در دهان ماركس هگل مآب شیرین است، این مفاهیم «دینامیس» (عامل تحرك) در ارتباط با «انرژیا» (قدرت) است. رابطه نیرهای مولد و مناسبات تولیدی ـ در واقع رابطه بین عوامل تحرك و ساختارهای موجود ثابت نیست. گاهی ساختارهای موجود با امكانات تولید در عصری معین سازگار است، اما دیر یا زود این تناسب به هم می خورد و فاصله بین آنها زیاد می شود. نیروهای مولد رشد می كنند، در حالی كه ساختارهای موجود دستخوش تغییر چندانی نمی شوند. در این جا ما در واقع شاهد شرح تجربه انقلاب صنعتی هستیم. ساختارهای صنفی و طبقاتی اواخر قرون وسطی مانعی در راه توسعه شركت های سرمایه داری بودند. در نظریه ماركس، تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولیدی با گذشت زمان عمیق تر می شود. شركت های جدید در برخی از شهرهای معین توسعه می یابند. به زودی مشخص می شود كه اینها از ساختارهای كهنه نیرومندترند. سرانجام مناسبات تولیدی تسلیم می شوند و ساختارهای جدید اجتماعی جای آنها را می گیرند. این نظریه به این صورت اگر هم متافیزیكی نباشد، خیلی انتزاعی است. سخن از نیروها و ساختارها و رابطه دیالكتیكی بین آنها یعنی چه؟ در این جا عنصر خلاق نظریه ماركس یعنی نظریه دگرگونی اجتماعی خودنمایی می كند. نیروهای مولد و روابط تولیدی عناصری در خلأ نیستند، بلكه توسط گروه های اجتماعی نمایندگی می شوند. چنین گروه هایی را ماركس طبقه نامید. منافع یك طبقه در این است كه مناسبات تولیدی موجود حفظ شود. این طبقه به امكانات جدید خواهان تغییرات اساسی در ساختارها است. مبارزه طبقاتی بین این دو طبقه نشان دهنده عدم تناسب نیروهای مولد و مناسبات تولیدی است و با گذشت زمان تشدید می شود. در این جا نیز یك بار دیگر شاهد تجربه انقلاب صنعتی هستیم. طبقه ای كه نیروهای تولیدی جدید را نمایندگی می كند، بورژوازی است. خواسته های اجتماعی این طبقه در جامعه پیش صنعتی با ساختار فئودالی ـ طبقاتی (اشتاندی) برآورده نمی شود. از این روی آنها خواستار تغییرات هستند. آنها بویژه خواستار رفع امتیازات طبقه حاكمه قدیمی هستند؛ امتیازاتی كه توسط كلیسا حمایت می شود. در همین جا از تجربه دیگری در كنار تجربه انقلاب صنعتی بهره برداری می كند: از تجربه انقلاب فرانسه. انقلاب فرانسه هنوز برای نسل ماركس جوان تجربه ای زنده بود. در جریان انقلاب فرانسه برای نخستین بار توده وسیعی از مردم با سازماندهی نیم بند نقشی اساسی در تغییرات بازی كردند. با اندكی تسامح می شود انقلاب فرانسه را به صورت جلوه ای از مبارزه طبقاتی در نظر گرفت. طبقات در طول تاریخ متحول می شوند. در آغاز یك عصر ـ پس از استقرار مناسبات تولیدی خاص ـ طبقه حاكمه نیرومند است؛ به پیروزی دست یافته و حال مایل است جامعه ای مناسب با سلیقه خود بسازد. اقشار قدیمی به كنار جامعه رانده می شوند؛ نقش تاریخی آنها به پایان رسیده است. از طرفی نیروهای مولد جدید تنها در وضعیت جنینی هستند. هنوز طبقه حكومت شونده وجود ندارد كه بتواند به نام نیروهای جدید ادعایی داشته باشد. اما برنامه نمایش با گذر زمان تغییر می كند. طبقه حكومت شونده شروع به سازماندهی خود می كند و به این آگاهی دست می یابد كه آینده متعلق به اوست. با رشد سازمان این گروه، مبارزه طبقاتی حادتر می شود و به صورت شمشیری بالای سر طبقه حاكم قرار می گیرد.
ماهیت انقلابی نظریه ماركسی
نظریه به اصطلاح «دیالكتیك»، یا «ماتریالیسم تاریخی» كه ما در این جا به اختصار از آنها نام برده ایم، در هیچ جا به صورت آشكار توسط ماركس تدوین و جمع و جور نشده، بلكه كار مفسران آثار وی است. اولین جایی كه با این مفاهیم برخورد می كنیم، مقدمه مشهور «مبانی نقد اقتصاد سیاسی» است، كه به درستی شایسته شهرتی است كه به دست آورده است. «مانیفست حزب كمونیست» بنا به ماهیت سیاسی خود بیشتر بر مبارزه طبقاتی تاكید دارد تا رابطه دیالكتیكی بین نیروهای مولد و مناسبات تولیدی. عكس این قضیه در سرمایه صادق است. نظریه ماركس دارای خصلت انقلابی است. این ویژگی، كلیدی برای تحلیل آثار ماركس و شاخصی برای فهم تاثیر گسترده این آثار از یك سوی و یكی از زمینه های نقد نظریه او از سوی دیگر است.
چگونگی پیوند نیروهای مولد و مناسبات تولیدی بستگی به عامل زمان دارد. زمانهایی هستند كه در آنها مناسبات تولیدی بطور كامل شكوفا می شود. گاهی بین مناسبات تولیدی و نیروهای مولد تناسب موجوداست و نیروهای مولد به آرامی رشد می كنند. برای ماركس خیلی مشكل بود كه پدیده جدید اوراق بهادار (بورس) را توضیح دهد (در جلد سوم سرمایه)، كه به شكلی از نخستین گامها در روند اجتماعی شدن سرمایه بود. در هسته نظریه ماركس، مناسبات تولیدی یعنی روابط موجود تا حدی ایستا تصور می شود. منافع طبقه حاكم ایجاب می كند كه روابط مالكیت یعنی وضع موجود حفظ شود. برعكس، نیروهای مولد بدون شك پویا هستند؛ هیچ نیرویی نمی تواند مانع آنها شود؛ آرامش نمی یابند مگر آنكه ساختارهای موجود را سرنگون كنند. «آنها» (طبقات تحت ستم) می خواهند از منافعشان در برابر ارزش های حاكم دفاع كنند. مبارزه طبقاتی یك بحران نیست كه به راه حل های بینابین منجر شود، بلكه مبارزه بر سر همه چیز یا هیچ چیز است. طبقات حاكم در حفظ موقعیت خود سرسختی نشان می دهند. طبقات تحت ستم یا به عبارت بهتر طبقات بالنده به تدریج صبر خود را از دست می دهند. مبارزه بین آنها هر چه بیشتر شدت می گیرد. در جریان این مبارزه، سازمان طبقات تحت ستم محكم تر و سرانجام طبقه حاكم مضمحل می شود و برخی از اعضای آن به طبقه تحت ستم می پیوندند. این نظریه به ظاهر كم اهمیت و جانبی، برای ماركس از آن جهت كه بتواند موضع خود را توضیح دهد (چنان كه در همه متون پس از ماركس از او دیده ایم) مهم است. چگونه است كه ماركس ـ كه خود مانند دیگر روشنفكران بر آمده از بورژوازی (گروه های شهروند) است ـ مسیر حركت تاریخ را می شناسد و حتی خود را در موقعیتی می بیند كه سخنگوی طبقه ای شود و در برابر طبقه ای قرار گیرد كه خود متعلق به آن است؟ این تنها در زمانی ممكن است كه نظام موجود به آخر خط رسیده و سایه انقلاب در همه جا پهن شده باشد. الفرد وبر و كارل مانهایم بعدها مفهوم «روشنفكر اجتماعی شناور» را به این نظریه افزوده اند. هر مبارزه طبقاتی به انفجار عظیم یعنی انقلاب منجر می شود. در این چارچوب، طبقه ای كه تحت ستم بوده و اینك در واقع نماینده نیروهای مولد جدید است، طبقه حاكم موجود را سرنگون و شیوه جدید تولیدی را مستقر می كند. بدین ترتیب طبقه حاكم به زباله دان تاریخ پرتاب می شود. پیروزی طبقه نو به معنی آغاز بحران و شكل گیری روند جدید مبارزه طبقاتی است.ماهیت انقلابی نظریه ماركس نتایج مهمی داشت و پرسش های زیادی پیش آورد. این نظریه نه تنها به دیگر شكل های دگرگونی اجتماعی توجه ندارد، بلكه امكان اصلاح را نادیده می گیرد. همین نادیده گرفتن، الزاماتی برای این نظریه به همراه دارد. برای نمونه این نظریه در چارچوب نظری خود ناچار است اصلاحات را غیر ممكن بداند و در نتیجه درصدد نابودی اصلاح طلبان باشد. بنابراین در صورت پیروزی و عملی شدن چنین برنامه ای، نتیجه منطقی آن می بایست تحدید فعالیت حزب سوسیال دموكرات در چارچوب این نظریه بطور كلی نادیده گرفته می شود. هر كه بخواهد نظام سرمایه داری را اصلاح كند، بر اساس چنین برداشتی حامی سرمایه داریست. این نظریه خاستگاه تخم نفاق در جنبش سوسیالیستی شد.
كاربرد این نظریه در مورد سرمایه داری
اما ماركس در برابر این نقد پاسخی در آستین داشت. او نظریه دگرگونی اجتماعی خود را در ابتدا برای تمام صورت های اجتماعی تاریخی معتبر می دانست. ماركس و انگلس در اولین جمله «مانیفست حزب كمونیست» می نویسند: «تاریخ همه جوامع تاكنون، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است». سپس با تسامح تاریخی شروع به دادن نمونه ها می كنند: «آزاده و برده، بارون و توده، بارون و رعیت، استاد و شاگرد، بالاخره ستمگر و ستمكش» و غیره. آنها نادیده می گیرند كه در موارد بالا «تحول انقلابی جامعه بطور كامل» ناشی از قیام ستمكشان در برابر طبقه حاكم نبوده و دگرگونی های اجتماعی منجر به پایان مبارزه طبقاتی در یك مرحله و ورود به مرحله ای دیگر نشده است. زمانی كه بخواهیم بین نیروهای مولد و مناسبات تولیدی و انكشاف طبقاتی در این اعصار پیوند مستقیمی ببینیم، نظریه ماركس با اشكالات بزرگ تری رو به رو می شود. اما واقعیت این است كه ماركس در تدوین نظریه انقلابی خود، بیش از هر چیز انقلاب بورژوازی را در نظر داشته است. در همین مورد نیز نظریه انقلابی او با واقعیات عینی منطبق نیست. واقعیت آن است كه انقلاب دوگانه بورژوازی، انقلاب صنعتی و انقلاب فرانسه، هر دو در یك كشور یا یك جامعه روی نداده است. از طرفی، انقلاب فرانسه منجر به صنعتی شدن سریع فرانسه نشد و انقلاب صنعتی انگلستان نتیجه مبارزه طبقاتی و جابه جایی قدرت نبود. تنها با نگاهی غیر واقع بینانه و ساده انگارانه به تاریخ می توانیم هر دو انقلاب را سندی برای توجیه نظریه دگرگونی اجتماعی او بدانیم. در تحلیل جامعه سرمایه داری نیز ماركس دچار همین مشكل بوده است: جامعه ای كه ماركس بیش از هر چیز توان ذهنی خود را مصروف آن كرد. آشكار است كه با كار روزمزدی و بویژه گسترش چشمگیر آن، مقوله اجتماعی جدیدی شكل گرفت. ماركس این مقوله را پرولتاریا نامید. بسیاری از طبقه كارگر سخن می گویند. این طبقه بویژه در جوامعی ظاهر شد كه در آن كارهای كشاورزی و دیگر انواع مشاغل آزاد در سایه فقر و وابستگی به پایین ترین سطوح خود تنزل یافته بود. انگلستان یكی از نمونه های بارز این گونه تحول بود. از آن جه كه این طبقه برای اقتصاد و رشد، قابل چشم پوشی نبود، به تدریج متشكل شد و توسط نمایندگان خود بر چرخش امور اثر گذاشت. شرح جزئیات ساخته شدن طبقه در «مانیفست حزب كمونیست» تنها به درد متشكل كردن كارگران صنعتی در اتحادیه ها و احزاب سوسیالیستی خورد. انسان نمی تواند بفهمد كه چرا گسترش مبارزه طبقاتی در جوامع سرمایه دارای باید حتما به انقلاب منجر شود. واقعیت آن است كه حتی یك نمونه تحول انقلابی ناشی از تضاد بین بورژوازی و پرولتاریا شناخته شده نیست. برعكس، همواره شاهد استحاله تدریجی طبقه (در آغاز محروم) كارگر در این نظام بوده ایم. تجلی بارز این استحاله را می توان در مواضع مبتنی بر آگاهی ملی (بالاتر از آگاهی طبقاتی) احزاب كارگری در جریان جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ دید. نظریه انقلابی ماركس یك مشكل عمیق تر نظری نیز دارد. چگونه می توان ادعا كرد كه پرولتاریا نیروی مولد جدید است؟ شعار سازمان طبقه كارگر چه آینده ای را به او نوید می دهد؟ چون اساس این نظریه بر آن بود كه مبارزه یك طبقه تحت ستم عملی معطوف به اراده نیست، بلكه پاسخی به ضرورت تاریخ است: «مسئله این نیست كه این پرولتاریا یا آن یكی یا حتی تمام زحمتكشان چه هدفی برای خود تصور می كنند؛ مسئله آن است كه (هستی) او چیست و این هستی در تناسب با تاریخ چه عملی را به او تحمیل می كند.» (Heilige Familie, MEGA ۱/۳, S.۲۰۷) پرسشی كه در برابر ماركس قرار می گیرد این است كه كدام نیرویی مولد جدید فرایند حركت به جلو را هدایت می كند. پاسخ ماركس روشن است: پرولتاریا، چون بورژوازی نماینده جامعه صنعتی سرمایه داری است. نظام جدیدی كه پرولتاریا نمایندگی می كند، چگونه نظامی است؟ در این جا هگل برای ماركس در تمام زندگی تعیین كننده باقی ماند. كدام هگل؟ همان هگلی كه پایان تاریخ را می شناسد. پرولتاریا نماینده آن گونه نظام های اجتماعی ـ اقتصادی كه ما صورتی از آن را در جوامع مختلف دیده ایم، نیست. جامعه موعود، جامعه ای صنعتی اما بدون مبارزه طبقاتی است، حتی بدون پیوند دیالكتیكی بین نیروهای مولد و مناسبات تولیدی؛ از این هم بالاتر، حتی بدون تقسیم كار. مالكیت خصوصی كه در هر حال جایی در این جامعه ندارد. «به جای جامعه بورژوازی قدیم و طبقات و تضادهای طبقاتی آن، اتحادیه ای تاسیس می شود كه در آن، رشد آزاد هر كس شرط رشد آزاد همه است» (بخش آخر قسمت دوم مانیفست حزب كمونیست). به عبارت دیگر، جامعه سرمایه داری آخرین جامعه ای است كه نظریه دگرگونی اجتماعی ماركسی در آن كاربرد دارد. پرولتاریا نیروهای مولد جدید را نمایندگی نمی كند، بلكه كسان دیگر را نیز و حتی همه را نمایندگی می كند. ماركس این اوتوپیا (بهترین نامی كه شایسته این نظریه است) را مكرر و بیشتر از آن تشریح كرد كه بسیاری فكر می كنند. این چشم انداز ماركس از زندگی بود؛ تصویری از واقعیت در چارچوب یك ایده اخلاقی.
ماركس و ماركسیسم
همین تصویر كلی كه از ماركس به دست دادیم، شاخص هایی برای درك اندیشه و كنش ماركس در اختیار ما قرار می دهد. چیزی كه درباره كاربرد عملی این نظریات می توان گفت این است كه كمابیش تفسیر عوام پسندی از ماركس در خدمت جنبش سیاسی قرار گرفته است. جنبش ها احتمالا بدون ماركس هم شكل می گرفتند. این چهره غم انگیز تاریخ است. فقر و انتظار ظهور با سنت مسیحیت پیوند خورد تا به صورت ابزاری در خدمت عوام فریبان برای به حركت در آوردن عوام مقلد آنها در آید. ماهیت انقلابی این نظریه از پایه های واقعی خود جدا شد و به صورت نشانی برای جنبش های مغز استخوان اراده گرا در آمد، چنان كه نمود آن را در جنبش «انقلابی» دانشجویان در سال ۱۹۶۸ دیدیم. یك برداشت غلط تاریخ (انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی را در یك مسیر تحول تصور كردن)، به یك قدرت تاریخی تحول یافت. این قدرت تاریخی در فرانسه و انگلستان ظهور نیافت، بلكه در كشورهایی ظاهر شد كه انقلاب بورژوازی و انقلاب صنعتی در آنها انجام نگرفته بود، اما آنها در تب چنین تحولاتی می سوختند. با اندكی تسامح می توان ادعا كردكه تنها جایی كه در آن نظریه ماركسی انقلاب صورت عملی یافت روسیه و انقلاب آن در سال ۱۹۱۷ بود. در این كشور طبقه قدیم نابود شد و شیوه جدید تولید مستقر گردید. این تحول را لنین به صورت با معنی زیر جمع بندی می كند: «سوسیالیسم یعنی روسیه باضافه برق كشیدن، رژیم شوراها و توسعه صنعتی». این، در واقع به معنی تعبیر نظریه ماركسی دگرگونی اجتماعی به راه حل عملی برای نوسازی جوامع پس افتاده است. از همین جا می توان پی برد كه چرا این نظریه در كشورهایی غیر صنعتی جهان سوم تا این اندازه محبوب است. اگر به ماركس بعنوان یكی از پیشگامان علوم اجتماعی نگاه كنیم و از كاركرد عملی نظریه او صرف نظر نماییم، نظریه او پس از مرگش نه تحول یافته و نه تصحیح شده است. نظریه او تقریبا از طرف علوم اجتماعی نادیده گرفته شد. نظریه های جامعه شناختی و نظریه ها درباره جامعه توجه خود را به سمت دیگری معطوف كرد. این تقریبا سرنوشت همه رشته های علمی است كه تدریجی رشد نمی كنند و این جای تاسف دارد. اگر موفق شویم نظریه دگرگونی اجتماعی ماركس را از شر هگل و اقتصاد باوری نجات دهیم، در آن صورت ابزار نیرومندی برای تحلیل در اختیار خواهیم داشت. اگر بتوانیم از كنار سرشاخ شدن نیروهای جدید و ساختارهای قدیم، كه هر كدام نمایندگان سازمان یافته و ولی نعمت سیاسی ویژه خود را دارند آرام بگذریم، خواهیم دید كه این نظریه یكی از مهم ترین نظرات در علوم اجتماعی است.به جای اینكه شاهد بررسی های موشكافانه دقیق از نظرات او باشیم، مكرر شاهد تفسیرهای جدید از نظریات او هستیم. تقریبا همه این تفاسیر در آخر به اتوپیای ماركس می رسند (مجمع انسان های آزاد)، نه به شیوه تحلیل اقتصادی ـ ماتریالیستی او. در پس چنین كوشش هایی این هدف نهفته است كه نظرات ماركس را «نجات» و توضیح دهند كه چرا بر اساس فتوای او انقلاب در كشورهای پیشرفته صنعتی انجام نگرفته است. چنین كوشش هایی همواره با تغییراتی در استخراج نتایج عملی از نظریه او همراه بوده است. این خود به معنی سوء تعبیر از اندیشه ماركسی است. یكی از برجسته ترین كسانی كه نظریه های ماركس را نقد كرد و نه تفسیر، ماكس وبر بود. او نقش اساسی در مسیر تحول سرمایه داری به «روحیه پروتستانی» داد. به نظر ماكس وبر انسانها فكر می كردند كه اعمال نیكوی آنها در كارنامه اعمالشان در دنیای دیگر نوشته خواهد شد؛ نمی خواستند طبقه دیگری به نام نیروهای مولد جدید صاحب قدرت شود. بنابراین آماده بودند پس انداز كنند، سرمایه گذاری كنند و به این صورت موتور سرمایه داری را به حركت درآورند. با این نگاه، مذهب نه تنها تریاك جامعه نیست، بلكه ویتامین عوام است. بی گمان ماكس وبر خود را ماركسیست نمی دانست. دیگران كه خود را ماركسیست می دانستند یا میل داشتند دیگران آنها را ماركسیست بدانند، البته تا زمانی كه ماركسیست بودن مد بود، نیروهای مولد و مناسبات تولیدی را بعنوان تجلی نیروهای روحی انسان تفسیر می كردند كه با روابط سیاسی و اجتماعی زمان سرشاخ می شد. این در واقع فحوای كلام «مكتب فرانكفورت» بود. در اینجا این پرسش مطرح می شود كه آیا نویسنده «خانواده مقدس» یا «نقد نقادانه نقد» (Kritik der Kritischen Kritik) جدلی مشابه را برای نقد «نظریه انتقادی» نمی توانست بنویسد؟ در بین بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی كه خود را وارث سنت ماركسیستی می دانند، یورگن هابرماس جالب ترین است. حتی كسی در اندازه او نیز پشت سر ماركس حصار می شكد و سپس به راه می افتد. علاقه او بیشتر معطوف به «مجمع» (انسان های آزاد) است. كه قرار است تحقق یابد. «مجمع انسان های آزاد» برای او جامعه ای فارغ از سلطه است. اما پرسش از ماركس درباره اینكه ما چگونه به این مقصد اعلا می رسیم، بی جواب می ماند. جدا از نویسندگانی كه دل مشغولی آنها سنت ماركسی و توسعه آن است، دستكم تا سال ۱۹۸۹ متون معتنابهی موجود است. ارینگ فچر (Iring Fetscher) از میان این نوشته ها مهم ترین ها را انتخاب و به زیور تفسیر هوشمندانه ای آراسته و در سال ۱۹۶۲ در اثر سه جلدی خود به نام «ماركسیسم» منتشر كرده است. لژك كولاكووسكی (Leszek Kolakowski) نیز جریان های عمده ماركسیسم را در یك اثر سه جلدی بررسی و در سال ۱۹۸۷ منتشر كرده است، از دید تاریخ علوم اجتماعی، پدیده ماركسیسم جای افسوس دارد، چون به جای آنكه در چارچوب این علم مكانی شایسته بیابد، از این نظریه مهم، ایدئولوژی فرقه گرایانه ای ساخته شده است.
چه چیزی از ماركس باقی مانده است؟
تصویر بالا از ماركس جامعه شناس و دانشمند علوم اجتماعی یك تصویر انتقادی بود. نظریه دگرگونی اجتماعی ماركس نشان دهنده نبوغ این مرد است، اما كاربردی محدود دارد. اتفاقا درست در آنجایی اهمیت و كاربرد یافت كه موسس آن میل نداشت نظریه اش در آنجا كاربرد داشته باشد، یعنی كشورهای در حال توسعه. اما اگر به این نظریه بعنوان یك نظریه عمومی تاریخی نگاه كنیم، در می یابیم كه حوزه ای از مقولات فكری ارسطویی است كه در آن نیروها و ساختارها درگیر هستند. چنین تركیبی با اندیشه مبارزه طبقاتی سازگار نیست؛ گرچه بد نیست، در تحلیل های جامعه شناختی و سیاسی، به چنین وجهی توجه شود. بزرگترین نقطه ضعف آثار ماركس انداختن تمام وزنه های تاریخی در كفه ترازوی آرمان گرایی است. جالب است كه او درست در همین جا بزرگترین اثر را گذاشته است. در این حوزه ماركس تا مغز استخوان هگلی بود. این سنت تا به امروز زنده است، نگاه كنید به «پایان تاریخ» فرانسیس فوكویاما؛ اگرچه پایه های استدلالی چنین ادعاهایی مستحكم تر نشده است. كسانی كه خودشان را در حوزه سنت كانتی و اخیرا پوپری می بینند، خود را با عناصر قیامت باوری در آثار ماركس بیگانه احساس می كنند. علوم اجتماعی كه به هر حال با هگل بیگانه است. همین جا به پایان غم انگیز نظریه ماركسی می رسیم. باقی می ماند یادآوری برخی عناصر آن كه آگاهانه به صورت درهم ریخته ارائه می شود. چیزی كه ما در اینجا «اقتصادباوری» نامیدیم، كه معمولا باصطلاح فرضیه ماتریالیسم خوانده می شود، یعنی اینكه هستی اجتماعی انسان تعیین كننده آگاهی اوست ـ و نه عكس آن ـ محرك سنتی در نقد ایدئولوژی گردید. در این ارتباط پیش از هر كس باید از كارل مانهایم و اثر او به نام ایدئولوژی و اتوپیا (۱۹۲۸) نام برد. كوشش های كارل مانهایم و روش او در باصطلاح جامعه شناسی معرفت منعكس شد. نویسندگان بسیاری به بررسی نظریه شكل گیری طبقات و مبارزه طبقاتی پرداخته اند. این نظرات محور بنیادین جامعه شناسی سیاسی است. در اساس، این نظرات در پی دریافت چگونگی پیوند بین سازمان ها و اعمال سیاسی و منافع و جنبش های اجتماعی است. نسلی از جامعه شناسان پس از جنگ جهانی دوم (دانیل بل و سی رایت میلز در آمریكا، آلن تورن در فرانسه، تام بوتومر و دیوید لاك وود در بریتانیا) باعث عمیق شدن این تحلیل ها شدند. موضوع كتاب من به نام طبقات اجتماعی و مبارزه طبقاتی در جامعه صنعتی (۱۹۵۸) نیز همین مسئله بود. در چارچوب نظریه های اجتماعی نیز نظرهای ماركس باعث كه توجه برخی نظریه سازان به بحران های اجتماعی و دگرگونی های اجتماعی معطوف شود. این نظر در برابر نظری قرار دارد كه برای آن، وحدت و همبستگی جامعه در مركز بررسی های جامعه شناختی قرار می گیرد. مبانی چنین نظراتی به نظرات آگوست كنت و امیل دوركیم باز می گردد. جدال های نظری درباره اثر تالكوت پارسونز در دهه ۶۰ میلادی باعث هر چه عمیق تر شدن اختلاف بین این دو نظر گردید. یكی از مهم ترین موضوع هایی كه بین این دو نظریه رقیب بر سر آن جدال در جریان است، نظریه جامعه شناختی انقلاب است. در این حوزه نیز ماركس موثر بوده است. حتی در آثار افرادی چون كرین برینتن (Crane Brinton)، لویی گت شالك (Louis Gottschalk) و كارل برینكمن (Carl Brinckmann) یعنی تاریخی نویسان اجتماعی با تمایلات فلسفی نیز می توان تاثیر ماركس را دید. در آثاری چون نظریه انقلاب نوشته كورت لینك (Kurt Link) پژوهش های تجربی انقلاب از كلاوس فن بیم (Klaus von Beyme) نیز می توان به روشنی جای پای ماركس را تشخیص داد. تاثیر ماركس بر اقتصاد جدید خیلی حاشیه ای است. در این جا حتی حكم «اقتصاد ماركسیستی» نیز نتوانست موثر افتد. «اقتصاد ماركسیستی» حتی مدتی باعث بی اعتباری اقتصاد سیاسی شد. اما نباید این واقعیت را دستكم گرفت كه ماركس بیشتر از بقیه پیش كسوتان جامعه شناسی تبلور عینی وحدت بین رشته های مختلف علوم اجتماعی بوده است. بویژه اكنون كه این موضوع دوباره مسئله روز شده است، نظریه ماركس درباره تحلیل مسائل خارج از چارچوب های رشته ای مفید است. بالاخره این پرسش بزرگ باقی می ماند كه رابطه ماركس با ماكس وبر یعنی قهرمان یكه تاز جامعه شناسی مدرن چگونه است. خیلی ها ماكس وبر را پاسخی برای ماركس می بینند: برای نمونه رینهارد بندیكس (Reinhard Bendix) و كسان دیگری كه باور دارند ماركس برای ماكس وبر از دیدگاه ذهنی بی اهمیت بوده است، برای نمونه مارتین آلبرو (Martin Albrow). آنچه می توان با اطمینان گفت این است كه نظرهای روش شناختی وبر به شكل گیری فرقه ایی به نام «وبریست ها» نینجامید؛ نظریه های او اساسی برای علم جامعه شناسی شد، بی اینكه كسی اسیر او شود. همین نكته وجه تمایز اساسی او با ماركس است، اما از سوی دیگر تاریخ سازی آثار ماركس را برجسته می كند.
یادداشت ها
· Dahrendorf, Ralf, in: Kaesler, Dirk (hrsg.) ۲۰۰۰, Klassiker der Soziologie, von Auguste Comte bis Norbert Elias. Band I, ۲. Aufl. Muenchen, S. ۵۸ – ۷۳.
۱. در زبان آلمانی بر روی سر قرار دادن موضوعی به معنی وارونه جلوه دادن آن است، منظور دارندورف این است، كه ماركس در واقع نظریه هگل را وارونه كرده است و بدین ترتیب هگل را بر روی سر قرار داده است، نه آنطور كه ادعا می كند، از سر بر روی پا گذاشته است.
كتاب شناسی
Kuehne, Karl, ۱۹۷۴, Oekonomie und Marxismus. Registerband. Neuwied/Berlin.
Lenk, Kurt, ۱۹۷۲, Marx in der Wissenssoziologie. Neuwied/Berlin
Leonhard, Wolfgang, ۱۹۷۰, Die Dreispaltung des Marxismus. Duesseldorf.
Neubauer, Franz, ۱۹۷۹, Marx – Engels – Bibliographie. Boppard am Rhein.
Vranicki, Predag, ۱۹۷۲ – ۱۹۷۴, Geschichte des Marxismus. Frankfurt a. M
آثار ماركس
Marx – Engels – Werks (MEW), ۱۹۵۶ff., hrsg. vom Dietz – Verlag Berlin.
Marx– Engels – Gesamtausgabe (MEGA), ۱۹۷۵ ff., hrsg. vom Institut Marxismus Leninismus der KP der Sowjetunion und vom Institut furt Marxismus – Leninismus Beim ZK der SED, Dietz - Verlag Berlin.
Landshut, Siegfrid, ۱۹۷۱, Die Fruehschriften. Stuttgart.
Lieber, H. J.: und Furth, P., ۱۹۶۰ – ۶۴, Karl Marx, Werke, Schriften, Briefe. Studienausgabe in ۶ Baenden. Stuttgart.
نویسنده: پروفسور رالف دارندورف * (Ralf Dahrendorf)
مترجم: دكتر كرامت الله راسخ
منبع : بنياد انديشه اسلامي