دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

مرد رؤیاها، با بینی سربالا!


مرد رؤیاها، با بینی سربالا!
اسناد و مدارک حاکی از آن است که پدر پدر پدربزرگم همین شکل بوده است ! طبق اظهارات پدربزرگ، پدرش نیز این گونه بوده و آن چیزی که خود بنده با چشمانم مشاهده کردم، نشان از آن داشت که پدربزرگ هم درست مثل اجدادش بوده و پدر بنده نیز از این قاعده مستثنا نبوده و...!
و اما من بینوا نیز به مانند آنها، یدک کش سیمای اجدادم بوده ام! چهره ای که به نظر همه کسانی که از بدو تولد اینجانب، با من ملاقات حضوری داشتند، اجزایش یا در آفساید است و یا با دیگر قسمتهای صورت مچ نیست!
یادم می آید اولین بار که با آقاجان و خانم والده به مجلس خواستگاری رفتیم، آن موقع من هم در دانشگاه درس می خواندم و هم کار می کردم و از راه همان کار، پول و پله زیادی در حساب بانکی ذخیره نموده بودم! آن شب بعد از کلی حرفهای رمانتیک و عاشقانه و لوس که برای عروس خانم زدم، او در پاسخ به اظهار محبت چند ساعته من، فقط گفت: «شما از همه لحاظ مرد ایده آل من هستید تنها مشکل، بینی بزرگ و عقابی شماست! قصد جراحی ندارید؟»
من هم در حالی که از شدت خشم، صورتم رنگ لبو شده بود گفتم: «عمراً که من شکل و شمایلم رو دستکاری کنم! اگه من رو می خوای باید با همین قیافه بخوای» و البته او هم نخواست!
دومین مجلس خواستگاری هم به همین منوال ختم شد. البته در آنجا عروس خانم علاوه بر جراحی بینی، نظر من را در مورد لیپوساکشن چربی های اضافی شکمم نیز جویا شد!
سومین خواستگاری با سؤال عروس مبنی بر کاشتن مو به اتمام رسید ! چهارمینش با تزریق ژل به گونه های افتاده من و پنجمین آن با سؤال در مورد «لیفتینگ» پوست صورت و در خواستگاری های ششم و هفتم و هشتم تا دهم، علاوه بر مسایل مطرح شده در جلسات ماضی، عمل افزایش قد و لیزیک چشم و لیزر کردن برای برداشتن خال های صورت و ارتودنسی دندان و حتی تاتو ابرو پاچه بزی من و چند نوع عمل زیبایی دیگر به پایان رسید!
خلاصه اینکه چندین ماه از احساس نیاز من به یک شریک زندگی می گذشت و من همچنان قربانی ظاهربینی دختران دم بخت بودم!
سرانجام یک روز تصمیمی را که نباید می گرفتم، گرفتم! به خاطر رو کم کنی تمام آن دخترانی که من را به خاطر ظاهر ناخوشایندم با تیپا از خانه شان بیرون انداخته بودند، غرورم را زیر کفش کتانی که پوشیده بودم، له کردم و برخلاف مرام خانوادگی و غیرت آبا و اجدادیم تصمیم به سپردن اجزای بدنم به تیغ جراحی متخصصان زیبایی نمودم!
به همین دلیل فردای آن روز به بانک مراجعه کردم و تا قران آخر موجودی حسابم را بیرون کشیدم و از همان جا مستقیم به مطب یکی از متخصصان جراحی زیبایی بینی رفتم.
سه میلیون تومان از دارایی به اضافه بینی عقابی ام را به او دادم و یک بینی ریزه میزه عروسکی سربالا تحویل گرفتم! بعد چهار میلیون به اضافه کله نیمه کچلم را در اختیار متخصص کاشت مو در انستیتو ترمیم مو قرار دادم و یک کله پر مو به مانند تارزان دریافت کردم! بعد به سراغ متخصص لیپوساکشن رفتم و با صرف هزینه ای هنگفت، به جای آن شکمی که نقش ایربگ را داشت و کمربند شلوار با سگک آن را کاملاً می پوشانید، یک کمر باریک عین این مانکن های پشت ویترین مغازه ها تحویل گرفتم ! بعد از لیزیک چشمانم، برای همیشه با عینک ته استکان مانندم خداحافظی کردم و خالهای گوشتی که نقش دست انداز و سرعتگیر را روی صورتم ایفا می کرد هم بعد از لیزر کردن به کلی محو گردید و صورتم مثل جاده اتوبان صاف صاف شد!
عمل افزایش قدم، هر چند حدود ۱۲ میلیون برایم آب خورد و عوارضش پدرم را درآورد، ولی در عوض باعث شد چند سانت به آسمان نزدیکتر شوم! یک میلیونی هم که بابت ارتودنسی دندانهایم به دندانپزشک دادم سبب شد تا دندانهایم که سالها با هم قهر بودند و هر کدام رویشان را به سمتی برگردانده بودند، دوباره با هم آشتی کنند و متحد با هم در یک صف برای خرد کردن هر آنچه وارد خندق بلای من می شود، قرار گیرند!
خلاصه اینکه چند سال گذشت و حالا به جای آن پسر درب و داغون کریه المنظر اما دانشجو و پولدار، یک پسر خوش تیپ خوش قد و بالا با موهای قشنگ و بینی خوشگل و پوست صاف و صوف شده بودم، منتها یک لا قبا! چون دیگر پشیزی از پولهایم باقی نمانده بود و تازه به دلیل غیبتهای مکررم در کلاس که ناشی از بستری شدنهای مداوم در بیمارستان بود، از دانشگاه نیز اخراج شده بودم!
من که حالا از لحاظ ظاهری در رده بعضی از هنرپیشه های هالیوودی قرار گرفته بودم، تصمیم گرفتم دوباره به خواستگاری آنهایی که روزی من را جواب کرده بودند، بروم، ولی افسوس و صد افسوس که تمام آن دختران در مدت این چند سال که من مشغول تعویض دکوراسیون کالبدم بودم، به خانه بخت رفته بودند و بعضی شان حتی صاحب فرزند نیز شده بودند!
بعد از آن تصمیم گرفتم که به دنبال موردهای جدید بروم و همین کار را نیز کردم، ولی چشمتان روز بد نبیند، به خواستگاری هر دختری که رفتم همگی متفقاً این جمله را در جواب من به زبان می آوردند: «ببینید آقا! شما از لحاظ ظاهری خیلی پسندیده هستید طوری که هر دختری در رؤیاهاش آرزو می کنه که با مردی مثل شما ازدواج کنه، ولی قبول کنید که زیبایی به تنهایی برای ازدواج کافی نیست، بلکه پول، شغل و تحصیلات به مراتب مهمتر از زیبایی است که متأسفانه شما فاقد اونها هستید. پس به سلامت، خیر پیش، دیگه هم این ورها آفتابی نشی و گرنه می دم بچه محلا...»!
خلاصه الان من جوانی هستم ۳۰ ساله و مجرد، اخراجی از دانشگاه، با جیب خالی، اما ظاهری بسیار شکیل و زیبا.

سعید ترشیزی
منبع : روزنامه قدس


همچنین مشاهده کنید