دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


سه روز با گابو!


سه روز با گابو!
یک روز فرح بخش در ماه اکتبر سال ۱۹۷۵ است. من ۲۴ ساله‌ام و دارم همراه با «گابریل گارسیا مارکز» با تاکسی از سانترال پارک می‌گذرم. داریم از خروجی ضلع غربی سانترال پارک عبور می‌کنیم و من کاملا ‌هاج و واجم; می‌ترسم حرف احمقانه‌ای به این مرد که کارش بیش از هر نویسنده دیگری در داستان‌نویس شدنم الهام بخش بود، بزنم. نیاز به گفتن ندارد که گارسیا مارکز امروز یکی از نویسندگان بزرگ و مشهور زمانه ما است.
او نویسنده رمان «صد سال تنهایی» است که ۳۰ میلیون نسخه در ۳۵ زبان دنیا فروش داشته است. این کتاب یک ژانر جدید را به دنیای ادبیات شناساند: رئالیسم جادویی. رمان پرفروش «عشق سال‌های وبا» به تازگی به فیلم تبدیل شده است و البته جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۸۲ دریافت کرد. ولی در سال ۱۹۷۵ او برای من فقط یک بت است.
ساکت و بدون گفتن کلمه‌ای سوار ماشین از میان پائیز می‌گذریم، و توی صندلی مشکی تاکسی زرد فرو رفته‌ایم. او که احتمالا متوجه شده من از حضور او مبهوت شده‌ام سرانجام از من می‌پرسد اهل کجایم. تنها چیزی که می‌توانم پچ‌پچ‌کنان بگویم و این را با صدایی بسیار نارسا می‌گویم کلمه «گوتمالا» است.
ظاهرا جواب من توجهش را جلب نکرد چون غرق در افکار خودش به نظر می‌رسد; در حالی که داریم از خیابان کلمبوس به خیابان آمستردام می‌رویم از پنجره تاکسی آپارتمان‌های اجاره‌ای را تماشا می‌کند. سرانجام در خیابان یکصد و نهم در صندلی‌ام جابه‌جا می‌شوم و دل را به دریا می‌زنم و باب صحبت را با او باز می‌کنم: «من در این ساختمان قهوه‌ای رنگ زندگی می‌کنم.
در طبقه سوم.» ولی او واکنشی از خود نشان نمی‌دهد.من که خبر دارم او اصالتا آدم متواضع و فروتنی است به حرف زدنم ادامه می‌دهم: «آپارتمان خیلی کوچکی است ولی توالتش تازه است و سنگ توالت فرنگی را هم مثل سریر پادشاهی نصب کرده‌اند!» بعد هم به تعریف کردن خودم از آن توالت می‌خندم. گارسیا مارکز با بی‌تفاوتی سرش را تکان می‌دهد، و من یخ می‌کنم، و هر چه خیال و رویا در مورد زندگی نویسندگان داشتم و همچنین فرصت دیدار مردی چنین افسانه‌ای که یک همینگوی زنده و یک فیدل کاستروی ادبیات محسوب می‌شد، به ناکامی‌تبدیل می‌شود.
در طول مدتی که به همراه بت خودم سوار تاکسی هستم (از من خواسته شد راهنمای او در نیویورک باشم) نمی‌توانم نپذیرم که بله، توهمات جوانی من باید کمی ‌با واقعیت‌های دنیا منطبق شوند، و در این ضمن نوعی همکاری، اگر نگویم دوستی، بین من و او دارد شکل می‌گیرد، دست کم یک ارتباط به ضخامت یک نخ، نهایتا موجب می‌شود که من به طرز عجیب و غریبی به نویسنده پشت پرده گابریل گارسیا مارکز تبدیل بشوم، و بعد‌ها در زمانی که با مرگ خود رو در رو می‌شود خبر‌های بد به او بدهم.
من اولین بار در سال ۱۹۷۱ با کار‌های گابریل گارسیا مارکز آشنا شدم; آن موقع بیست سال داشتم. رمان «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» را از جا کتابی دختر عمه‌ام «پاتریشیا» که در گوآتمالا سیتی زندگی می‌کردند، بیرون کشیدم و آن را در یک نشست خواندم.
این اولین کتابی بود که من از اول تا آخر آن را به زبان اسپانیایی خواندم. این برای من یک موفقیت بود - هر چند من در گوآتمالا به دنیا آمده بودم، پدر و مادرم وقتی من چهار سال داشتم به شهر «هیالیا» واقع در ایالت فلوریداری ایالات متحده آمریکا مهاجرت کردند. تا هشت سالگی دیگر به زحمت صد کلمه اسپانیایی را به یاد داشتم.
رفتن من از گوآتمالا من را از زبان کودکی‌ام محروم کرده بود; این زبان مثل مه مرطوب صبحگاهی در شهر هیالیا از ذهنم پاک شد. این زبان زبان خاطرات من بود، زبانی که هر چه سنم بیشتر می‌شد گرد و غبار بیشتری بر روی آن می‌نشست و بیشتر تار عنکبوت می‌بست.
گارسیا مارکز آن را تغییر داد. من از همان اولین صفحه رمان «سرهنگ» را به خاطر طنز ظریفش دوست داشتم، و همینطور زبان بدون حشو و زوائد و حس پوچی و معنا باختگی طنزآمیزش - «خروس‌ها اگر خیلی نگاهشان کنی لاغر می‌شوند» و «ما آنقدر پیر شده‌ایم که دیگر به وجود مسیح موعود اعتقادی نداریم.» من رمان‌های بعدی گارسیا مارکز را بلعیدم ولی این رمان برای من جایگاه برتری دارد چون به من کمک کرد تا هویتم را به عنوان یک بومی ‌و نویسنده آمریکای لاتین تثبیت کنم. گفت: «باران از این پنجره یک شکل دیگر است. انگار در یک شهر دیگر دارد باران می‌بارد.»
من تا آن زمان یکی از طرفداران دو آتشه رمان‌های دهه ۱۹۳۰ «جان اشتاین بک» بودم (به خدایی ناشناخته، در نبردی نامطمئن، خوشه‌های خشم)، کتاب‌های سترگی که به لحاظ وسعت و احساسات انسانی همطراز کتاب‌های گارسیا مارکز بودند، ولی اینها کتاب‌هایی بودند با روایت‌های خطی و بدون عنصر غافلگیرکنندگی.
گارسیا مارکز ساموئل بکت آمریکای لاتین بود چون طنزآمیز می‌نوشت و دنیا‌های پر از ظلم و جور را تصویر می‌کرد، ولی در حالی که ساموئل بکت مینیمال و بدبین و بی‌روح بود، کار‌های گارسیا مارکز بی‌پرده بود و با شخصیت‌هایش سمپای داشت و بسیار انسانی بود. کتاب‌های او یک جور گرایش سیاسی چپ را در خودشان داشتند که برایم بی‌‌نهایت جالب بود. من سرانجام نویسنده‌ای پیدا کرده بودم که می‌توانستم با تمام وجود پذیرای افکار و آثارش باشم.
در سال ۱۹۷۳ من در دانشگاه کلمبیا در رشته نویسندگی درس خواندن را شروع کردم. ابتدا بر روی شعر متمرکز شدم. بیست و دو سال داشتم و آرزویم این بود که شاعر موفقی بشوم، ولی در کلمبیا اغلب احساس می‌کردم که دارم در تاریکی می‌نویسم. ظاهرا من هم یکی دیگر از آن شاعران شال ابریشمی ‌کلمبیا به حساب می‌آمدم، شاعری مغرور و متظاهر و پر مدعا.
ولی من در اعماق وجودم دچار ترس شده بودم و حتی دچار احساس عدم امنیت. کارگاه‌های شعر مثل دستگاه‌های شکنجه بودند که البته از کلی رفتار افاده‌ای و متکبرانه برای کشتن درد جان سالم به در برده بودند. من بیشتر روز را به خواندن اشعار اسپانیایی و انگلیسی می‌گذراندم، ولی احساساتم خیلی راحت جریحه‌دار می‌شد. وقتی شعری از من را رد می‌کردند حتی اگر این رد کردن شعرم برایم قابل درک بود و اهمیت چندانی هم نداشت ولی باز هم بسیار آزرده خاطر می‌شدم.
«فرانک مک شین» مدیر گروه تدریس نویسندگی، چندین رمان از «میگل سرانو» نویسنده رمان‌های معمایی اهل کشور شیلی را ترجمه کرده بود. فرانک، به رغم ظاهر حرفه‌ای و لهجه بریتانیایی غیر واقعی‌اش (چون او اصالتا اهل پیترزبورگ بود) آدمی‌ سخاوتمند بود و اصلا هم رفتار‌های متظاهرانه نداشت; او وقتی سر کلاس به یکی از مربیان می‌گفت که به تو توجه خاص داشته باشد علاوه بر اینکه به لحاظ روحی تو را شارژ می‌کرد این کار او علامت این بود که آیا کتابی از تو منتشر خواهد شد یا نه.
فرانک من را با کار‌های دو شاعر شیلیایی به نام‌های «انریکه لین» و «نیکانور پارا» آشنا کرد و من را تشویق کرد که از طریق مکاتبه با آنها اجازه ترجمه اشعارشان را بگیرم. من اشعار آنها را خوانده بودم و خوشم آمده بود. ولی من نصف سن آنها را هم نداشتم. اگر من به آنها نامه می‌نوشتم چرا باید به خود زحمت دادن جواب نامه مرا می‌دادند؟
پس نامه ننوشتم. ولی اشعارشان را بدون اینکه از آنها اجازه بگیرم ترجمه کردم. اولین و آخرین چیزی که من ترجمه کردم مجموعه شعری از پارا بود که «ماساچوستس ریویو» آن را به قیمت پانزده دلار از من خرید.
من مرتکب خیانت شده بودم چون مترجم بودم. احساس می‌کردم با انتشار ترجمه می‌توانم اعتبار خودم به عنوان یک نویسنده را تثبیت کنم; اگر نمی‌توانستم شاعر موفقی باشم ترجمه می‌توانست جبران مافات کند. تازه پدر و مادر من هم به این موضوع افتخار می‌کردند.
پس از اینکه مدرکم را در رشته نویسندگی از دانشگاه کلمبیا گرفتم فرانک مک شین به من زنگ زد. او شخصی به نام «گابو» را به دانشگاه کلمبیا دعوت کرده بود. از پشت تلفن گفت: می‌توانی یک لطفی در حق من بکنی و تا سه روز در نیویورک راهنمایش باشی؟
با کمال میل. این گابو از دوستان شماست؟
دیوید، من دارم از گارسیا مارکز حرف می‌زنم.
گابریل گارسیا مارکز؟ من می‌دانستم «گابو» نام خودمانی او است ولی من مطمئن نبودم که منظور مک شین، گارسیا مارکز باشد چون او این نام را آنقدر با بی‌تفاوتی گفته بود که انگار اسم یک آدم معمولی را داشت می‌گفت. بله.
یعنی گارسیا مارکز نویسنده هیچ کس به سرهنگ نامه نمی‌نویسد و صد سال تنهایی و پائیز پدر سالار؟
فرانک با بی تفاوتی گفت: خودش است. در شهر راهنمایش می‌شوی؟
توی گوشی تلفن با صدای خیلی بلند گفتم: بله، بله! و گوشی را گذاشتم.
قرار شد من گابو را در هتل «پلازا» ملاقات کنم و او را با تاکسی به دانشگاه کلمبیا ببرم. آن موقع، پلازا به احتمال قوی معروف‌ترین هتل منهتن بود; در این هتل اف. اسکات و زلدا فیتزجرالد و «بیتلز» اقامت کرده بودند. سولومون گوگنهایم در سال‌های پنجاه در این هتل زندگی کرده بود.
البته این هتل تا دهه هفتاد بخش زیادی از شکوه و شهرت خود را از دست داده بود، ولی با این حال باز هم انتخاب آنجا برای شخصی مثل گابو که در ابتدای کارش زندگی متوسطی داشت، انتخاب عجیبی به نظر می‌رسید.
من آنقدر مصاحبه با او خوانده بودم که بدانم زادگاهش «آراکاتاکا» یک روستای بسیار دور افتاده است که دسترسی به آن سخت است و اینکه به درستی با نام تخیلی «موکوندو» در رمان‌ها و داستان‌هایش از آن یاد کرده است. بعد‌ها وقتی ازدواج کرد به سختی می‌توانست از طریق روزنامه‌نگاری شکم خودش و خانواده‌اش را سیر کند. پیش خودم فکر کردم او در هتل چلسی یا هتل واشنگتن احساس راحتی بیشتری می‌کرد.
به تلفن اتاقش زنگ زدم. گفت همین الان پائین می‌آید. من خودم را در موقعیتی قرار دادم که بتوانم در تمام آسانسور‌ها را در آن واحد ببینم. من هرگز او را از نزدیک ندیده بودم، ولی احساس می‌کردم او حضور برجسته‌ای خواهد داشت، البته نه مثل کارلوس فونئنتس با آن کت و شلوار خاصش بلکه احساس می‌کردم این حضور برجسته به دلیل یک سری علائم متمایزکننده است.
وقتی یک مرد کوتاه قد با لبخندی توام با شرمندگی و طره مو‌های سیاه دیدم احساس ناامیدی کردم. او یک پلیور سفید و شلوار پارچه‌ای پوشیده بود و با توجه به اینکه نزدیک پنجاه سال سن داشت در واقع جای پدرم بود. با این همه او بدجوری کم جاذبه به نظر می‌رسید; مثل یک فروشنده ظروف یا ماهیگیری بود که تعطیلات خود را می‌گذراند.
با هم دست دادیم.
از نگاهش فهمیدم که من هم با آن کت بلیزر و پیراهن سفید ناامیدش کرده‌ام. شاید من برای اینکه مبادی آداب باشم بیش از اندازه تلاش کردم، ولی حقیقت این بود که او احتمالا برایش اهمیتی نداشت که من کی هستم و یا شاید چیز دیگری حواسش را پرت کرده بود.
خلاصه، او آنقدر بی‌تفاوت با من احوالپرسی کرد که فهمیدم بدش می‌آید از سر اجبار با یک جوانک ۲۵ ساله دست و پا چلفتی که اصلا برایش اهمیت نداشت او کیست، حرف‌های بیهوده بزند. با این همه من عزم خودم را جزم کرده بودم که فقط اسکورت او نباشم و بتوانم دوست او هم باشم.
به مقصد دانشگاه کلمبیا تاکسی گرفتیم. یک روز آفتابی و فرح‌بخش بود; نور پاییزی شدید و روشن می‌تابید. آن موقع بود که فهمیدم گابو چندان اهل صحبت نیست. در حالی که سوار تاکسی از میان سانترال پارک به طرف حومه شهر نیویورک می‌گذشتیم او بیشتر مواقع از پنجره ماشین بیرون را نگاه می‌کرد. وقتی به او گفتم که اجاره آپارتمان من ماهیانه مبلغ آبرومندانه ۱۶۰ دلار است نه لبخندی زد و نه گرمایی در چشمانش دیده شد.
گابو در دانشگاه کلمبیا با تعدادی از دانشجویان اهل آمریکای لاتین دیدار کرد; تمام این دانشجویان مذکر بودند و ترم قبل کارگاهی را با «ماریو بارگاس یوسا» گذرانده بودند. در این گروه دو شاعر کوبایی به نام‌های «خوزه کوزر» و «رافائل کاتالا» هم بودند و همینطور یک شاعر و رمان نویس پرویی به نام «ایساک گولدمبرگ» و یک شاعر و مترجم پوئرتو ریکویی به نام «اورلاندو هرناندز». همه اینها در ابتدای حرفه نویسندگیشان بودند.
در یک جور سالن ادبی، گابو در میان دانشجویان راه می‌رفت و از همه یک سئوال می‌پرسید: «اهل کجایی؟» و وقتی جواب آنها را می‌شنید هیچ اظهار نظری نمی‌کرد درست مثل دکتر مسنی که به علائم بیماری که شخص بیان می‌کند گوش می‌دهد و چیزی نمی‌گوید.
با احساس غرور کنار گابو نشستم. البته معلوم بود که من اسکورت او هستم ولی نویسندگانی که آنجا بودند هیچ توجه خاصی به من نداشتند. ما، همه ما، از حضور گابو مات و مبهوت بودیم، آنقدر که هیچ کداممان خود واقعی‌مان نبودیم.
فردای آن روز مک شین زنگ زد; گابو همه اعضای شرکت کننده در کارگاه را به صرف شام در آپارتمان «فلیشیا مونتیلگره» دعوت کرد. فلیشیا که یک بازیگر اهل شیلی بود، یکی از دوستان عزیر گابو و همچنین همسر «لئونارد برنستاین» بود.
وظیفه من بود که به همه زنگ بزنم و به آنها بگویم به «داکوتا» بیایند; یک ساختمان آجری قهوه‌ای رنگ که محل فیلمبرداری فیلم «بچه روزمری» کاسویتس و همچنین محل وقوع ماجرای رمان عاشقانه «بار‌ها و بار‌ها» اثر «جک فینی» و نیز - از سال ۱۹۷۳ - خانه «یوکو اونو» و جان لنونگ بود. بیشتر نویسندگان دانشجو زندگی بخور و نمیری داشتند; آنها مهاجرانی بودند که به رغم داشتن اصل و نسب در گذشته، حالا در این دنیای انگلیسی زبان نامرئی شده بودند. هیجان پرسروصدا و حتی سختگیری‌های آنها - اینکه چه لباسی بپوشند و چگونه رفتار کنند - هیجان من را هم بیشتر می‌کرد.
وقتی رسیدیم میزبان شیک‌پوشی از ما استقبال کرد. برنستاین بیرون رفته بود. کاغذ دیواری‌های ابریشمی‌سبز دیوار‌های آپارتمان را پوشانده بودند، و تندیس مقوایی یک زن که آن را از یکی از دوستان نقاشش هدیه گرفته بود در ضلع انتهایی‌هال همه را زیر نظر گرفته بود. یک تابلوی طبیعت بی‌جان بر روی دیوار بود; تابلوی کوچکی بود ولی مشخص بود که به ماتیس تعلق دارد.
پس از گذشت مدتی متوجه موضوع ناراحت‌کننده‌ای شدم; میز‌ها را چیدند و فلیشیا و دختر بیست و سه ساله‌اش جیمی‌ و گابو و چندتایی از دوستانشان قرار شد در اتاق ناهارخوری دور هم باشند و ما نویسندگان جوان قرار شد پشت یک میز تاشو در خارج از اتاق ناهارخوری که در نزدیکی در آپارتمان قرار داشت، بنشینیم.
مثل اینکه ما مهمان بودیم ولی انگار نه انگار. من بدجوری توی ذوقم خورد و پیش خودم گفتم باید از این بابت گله کنم.
من راهنما و همراه گابو بودم; حق من بود که پشت همان میزی بنشینم که او نشسته بود. ولی مهمتر از همه اینها اینکه احساس می‌کردم به من خیانت شده. گمان می‌کردم گابو آدمی ‌دموکرات و مساوات‌طلب است; بالاخره اینها چیز‌هایی بودند که من در کتاب‌هایش می‌دیدم. در حالی در اینجا نویسندگان جوان هم کنار در نشسته بودند. او اصلا چرا به خودش زحمت داد که ما را دعوت کند؟
در هنگام صرف شام به طرز عجیبی احساس جدایی می‌کردم. پیشخدمت‌ها بدون اینکه به ما نگاهی بکنند برای ما خوراک جوجه و سیب زمینی با جعفری و لوبیا سبز‌های کره مال که همه آنها را سر آشپز خانگی پخته بود، می‌کشیدند. گابو، میزبان غیر واقعی ما، به هنگام صرف غذا دو سه باری پیش ما‌ها آمد و شانه این یا آن دانشجو را فشار داد و بعد به سر میز خودش برمی‌گشت.
ما به زبان اسپانیایی پرت و پلا می‌گفتیم; یکی از ما درباره غذا حرف می‌زد. آن یکی می‌گفت، آره، بد نیست. ما در وسط حرف زدنمان ناگهان مکث می‌کردیم تا بخش‌هایی از حرف‌های خردمندانه‌ای که آدم‌های پشت میز اصلی می‌زدند بشنویم، حال هر حرف خردمندانه‌ای که شنیدنش باعث شود حضور ما در آن ضیافت ارزشش را داشته باشد.
ما مثل سرخپوست‌های پا برهنه در کاخ براق نخبگان، صدای حرف زدن آنها و صدای تلق و تلوق برخورد چاقو‌ها و چینی‌ها و صدای خنده و صحبت‌های آرامشان را در اتاق دیگر می‌شنیدیم. یک سئوال ناگفته بر روی چهره‌ها دیده می‌شد: خب، بعدش چه اتفاقی افتاد؟
اندکی نگذشت که جواب سئوالمان را شنیدیم.
دقیقا راس ساعت یازده شب، جیمی‌برنستاین مهمانی را ترک کرد و به گنبد داکوتا که در آن یک استودیو داشت رفت. البته ما هم فهمیدیم که دیگر باید مهمانی را ترک کنیم و از آنجا برویم.
روز بعد من گابو را در هتل محل اقامتش دیدم. ما خیلی زود به هم عادت کردیم; مثل یک جفت کفش لنگه به لنگه بودیم که در یک جعبه جا گرفته بودیم; سکوت بین ما دو نفر دیگر چیز نا آشنایی نبود. من او را دو جا بردم: یک گردهمایی لیسانسیه‌های اسپانیایی که بدون برنامه‌ریزی قبلی در دانشکده «هانتر» تشکیل شده بود و بعد هم به یک مهمانی در کتاب فروشی «موکوندو» در خیابان چهاردهم; نام این کتابفروشی را از روی نام روستای تخیلی «موکوندو» در رمان صد سال تنهایی مارکز برداشته بودند. او درباره روند خلاقیتش صحبت کرد و در هر دو جا یک حکایت تعریف کرد که قبلا در دانشگاه کلمبیا هم تعریف کرده بود و اینکه چگونه از هر حادثه یا رویایی برای نوشتن داستان ایده می‌گیرد.
گفت، یک روز می‌خواست درباره دو برادر بنویسد که پدر و مادرشان آنها را تنبیه و سپس در اتاق خوابشان حبس می‌کردند. ایده نوشتن این داستان بر اساس حرف‌های یک برقکار که برای رفع یک اتصالی به آپارتمان گابو واقع در بارسلونا آمده بود، شکل گرفت. او گفت: نور مثل آب است; شیر را باز می‌کنی و به جریان می‌افتد.
در این داستان، در یک بعدازظهر همه چیز کسل‌کننده است تا اینکه ناگهان از سقف اتاق خواب آب جاری می‌شود و اتاق پر از آب می‌شود. بچه‌ها سوار یک قایق پلاستیکی می‌شوند و سعی می‌کنند پارو زنان از میان یک پنجره از آنجا خارج بشوند.
گابو گفت که این داستان جالب را تعریف کرده تا نشان دهد که چگونه نویسنده می‌تواند با استفاده از قوه تخیلش واقعیت را «کش بدهد.» ولی گابو می‌بایست این داستان را می‌نوشت. فعلا این داستان فقط در حد یک طرح قلم انداز مطرح بود، داستان شماره هفت: پسر‌هایی که توسط نور غرق شده اند در واقع استعاره‌ای از بچه‌هایی هستند که نمی‌توانند از دنیای محدودکننده بزرگ‌تر‌ها بگریزند.
سومین بار که این داستان را تعریف کرد نگاهی به من انداخت و دهانش بی‌حرکت ماند. من به او لبخند زدم طوری که انگار می‌خواستم بگویم که تکرار این داستان توسط او از نظر من یک راز است و من آن را به هیچ کس نخواهم گفت.
مجله بوک ورلد/دیوید اونگر
فرشید عطایی
منبع : روزنامه حیات نو


همچنین مشاهده کنید