دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

سیاست اروپا در قبال آمریکا: تأملات مفهومی وساختاری


سیاست اروپا در قبال آمریکا: تأملات مفهومی وساختاری
بحران عراق و پیامدهای آن در روابط فراآتلانتیک، هزینه های هنگفتی برای ایالات متحده و متحدین اروپایی آن به دنبال داشت. باتوجه به دگرگونی استراتژی کلان ایالات متحده پس از حادثه ۱۱ سپتامبر که نمود عینی آن در سند استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال ۲۰۰۲ مشاهده شد و بر سیاست فراآتلانتیکی آمریکا و نحوه تعامل این کشور با اروپا نیز تأثیرات شگرفی برجای گذاشت، صاحب نظران و سیاست مداران اروپایی ناگزیر شدند درخصوص ارائه تعریف مطلوب از آمریکا، نقش این قدرت و نحوه تعامل با آن به تأمل بپردازند. محصول این تأملات مفهومی که هنوز هم به طور کامل شکل نگرفته، ارائه تعریف مطلوب از آمریکا تحت عنوان «هژمونی لیبرال»، سیاست توأمان همکاری و انتقاد، استراتژی ترکیبی نزدیکی به آمریکا، ایجاد موازنه نرم و همکاری مشروط با آن می باشد.
دگرگونی استراتژی سیاست خارجی آمریکا در دوره جرج دبلیو بوش اختلافات ساختاری موجود در روابط فرآتلانتیک را شدت بخشید و بحران عراق آن را به نقطه اوج رساند. با عنایت به موقعیت استثنایی آمریکا و فرهنگ سیاسی خاص آن، این کشور همواره سیاست خارجی منحصر بفردی را دنبال کرده که همواره زمینه ساز اختلافات دوسوی آتلانتیک بوده است. با این وجود، واگرایی استراتژیک آمریکا از اروپا لزوماً یک امر طبیعی و گریزناپذیر نیست و بسته به نگرش ها و جهت گیری نخبگان حاکم بر کاخ سفید و محافل قدرت در ایالات متحده، در نوسان است. با توجه به شدت گرفتن این نوسان ها در سال های اخیر و بویژه از دوره کلینتون تا بوش پسر، اتخاذ سیاستی متمایز از سوی اروپایی ها در قبال آمریکا به شکلی که آنها را بر سر دوراهی وفاداری به ایالات متحده یا مخالفت با آن قرار ندهد، به یکی از چالش های اساسی اروپا در قبال ایالات متحده تبدیل شده است.
در نوشتار حاضر، نگاهدارنده تلاش خواهد کرد برخی تأملات مفهومی و نظری جدید در سیاست کشورهای اروپایی در قبال ایالات متحده را از نگاه صاحب نظران اروپایی بدون قضاوت ارزشی خود، مطرح نماید. آنچه در این نوشتار مدنظر ماست بحث و بررسی حوزه های عملی همکاری یا چالش در این نوشتار مدنظر ماست بحث و بررسی حوزه های عملی همکاری یا چالش در روابط فراآتلانتیک نیست، بلکه سئوالات اساسی تری به شرح زیر و پاسخ آنها مورد نظر خواهد بود:
۱) اروپا در حال حاضر، ایالات متحده را چگونه تعریف می کند؟
۲) ایفای چه نقشی از سوی آمریکا برای اروپایی ها مطلوب خواهد بود؟
۳) از نظر اروپا برای تقویت این نقش مطلوب چه باید کرد و چه گزینه ها و ا صولی برای تعامل اروپا با آمریکا از این نقش نشأت می گیرد؟
اصطلاح یا مفهوم «سیاست در قبال آمریکا» تا قبل از دوره ریاست جمهوری جرج دبلیو بوش تقریبا در ادبیات سیاسی اروپا جایگاهی نداشته است. از پایان جنگ جهانی دوم، اروپا و آمریکا آنچنان در قالب متحدان استراتژیک و در چارچوب تعاملات گوناگون به هم گره خورده اند که شاید اروپایی ها نیازی به ابراز سیاستی صریح در قبال آمریکا احساس نکرده اند. تحولات شگرف دوره ریاست جمهوری جرج دبلیو بوش و اختلافات ماهوی اروپا و آمریکا در این دوران، محافل فکری و سیاسی اروپا را به تأمل واداشت که سیاست اروپا در قبال آمریکا در شرایط متحول فعلی چه باید باشد.
در یک چارچوب کلان، روابط فراآتلانتیکی همچنان یکی از دو ستون اساسی سیاست خارجی کشورهای اروپایی را تشکیل می دهد (ستون دیگر همگرایی در قالب اتحادیه اروپایی است). این مسأله در استراتژی های کلان کشورهای اروپایی قابل مشاهده است. به عنوان مثال در سرفصل های سیاست دفاعی آلمانی در سال ۲۰۰۳ تصریح شده است که بدون ایالات متحده آرامش و ثبات در حوزه های پیرامونی اروپا و در داخل آن امکان پذیر نیست.{۱}
تردیدی نیست که اروپا هنوز از جهات مختلفی به آمریکا نیازمند است و آمریکا هم در حوزه هایی به کمک اروپا نیاز دارد. به گفته گبهارد شوایگر صاحب نظر آلمانی «بدون آمریکا اهداف نظم بزرگ جهانی قابل حصول نیست و از جمله این اهداف، مهار قدرت خود آمریکا است».{۲} اروپایی ها هنوز معتقدند که رهبری آمریکا در بسیاری از زمینه ها یک ضرورت است و هیچ جایگزینی مناسبی برای آن وجود ندارد. به اعتقاد آنها ایالات متحده حداقل در حوزه امنیت بین المللی، کم و بیش معادل عینی «دولت جهانی»(۱) است. {۳} امنیت بین المللی به قول جوزف نای مانند اکسیژن است و ما هنگامی متوجه اهمیت آن می شویم که ناپدید گردد. {۴} بنابراین اروپایی ها معتقدند اگر آمریکا به عنوان مثال تضمین امنیت انرژی را برعهده نداشت یا نقش حفظ ثبات را در جای دنیا برعهده نمی گرفت جهان وضعیتی فاجعه بار پیدا می کرد.
در پرتو این تأملات، فرضیه نوشتار حاضر این است که اروپایی ها در تعریف مطلوب خود از ایالات متحده، با رد مفهوم «امپراتوری آمریکا»)۲)، مفهوم «هژمونی لیبرال» را مطرح می کنند و معتقدند با توجه به این که آمریکا یک قدرت غیرقابل انکار است، سیاست در قبال آن می باید مبتنی بر حمایت از عناصر مثبت نقش رهبری آمریکا باید که با ویژگی های هژمونی لیبرال سازگار است. در عین حال لازم است از گرایش های نامطلوب در سیاست خارجی آمریکا که با منطق هژمونی لیبرال سوق دهد به نحوی که آمریکا خواسته ها و منافع دیگر کشورها را مدنظر قرار دهد و ضمن تأمین منافع خود، به عنوان عامل نظم و ثبات بین المللی رفتار نماید.
در راستای ارزیابی فرضیه نوشتار، رهیافت اروپایی ها در قبال ایالات متحده را می توان طی سه مرحله تشریح نمود: در گام نخست به این دیدگاه صاحب نظران اروپایی می پردازیم که چرا استفاده از مفهوم «امپراتوری آمریکا» که در سال های اخیر رواج یافته برای روشن ساختن نقش بین المللی آمریکا و سیاست خارجی آن را تعریف نماید. در گام دوم بیان می کنیم که از نظر اروپایی ها، استراتژی دو وجهی حمایت و فاصله گیری منتقدانه می تواند باعث سوق دادن آمریکا به ایفای نقش هژمون لیبرال شود، و در گام سوم، خواهیم گفت که در تفکر اروپایی، سیاست مؤثر در قبال آمریکا مستلزم یک استراتژی ترکیبی است. در نهایت به برخی ملاحظات در مورد چارچوب در حال دگرگونی تعامل اروپایی ها با ایالات متحده پرداخته خواهد شد.
● تعریف نقش آمریکا: امپراتوری یا هژمونی لیبرال؟
در سال های اخیر، امپراتوری آمریکا و سیاست خارجی امپریالیستی این کشور در محور بحث های تحلیل گران سیاست خارجی آمریکا قرار داشته است. گفته می شود اشغال عراق نمونه بارز فراخی بیش از حد امپراتوری آمریکاست که این کشور را خسته و درمانده کرده است. حتی برخی معتقدند بحران فرسایشی عراق می تواند باعث شود، گرایش سنتی انزواگرایی پس از سال ها مجدداً در سیاست خارجی آمریکا احیا شود. به هر حال هر تفسیری که از نقش آمریکا ارائه شود بر تحلیل ما از نظام فعلی بین المللی و روند شکل گیری سیاست خارجی آمریکا تأثیر می گذارد. بنابراین ارائه واقع گرایانه ترین تفسیر ممکن از نقش بین المللی آمریکا هم از منظر تئوریک و هم سیاست عملی موضوعی مهم و درخور تأمل است و اروپایی ها نیز از این امر غافل نبوده اند.
بحث در مورد امپراتوری آمریکا که در زمان جنگ ویتنام ورد زبان منتقدان سیاست خارجی آمریکا بود، با تندروی های دولت بوش پسر مجدداً در محافل سیاسی و علمی رونق یافته است. اصطلاح امپراتوری و سیاست امپریالیستی آمریکا در دوره بوش، از سوی دو دسته از افراد مطرح می شود: اول، تحلیل گران و منتقدانی که ایالات متحده را در مسیر تبدیل شدن به امپراتوری می بینند و در مورد خطرات استراتژی امپریالیستی آمریکا هشدار می دهند. دوم، این اصطلاح توسط حامیان سیاست خارجی بوش هم بیان می شود. آنها اعتقاد دارند این اصطلاح به بهترین نحو اصول کلی سیاست بوش را بیان می کند. به اعتقاد این دسته از افراد، امپریالیسم خودآگاه برای نظم بین المللی مطلوب است، زیرا آمریکایی ها تنها در صورتی قادر خواهد بود از اشتباهات امپراتوری های گذشته درس بگیرند که شاخصه امپراتوری های رهبری خود را بشناسند.{۵}
به نظر می رسد که مفهوم امپراتوری آمریکا به چند دلیل نمی تواند کمک چندانی به فهم نقش جهانی ایالات متحده کند. اولاً این مفهوم برای امریکای فعلی در مقایسه با امپراتوری های کلاسیک موضوعیت اندکی دارد. امپراتوری های کلاسیک از شاخصه هایی چون اندازه و گستره جغرافیایی بزرگ، شاکله چند قومیتی و اعمال حاکمیت سیاسی بر ملت های تحت امر خود برخورداربودند. ثانیاً مفاهیم امپراتوری و امپریالیستی خیلی مبهم است و تاکنون تعریف مشخصی از امپراتوری آمریکا و شاخصه های آن ارائه نشده است. ثالثاً، اگر تفسیر دقیق تری از امپراتوری ارائه شود، مثلاً یک نظام سلسله مراتبی که در آن یک کشور انحصار استفاده از نیروی نظامی را در دست دارد و دیگر کشورها را ناگزیر می کند تا امنیت خود را در چارچوب امپراتوری تعریف کنند و از عناصر اساسی حاکمیت خود صرف نظر نمایند، این سئوال مطرح می شود که آیا کشورهایی چون عربستان سعودی که امنیت آنها تا حد زیادی توسط آمریکا تأمین می شود بخشی از امپراتوری ایالات متحده هستند حتی اگر نفوذ آمریکا در امور داخلی و رفتار خارجی آنها خیلی محدود باشد؟
به نظر می رسد در سال های اخیر اصطلاح امپراتوری بیشتر برای انتقاد از رویگردانی دولت بوش از سیاست خارجی دوره کلینتون به کار رفته است و به این دلیل انعکاسی گسترده یافته که برای توصیف موقعیت منحصر بفرد آمریکا، جذابیت بیشتری نسبت به اصطلاح هایی چون ابرقدرت، رهبر یا نظام تک قطبی دارد. ولی به نظر متفکران اروپایی، اصطلاحات امپراتوری و امپریالیسم حامل مفاهیمی است که با اصطلاح هژمونی بهتر می توان آن را بیان کرد. {۶}
پل شرودر یادآور می شود که از منظری تاریخی اصطلاح امپراتوری به مفهوم کنترل سیاسی یک واحد بر واحد دیگر می باشد. این لزوماً به مفهوم کنترل مستقیم در شکل اشغال، ضمیمه سازی یا تحت الحمایگی نیست، بلکه حاکمیت غیرمستقیم و غیررسمی در قالب تسلط اقتصادی و فرهنگی یا در شکل تهدید پنهان یا آشکار مداخله نظامی نیز معنی می دهدو. درواقع شاخصه تعیین کننده امپراتوری حاکمیت نهایی آن است که می تواند به اشکال گوناگون اعمال شود. {۷}
در مقابل، اصطلاح هژمونی چه در سطح جهانی و چه منطقه ای به مفهوم نفوذ و رهبری یک واحد سیاسی در یک مجموعه است بدون اینکه آن واحد سیاسی حاکمیت نهایی تصمیم گیری برای دیگران را داشته باشد. با اندکی تأمل می توان فهمید که نقش فعلی ایالات متحده با مفهوم هژمونی سازگاری بیشتری دارد چرا که قدرت آمریکا در عمل با محدودیت های مختلفی مواجه است و ایالات متحده قادر نیست از سوی همه بازیگران بین المللی تصمیم گیری نماید. گرچه هژمونی در بحث های تئوریک، مستلزم یک مفهوم بحث برانگیز است،{۸} در عین حال این توافق وجود دارد که هژمونی، مستلزم پشتوانه مادی (منابع کافی قدرت) است که در حال حاضر تنها ایالات متحده واجد آن می باشد. شاید تعریف مایکل کاکس مناسب باشد که هژمونی را داشتن منابع قدرت فوق العاده و کاربرد آن با هدف رهبری بین المللی می داند. {۹}
از منظری تاریخی اروپایی ها معتقدند ایالات متحده پس از پایان جنگ جهانی دوم نقش هژمون لیبرال را ایفا نموده است و این نقش کعه در دوران بوش پسر به کنار نهاده شده باید احیا شود. پس از جنگ جهانی دوم آمریکا می خواست نقش هژمونی را جهت استقرار احیا شود. پس از پایان جنگ جهانی دوم آمریکا می خواست نقش هژمون را جهت استقرار نظم و ثبات بین المللی به نفع نظام لیبرال دمکراسی غرب ایفا کند. تحقق این هژمونی مستلزم ایجاد نهادهایی بود که قواعد آنها برای همه بازیگران بین المللی لازم الاجرا باشد. بنابراین ایالات متحده به نهادسازی و ایجاد رژیم های بین المللی روی آورد و چهره یک هژمونی لیبرال را نشان داد که از تمام انواع قدرت های هژمونیک دیگر متفاوت بود. درواقع ایالات متحده حاضر شده بود به خاطر ایجاد نظم چندجانبه لیبرالی (جهت جلوگیری از یک جانبه گرایی متقابل شوروی) محدودیت هایی بر عمل یک جانبه خود بگذارد. {۱۰}
شاخصه ویژه این هژمونی، همگرایی بازیگران دیگر در نظم جهانی و ارزش های مطلوب هژمون بود. هژمونی بود. هژمونی آمریکا چارچوبی سازمانی داشت که معادل هژمونی سازمان یافته دیدگاه های لیبرال غرب بود و به شکل یک هژمونی دسته جمعی به رهبری آمریکا ظاهر شده بود. در این چارچوب سیاست های آمریکا قانونی و مشروع تلقی می شد و بسته به این که چه کسی را خطاب قرار دهد چهره های متفاوتی از خود نشان می داد: در قبال متحدان، خیرخواه و برپایه اجماع و قدرت نرم؛ و در قبال دشمنان، خشن و برپایه منابع قدرت سخت و حتی با سیاست های امپریالیستی. {۱۱}
به اعتقاد برخی صاحب نظران، نقش هژمون لیبرال که ادعا می شود سیاست آمریکا پس از ۱۹۴۵ مبتنی بر آن بوده، ریشه در سه اصل دارد {۱۲}: اول، حفظ روابط مبتنی بر همکاری با دیگر قدرت های عمده جهانی به شکلی که آنها انگیزه ای برای به چالش کشیدن رهبری آمریکا و بهم زدن موازنه قوا نداشته باشند. دوم، آمادگی جهت مداخله نظامی به خاطر حفظ نظم بین المللی حتی اگر منافع ملی آمریکا به طور مستقیم متأثر نشده باشد. سوم، ترجیح سازوکارهای چندجانبه به شکلی که دیگر کشورها فرصتی برای طرح منافع و دیدگاه های خود داشته باشند و خود هچمون هم قواعد چندجانبه بین المللی را مراعات نماید.
روشن است که سیاست خارجی آمریکا حتی قبل از روی کار آمدن دولت بوش با این آرمان ایده آل اروپایی ها منطبق نبوده است. حتی در دولت کلینتون به رغم تلاش برای نمایش رهبری آمریکا به عنوان هژمونی لیبرال، گرایش به استراتژی های یک جانبه نیز مشهود بود. در آن زمان برخلاف دوره بوش، این گرایش نه محصول جهت گیری استراتژیک دولت بلکه بیشتر ناشی از افزایش نقش کنگره پس از پایان جنگ سرد بود. جمهوری خواهان که در آن زمان اکثریت کنگره را در دست داشتند، به جای مقتضیات نقش هژمونی لیبرال، به منافع محدود ابرقدرتی توجه می کردند. درنتیجه خواست اکثریت مردم آمریکا جهت ایفای نقش رهبری چندجانبه بین المللی، در تصمیمات کنگره انعکاسی نداشت. {۱۳}
برخلاف تعریف مطلوب اروپایی ها از نقش آمریکا، در دولت بوش پسر شعار جنگ جهانشمول علیه تروریسم به تعریف و اجرای یک پارادایم جدید استراتژیک مشروعیت بخشیده است. این پارادایم جدید، سیاست هژمونی با ابعاد امپریالیستی می باشد. این استراتژی کلان در وحله اول نه بر مبنای همکاری مبتنی بر اجماع در داخل نهادهای چندجانبه بلکه بر مبنای عمل یک جانبه و قدرت قهرآمیز ایجاد شده است. {۱۴} اصول اساسی این پارادایم عبارتند از: نخست، حفظ موقعیت ابرقدرتی ایالات متحده بویژه برتری نظامی آن بر دیگر کشورها به عنوان ضامن ثبات بین المللی (با عنایت به نظریه ثبات هژمونیک(۳))، دوم حفظ استقلال استراتژیک با پیوند زدن یک جانبه گرایی به نوعی چند جانبه گرایی ابزاری که نهادهای بین المللی را جهت مشروعیت بخشیدن به سیاست های آمریکا می پذیرد تا هزینه های ایالات متحده را کاهش دهد. سوم، ارائه و تبیین مفهوم دفاع از خود که متضمن حق تهاجم پیش گیرانه باشد. چهارم، سوق دادن دولت های غیردموکراتیک (به خصوص در خاورمیانه) به سمت آزادی و دمکراسی.
حمله به عراق پیامد امپریالیستی سیاست هژمونیک جدید آمریکا و تبلوری از نقش محوری قدرت نظامی و برگرفته از این اعتقاد بود که آمریکا نیرویی برای مبارزه خیر علیه شر است. این حمله نشان داد که ایالات متحده در معرض وسوسه هایی که قدرت های بزرگ بارها در طول تاریخ در مقابل آن تسلیم شده اند، یعنی وسوسه استفاده پیش گیرانه از قدرت نظامی جهت از بین بردن تهدیدهای بالقوه آینده و تلاش برای استقرار امنیت مطلق، قرار گرفته است. {۱۵}
مشاجرات اروپا و آمریکا در جریان جنگ عراق نشان داد که یکی از اصول بنیادی سیاست خارجی دولت بوش اشتباه بوده است: این ایده که اگر آمریکا رهبری مصمم و قدرت اراده خود را نشان دهد، کشورهای دیگر هرچند با تردید با آمریکا همراهی خواهند کرد و مشروعیت بین المللی را که این کشور برای تثبیت مفهوم هژمون خیرخواه نیاز دارد به آن خواهند داد. {۱۶} اشغال عراق همچنین محدودیت های توان نظامی آمریکا و سیاست امپریالیستی آن را برملا ساخت. به بیان دیگر، عراق هم نقطه اوج و هم نقطه بحران پارادایم جدید سیاست خارجی بوش بود. این پارادایم هنوز با پارادایم جدیدی جایگزین نشده ولی استیصال بوش در عراق و تغییر حلقه دوستان آمریکا، شور و اشتیاق نخستین دولت بوش را فرونشانده و آمریکا را وادار کرده که روابط خود را با اروپا بهبود بخشد و به سمت دیپلماسی نرم وانعطاف پذیر حرکت کند. البته هنوز نمی توان گفت که در سیاست های دولت بوش منطق هژمونی لیبرال احیا شده است.
برخی بر این عقیده اند که آمریکا یک هژمون فربه در حال نزول است. با توجه به وضعیت اقتصادی ایالات متحده، هزینه های جنگ عراق و کسری بودجه عظیم آمریکا، طبیعی است که بحث در این خصوص برانگیخته شود. به اعتقاد برخی صاحب نظران، تعهدات بین المللی سنگین و ضعف اقتصادی آمریکا در نهایت باعث سقوط این هژمون می شود و ایالات متحده قادر نخواهد بود از سرنوشت قدرت های هژمونیک سابق بگریزد. {۱۷} تیموتی گارتو ن اش می گوید که امریکا یک غول خسته و فرسوده همانند بریتانیای یک قرن پیش است.{۱۸}
از نظر ایکنبری مشکل هژمونی آمریکا گستردگی بیش از حد آن نیست بلکه رهبری نامطلوب است. وی می گوید: «جامعه بین المللی به نهادینه شدن بلندمدت نقش هژمونیک آمریکا متمایل می باشد اما مسأله اصلی آمریکا، فقدان سیاست خارجی عاقلانه و نه کمبود منابع قدرت است».{۱۹}
برخی مطرح می کنند که شکست در عراق آمریکایی ها را به سمت انزواگرایی سوق خواهد داد. درواقع بحث بر سر نوعی انزواگرایی جدید در آمریکا در شرف تکوین است.
انزواگرایی امریکایی ها(۴) یک پدیده پیچیده است که در طول تاریخ این کشور، اشکال مختلفی داشته ولی عناصر تعیین کننده آن همواره یکسان بوده است: آزادی جهت ورود و خروج به ائتلاف ها، عدم دخالت در منازعات دیگر کشورها، تأکید بر حاکمیت ملی و بیشترین آزادی ممکن جهت اخذ تصمیم ها و درنتیجه یک جانبه گرایی آشکار. بنابراین باید توجه نمود که امتناع از مداخلات نظامی به هیچ وجه یکی از شاخصه های انزواگرایی آمریکا نبوده است.
به طور سنتی، حدود یک پنجم آمریکایی ها، به انزواگرایی به مفهوم امتناع گسترده از دخالت در امور جهانی اعتقاد دارند اما در حال حاضر تفکر غالب در افکار عمومی آمریکا را نمی توان به عنوان احیای انزواگرایی تعبیر کرد بلکه عموم آمریکایی ها مخالف پیامدهای امپریالیستی سیاست خارجی بوش بوده و خواستار بازگشت به سیاست خارجی بین الملل گرای معتدل و سنتی هستند. البته این نکته قابل تأمل است که نسبت آمریکایی هایی که اعتقاد دارند ایالات متحده باید جهت تأمین منافع خود کشورهای دیگر را به حال خود واگذارد به ۴۱ درصد ارتقاء یافته است. درحالی که در سال ۲۰۰۲ تنها ۳۰ درصد از آمریکایی ها بر این عقیده بودند. در عین حال، به رغم تجربه عراق به نظر می رسد از منظر افکار عمومی آمریکا، منطق جنگ پیش گیرانه منسوخ و مهجور نشده است. هنوز اغلب آمریکایی ها اعتقاد دارند که آمریکا باید علیه کشورهایی که به طور جدی ایالات متحده را تهدید می کنند ولی هنوز به این کشور حمله نکرده اند از قدرت نظامی استفاده کند. {۲۰}
بنابراین می توان نتیجه گرفت که بحث های داخلی در مورد سیاست خارجی آمریکا، معطوف بر کناره گیری از نقش رهبری جهانی نیست بلکه متمرکز بر این نکته است که چگونه این نقش می تواند نهادینه شودو به عنوان هژمونی لیبرال مطرح شده و مشروعیت سیاسی بگیرد.
به طور کلی دو برداشت از سیاست خارجی هژمونیک در ایالات متحده در حال رقابت باهم هستند. یکی نسخه یک جانبه بعد از ۱۱ سپتامبر است که گرایش امپریالیستی دارد و با عنصر ارتقای دمکراسی درهم آمیخته است. دیگری مکتب چندجانبه لیبرال که توسط متخصصان نزدیک به حزب دمکرات در قالب بین الملل گرایی پیشرو(۵) بر پایه سنت های ویلسون و ترومن مطرح می شود و با وجود گرایش چندجانبه گرایی، هنوز بر تمایل جهت استفاده از قدرت نظامی تأکید می کند. {۲۱}
به هر حال صرف نظر از تفاسیر مختلف از هژمونی ایالات متحده ، از نگاه اروپا این مسأله مطرح است که چگونه می توان به نفع چندجانبه گرایی لیبرال، بر هژمونی آمریکا تأثیر گذاشت؟● سیاست دووجهی: بیشترین همکاری ممکن، بیشترین انتقاد لازم
در پاسخ به سئوال مزبور صاحب نظران اروپایی می گویند که سیاست اروپا در قبال آمریکا باید به وسیله این مفروض شکل گیرد که می توان بر نقش بین المللی ایالات متحده تأثیر گذاشت، هم به شکل مستقیم بانفوذ بر تصمیمات سیاست خارجی آن و هم غیرمستقیم به این صورت که مواضع اروپا می تواند در فضای سیاسی آمریکا پژواکی هرچند اندک داشته باشد و سیاست خارجی این کشور را متأثر سازد. بهرحال در روابط فراآتلانتیک، شبکه ای از روابط و تعاملات وجود دارد که شبیه نوعی «همبستگی متقابل پیچیده» است{۲۲} و در آن صرفاً مسائل نظامی مطرح نیست بلکه موضوعات مختلفی در دستور کار قرار دارد که می تواند نقطه قوت اروپابه شمار آید. این شبکه روابط، امکانات متنوعی را جهت تاثیرگذاری شرکای اروپایی بر روند تصمیم گیری آمریکا فراهم می کند و از طریق ارتباط دادن مسائل مختلف یک اهرم چانه زنی در اختیار اروپا قرار می دهد.
اما سئوال اینجاست که تأثیر مواضع اروپا برای بازی های سیاسی در آمریکا چیست؟ چه مواضعی نیروهایی را که می خواهند نقش رهبری آمریکا را در قالب هژمونی لیبرال احیا کنند تقویت می کند؟ بر پایه این مفروض بنیادی که سیاست خارجی آمریکا از نفوذ و تأثیر خارجی مبرا نیست، اروپایی ها معتقدند که تعامل با آمریکا مستلزم رهیافت دو وجهی حمایت و همکاری از یک سو و انتقاد و فاصله گیری از سوی دیگر است. مارتین ولف صاحبنظر انگلیسی در راستای همین رهیافت می گوید:
ایالات متحده قادر است به تنهایی در مورد آینده خود تصمیم بگیرد اما اروپایی ها می توانند به عنوان متحدان آمریکا بر این تصمیم گیری تأثیر بگذارند. گرچه دنیا ایالات متحده را به عنوان رئیس نخواهد پذیرفت اما هنوز به رهبری آمریکا وابسته است، همان گونه که اروپایی ها نیاز دارند شرکای طبیعی آمریکا باقی بمانند. {۲۳}
الف) همکاری و حمایت
از نظر اروپایی ها حمایت از سیاست خارجی آمریکا وقتی معنا دارد که آنها بتوانند رهبری جهانی آمریکا را بدون مصالحه بر سر منافع و ارزش های خود همراهی و تقویت کنند.
در اینجا این سئوال مطرح می گردد که چرا باید از ایالات متحده در نقشی که خود ممکن است مایل به ایفای آن باشد (نقش هژمون لیبرال) حمایت نمود؟ اگر قدرت هژمون حاضر است بیشتر بار را خود بر دوش بکشد چرا کشورهای اروپایی از این امر استقبال نکنند و هزینه های خود را به حداقل نرسانند؟
در استراتژی کلان اروپا سه دلیل تقویت رهبری آمریکا را توجیه می کند: اول، پرداختن هزینه منافع ملی خود وقتی رهبر جهت تأمین خیر دسته جمعی به حمایت دیگر کشورها وابسته است. دوم، همکاری به عنوان یک شریک کوچک در یک حوزه می تواند فضای گفتگو و چانه زنی را در دیگر زمینه ها ایجاد کند و به عنوان یک استراتژی برای ارتقای منافع و مواضع خودی استفاده شود. سوم، این حمایت می تواند اعتبار خود اروپایی ها را افزایش دهد. اگر اروپا می خواهد تبدیل به یک بازیگر تأثیرگذار بین المللی شود، باید اراده خود را حتی در مواردی که حمایت از آمریکا پرهزینه است به اثبات برساند.
ب) بحث و انتقاد
در مقابل، مطرح می شود که اروپایی ها باید در مواردی که سیاست خارجی آمریکا منافع امنیتی و همبستگی متحدان را تهدید می کند و ارزش های آنان را به مخاطره می افکند یا نادیده می گیرد آماده بحث و جدل با آمریکا باشند. نقش انتقادی مستقل اروپا نه تنها به دلایل امنیتی یا اخلاقی مهم است (مثلاً جهت جلوگیری از شکنجه در گوانتانامو)، بلکه در بلندمدت می تواند حمایت سیاسی از روابط فراآتلانتیک را تضمین نماید. به خصوص که نظرسنجی های عمومی نشان می دهد اغلب اروپایی ها دیگر ایالات متحده را به عنوان تضمین کننده صلح و امنیت در جهان نمی شناسند و تأیید گسترده نقش رهبری بین المللی آمریکا به شدت تحلیل رفته است. {۲۴}
دولت بوش با مطرح نمودن دکترین «جنگ عادلانه»(۶)، عقاید هنجاری مشترک با اروپا را به چالش افکنده است. در استراتژی بوش، جنگ نه تنها برای دفاع از خود بلکه همچنین جهت حذف کردن تهدیدات فرضی آینده و ساقط کردن رژیم های خودکامه مدنظر است. شکاف ارزشی بین آمریکا و اروپا در ارزیابی مشروعیت جنگ با مداخله آمریکا در عراق تشدید شده است. اگر آمریکا طرح نظامی ماجراجویانه دیگری رادر دستور کار قرار دهد این شکاف مجدداً بروز خواهد کرد. به نظر نمی رسد که همه اروپایی ها حاضر باشند ارزش های بنیادی خود را به خاطر منافعی در روابط فراآتلانتیک نادیه بگیرند. کشورهای اروپایی مانند آلمان و فرانسه می توانستند در موضوع عراق به سوی آمریکا بروند و از سیاست های مطرح شده توسط بوش متابعت نمایند، اما این به مفهوم کنار گذاشتن مخالفت اصولی آنها با جنگ های پیش گیرانه بود. در قضیه عراق آمریکا حاضر نبود آزادی خود را با پذیرفتن چارچوب های چندجانبه محدود کند و اروپا نمی خواست از پشتیبانی سنتی از سیاست صلح محور که از پایان جنگ جهانی دوم پیگیری کرده است دست بردارد، درنتیجه بحث و مشاجره و انتقادات دوطرف به اوج خود رسید.
برخی صاحب نظران معتقدند که رهیافت متفاوت و بینابینی شاید این باشد که دو طرف مسائل اختلاف انگیز نظیر مشروعیت جنگ پیش گیرانه را از حوزه های همکاری روابط فراآتلانتیک کنار بگذارند و این راه حل را بپذیرند که دو طرف، مواضع سیاسی و اخلاقی متفاوتی اتخاذ کنند. {۲۵} این به مفهوم پذیرفتن درجه ای از آزادی عمل یک جانبه برای آمریکا بر مبنای موقعیت هژمونیک آن در نظام بین المللی است و در مواردی قابل تصور است که سیاست یک جانبه آمریکا هیچ تأثیر منفی بر منافع اروپا نداشته باشد. با این وجود، شکاف ارزشی درخصوص مشروعیت جنگ پیش گیرانه همچنان یک چالش برای سیاست اروپا در قبال آمریکا باقی مانده است.
● استراتژی ترکیبی در تعامل با ایالات متحده
رهیافت دو وجهی حمایت از نقش رهبری آمریکا زمانی که این کشور به سمت هژمونی لیبرال گرایش دارد و در عین حال مقاومت در برابر گرایش های یک جانبه و امپریالیستی آمریکا که با ارزش ها و منافع اروپا در تضاد می باشد، به این مفهوم است که اروپا نیاز به سیاستی جدید و متمایز در قبال آمریکا دارد. این سیاست جدید باید در هر حوزه ای از مسائل خاص، خود را با وضعیت آن تطبیق دهد و براساس شرایط متفاوت تصمیم بگیرد. در این راستا از سوی اروپا سه گزینه استراتژیک در مواجهه با مسائل مختلف در روابط فراآتلانتیک مطرح شده است:
۱) نزدیکی به امریکا
اولین گزینه نزدیک شدن به ایالات متحده است. اگر سیاست های آمریکا با منافع اروپا مطابق باشد، این طبیعی ترین واکنش خواهد بود. اگر همراهی با آمریکا فرصت هایی جهت تاثیرگذاری بر سیاست های آن فراهم کند. این گزینه مناسب خواهد بود. نمونه این رهیافت مشارکت برخی از کشورهای اروپایی در عملیات کوزوو بود. همکاری اروپایی با ایالات متحده در کوزوو به آنها فرصت داد تا نظرات خود در مورد پایان جنگ و ایفای نقش فعال در شکل گیری روند سیاسی را مطرح کنند. {۲۶} «روابط ویژه انگلیس با آمریکا(۷)» نمونه افراطی همین رهیافت بوده است. تونی بلر بسیار مشتاق بود تا روابط شخصی ویژه ای با کلینتون و سپس بوش ایجاد کندو در این راستا وی از انتقاد آشکار از سیاست های آنها خودداری کرد، هرچند در عمل نمی توان گفت این شیوه، نفوذ قابل توجهی برای بلر در تصمیم گیری های سیاست خارجی بوش به ارمغان آورده است.
۲) ایجاد موازنه نرم(۸) با آمریکا{۲۷}
گزینه دوم، ابراز منافع اروپا در مقابل ایالات متحده به شکلی مسالمت جویانه و نرم است. در روابط اقتصادی فراآتلانتیک که مبتنی بر وابستگی متقابل است، این گزینه می تواند حتی شکل سخت افزاری بگیرد (مثلاً با تهدید تحریم های اقتصادی در مشاجرات تجاری). در چارچوب این شیوه اروپا می تواند از نهادهای بین المللی جهت محدود کردن اعمال قدرت از سوی آمریکا یا حداقل تأثیرگذاری بر آن استفاده کند یا از دادن مشروعیت بین المللی به سیاست های آمریکا مانند دکترین دفاع پیش گیرانه امتناع نماید. آمریکا به عنوان یک قدرت هژمونیک تا حدی به چنین مشروعیتی نیازمند است. در برخی موارد نیز می توان افکار عمومی آمریکا را در مباحث سیاست خارجی تحت تأثیر قرار داد.
از نظر صاحب نظران اروپایی با این روش شاید بتوان به طور مستقیم بر تصمیم گیران سیاست خارجی تأثیر گذاشت. جنگ عراق روشن ساخت که مداخله نظامی هزینه های سیاسی هنگفتی دارد. درنتیجه در موارد مشابه، سیاست مداران آمریکایی ناگزیرند مخالفت کشورهای دیگر رادر محاسبات خود منظور کنند. در مقابل، اگر اروپا به عنوان یک مجموعه، مداخله در عراق را حمایت می کرد این مفروض آمریکایی ها را تأیید کرده بود که کشورهای دیگر تا زمانی که آمریکا مصمم باشد با آن همراهی خواهند نمود.
در نهایت مطرح می شود که موازنه نرم می تواند به مفهوم ایفای نقش رهبری مستقل در حوزه هایی باشد که ایالات متحده به دلایل ایدئولوژیکی یا داخلی قادر یا مایل نیست در آنها سیاستی فعال اتخاذ نماید (مثلاً در موضوع هسته ای ایران)، یا جایی که آمریکا می خواهد توافق های بین المللی را متوقف کند (مثلاً در حوزه های حقوق بشر و محیط زیست).
به عقیده استایلز، ایفای نقش گروهی از کشورها که هدف مشترک دارند در چارچوب نهادهای بین المللی، حداقل در حوزه هایی که همکاری بر مبنای اقناع و تقسیم منابع استوار است امکان پذیر می باشد، ولی در حوزه هایی که اجرای موافقت نامه ها باید به وسیله انگیزه و اجبار تضمین شود غالباً جایگزینی برای هژمون وجود ندارد. {۲۸} این مسأله یک سئوال اساسی را در مورد همراه نمودن ایالات متحده در رژیم های بین المللی مطرح می کند: آیا باید به هر کاری دست زد (حتی به قیمت اعطای حقوق و امتیازات ویژه) تا آمریکا وارد موافقت نامه های بین المللی شود؟ یا باید به نفع حفظ اصل حقوق و مسؤولیت های برابر از عضویت و همکاری آمریکا صرف نظر کرد؟
از سوی اروپا سه واکنش متفاوت در خصوص تحفظ ها و مقاومت هایی که آمریکا در برابر موافقت نامه های چندجانبه مطرح می کند دیده شده است: تمایل جهت مصالحه با دادن امتیازات قابل توجه (مثلاً در پروتکل کیوتو)، به تأخیر انداختن مذاکرات (بازنگری پروتکل کیوتو) و ادامه مذاکرات تا زمانی که بتوان بدون مشارکت آمریکا توافق حاصل نمود (در دیوان کیفری بین المللی و کنوانسیون های مین های زمینی).
۳) همکاری مشروط(۹)
این گزینه به مفهوم گذاشتن شرایطی جهت حمایت از آمریکاست با این هدف که دولتمردان آمریکا را جهت تصحیح سیاست های خود متقاعد نماید. این گزینه وقتی می تواند ثمربخش باشد که سیاست آمریکا در حوزه خاصی بدون همکاری متحدان عملی نباشد. بویژه در حوزه های غیرنظامی، اروپا چیزهای زیادی دارد که به آمریکا اعطا کند یا از دادن آن امتناع نماید که از جمله آنها مشروعیت است. همکاری مشروط همچنین می تواند شکل استراتژی های مکمل را داشته باشد. مثلاً در مورد ایران گفته می شود که تمایل اروپا جهت حمایت از تحریم ها منوط به حمایت سیاسی آمریکا از ابتکار دیپلماتیک اروپا بوده است. با توجه به حجم مسائلی که در روابط فراآتلانتیک مطرح می باشد، امکان استفاده از رهیافت همکاری مشروط فراهم است.
● چشم انداز تعامل اروپا و امریکا: چند جانبه گرایی محدود و چندپاره
یکی از دگرگونی های اساسی در ماهیت روابط فراآتلانتیک تغییر چارچوب های سازمانی همکاری سیاسی و استراتژیک بین اروپا و آمریکاست. روشن است که ناتو اهمیت سابق خود به عنوان رکن محوری روابط فراآتلانتیک را از دست داده است. شرور در صدراعظم سابق آلمان در فوریه ۲۰۰۵ اظهار داشت که «ناتو دیگر محفل اصل هماهنگی استراتژی ها بین شرکای فراآتلانتیک نیست».{۲۹} در سیاست خارجی آمریکا هم دگرگونی پارادایم ژئواسراتژیک در کوتاه مدت به سمت خاورمیانه و تهدید تروریسم و در بلندمدت به سوی آسیای شرقی به وضوح در جریان است. از دیدگاه آ‚ریکا، همچنان یک تهدید امنیتی در اروپا در قالب تغذیه گروه های تروریستی از سوی مسلمانان مهاجر وجود دارد، اما ناتو کانون همکاری و هماهنگی اقدامات در این خصوص نیست. {۳۰}
البته آمریکا همچنان علاقه مند است تا از ناتو جهت حفظ نقش خود در امور امنیتی اروپا بویژه در مقابل روسیه استفاده کند و به عنوان یک ابزار در سیاست های جهانی از آن بهره ببرد. ولی در نقطه تمرکز سیاست امنیتی آمریکا (خاورمیانه و آسیای شرقی)، ناتو احتمالا نقش ناچیزی خواهد داشت. حتی اگر دگرگونی در خاورمیانه آن گونه که گاهی از سوی صاحب نظران آمریکایی مطرح شده بتوانند نقشی هویت بخش در برنامه کاری آینده اروپا- آمریکا ایفا کند، نقش ناتو به عنوان یک اتحاد نظامی یک نقش حاشیه ای باقی خواهد ماند.
درحال حاضر هماهنگی مسائل مهم سیاسی به شکل روزافزونی در داخل گروه های کوچک غیررسمی و در چارچوب توافق مهم ترین قدرت ها و سازمان ها شکل می گیرد. در مورد بالکان گروه تماس متشکل از آمریکا، فرانه، انگلیس، آلمان و روسیه، در خاورمیانه کوارتت متشکل از آمریکا، روسیه، اتحاد اروپایی و سازمان ملل و درخصوص ایران سه کشور اروپایی در هماهنگی با آمریکا و اکنون ۲+۵ مطرح هستند. دیدگاهی که در برخی کشورهای اروپایی نظیر آلمان در مورد احیای سیاسی ناتو از طریق بنیان نهادن یک گروه هسته متشکل از شمار کوچکی از کشورها مطرح شده، ملهم از همین منطق همکاری در داخل گروه های کوچک تر غیررسمی است. {۳۱}
به نظر می رسد نوعی چندجانبه گرایی چند پاره و تکثر چارچوب های نهادی تعامل و گفتگو در روابط فراآتلانتیک در حال ظهور است. گرچه این شیوه جدید، وضعیت مشخص و تعریف شده ای ندارد ولی تا حدی هماهنگی ایجاد کرده و طرف های دخیل را تا حدی در قبال هم پاسخ گو نماید. ممکن است این شیوه فراتر از تبادل دیدگاه ها و اطلاعات نرود و ساز و کار متقابل در آن مطرح نباشد اما به اعتقاد صاحب نظران، این روش به طور غیرمستقیم، جوهره چندجانبه گرایی را احیا می کند. درواقع مطرح می شود که این نوع چندجانبه گرایی می تواند به چارچوبی تبدیل شود که اروپا تعاملات آینده خود با آمریکا را در داخل آن شکل دهد.
● نتیجه گیری
مهم ترین یافته های این نوشته را می توانیم به شرح زیر خلاصه کنیم:
▪ از نظر اروپایی ها رهبری آمریکا در امور بین المللی در بسیاری از زمینه ها ضروری و بدون هرگونه جایگزین باقی مانده است. هیچ یک از قدرت های عمده، توان قابل مقایسه با آمریکا یا اراده ای قوی برای شکل دادن به روابط بین الملل را ندارند. مباحث جاری در ایالات متحده در مورد صرف نظر کردن از رهبری بین المللی نیست بلکه معطوف بر این است که چگونه این نقش می تواند در بلندمدت تضمین شود و از لحاظ سیاسی به عنوان یک «هژمونی لیبرال» مشروعیت یابد.
▪ به اعتقاد صاحب نظران اروپایی، سیاست اروپا در قبال آمریکا باید با این مفروض شکل گیرد که اروپا قادر است بر بحث های جاری در آمریکا در مورد نقش این قدرت در جهان تأثیر بگذارد. درنتیجه، هدف اساسی سیاست در قبال آمریکا باید این باشد که از طریق یک رهیافت دو وجهی فضای سیاسی آمریکا را تحت تأثیر قرار دهد. درحالی که عناصر مورد اجماع در رهبری آمریکا (هژمونی لیبرال) باید تقویت شود، انتقاد از عناصر قابل اعتراض در سیاست خارجی آمریکا که با منطق هژمونی لیبرال و منافع و ارزش های اروپایی در تضاد است ضروری می باشد.
▪ منتج از این موضع اساسی، ضرورت سیاستی متمایز در قبال آمریکا از منظر اروپایی مطرح می شود. براساس ملاحظات سود و زیان، سه گزینه استراتژیک برای تعامل با آمریکا در روابط فراآتلانتیک مطرح شده است: اول، گزینه نزدیکی به آمریکا، در شرایطی که مشیء آمریکا با منافع اروپا سازگار است یا به این دلیل که همکاری، فرصتی جهت تأثیرگذاری بر سیاست های آمریکا فراهم می کند. گزینه دوم این است که دیدگاه های موردنظر اروپا از طریق نرم افزاری ابراز شود. مثلاً استفاده از نهادهای بین المللی جهت محدود کردن قدرت آمریکا یا حداقل تأثیرگذاری بر آن، در این چارچوب می تواند مدنظر قرار گیرد. امتناع از دادن مشروعیت بین المللی به سیاست های آمریکا یا مفاهیم سیاسی آن وجه دیگری از این رهیافت است. نهایتاً موازه نرم افزاری می تواند به مفهوم ایفای نقش رهبری بین المللی مستقل در حوزه هایی باشد که آمریکا می خواهد مانع پیشرفت در آنها شود. گزینه سوم همکاری مشروط است به مفهوم گذاشتن شروطی جهت پیروی از سیاست های آمریکا با این هدف که واشنگتن را جهت تغییر مشیء خود متقاعد نماید.
▪ پارادایم ژئواستراتژیک آمریکا در کوتاه مدت به سمت خاورمیانه و تهدید تروریسم و در بلندمدت به سوی آسیای شرقی در حال دگرگونی است. بنابراین نمی توان انتظار داشت که ناتو به عنوان یک حلقه اتصال منحصر به فرد بین اروپا و آمریکا بتواند احیا شود. در حال حاضر نوعی چندجانبه گرایی محدود چندپاره برای هماهنگی سیاسی در چارچوب گروه های تماس متشکل از نمایندگان اغلب قدرت های مهم در جریان است. این چند جانبه گرایی جدید احتمالاً چارچوبی برای تنظیم تعاملات اروپا با هژمونی آمریکا خواهد بود.
پی نوشت
۱. Bundesministrum der Verteidigung, “Veteidigungspolitische Richtlinien Fuer den Geschaeftsbereich des Bundesministers der Verteidigung”, Berlin,(۲۲ May ۲۰۰۳).
۲. Shweriger Gebhard (۲۰۰۴), Die unbequeme Weltmacht: Heraus Forderungen Transatlantischer Beziehungen, Washington D.C.
۳. این نظریه را مایکل ماندل باوم تشریح کرده است. ببنید:
Amdelbaum, Michael (۲۰۰۵), Ther Case for Goliath: How America Aacts as the Worls’s Government in the ۲۱ Century, New York: Publici Affairis.
۴. Nye, Joseph S, “The Case for Deep Engagenment” , Foreign Affairs, No.۴, (July/Aug. ۱۹۹۵), p.۹۰
۵. Ferguson, Nial, “The Unconsciouw Colossus: Limits of American Empire”, Daedalus ۱۳۴, No.۲, (Spring ۲۰۰۵), p.۲۱.
۶. اصطلاح امپراتوری جهت تبیین سیاست فعلی آمریکا شاید در صورتی مناسب است که به مفهومی که زمانی به عنوان Universal Empire نامیده می شد در نظام فعلی بین الملل استفاده شود (یعنی موقعیت برتر و مسلط در نظام جهانی) ولی در ادبیات سیاسی امروز اصطلاح هژمونی جهانی این نقش را توصیف می کند.
برای اطلاع بیشتر ببینید:
Hendrickson, David, “The Curious Case of American Hegemony: Imperial Aspirations and:
National Decline”, World Policy Journal ۲۲, No, ۲, (Summer ۲۰۰۵), pp. ۱-۲۲.
۷. Schroeder, Paul, “Is the US an Empire”? (Feb. ۱۶, ۲۰۰۴), http://hnn.us/articles, ۱۲۳۷. Html
۸. از نظر پل شرودر هژمونی به مفهوم رهبری و نفوذ یک واحد در داخل جمعی از واحدهاست ولی نه در قالب یک حاکمیت مطلق، اما مایکل دوبل تفاوت امپراتوری و هژمونی را در میزان و محدوده کنترل موثر سیاسی می داند. به نظر وی «کنترل سیاست خارجی و داخلی، شاخصه امپراتوری است اما کنترل سیاست خارجی به تنهایی، هژمونی نام دارد».
۹. Cox, Michael, “September ۱۱th and US Hegemony”, Internationa Studies Perspectives ۳, No. ۱, (Feb. ۲۰۰۲), p.۵۵.
۱۰. Tucker, Robwert, “The Future of a Contradiction”, The National Interest ۴۳, (Spring ۱۹۹۶), p.۲۴.
۱۱. Puchala, Donald, “World Hegemony and the United Nations”, International Studies Review ۷, (۲۰۰۵), p.۵۷۱.
۱۲. به عنوان نمونه نظرات جان ایکنبری در این خصوص قابل توجه است:
Ikenberry, John (۲۰۰۱),”After Victory: Institutions”, Strategic Restegic and the Rebuilding of Order after Major Wars, Princeton University Press.
۱۳. Skidmore, David, “Understanding the Unilateralist Turn in US Foreign Policy”, Foreign Policy Analysis, No. ۲, (July ۲۰۰۵), p.۲۰۷.
۱۴. Rudolf, Peter, “George W.Bushs Aussenpolotische Strategic”, SWP Studie S۲۵/۲۰۰۵, Berlin:
SWP, (Sep. ۲۰۰۵).
۱۵. Snyder, Jack, “Imperial Temptations”, The National Interest ۷۱, (Spring ۲۰۰۳), p. ۲۹.
۱۶. Kagan, Robert, “America’s Crisis of Legitimacy”, foreign Affairs ۸۳, No. ۲, (March/Apr. ۲۰۰۴), p.۶۵.
۱۷. Christopher, Layne, :The Cost of Empire”, The American Conservative, (Oct. ۳.۲۰۰۳).
۱۸. Timothy Garton, Ash, “Stagger On, Weary Titan”, The Guardian, (Aug. ۲۵, ۲۰۰۵).
۱۹. Ikenberry, John, “Weary Titan or Pooly Led Superpower”, www. Tpmcafe. Com/story/۲۰۰۵/۹/۵/۱۳۵۶۲۷/۸۰۰۱
۲۰. The Pew Research Center for the People and the Press, America’s Place in the World ۲۰۰۵: Opinion Leaders Turn Cautious, Public Looks Homework, Washington D.C., (Nov. ۱۷, ۲۰۰۵).
۲۱. سیاست اخیر توسط دو کانون فکری نزدیک به دمکرات ها The Progressive Policy Institute و The Center for American Progress دنبال می شود.
۲۲. Koehane, Robert and Joseph Nye (۱۹۸۹), Power and Interdependence, ۲nd . Ed., New York: Harper Collins, p. ۲۳.
۲۳. Wolf, Martin, “US Foreign Policy Needs Liberal Realism”, Financial Times, (Jan. ۱۳, ۲۰۰۴).
برای بوزان هم ایده را به تفصیل مطرح می کند. ببنید:
Buzan, Barry (۲۰۰۴), The US and the Great Powers: World Politics in the ۲۱st Century, Cambridge: Polity, pp. ۱۶۷-۱۹۵.
۲۵- این رهیافت را اندرو موراوسیک تشریح و تببین کرده است:
Moravcsik, Andrew, “Striking a New Transatlantic Bargain”, Foreign Affairs ۸۲, No. ۴, (July/Aug. ۲۰۰۳), p. ۷۴.۸۴.
۲۶. Pierre, Martin and Mark, Brawley (۲۰۰۱) , Alliance Politics, Kosovo and Nato’s War: Allied Force or Forced Allies?, New York: Palgrave, p.۱۳۱.
۲۷. موازنه نرم، افزوده ای جدید به نظریه موازنه قدرت است که برای توصیف اشکال غیرنظامی ایجاد موازنه (با آمریکا) که از پایان جنگ سرد و به ویژه از زمان حمله آمریکا به عراق مطرح شده است به کار می رود. این گزینه از سه عنصر است که والت به عنوان موازنه نرم، امتناع و متعهد کردن نام می برد. به نظر وی موازنه نرم به مفهوم رفتار هماهنگ جهت رسیدن به نتیجه ای متفاوت با خواسته های آمریکاست. امتناع، روی برتافتن از اجابت خواست های آمریکا و همکاری با آن است و متعهد کردن به مفهوم محدود کردن آزادی عمل آمریکا با همگرا نمودن آن در نهادهای بین المللی است.
۲۸. Stiles, Kendall, “Theories of Non-Hegemonic Cooperation”, International Studies Association, Hawaii, (March ۲۰۰۵).
۲۹. سخنرانی شرودر در چهل و یکمین کنفرانس امنیتی مونیخ، (دوم فوریه ۲۰۰۵).
۳۰. Kempe, Frederick, “US Sees Europe as New Front Against Islamists”, The Wall Street Journal, (Ap. ۱۱, ۲۰۰۶), A۳.
۳۱. Haftendorn, Helga, “Des Atlantische Buendis als Transmissions Riemen Atlantischer Politik” , Aus Politik und Zeitgeschichte ۳۸-۳۹, (Sep. ۲۳-۲۰۰۵)
پاورقی
۱.World Government
۲.Emerican Empire
۳.Liberal Hegemon
۴.Hegemonic Stability
۵.American Isolationism
۶.Progressive Internationalism
۷.Just War
۸.Special Relationship
۹.Soft Balancing
۱۰.Conditional Cooperation
نویسنده: خلیل - شیرغلامی
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از فصلنامه سیاست خارجی سال بیست و یکم بهار ۸۶
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید