یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نیاز


نیاز
زنی با لباس‌های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. او به نرمی توضیح داد که شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌ آنها بی‌غذا مانده‌اند. صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد، گفت: «آقا، شما را به خدا! به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم.» مغازه‌دار گفت نسیه نمی‌دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می‌شنید به مغازه‌دار گفت: «ببین این خانم چه می‌خواهد به او بده و حساب خرید این خانم را من می‌پردازم.» خواربار فروش گفت: «لازم نیست؛ خودم می‌دهم.» سپس از زن پرسید‌: «فهرست خریدت کو؟» زن پاسخ داد: «اینجاست.» مغازه‌دار گفت: «فهرستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر.» زن لحظه‌ای مردد شد. پس از آن از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. خواروبارفروش باورش نمی‌شد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه‌‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن‌قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند. در این وقت، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است. کاغذ فهرست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: «ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن.»
منبع : روزنامه سلامت


همچنین مشاهده کنید