دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان بی نام!


داستان بی نام!
مثل همیشه خسته از آه و ناله های بیماران درمانگاه به خانه می‌آیم هنوز فرصت نشده لباسهایم را عوض کنم که مادرت از آن خبرها می‌دهد... از همان‌ها که با شنیدنش دلتنگ می‌شوم...
-حالا اسم طرف چیه؟
-طرف چیه لااقل بگو پسره!
-مگه فرقی می‌کنه؟
-خوب اینطوری که تو میگی آدم فکر میکنه داری رقیبتو میگی!
-آدم چه فکرایی میکنه
-ادمه دیگه!نمیدونم...اسمش سخت بود...یادم رفته...
-بگو بیاد خودش صحبت کنیم با هم
-رفته تو اتاق احتمالا باز زل زده به دیوار...این دختره رو تو اینطوری کردیا
-دختره چیه لا اقل بگو دخترمون..عزیزمون...
-مگه فرقی میکنه؟
-معلومه که فرق میکنه اینطوری اون آدمه باز فکر میکنه ها! صداش میکنی؟
همیشه دیر می‌آیی ...صبر می‌کنی تا فقط منتظر دیدن – تو- باشم؛ نکند می‌خواهی عادت کنم به دیر دیدنت؟...
ـ سلام بابا
-به ثمر خانوم... دختر گلم چطوری؟
-ممنون خسته نباشی..
کوچک‌تر که بودی این طور حرف زدن را یادت نداده بودم... بی‌تعارف می‌پریدی در آغوشم و من آنقدر می بوسیدمت که به گریه می افتادی ...چقدر دلم می سوخت اما تقصیر خودت بود که آنقدر شیرین بودی... هنوز هم هستی...پشت آن دو کلمه!..
-خوب تعریف کن بابا...زندگی چطوره؟
-زندگی خوبه اما من نه!
-چرا عزیزم؟ چی شده مگه؟
بغض که میکنی میشکنم ثمر...نکند تو هم از آن خبرها که میشنوی دلتنگ میشوی؟
-بابا... خسته شدم!
-از چی بابا؟ ثمر درست حرف بزن ببینم چته آخه؟...مامانت گفت یکی ازت...
-آخه چطوری به خودشون اجازه میدن؟
-همین طوری که میبینی!...ثمر داری نا امیدم می کنی این حرفت یعنی چی؟
-از همین خسته ام از بس دنبال معنی سوالم گشتم!
-حالا اسمش چیه؟
باز داری بارم میکنی !..از صورتت میخوانم ولی دخترک آخر ‎‎‏ِحرفهایی که میزنی به جای خوبی نمیرسد میدانم دو جمله دیگر بگویی من هم زار میزنم!
-فؤاد...
چیزی در سینه ام تیر میکشد ...خودم نمیدانم اما از نگاه تو پیداست حال بدی دارم...
-بابا چی شده؟
انگار آهنگ صدایت لالایی شده...چشمانم روی هم می آیند و من می مانم و سیاهی و صدای تو که میگویی : فؤاد... همه چیز دست در دست هم داده تادر گورستان ذهن من رستاخیز شود...اسرافیل هم تویی و آن فؤاد گفتنت...
-حالتون خوب نیست دکتر لطفا تکون نخورید...
-کجام؟
-اورژانس بیمارستان خودمون...راحت باشید
-خانوادم کجان؟
-همین جا ...چند لحظه صبر کنید صداشون کنم
من، اورژانس، صدایی که فؤاد را می خواند...همهمه های همیشگی و سکوتی نو که در وجود تو بود...
بیهوش بودی ...درست یادم نیست چرا.. شاید اصلا علتش را نپرسیده بودم... فقط می دانستم که باید چشمانت را باز کنی .در صورتت چه بود که نتوانستم نگاهم را از آن بگیرم؟ انقدر نگهم داشت که دلم لرزید...آنقدر دلم لرزید که صورتم خیس شد... التماست میکردم که بیدار شوی ...کدام دکتر برای بیمارش اینطور زار میزند؟
-بهتری؟چت شد یه دفعه؟
-بابا خوبی؟
-خوبم ...فکر کنم فشارم افتاد...نه؟!
-آره انگار ...سرم زدن به دستت.من برم از دکتر بپرسم چته
-ثمر تو هم با مامانت برو دخترم...مواظبش باش
نفست به صورتم خورد،نگاهت کردم...چشمانت باز میشدند و هر لحظه ای که میگذشت بیشتر دلتنگت می شدم..مثل اشنایی قدیمی بودی ..نگاهم کردی ...میخواستم بگویم که بیهوش
بودی ...کجا هستی و از خودم بگویم که هیاهوی درونم را بر هم زدی و گفتی : فؤاد... شنیدم اسمی را که من صاحبش نبودم و شاید صدایی که می خواستم صاحبش باشم...
با خوشحالی اطرافیانت میخندیدم و صورتم خیس بود...شاید هنوز دلم می لرزید...
-خدا رو شکر دکتره گفت چیزیت نیست این سرمه تموم شه می تونیم بریم
-بابا به دکتره گفتم برات گواهی بنویسه چند روز غایب کنی
-باریکلا دختر منضبط !عوض اون همه گواهی که برات نوشتم درومد!
ثمر می خندد...تو هم می خندیدی...چقدر شبیه توست!
-بذار بگم این پرستاره بیاد
-ول کن خودم درش میارم دکتریم مثلا!...آخ...بریم!...
دستم می سوزد و می لرزد اما نه به اندازه آن شبِ دلم... رفتم به دنبال آن اسم و شاید صدایی که آن اسم را گفته بود...وجودش سکوت تو را داشته و من نمی فهمیدم،آهنگ صدا،نگاه حتی نفسش را از تو به ارث برده...همان شب آنها را از تو یادگار گرفتم...از بیهوشی تو..
-خوب ثمر خانوم...چه کردی با ما؟!...گفتی اسمش چی بود؟
-فؤاد...
صدای تو با اسمی دیگر می پیوندد و باز من عاشق جدایی ها می شوم...

نسترن فتحی
منبع : نشریه الکترونیک موازی


همچنین مشاهده کنید