یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

پرتقال ها


پرتقال ها
در یک باغ بزرگ پرتقال، روی یکی از درختان غول پیکر، به جز صدها پرتقال دیگری که روی آن درخت زندگی می کردند، هفت پرتقال روی یک شاخه نزدیک به هم قرار داشتند. آن هفت پرتقال همیشه با هم در حال جر و بحث بودند و هر یک ادعا می کرد که خونی است. آنها عقیده داشتند که روی این درخت فقط یک پرتقال خونی قرار دارد که آن پرتقال پادشاه این درخت است. هر یک از آنها می گفت که حتماً آن پرتقال من هستم. ولی وقتی همه این را بگویند که معلوم نمی شود کدام پرتقال پادشاه است. پس تصمیم گرفتند که مسابقه بگذارند. مسابقه رویا پردازی، هر کس بهترین رویا را در تخیل خود بسازد معلوم می شود که پادشاه است. چون فقط پادشاه بهترین تخیل را دارد و وقت مسابقه تا زمانی است که یک نفر رویایش را ساخته باشد. پس شروع کردند به رفتن به عالم رویا.
پس از ساعت ها فکر کردن ، یکی گفت من آماده ام. دومی، سومی ، چهارمی ، پنجمی ، ششمی و هفتمی هم همین‌طور. اولی گفت: من خود را در یخچال قصری می‌بینم که ملکه، پرتقال می خواهد و یکی از خدمتکارانش دستش را دراز می کند و مرا از بین هزاران هزار پرتقالی که در آن یخچال بزرگ است، برمی دارد و با دقت تمام می شوید و به نزد ملکه می‌برد . ملکه وقتی که پوست مرا می کند و می‌بیند خونی هستم، من بسیار خوشحال می شوم و او مرا با لذت تمام می خورد. دومی گفت: هه ... هه! اینکه چیزی نیست .
من در عالم رویایم که روزی به واقعیت تبدیل می‌شود به این فکر می کنم که ملکه وقتی جثه گرد و نارنجی رنگ زیبای مرا می بیند و مرا بو می کند از این چهره دلبند من بی هوش می شود و روی زمین می افتد. وقتی هم بیدار می شود مرا برای همیشه در شیشه‌ای از جنس بلور در بهترین نقطه اتاقش نگهداری می‌کند. سومی گفت: هه ... هه ...! به این می گویی رویا؟ حالا‌ به رویای من گوش کن تا خودت بی هوش شوی . من خود را در دهان ملکه می بینم که از طعم شیرین من دلش نمیآید مرا قورت دهد. چهارمی شروع کرد به خندیدن با صدای بلند و گفت : واقعاً تو که اینقدر ادعا داشتی ، رویـایـت این بود؟ حالا‌ به من گوش کن. من خود را در آزمایشگاهی باشکوه و با امـکـانات بی نهایت می‌بینم که دانشمندی صاحب این آزمایشگاه بزرگ است. از من خوشش میآید و برای من دو بال مصنوعی می سازد و به پوست من می چسباند که هیچ وقت هم از من جدا نمی شود و من برای همیشه به پرتقالی پرنده تبدیل می شوم.
پنجمی شروع کرد به مسخره کردن و گفت: امیدوارم وقتی رویایت به حقیقت پیوست یک نفر بیاید و پوست تو را بکند و تو را بخورد که در این حالت دیگر بالی نداری. ولی گوش کن به رویای من تا یاد بگیری، من خود را در نمایشگاه بزرگی می بینم که دانشمندان و افراد مهم از همه جای دنیا میآیند تا مرا ببینند. ششمی گفت : ما را گرفته ای؟! آخر چه کسی پرتقال را در نمایشگاه می گذارد؟ به من گوش کن تا تو هم یاد بگیری، من خود را در تماشاخانه ای می‌بینم که شعبده باز به صحنه میآید و می گوید امروز می خواهم بهترین کارم را اجرا کنم و وقتی همه منتظرند تا ببینند چه می شود ، شعبده باز مرا ظاهر می کند و با احترام مرا به یکی از تماشاچیان می‌دهد و او هم مرا برای همیشه در الماس نگهداری می کند.
هفتمین پرتقال گفت: من یکی از نعمات خدای مهربانم . خدا مرا آفریده است که بندگانش مرا بخورند و او را شکر کنند. خدا مرا نیافریده است که کسی از دیدن یا بو کردن من بی هوش شود. فرقی نمی کند که در یخچال فقیری باشم یا در یخچال ملکه و مرا آنقدر شیرین نیافریده که کسی دلش نیاید مرا قورت دهد. خدا اگر خودش می خواست به من بال می داد. بال نداده چون اگر کسی می خواست مرا بخورد من پرواز می‌کردم که در این حالت آسمان پر از پرتقال های پرنده می‌شد و هیچ کس نمی توانست پرتقال بخورد. او مرا میوه ای آفریده که پس از مدتی اگر مرا نخورند خراب می‌شوم و کسی نمی تواند مرا در نمایشگاه نگه دارد. پرتقال را کسی جز خدای مهربان نمی تواند خلق کند؛ شعبده بازی فقط یک حقه است بـرای سـرگرمی تماشاچیان و هر کسی که خواست مرا می خورد و این دست خودم نیست. در همان لحظه فرشته‌ای کوچک ظاهر شد و به پرتقال هفتمی گفت: آفرین بر تو که بهترین رویا را داشتی! من از طرف خدا آمده ام که بگویم از این پس، تو پادشاه این درخت بزرگ هستی.
منبع : روزنامه آفتاب یزد


همچنین مشاهده کنید