دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

لجبازی


لجبازی
یکی بود یکی نبود، جایی در این دنیا درخت سیب بزرگی بود که دقیقا بین دو باغ قرار داشت، صاحب یکی از باغ ها آقای عصبانی بود و باغ دیگر مال آقای بداخلاق بود.
یک سال همین که مهر ماه آمد و سیب های درخت قرمز شدند و رسیدند و حسابی آب دار و خوشمزه شدند آقای عصبانی منتظر شد وقتی که هوا تاریک شد و شب شد نردبانش را از زیر زمین خانه اش بیرون آورد و زیر درخت سیب گذاشت و تمام سیب ها را برای خودش چید و برد.
روز بعد که آقای بداخلاق می خواست سیب های درخت را بچیند، دید که حتی یک سیب هم روی درخت سیب نیست که بتواند آن را برای خودش بچیند، فهمید که آقای عصبانی همه آن سیب ها را چیده است.
آقای بداخلاق با خودش گفت: ای آقای عصبانی! صبر داشته باش، حتما این کار تو را تلافی خواهم کرد!
آقای بداخلاق منتظر شد تا یک سال دیگر هم گذشت و در شهریور ماه که هنوز سیب های درخت کال و نرسیده بودند رفت و همه سیب ها را برای خودش چید.
آقای عصبانی از این کار آقای بداخلاق حرصش گرفت و با خودش گفت: صبر کن حسابت را می رسم!
سال بعد آقای بداخلاق سیب ها را در تیر ماه وقتی که هنوز کاملا سبز و سفت و خیلی کوچک بودند، چید و برد.
آقای عصبانی گفت: صبر کن! نتیجه این کارت را می بینی!
سال بعد آقای عصبانی سیب ها در خرداد ماه که هنوز خیلی خیلی کوچک بودند چید.
آقای بداخلاق گفت: صبر کن! این کارت را جبران می کنم! سال بعد آقای بداخلاق در اردیبهشت ماه تمام شکوفه ها را چید تا درخت اصلا میوه ندهد.
آقای عصبانی گفت: صبر کن! انتقام این کار را می گیرم!
سال بعد در ماه فروردین آقای عصبانی درخت را با یک تبر قطع کرد و گفت: حالا شد! حقش را کف دستش گذاشتم!از آن به بعد آقای عصبانی و آقای بد اخلاق وقتی می روند سیب بخرند، یکدیگر را در میوه فروشی ملاقات می کنند!
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید