شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

آیینه


آیینه
اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اینكه وقتی غمگینه این كار رو می كنه ولی من غمگینش رو هم دوست دارم- خیلی ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنین منو ناراحت كرده بود.نمی خواستم مستقیم بهش بگم طرف رو بی خیال شه ، ولی اون زجر می كشید و من این رو می دیدم، خودم بیشتر زجر می كشیدم.
اونو دیده بودم یعنی خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولی بعد كه دیدم نازنین من عاشقش شده، تازه متوجه چیزایی شدم كه اون نشده بود و این چندمین بار بود كه غمگینش كرده بود.بهش گفتم بیارش اینجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نكرد،گفت چه فرقی می كنه؟اون درست نمی شه. ولی بعد كه اصرار كردم و گفتم بسپرش به من ،قبول كرد.
چند دقیقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزدیكِ من.بعد از چند دقیقه به بهانه آوردن چای از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش كردم،یعنی خودش سر حرف رو باز كرد.مدام تو چشمام نگاه می كرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خیلی هم نالایق...شروع كرد از اشكالات نازنین گفتن،گفت كه بد اخلاقه ، ایراد میگیره و غر میزنه،گفت كه حالا عاشق دختر همسایه ئ جدیدشون شده و حتی با دختره در این مورد صحبتم كرده! خیلی وقیح بود خیانت؟اونم به نازنین؟ ولی اون گوشش بده كار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر می گفت.
مجبور شدم فریاد بزنم تا ساكت شه.بهش گفتم كه خیلی پستِ،كه ارزش اشكای نازنین رو نداره.گفتم كه یادش میاد كه نازنین چقدر بهش كمك كرده؟یادش انداختم كه وقتی با نازنین آشنا شد هیچی نبود.یادش اوردم كه از اولش هم هیچی نبود كه مامانش همیشه بهش می گفت هیچی نمیشی و خودش هم همیشه احساس حقارت می كرد .
یادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خیس كرد و بچه ها بهش خندیدن تا آخرشم كه درسشو تموم كرد بهش می خندیدنکرد بهش می خندیدن چون اون بی عرضه بود، چون هیچ وقت هیچی نبود تا حالا حتی یه كار رو هم درست انجام نداده بود یادش اوردم که نازنین این كاستی ها رو براش پر کرد …حالا آروم شده بود و گریه می کرد بی صدا ولی من داشتم داد میزدم گفتم که بعد از اینم هیچی نمیشه ، اگه نازنین نباشه هیچوقت هیچی نمیشه گفتم تو خائنی بی لیاقتی به تنهاكسی که توی زندگیت بهت اعتماد کرده خیانت می کنی…سرخ شد …
گفتم همه مردم در موردت درست فکر می كردن و فقط این دختر بیچاره اشتباه کرده…دیگه طاقت نیوورد فریاد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گیج می رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم دیدم که اون یه شیشه تیز برداشت …دیگه خوب نمیدیدم فقط صورتم پر از خون بود …صدای جیغ نازنین که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالی که با صدای بلند گریه می کرد تکه های منو جمع کرد و برای همیشه گذاشت زیر تختش …..هر از گاهی از اون زیرـ با اون حال که دیگه به سختی میبینم ـ متوجه نگاهش به جای خالیه من روی میز توالتش میشم .بعضی وقتا که میاد و منو از زیر تخت در میاره با هم گریه می كنیم.
منبع : نشریه الکترونیکی تکاپو


همچنین مشاهده کنید