شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

یک پسر کوچولوی بسیار بامزه و شیرین زبون


یک پسر کوچولوی بسیار بامزه و شیرین زبون
دو روز بود که به خاطر برخی مسائل ناراحت شده بودم، خودم را به آرامی می خوردم، کم کم بدون اختیار داشتم افسرده میشدم (مثل گذشته های نه چندان دور که شاید به مدت یک الی دو سال دچار افسردگی شده بودم، درست یادم نمی یاد).
ولی من چندین ماهه که با خودم عهد بسته بودم که من انسان دیگری شده ام! پریشب موقع خواب یکم خودم را آرام کردم (حالت مراقبه) گذاشتم ذهنم پر بکشه، به دنبال یک راه حل می گشتم! از خدا می خواستم که یه جوری کمکم کنه، یه جوری من را از این افسردگی نجات بده! آخه من چندین ماه بود که به این شدت افسرده نشده بودم! من به کمکهای غیبی یا همون اتفاقات ناهمسان ولی همزمان اعتقاد شدید دارم! (چه ها که ندیدم !).
صبح شد، با تمام وجود حس می کردم که یک اتفاق خوب برای شاد کردنم در راهه! یه اتفاق ساده باعث شد که سر کار نروم!باز یک اتفاق ساده ی دیگر باعث شد که به آرایشگری زنگ بزنم و نوبت برای بعد از ظهر بگیرم! به آرایشگری رفتم ، مو و صورت را اصلاح کردم یک نگاه در آینه به خودم کردم و از چهره ی زیبا شده ی خودم -که چند روز زشت و ژولیده بود- لذت بردم و در دل به خودم گفتم که چقدر خوشگل شدی! بعد در چند خیابان پیاده روی کردم و از دیدن مردم و همچنین نگاههای آنها به خودم لذت بیشتری بردم! چقدر انرژی داشتم.
موبایلم زنگ خورد، به من گفتند که امشب برو خونه ی خواهرت که مبلمان جدید خریدن و می خوان یکی بیاد کمکشون کنه! به خودم گفتم این کار فوقش یک ساعت وقت میگیره.
ساعت پنج بعد از ظهر رسیدم اونجا، قرار بود فروشنده مبلها را ساعت پنج بیاره، ولی ساعت شد شش،هفت … بهش زنگ زدن و گفت که الان میاد… ولی نیومد! چه بهتر! آخه من داشتم از ته دل می خندیدم! خواهرم یک پسر کوچولوی بسیار بامزه و شیرین زبونی داشت که من در بازی کردن با اون غرق شده بودم! (چقدر بچه ها انرژی دارن! میدونین چرا انرژیشون هیچ وقت تموم نمیشه! چون اونها انرژی مصرف می کنند و بازی می کنند و خودشون را شاد می کنند و همین شادی به اونها انرژی دوباره میده و این سیکل چندین بار تکرار میشه!) و چقدر در دادن انرژیشون به دیگران دست و دلباز هستند!
خدایا شکر.
منبع : زندگی دوست داشتنی


همچنین مشاهده کنید