دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

به(۵)


به فرمان نادان مکن هيچ‌کار٭
نظير: بر جاهل اعتماد مکن (خواجه عبدالله انصارى)
٭ ............................ مشو نيز با پارسا بادسار (اسدى)
به قاطر گفتند: پدرت کيست؟ گفت: اسب آقادائى‌ام است (عامیانه).
نظير:
استر را گفتند: پدرت کيست؟ گفت: خاله‌ام ماديان است
- سگ بابا نداشت سراغ حاج‌عمويش را مى‌گرفت!
- گوش استر که دراز است گواست کش نه اسپ است پدر بلکه خر است (جامى)
به قول مردم مست اعتبار نتوان کرد
نظير: مست گويد همه بيهوده سخن (ابن يمين)
به قنديل يخ آتشى درنگيرد
محبت به آدم بى‌احساس بى‌اثر است، آدم بى‌احساس محبت را درک نمى‌کند
به کارخانهٔ خدا نمى‌توان دست برد
به کارهاى گران مرد کارديده فرست ٭
نظير:
جز به خردمند مفرما عمل (سعدى)
- به ناکار ديده مفرماى کار (سعدى)
- کار را به کاردان بايد سپرد
٭ ........................... که شير شرزه درآرد به زير، خمِّّ کمند (سعدى)
به کام دل رسد يک روز صابر٭
رک: صبر تلخ است وليکن برِ شيرين دارد
٭ همى گفتش صبورى کن که آخر .................(اسعد گرگانى)
به کاهل گفتند: کوچ کن! خواب رفت!
رک: تازيِ خوب وقت شکار بازيش مى‌گيرد
به کجا رود کبوتر که اسير دام باشد٭
٭ عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت ....................... (سعدى)
به کچل گفتند: چرا زلف نمى‌گذارى؟ گفت: من از اين قرتى‌گرى‌ها خوشم نمى‌آيد! (عامیانه).
نظير:
کچل از زلف عاريه بدش مى‌آيد!
- پيرزن دستش به آلو نمى‌رسيد گفت: ترش است!
- گربه دستش به دنبه نمى‌رسد مى‌گويد بو مى‌دهد
- شغال پوزش به انگور نمى‌رسد مى‌گويد تُرُش است
به کچل گفتند: کلاهت را آب برد! گفت: بگذار ببرد، براى سرم گشاد بود!
نظير:
شلوار لوطى را دزديدند، گفت: بگذار ببرند توش تيز داده بودم! (عامیانه).
- ملانصرالدين از الاغش افتاد پائين. گفت: همين‌ جا مى‌خواستم پياده بشوم!
- پيرزن دستش به آلو نمى‌رسيد گفت ترش است
- اگر لوطى نگويد دنيا به گُندم دلش مى‌گَندد.
رک: کلاه کچل را آب برد، گفت: براى سرم گشاد بود!
به کچل گفتند: شُستى؟ گفت: بافتم! (به تعريض و کنايه به‌کار برند)
به کچله مى‌گويند زلفعلي!
رک: برعکس نهند نام زنگى کافور!
به کدام دنده بخوابانمت که بادت در نرود؟ (عامیانه).
رک: آدم نمى‌داند به کدام سازش برقصد
به کدام سازت برقصم؟
رک: آدم نمى‌داند به کدام سازش برقصد
به کژدم گفتند: چرا به زمستان درنيائى؟ گفت: به تابستانم چه حُرمت است که در زمستان نيز بيرون آيم؟
به کسب کوش که کاسب بوَد حبيب‌الله!
نظير: کاسب حبيب خداست
به کشکينه و پشمينهٔ خود بساز
نظير: بايد ساخت با آب و نان و کاسهٔ خويش
به کلاغ گفتند چرا پير شدى؟ گفت بس‌که قارِّ بيخود زدم
نظير: به سگ گفتند چرا پير شدى؟ گفت بس‌که واقِّ بيخود زدم
به کم خوردن کسى را تب نگيرد٭
رک: يک لقمه کمتر بخور گير حکيم نيفتى...
٭ ............................. به پُرخوردن به روزى صد بميرد (نظامى)
به کمتر خورش بس کن از خوردنى (فردوسى)
رک: يک لقمه کمتر بخور گير حکيم نيفتى...
به کوچکان تو مفرماى کارهاى بزرگ
نظير: مده کار مُعظم به نوخاسته (سعدى)
به کور که رحم بکنى شاهين ترازو را مى‌گيرد
رک: هر که در دلش رحم است در نشينش زخم است
به کوشش نرويد ز خاراگيا (فردوسى)
رک: تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
به کوشش نرويد گُل از شاخ بيد٭
رک: تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
٭ ........................... نه زنگى به حمّام گردد سفيد (سعدى)
به کيشى آمده بود به فيشى رفت. مأخوذ از حکايت زير:
سلطان‌العارفين بايزيد بسطامى به شهرى رسيد. در بازار قدم مى‌زد و در احوال مردمان نظاره مى‌کرد. در دکان آشپزى ديد پلو پخته و مرغ‌هاى بريان روى آن نهاده. به‌خاطرش رسيد. يک قدرت‌نمائى بکند. مرغان پخته را کيش کرد. مرغ‌ها زنده شدند و به هوا پريدند. مردم که اين کرامت را از بايزيد ديدند به‌‌سوى او شتافتند و لباس او را قطعه قطعه کردند و به‌عنوان تبرک با خود بردند. بايزيد چون ديد که غوغاى عظيمى به پاخاسته و هزاران نفر به ‌دنبالش روان شدند پشيمان شد و به‌سرعت خودش را به خارج از شهر رسانيد اما ديد که هنوز خلقى انبوه او را دنبال مى‌کنند. بند شلوار خود را باز کرد و علناً و به عمد رو به قبله شروع به ادرار کردن نمود. مردم عوام از مشاهده اين حال بر او تف و لعنت کردند و متفرق شدند آنگاه بايزيد رو به مريدان خود نمود و گفت: 'به کيشى آمده بودند، به فيشى رفتند!'
به گاو گوسفند کسى ضرر ندارد
به گدا گفتند: برو براى خودت کار پيدا کن. گفت: کو فرصت؟
به گدا گفتند خوش آمد، توبره‌اش را کشيد پيش آمد
رک: گدا را که رو بدهى ادعاى قوم و خويشى مى‌کند
به گربه شدم راضى، گربه هم مى‌کند نازى
نظير: به خر شدم راضى، خر هم مى‌کند نازى
به گربه گفتند فضله‌ات درمان است خاک رويش پاشيد
نظير: گربه را گفتند نجاست تو دواست، خاک بر سرش کرد
به گِرد بدى تا توانى مگرد٭
٭ نکوئى بوَد جوشن نيکمرد .............(ملک‌الشعراء بهار)
به گِرد بلا تا توانى مَگَرد ٭
نظير:
دائم کند حذر ز خطر مردم خطير (قطران)
- اگر خواهى سلامت بر کنار است (سعدى)
٭ بگفتند کاى شاه آزادمرد .................... (فردوسى)
به گِرد طمع تا توانى مگرد٭
٭ دل مرد طامع بوَد پر ز دود ..................... (فردوسى)
به گرسنگى مردن بِهْ که حاجت به کسى بردن (سعدى)
رک: به درويشى مردن بِهْ که حاجت پيش کسى بردن
به گرگ گفتند: تو را چوپانى داده‌اند. بگريست. گفتند، چرا گرئى؟ گفت: ترسم دروغ باشد!
به گفتار زنان هرگز مکن کار (ناصرخسرو)
رک: مشورت با زنان تباه است و...
به گفتِ انبياء از خواب برخيز
رک: سحرخيز باش تا کامروا باشى
به گفتنِ آتش ‌زبان نسوزد
رک: از گفتن آتش زبان نسوزد
به گِل چگونه توان روى آفتاب نهفت٭
رک: آفتاب به گِل نشايد اندود
٭ فروغ روى تو را خانه کى حجاب شود ..................... (ابن يمين)
به گمانش پشت تلّ خيار زارى است
نظير: به خيالش پشت تپّه خيارستان است
به گمانش على‌آباد شهرى است
نظير:
به گمانش پشت تَلْ خيارزاى است
- به خيالش پشت تپّه خيارستان است
به گمراه گفتند: اسمت چيست؟ گفت: رهبر!
رک: برعکس نهند نام زنگى کافور
به گنجشک گفتند: منار به فلانت! گفت: يک چيزى بگو که بگنجد!
به گنجشکى عقابى کى شود سير٭
٭ به مهمان غزالى کى شود شير ......................... (نظامى)


همچنین مشاهده کنید