یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


زبل خان، همه جا


زبل خان، همه جا
بیشتر کارگردانان سعی می کنند فیلم های اول و دوم شان را نیست و نابود کنند که کسی آنها را نبیند. خیلی زود از این فیلم ها تنها اسمی می ماند در یک رزومه کاری. خیلی ها را دیده ام که از ترس آبروریزی حاضرند کپی های فیلم های اولیه شان را با زر بخرند و با نفت بسوزانند. تنها در این میان فقط تهمینه میلانی است که با شور و حرارت از افسانه آه و دیگه چه خبر حرف می زند. لابد این هم یکی دیگر از تفاوت های زنان ونوسی و مردان مریخی است؛ تفاوتی که احتمالاً باعث می شود کارگردان محترم بعد از این همه سال هنوز متوجه نشده باشد که چه فجایعی را به عنوان اثر هنری تولید کرده و به مردم نشان داده.
تهمینه میلانی با اصرار دوست دارد در کارنامه درخشانش یک ربط منطقی و تداوم حساب شده پیدا کند، اما نمی فهمم چطور متوجه نیست که حتی اگر خبرنگار اصرار کرد و اسم فیلم های قدیمی را آورد، تو باید لاپوشانی کنی و آرام از کنارش بگذری. واقعاً وقتی یاد یارتا یاران و جهانبخش سلطانی در افسانه آه می افتم حرف ها و اصرار های سرکار خانم میلانی برایم حیرت انگیز می شود. مثل این می ماند که خانه یکی از چهار، پنج پولدار مدرن تهران بروی و مبهوت دکوراسیون و معماری و رفتار اشرافی شان شوی بعد ببینی دختر یا پسرشان یا کلفت شان با اصرار تمام تو را می نشانند پای آلبوم های خانوادگی دهه شصت شان؛ همه دماغ ها از کادر بیرون آمده، یقه کت ها از وجب گذشته، فکل ها از زیر روسری مثل سایبان بیرون آمده و... اینها که مهم نیست، می بینی خانه شان همان انتهای چهاردانگه بوده و دیوارهایشان گچ و خاک و همه پشت وانت روی هم سوار می شده اند می رفته اند سیزده بدر. هی مادر و پدر به بچه و کلفت چشم و ابرو می آیند و حرص می خورند که این آلبوم های نکبتی را بردار، اما گوش بچه ها بدهکار نیست که نیست. هیمنه امروزی این خانواده بعد از تماشای آلبوم برایتان فرو نمی ریزد؟ از چشم تان نمی افتند وقتی می بینید بین این زندگی و آن زندگی، هیچ ربط و تداومی وجود ندارد و صرفاً تقی به توقی خورده و زمینی گران شده و رانتی حاصل شده و خانواده مورد نظر ما را از دهه ۶۰ به ۲۰۰۹ پرتاب کرده؟ تو را که خانه نئین است، بازی نه این است. پند سعدی است. باید به کار بست و عمل کرد. چه کار به کار قدیم ها دارید؟ مهم این است که بعد از عمری فیلمی ساخته اید که از تماشای آن دل وزیر به درد آمده... چطور شد؟
حالا همه چیز خوب شد و شما با هم آشتی کردید و به خیر و خوشی تمام شد؟ پس لابد این وسط، مشکوک مورد نظر منم؟ نگویید که ما از اول هم مثل هم فکر می کردیم، اما یکسری سوءتفاهم و پیش داوری ها ما را از هم دور کرده بود. نگویید که رومی و عرب و ترک و فارس بودیم و هر چهار تا انگور می خواستیم به زبان متفاوت؟ ما بالاخره هم شما را می شناسیم و هم وزیر محترم را و هم مجموعه محترم تر وزیر محترم را. بالا بروید و پایین بیایید من یکی زیر بار نمی روم که یکباره از دو سو به فیلمی رسیده اید که ترجمان عنب و استافیلتان بوده است. یا شما به مراد دل ارشاد چرخیده اید یا - باز هم- شما به مراد دل ارشاد چرخیده اید. ارشادی که من می شناسم، به مراد دل کسی نمی چرخد که اگر قرار بود بچرخد، جناب شمقدری اول صف ایستاده بود. چیز پیچیده یی نیست و ذهن شرلوک هولمز نمی خواهد که چه اتفاقی افتاده که پروانه سفید به دست تهمینه میلانی داده اند. واقعاً خیلی سخت است آدم رگ خواب مسوولان را بلد باشد؟ درست است که بعضی ها دارند آتش می گیرند و دیگر از غصه و غم دلشان می خواهند بمیرند، اما بالاخره حالا یکی پیدا شده که قدر مدیران را می داند و رگ خواب یارشان را از رقیب شان بهتر می داند. «دوره آخرالزمونه مشدی». همه چیز عوض شده. آب شمقدری و وزیر ارشاد توی یک جو نمی رود، ولی به فیلم میلانی حتی یک اصلاحیه کوچک هم نمی خورد... واقعاً هم که پشت صحنه سینما عیناً مثل همین سوپراستار و وقتی همه خواب بودیم، دل به هم زن است. از این نظر من هم با شما موافقم.
□□□
برای ترور زن ها نباید این همه وقت می گذاشتیم. باید ضامن را می کشیدیم و در می رفتیم. باز هم خدا را شکر گیر نیفتادیم. فقط مجالم برای رضا کیانیان تنگ شد، که با کمک هم وسیعش می کنیم... کیانیان را که می بینم یاد «زبل خان» می افتم. در زمره بهترین کارتون هایی بود که همچنان در ذهن ها باقی است. چیزی که باعث تداعی می شود شخصیت زبل خان نیست، بلکه سرودی است که جناب ایشان در تیتراژ آغازین و پایانی کارتون می خواندند؛ «زبل خان، اینجا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا». مشکل اصلی من با کیانیان هم همین به «همه جا» بودنش برمی گردد. هر طرف سر می چرخانم کیانیان را می بینم. «به دریا بنگرم دریا ته بینم / به صحرا بنگرم صحرا ته بینم / به هرجا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا ته بینم. میشه یه کم اون طرف تر بایستی؟» من اگر کاره یی می شدم و حکمم دررو داشت اولین کاری که می کردم این بود که به دنباله اسم کیانیان، ال تی دی اضافه کنم. می گفتم بنویسید؛ «کیانیان با مسوولیت محدود». دلیلش هم این بود که از دیدن تصویر آدم های موفق، و زیادی موفق، اعصابم خرد می شود و کنترلم را از دست می دهم. حالا آیا واقعاً کیانیان موفق است؟
چه کسی فکر می کرد بازیگر شلیک نهایی، همو که نقش معتاد و جاعل را توامان بازی می کرد، بعد از بیست سال - شاید هم کمتر- به یک موجود فراگیر بدل شود و برای شعبه داشتن در اطراف و اکناف مملکت با بانک صادرات به رقابت بیفتد؟ من نشد توی مجله یی بنویسم که قبل از من کیانیان ننوشته باشد؛ نشد پرونده یی را به دست بگیرم که در ابتدایش اعلام نظر کیانیان نباشد؛ نشد نمایشگاهی بروم که کیانیان کار به دیوار آویزان نکرده باشد؛ نشد در مراسمی شرکت کنم که کیانیان دعوت نشده باشد. زبل خان همه جا هست و توی قفس هر شیری یا توی هر جنگلی یا توی هر فیلمی. کم مانده گزارش خبری را هم بدهند کیانیان و برای تفسیر خبر هم اجازه بدهند که خودش به خودش زنگ بزند و با خودش مصاحبه کند و... که بندد طرف وصل از حسن شاهی/ که با خود عشق ورزد جاودانه. ادامه ترور فردا همین ساعت، همین جا.
داشتم عرض می کردم خدمت تان که هر طرف چشم می چرخانیم می بینیم رضا کیانیان نشسته و دارد با حاج آقا مربی های فنون و حرف مختلف، بر سر حضور و استعداد خارق العاده اش بحث می کند. بحث درباره هنر های تجسمی، بحث درباره عکاسی، درباره بازیگری، درباره نویسندگی و درباره هزاران هنر و فضیلتی که استعداد خارق العاده اش در نهاد این مرد بزرگ مشهدی به ودیعت نهاده شده. احتمال می دهم از سر تواضع است که کیانیان به سراغ خلبانی و جراحی مغز و اعصاب نمی رود. و باز از بی تدبیری برنامه سازان ورزشی است که کیانیان را به عنوان کارشناس داوری و فوتبال و تنیس و هاکی روی یخ دعوت نمی کنند... نه؛ نه؛ نه؛ فکر بد نکنید. ممکن است کمی - خیلی کم- حسادت بورزم و به این همه موفقیت یک جا حسودی کنم، اما خیلی زود رنج خودم و گنج و راحت دیگران را به خدا و تقدیر و پیشانی نوشت شان نسبت می دهم. و دولتی که بی خون دل آمده و کنارشان نشسته را نسبت به غیر نمی کنم، اما می دانم که با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. کیانیان بی تردید بازیگر خوبی است، اما این همه نیست. و البته که نسبت به خیلی از بازیگران باید او را علامه دهر به حساب آوریم، اما در نویسندگی و هنرهای تجسمی که این طور نیست. مجسمه های او حتی اگر کودکی ده ساله هم آنها را ساخته بودند باز فضیلتی به حساب نمی آمدند. اما از بد حادثه روزنامه نگارانی که فرق کار حجمی و گوشت کوبیده را نمی فهمند و به دنبال اسم راه می افتند، یک باره سر ذوق می آیند و گزارش و مصاحبه و عکس و... من هم بودم، باورم می شد که رودن پاره وقت هستم و حتی در تفننم از هر انگشتم صدها هنر می ریزد. همه اش که تقصیر کیانیان نیست. گناهش به نسل جدید روزنامه نگاری هم برمی گردد که از دیدن هنرپیشه ها ذوق می کنند و آنها را به زینت ورق پاره خود در می آورند. حقیقتاً کیانیان چه گناهی کرده که تبدیل به زینت المجالس شده و مطلبش را جلوتر از من نویسنده، با عکس و تفصیلات چاپ می کنند. اینجا دیگر بحث حسادت نیست، بحث این است که پس این آرتیست کی می رسد روی حرفه اصلی خودش کار کند؟ بیخود نیست همه بازی های کیانیان توی این سال ها- از همان شلیک نهایی به این طرف- همه یکنواخت و شبیه هم شده است. هنرمند باید روی خودش کار کند؟ کو وقت؟ هنرمند ما هنوز بعد از این همه سال لهجه مشهدی اش را نتوانسته کنار بگذارد و توی همه فیلم ها یک جور حرف می زند. بی انصافی نکنم. حتماً بازی خوب و شیرین هم داشته، اما وقتی قرار می شود خودمان را با آل پاچینو و دونیرو (که آنها هم دیگر بازیگر خوبی نیستند) مقایسه کنیم و نقل قول از یک ادیتور فرنگی- یا امریکایی- در تایید بازی درخشان و تاثیرگذارمان بیاوریم آن وقت می بینیم تا چه حد روی خودمان کم کار کرده ایم. کار کردن که فقط چاق کردن و لاغر کردن نیست، هزار نکته باریک تر ز مو هست که کیانیان بهتر می داند، اما وقتی قرار می شود توی «یک بوس کوچولو» جای سعدی (که حتی روزنامه نگاران درجه هشت هم فهمیدند منظور گلستان بوده) بازی کند، گویی همان شخصیت «ماهی ها عاشق می شوند» است که کمی پیرتر شده و دوباره به مملکت برگشته. چیزی که نبود گلستان بود. گلستان پیشکش، حتی روشنفکر و نویسنده هم نبود. این شخصیت حتی عزیزنسین های الکی و دروغین را هم نمی توانست ترجمه کند. توی این فیلم اخیر عسگرپور هم کیانیان چیزی جز همان نقش همیشگی اش با همان لهجه پنهان و آشکار مشهدی اش نیست... اگرچه همین میزان بازی هم از سر سینما تلویزیون مملکت زیادی است...
□□□
نوشتن درباره بهروز افخمی برای من آسان نیست. می ترسم استنباط غلط شود و فکر کنند حرصی یا عصبانیتی فی مابین بوده که می خواهم به این بهانه خالی کنم. به مردم نمی توانم بگویم این طور فکر نکنید و آن طور فکر کنید، اما یادآور می شوم که در این عملیات انتحاری، هیچ نفع و انگیزه شخصی نیست.(در عوض تا دلتان بخواهد ضرر هست.) من قرار است طی ده روز، ده نفر از سینمای ایران را ترور کنم که افخمی یکی از این ده نفر است. خدا به خیر بگرداند. گرچه قبلاً هم عرض کردم؛ آب که از سر گذشت، چه یک نی، چه صد نی. اصلاً هر جوری راحتید استنباط کنید.
ما مردمان برگزیده خداییم. در عمر نه چندان درازمان چیزهایی را به رای العین دیدیم که نسل های قبلی، صدی یکش را هم ندیدند. ما چگونگی اضمحلال یک پادشاهی دوهزار و پانصد ساله را دیدیم که جلوی چشم ما شوکت و جبروتش بخار شد و به هوا رفت. حکومت کمونیست ها هم مثل شمعی که بسوزد و آب شود، سوخت و آب شد و رفت پی کارش. از این اتفاقات کم ندیدیم. حباب های زیادی یکی پس از دیگری ترکیدند و مجسمه های زیادی فروریختند. استعدادهای درخشانی به گل نشستند و خودمان هم که از اوجی موهوم به حضیضی واقعی رسیدیم. آخر آن نور تجلی دود شد / آن یتیم بی گنه نمرود شد. در این میان، بهروز افخمی را هم دیدیم که در نهایت استعداد و دانش و شور و شعور و انرژی رفته رفته تحلیل رفت و به موجودی عصبانی و بی حال و از خود متشکر و کم تحمل بدل شد. جلوی چشم مان نابغه یی که در جوانی سریال بی نظیر کوچک جنگلی را ساخت، در میانسالی تبدیل به کارگردان بی حوصله یی شد که حتی ۱۲۵ را هم داد دست دستیارانش که سر و تهش را هم بیاورند. کسی که با عروس شروع کرد و دم از فورد و هیچکاک می زد و ما را سر ذوق می آورد تا روی از سینمای جعلی وارداتی برگیریم و به سینمای ناب توجه کنیم، حالا فقط تبدیل به پاراگراف خبری مکرری در بانی فیلم و صفحه آخر اعتماد شده که به ما می گوید پروژه های نیمه کاره اش در کدام مرحله بن بستی گرفتار آمده اند. افخمی را من ترور نمی توانم بکنم، اما غیبتش را چرا. ستون امروز، ترور نیست، بلکه غیبت رفیق قدیمی مان است که در ستون فردا هم ادامه خواهد داشت.بن لادن هم که باشی برای بعضی ترورها دست و دلت می لرزد. تردید پدر صاحب بچه هر تروریستی را درمی آورد. می گویند قبلش روی تروریست ها - خاصه روی آنها که عملیات انتحاری می کنند- آنقدر کار ایدئولوژیک می کنند که مبادا در هجوم تردیدها دست و دلشان بلرزد و ماشه لعنتی را نچکانند، یا ضامن بمب را دیر رها کنند. باید کور و کر باشی تا ماموریت به انجام برسد... و من چطور کور و کر باشم؟ حالا که به بهروز افخمی رسیده ام، تردیدها چنان هجوم آورده اند که دلم می خواهد این بمب و نارنجک را از کمرم باز کنم و دستتان را بگیرم و ببرمتان یک گوشه با هم بنشینیم به غیبت و از هر دری حرف بزنم و از کار و از زندگی افخمی داستان ها بگویم و گناهانش را بشویم و گوشت تنش را بار بگذارم، یعنی همان کاری که توی سینما و غیرسینما همه دارند می کنند. تفریح ارزان و جذابی که همیشه بازارش گرم است و پرمشتری. حالا که همه اهلش هستند، من و شما هم روش. توی این شلوغی و وسعت، یکی کمتر، دوتا بیشتر به جایی برنمی خورد. پس فعلاً بی خیال بمب و انتحاری، بنشینیم به اکل لحم برادر زنده مان.
بار اول که بهروز افخمی را دیدم چنان سر ذوق آمدم که با همه دوستانم درباره اش حرف می زدم. موقع اکران عروس بود و من برای مصاحبه با او به دفتر مهاب رفتم. بیخود نگفته اند که «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد». حرف که زد تازه من فهمیدم چقدر سینما بلد است و چقدر کتاب خوانده و چقدر به چیزی که می گوید باور دارد. همان جا بود که فهمیدم آن صحنه های کوچک جنگلی که اشک مرا درآورده بود و به فکرم فرو برده بود، تصادفی و اتفاقی و الله بختکی خوش ننشسته بود، بلکه برای پلان پلانش فکر شده بود و حساب و کتاب شده بود. وقتی می گفت جان فورد معلوم بود که الکی نمی گوید. نیچه و مارکوزه و کاستاندا را هم برای پز و ادا نمی گوید. معلوم بود که خوب خوانده و خوب دیده و خوب فکر کرده و از آن مهم تر، خوب زندگی کرده و تجربه اندوخته. بعدها البته اتفاق مبارکی افتاد و ما توی سوره بیشتر هم را می دیدیم و بیشتر گپ می زدیم. توی دنیا هیچ کجا را مثل دفتر سوره ندیدم که ثانیه ثانیه اش به بحث و حرف و کتاب بگذرد. کافی بود سیدمرتضی و یوسف و بهروز و... به تنگ هم بیفتند.
مثل کلاس درس بود و هرکدام منبع بی نظیری از دانش و تجربه. مقاله هسته آتشفشانی افخمی که چاپ شد، حرص خیلی ها را درآورد. در آن روزگار غلبه سینمای بی سروته و من درآوردی روسی و یونانی و ایرانی، تنها سوره بود که شجاعانه پای سینمای ناب ایستاد و رسماً از هیچکاک و فورد به عنوان استادان بی بدیل سینما نام برد. کتاب مسعود فراستی در آن روزگار، فقط یک کتاب نبود، بلکه مانیفستی بود که حساب بروبچه های سوره را از بقیه جدا می کرد. در این میان بهروز افخمی نمونه ایده آلی از فیلمساز انقلابی بود که علاوه بر تئوری، در عمل کاری می کرد کارستان. سیدمرتضی که شهید شد، سوره هم از هم پاشید و یک خط در میان درآمد و درنیامد. اما در بیکاری، فرصت خوبی بود تا با بهروز افخمی بنشینیم و بونوئل ببینیم و درباره فلسفه حرف بزنیم و با هم کتاب بخوانیم. سیدمحمد آوینی و حسین معززی و من و بهروز در آن دوران طلایی فیلم هایی دیدیم و حرف هایی زدیم که پس از گذشت ۱۵ ، ۱۶ سال هنوز گرد نسیان و کهنگی رویشان ننشسته... در همان ایام بهروز افخمی درباره علاقه اش به سینما و نسبتش با این فن شریف، چیزی گفت که من فقط نظیرش را از زبان مولانا شنیده بودم. مولانا می فرماید والله که من از شعر بیزارم. توی فیه ما فیه است. می گوید که اگر شعر می گویم از سر علاقه ام به شعر نیست. مثل میزبانی که به تکلف می افتد برای خوشامد مهمان و دست در شکمبه گوسفند می کند و آن را تمیز می کند و می پزد، من هم دست در شعر می برم تا مردم را خوشامد... افخمی هم می گفت من هنرمند نیستم و (حقیقتاً هم اداهای هنری درنمی آورد) بیشتر یک تکنسینم. و این را از سر تواضع نمی گفت و بلکه باور داشت. خودش را در شکل آرمانی کارگردانی می دید که بر تکنیک پیچیده سینما مسلط است و می داند چطور از این تکنیک بهره ببرد.(قضیه البته به این سادگی که من می گویم نیست. احتیاج به تفسیر و توضیح دارد که بماند برای وقتی دیگر).
نمی دانم تقصیر نماینده شدن افخمی بود یا رفیق ناباب گیرش آمد، یا طالع نحس یقه اش را گرفت، یا... که این رفیق تکنسین ما، چند سال بعد، سر نمایش گاوخونی چیزهایی نوشت و حرف هایی زد و فیلمی ساخت که نشانه های تغییر را با چشم غیرمسلح نیز می شد دید و تعجب کرد. این بار به جای تکنسین ما با هنرمندی مثل باقی هنرمندان مواجه شدیم که زودرنج و عصبانی و تندخو، تحمل هیچ نقدی را از هیچ منتقدی نداشت. اینکه گاوخونی فیلم خوبی شد یا بد، فعلاً مهم نیست، مهم این است که از پس آن افخمی جدیدی ظهور کرد که دیر آمده بود و زود می خواست برود. با یک دست می خواست شبکه ماهواره راه بیندازد، با دست دیگر می خواست قیصر و تنگسیر بسازد و با دست دیگر (اگر دستی مانده باشد) فرزند صبح را تمام کند. این کارها که البته هیچ کدام نشد، اما در عوض افخمی به چهره یی خبرساز بدل شد که روزنامه ها تازه کشفش کرده بودند. آدم ها عوض می شوند و من نیز عوض می شوم و از این حیث کسی را ملامت نمی توانم کرد، اما مشکل من با افخمی این است که دیگر اسم مبارکش دربرگیرنده آن همه دانش و تواضع و خوش خلقی نیست. گاه حتی می بینم که اسمش ماده تبلیغی برای راه و رسمش شده است، اما راه و رسمی که به خودی خود هیچ ارزشی ندارد. این را از حرف ها و فیلم ها و نوشته های امروزی او می شود فهمید. سریال ۱۲۵ آنقدر بد و حوصله سربر است که حتی خودش هم رغبت ساختنش را از دست می دهد. حتی مجله یی که درمی آورد مناسبتی با «شاعران در زمانه عسرت» ندارد. بقیه کارها هم که خبرش به ما می رسد، به همین وضع و منوال است که جز بانی فیلم کس دیگری را نمی شناسم که از شنیدن آنها به هیجان بیاید.
تازه غیبت افخمی گل کرده که سهم من از این صفحه تمام می شود. به قول شاعر حکایت شب هجران فروگذاشته به.
سیدعلی میرفتاح
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید