پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


مردی که می خواست سلطان باشد


مردی که می خواست سلطان باشد
● به بهانه تولد استنلی كوبریك
«استنلی كوبریك» فیلمساز بزرگ و گزیده كار، طی پنج دهه فعالیت در سینما ۱۳ فیلم بلند ساخت و از معدود فیلمسازانی بود كه توانست آثارش را فارغ از معیارهای شناخته شده بازاری صنعت سینما بسازد و همیشه به دنبال طرحهای نامتعارف بود و به دلیل كم كاری، وسواس زیاد و تسلط بر ابزار سینما به راحتی در كنار بزرگان مؤلف سینما، همچون هیچكاك، فورد، وایلدر، كازان، هیوستن و ... قرار می گیرد.
او مراحل تكامل در سینما را بتدریج طی كرد كه از فیلمهای ارزان قیمت و مستقل دهه ۵۰ همچون فیلم «ترس و هوس» شروع شد و به طرحهای غول آسا و پر خرجی مثل «اسپارتاكوس» و «۲۰۰۱، یك ادیسه فضایی» رسید.
در این بین او در ژانرهای مختلف هم ذوق آزمایی كرد، مثل قصه های كلاسیك «لولیتا» و «بری لیندون» یا كمدی های هجو موفقی مثل «دكتر استرنج لاو» و یا ژانر سینمای وحشت مثل «تلالو» (درخشش).
«استنلی كوبریك» كه در ۲۶ جولای ۱۹۲۸ در «نیویورك» متولد شد، فرزند یك پزشك بود و از ۱۳ سالگی عكاسی می كرد و بعدها به عكاسی برای مجله «لوك» پرداخت.
در سال ۱۹۵۱ و در ۲۳ سالگی با پس انداز خودش یك فیلم مستند ۱۶ میلیمتری درباره مشت زنی با نام «والتر كاریته» ساخت كه قبلاً عكسهایی از او برای مجله «لوك» گرفته بود.
با سود مختصر این فیلم كه از فروش به كمپانی «RKO» حاصل شده بود، تصمیم گرفت عكاسی را كنار گذاشته و به فیلمسازی روی بیاورد. در سال ۱۹۵۳ با سرمایه شخصی خودش اولین فیلمش با عنوان «ترس و هوس» را ساخت كه ماجرای چهار نظامی است كه پشت جبهه دشمن به دام افتاده اند و هر كدام نماینده گروه فكری خاصی هستند.
استفاده خلاقانه از فضای رازگونه لوكیشن فیلم كه جنگل است و باز تابنده ذهن پیچیده و خوف انگیز آنهاست و حركت دوربین سوبژكتیو كه تماشاگر را در متن نقش آدمهایش قرار می دهد، از نقاط مثبت كار كوبریك جوان در این فیلم است.
فیلم بعدی او یعنی «بوسه قاتل» در سال ۱۹۵۵ ساخته شد كه داستان مشت زن درجه سومی است كه متهم به قتل می شود و سعی می كند بی گناهی اش را ثابت كند.
بیشتر این فیلم در «فلاش بك» می گذرد و كوبریك از حركتهای طولانی دوربین، و دیزالوهای متعدد، استفاده بهینه ای در درونمایه داستانش می برد و نشان می دهد كه بر ابزار تكنیكی سینما تسلط كامل دارد، اما فیلم بعدی و مهم او، نامش «قتل» است و كوبریك این فرصت را یافته كه از بازیگران مشهوری مثل «استرلینگ هایدن» و «الیشاكوك جونیور» در فیلمش استفاده كند. فیلم در رابطه با اجرای نقشه ماهرانه یك سرقت جمعی است كه به صورت غیرمنتظره ای به شكست می انجامد.
نماهای متوسط عالی و سایه روشنهای هشدار دهنده، آدمهای فیلم را با ایجاز فراوان معرفی می كنند. همه صحنه های فیلم، در فضاهای كوچك محصور و خفقان آور می گذرد كه با نور كم، حس بسته بودن دنیای آدمهای فیلم را تشدید می كند.
اما فیلم بعدی كوبریك در سال ۱۹۵۶ «راههای افتخار» نام دارد كه یكی از تكان دهنده ترین شاهكارهای ضدجنگ تاریخ سینما است و حكایت سه سرباز فرانسوی است كه در جنگ جهانی اول به دلیل تمرد از دستور مافوق خائن شناخته شده و به اعدام محكوم می شوند. در این فیلم، كوبریك برای اولین بار از یك بازیگر ستاره هالیوودی (كرك داگلاس) در نقش اول فیلمش استفاده می كند. پوچی جنگ و اصول پوسیده اجتماعی، در تلقی متفاوت طبقات نهفته: ژنرالها برای كسب مدال و عنوان می جنگند و سربازان برای حفظ جانشان! فضای جبهه و سنگرهای تنگ و كثیف با تراكهای طولانی دوربین «جرج كراوس» بسیار خلاقانه و درخشان تصویر می شوند و در تضاد كامل با اتاقهای فراخ و مجللی قرار دارند كه ژنرالها در آنها به سر می برند.
اما فیلم بعدی كوبریك به سال ۱۹۶۰ اولین فیلم از آثار پرخرج و پروژه های غول آسای اوست كه البته وی به صورتی تصادفی به این پروژه پیوست.
«اسپارتاكوس» ابتدا توسط «آنتونی مان» ساخته شد، اما اختلاف بین او و بازیگر نقش اول فیلم «كرك داگلاس» (كه تهیه كننده فیلم هم بود) سبب شد كه «مان» كار را رها و داگلاس آن را به كوبریك بسپارد. این فیلم درباره برده ای با نام «اسپارتاكوس» است كه به مبارزه با امپراتوری روم می پردازد.
میزانسنهای فكر شده و استفاده خلاقانه از رنگ از نقاط امتیاز فیلم است و در ضمن، این اولین فیلم رنگی فیلمساز است. اما «لولیتا» قصه پرسرو صدای «ولادیمیر ناباكوف» پروژه بعدی كوبریك محسوب می شود كه آن را در سال ۱۹۶۲ می سازد.
بازی بیرونی، طنزآمیز و كاریكاتور گونه «پیتر سلرز» در این فیلم تمام قواعد اخلاقی فیلم و فضای عبوس آن را به هم می ریزد و به كار، وجهی فانتزی و هجوآلود می دهد. شخصیت مادر با بازی سنجیده و قابل تأمل «شلی وینترز»، خوش خیالترین كاراكتر فیلم است كه قاعده بازی دنیای اطرافش را نمی فهمد و در كمال خونسردی اطرافیانشان، خیلی راحت جان می دهد. اما كوبریك برای فیلم بعدی اش سراغ ژانر كمدی هجو آلودی نسبت به جنگ می رود و یكی از درخشان ترین كارهایش را تحت عنوان بلند و عجیب «دكتر استرنج لاو» یا «چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و بمب را دوست داشته باشم» می سازد.
این فیلم امتیازات فراوانی دارد از جمله طراحی صحنه عالی «كن آدام» شخصیتهای كاریكاتوری بی نقص كه هجوی تمام عیار از بزرگ مردان سیاسی آمریكا و شوروی هستند، حركتهای دوربین و زوم بكهای سرگیجه آور كه بازتابنده دنیای پرهرج و مرج و نامتعادل آدمهای فیلم است و بازیهای برجسته و قدرتمند، «جرج سی اسكات» و به خصوص «پیتر سلرز» كه سه نقش دكتر استرنج لاو، رئیس جمهور آمریكا و افسر انگلیسی را با مهارت تمام و با كیفیاتی متفاوت ایفا می كند.
اما كوبریك برای كار بعدی اش سراغ ژانر «علمی/تخیلی» می رود و با الهام از داستانی از «آرتور.سی. كلارك» «اودیسه فضائی ۲۰۰۱» را می سازد كه پروژه ای بسیار سنگین و پرخرج از آب درمی آید كه ساختن آن چهار سال طول می كشد.
فیلم، موفقیتهایی برای كوبریك به همراه می آورد و در طراحی صحنه و كارگردانی جلوه های ویژه، برنده جایزه اسكار می شود، اما با وجود ارزشهای ساختاری، فیلم از لحاظ تكنیكی بسیار طولانی، ساكن و خسته كننده از آب درمی آید.
پروژه بعدی كوبریك «پرتقال كوكی» بر اساس رمانی به همین نام در سال ۱۹۷۱ ساخته می شود. یك اثر بی رحمانه، تند و ناشیانه با آدمهای حیوان صفتی كه چیزی جز ناآرامی و پریشانی به ارمغان نمی آورند. مبالغه زیاد فیلمساز روی درونمایه فیلم كه خشونت، بی نظمی و مسخ شدن انسان در آینده است، فیلم را به مرز پوچی و گسسته شدن می رساند.
فیلم به دلیل صحنه های تند و خشن در آمریكا درجه X دریافت می كند و نامزد دریافت اسكار فیلمنامه، كارگردانی و تهیه كنندگی می شود، اما به هیچ یك از آنان نمی رسد و در گیشه شكست می خورد.
كوبریك برای پرورده بعدی سراغ ژانر تاریخی می رود و در سال ۱۹۷۵ بر اساس رمان «ویلیام میكپیس» «بری لیندون» را می سازد كه ماجراهایش در قرن نوزدهم هجری می گذرد. این فیلم حكایت زندگی مردی است كه ماجراجویی غریزی نیست، اما برای حصول به موفقیت همه راهها را طی كرده و هویت و شخصیتش را مدام عوض می كند تا به نابودی می رسد. فیلم یك نمایش اخلاقی بدون موعظه و اثر حادثه ای بدون فراز و نشیب است و در واقع درامی درباره زوال تدریجی یك انسان است.
شیوه روایت داستان، در عین پراكنده بودن با ایجاز همراه است و زیباییهای بصری خیره كننده و نقاشی گونه آن از نقاط قوت فیلم محسوب می شوند.
فیلم به رغم نامزدی و دریافت هفت اسكار، مورد بی مهری مخاطب قرار می گیرد و این باعث می شود كه كوبریك تا پنج سال فیلم نسازد. در سال ۱۹۸۰ او بر اساس رمان استفن كینگ، فیلم «درخشش» را می سازد كه در آن «جك نیكلسن» نقش نویسنده ای را بازی می كند كه با همسر و پسر كوچكش در هتل دورافتاده ای به محاصره برف درآمده و به تدریج درگیر مالیخولیای ذهنی می شود كه انتخاب مناسبی برای حصول به مقوله سلب ماهیت انسانی است.
كوبریك در فضاسازی و حركتهای طولانی دوربین و ایجاد وحشت و رسیدن به جنون به طور تدریجی بسیار ماهرانه عمل می كند و از ابتدای فیلم نقشی درونی و مضطرب كننده برای مخاطب می آفریند، اما كلیت فیلم تحت الشعاع بازی قدرتمند، نیكلسن قرار می گیرد و اوست كه عملاً فیلم را تحت سیطره خود درمی آورد.
بعد از هفت سال بیكاری، كوبریك با فیلم «غلاف تمام فلزی» دوباره به ژانر جنگ برمی گردد. نیمه اول فیلم كه با تیتراژی نمادین و عالی از تراشیدن سر سربازهای آماده به خدمت شروع می شود، بسیار قدرتمندانه، یكدست و چشمگیر است. در این بخش، مراحل تبدیل شدن یك جوان ساده و بی دست و پا به یك آدم ماشینی بی روح را می بینیم كه آن اندام فربه و نگاه بچگانه اش، به صورت رقت باری قدم به قدم در زیر فشار نظام خشك و بی احساس آمریكا له می شود و پیش از ورود به عرصه جنگ، خود را از بین می برد تا جنگ اصلی را همین استحاله قلمداد كند. اما پروژه بعدی و آخر كوبریك ۱۱ سال بعد از «غلاف تمام فلزی»، با بازی دو ستاره روز هالیوودی «تام كروز» و «نیكل كیدمن» ساخته می شود «چشمان كاملاً بسته »كه یك فیلم بسیار پرسرو صدا و موفق از كار درمی آید و آن داستان یك زن و شوهر روانشناس است كه در مناسبات و روابط خود به نتایج جدیدی در خودشناسی می رسند.
فیلم در فضاسازی و استفاده از رنگ به خصوص رنگهای زرد و آبی در پس زمینه قابها بسیار قابل تأمل است و نكته جالب توجه حضور «سیدنی پولاك» فیلمساز برجسته هالیوود به عنوان بازیگر در این فیلم است. استنلی كوبریك سرانجام ساعت یك بعد از ظهر هفتم مارس ۱۹۹۹ روی در نقاب خاك كشید.
علی باقرلی
منبع : روزنامه قدس