شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


۳۰ دقیقه در کلاس یونسکو


۳۰ دقیقه در کلاس یونسکو
این روزها تالار مولوی تهران، شاهد اجرایی ۳۰ دقیقه ای از نمایشنامه «درس» اثر اوژن یونسکو نویسنده شهیر جهانی است! آنچه که در نخستین نگاه به ذهن متبادر می شود، برخورد ۳۰ دقیقه ای و مینی مالیستی کارگردان با چنین متنی است.
پری ناز آل آقا کارگردان این نمایش همواره تلاش کرده است که با فشرده سازی زمان نمایش و بهره گیری از فضایی ساده و در عین حال شفاف و تصویرساز، نمایشی موجز و جذاب را در یادها به جا بگذارد. گاهی ایده ها و جسارت های تئاتر دانشجویی در رویارویی با نمایشنامه های بزرگ جهانی همواره تأمل برانگیز است. آنچه که از اولین برخورد ذهنی ما با صحنه ایجاد می شود، ورود به دو فضای صوتی و تصویری است که همواره با کار کردی ملون و پر از تأویل در ذهن قلمرویی را به خود اختصاص می دهند، بسط و گسترش می یابند و فضاهای خود را می آفرینند. ملافه های بزرگ سفید رنگ چه به لحاظ مصالح دیداری و چه به لحاظ نشانه شناسی خود به عنوان عنصری از اجرا، فضایی دراماتیک را خلق کرده اند. این ملافه ها در جریان قصه ساختمانی منعطف و در عین حال موهوم را در ذهن می آفریند که به نوعی جنس شخصیت و موقعیت قرار گیری او را در قصه تعریف و پرداختی دقیق می کنند. ما با محل زندگی استاد روبه رو هستیم. استادی که به قول شاگرد، تمام اهل محل او را می شناسند اما با این حال وی به جای زندگی دراین محله به ظاهر متروک ، زندگی در پاریس را ترجیح می دهد. طراحی لباس ماری نیز دقیقاً از جنس همین فضای مه آلود و تجسم دیداری سفید و در عین حال عمیق است. آن چه که از زاویه دید کارگردان و استفاده وی از ملافه های سفید به عنوان در و دیوار و اتاق های زندگی استاد برمی آید، توجه به فضاسازی نامحدود و در عین حال موهوم است. رنگ سفید اگرچه به لحاظ روان شناسی رنگ ها سردی و کرختی خاصی در ذهن جاری می کند و از سوی دیگر مضمون با مفهوم مجرد مرگ رابطه ای لاینفک دارد، اما این فضاسازی سفید بی رنگ، به قلمروی ملون در ذهن مختوم می شود، قلمرویی که مبدأ و مقصد آن از ذهن مخاطب شروع می شود و فضا را خود به خود به سوی گستره ای بی منتها هدایت می کند. در این فضا هم شخصیت هست و هم اله مان های شنیداری و هم قصه که خود به خود پایانی توأم با گروتسک به خود می گیرد. عنصر شنیداری این نمایش نیز از همان ابتدا درصدد همان فضاسازی موهوم و ملون است. عنصر موسیقی اگرچه در ابتدا با همان کار بست روایی خودی نشان می دهد، اما در کل ساختاری ارگانیک دارد و نمایش را به سوی هماهنگ سازی خاص خود می برد. کار موسیقی در این نمایش، متوقف ساختن عمل دراماتیک یا قطع وجهه روان شناختی شخصیت ها نیست بلکه در عین این که مقدمه ای دراماتیک برای ورود به قصه است اما در همان حال فاصله گذار، پر از خلأ و تأویل ساز است. با دیدن قیافه ماری حسی عجیب به ما دست می دهد، کاراکتری که لباسی سراپا سفید پوشیده است. سبیل دارد و صدایش خود نوعی یکپارچه سازی با کل اله ما ن های شنیداری صحنه است. استفاده کارگردان از یک بازیگر مرد برای ایفای این نقش نه تنها عنصری طنزآمیز است بلکه موهوم، مرموز و غریب است و به فضای تصویری صحنه نیز وجهه ای توأم با ترس و غربت بخشیده است. استاد که تعادل روحی ندارد و ماری هم با آن سبیل های پرپشت بیش از هر چیزی به یک روانپزشک شبیه است و از این رو شخصیت وی در یک دگرگون سازی متنی رنگ و لعاب می یابد و در زبان اجرا به پرداختی جالب می رسد. در اوایل نمایش صدای درزدن های پیاپی به گوش می رسد. ماری با آن قیافه مرموز و با اضطرابی خاص به سوی صدا می رود. تأمل در چنین صحنه هایی جالب به نظر می رسد.
صحنه پر از ملافه سفید، شخصیت عینی و روحی نقش ماری و اله مان موسیقی انگار یک تابلو دراماتیک می سازد؛ تابلویی که در آن می توان ترس، تردید، رمز، گره و... را دید. همچنان که بعد از ورود شاگرد با صدای استاد رو به رو می شویم و در این تصویر و تصور توأمان نیز همین تأویل ها به ذهن خطور می کنند.
جلوه های واقع اجرا، اگرچه بر مضمون شخصیت و گفتمان کلی نمایش منطبق می نماید، اما ذهن همواره در ورای همه این عناصر، همچنان درکاوش است.
در نمایش درس سه بازیگر به ایفای نقش می پردازند.
علیرضا مهران، کیمیا موسوی و کاوه مهدوی این ۳ بازیگر هستند که همواره بازی آنها به تناسب اجرا و برداشت کارگردان از متن یونسکو، خوب و موفق است. شیوه بازی این بازیگران نیز گفتمانی ناهمگون را برمی گزیند تا در کلیت فضا و قصه به همگون سازی ذهن مخاطب بینجامد. علیرضا مهران برای ایفای نقش خود کاملاً مرموز است.
چنان که در پایان قصه هم او نقشی فراتر از یک خدمتکار دارد و همواره مثل یک روانپزشک کنترل اعصاب و رفتار نامتعادل استاد را به دست می گیرد؛ آن هم در بحرانی ترین شرایطی که استاد مثل یک بچه بی تدبیر در یک موقعیت بد گرفتار آمده است.
بازیگر نقش شاگرد، (کیمیا موسوی) اما کاملاً متفاوت است. او یک شاگرد است. شاگردی که اگرچه خود را برای کنکور دکترا آماده می کند، اما می تواند هنرآموز یک کلاس موسیقی یا یک کلاس تقویتی ریاضی، شیمی، فیزیک و... باشد. بنابراین او نه مرموز است و نه غریب. تعامل او با نقش توأم با نوعی هویت زدایی است. اول این که جغرافیای نمایشی (فرانسه) به طور کلی از ذهن رخت بر می بندد و ما با شاگردی روبه رو می شویم که خود هویت بخش خود است.
به تعبیری وی در تعامل مؤلفه های متن، برداشت و اجرا در عامل آخر پرداخت می شود و ویژگی های شخصیتی اش به او هویت دراماتیک می بخشد. استاد (کاوه مهدوی) اما در مرز واقعیت و برداشت پرداخت می شود. او همچنان که یک دیوانه می نماید، ریاضیدان خوبی هم به چشم می آید. نگاهش به هستی در عین حال که منطق گرایانه است، اما بدون تعادل و توأم با ذهنیتی در هم و برهم نیز هست.
استفاده از دو مضمون ریاضی و فلسفه و البته فلسفه زبان شناسی دستمایه ای است که ما در آن اوج دیالکتیک زبانی را می بینیم. شاگرد در ریاضی فقط جمع کردن را آموخته است. او به راحتی می داند که یک به اضافه یک، دو می شود و همین طور تا بی نهایت می تواند جمع ببندد اما نمی داند که جواب یک منهای یک چند است. بنابراین وقتی استاد از او می پرسد که اگر یک را از دو کم کنیم، چقدر می شود، می گوید: یک منهای دو، دو می شود. به همین منوال شاگرد پنج منهای ۱۰ را ۱۰ می داند و درواقع این نوعی دیالکتیک سفسطی با اعداد و ارقام و مفاهیم درسی و ریاضی ازجمله جمع و تفریق است. همین مفاهیم در شکل اجرا توسط بازیگران، آگراندیسمان و برجسته سازی می شود و روایت نمایشی را در مرز واقعیت و طنز قرار می دهد. در واقع آنچه که از کنه کلام و زیرساخت زبانی دیالوگ ها بر می آید، نوعی کشمکش زبانی دراماتیک است که در ذات خود منطق گرا و فلسفی است؛ فلسفه ای که به نوعی هستی شناسی انسان را در قلمرو علم و حس به دو جدال جذاب می خواند. استاد که مفاهیم ریاضی و زبان شناسی را طبق قوانین ثابت و در واقع دو، دو تا، چهارتایی آموخته است، همین انتظار را هم از تماشاگر دارد. اما شاگرد متعلق به دنیا و ذهن او نیست زیرا همواره با ذهنیتی کودکانه به تعریف جهان می رود. بنابراین آن طور که دوست دارد فقط اعداد را جمع می بندد و آن طور که ذهنش می پسندد حاضر به کم کردن آن نیست. همچنین زمانی که دندانش درد می کند، دیگر کاری به کار زبان شناسی ندارد. زیرا در آن لحظه به دندانش فکر می کند و دندان هم آنچنان درد می کند که دیگر مجال فکر کردن به تعابیر زبان شناسی را از او می گیرد. قصه این نمایش روالی تخت و کلاسیک را طی می کند. داستان آغاز، اوج و پایان دارد و همواره زیباترین بخش های نمایش در همان کش و قوس های زبانی و رگبار دیالوگ ها نهفته است. بنابراین اگرچه اصل اتفاق در پایان نمایش به وقوع می پیوندد و طبق ساختار قصه باید نقطه اوج به پایان نمایش هدایت شود، اما همواره اوج نمایش و جذابیت های شنیداری و اجرایی در موتیف درس و مشاجره های استاد و شاگرد نهفته است. این در حالی است که پایان بندی نمایش نیز دوباره پنجره ای دیگر را در ذهن مخاطب می گشاید. کارگردان در بخش پایان دوباره از اله مان های شنیداری استفاده می کند. اله مان هایی که آغاز نمایش هم با آن همراه بود. در واقع استفاده از این اله مان به ساختار کلی اجرا، پرداختی دایره ای و فرمیک می بخشد. اما این پرداخت فرمیک تنها گفتمانی روساختی دارد و در واقع در بیان زیرساختی اجرا از آمدن شاگردی دیگر و درسی دیگر خبر می دهد، عنصر نورپردازی به نشانه پایان اجرا به تاریکی می گراید و در این هنگام صدای در زدن های پیاپی به گوش می رسد. نمایش درس به کارگردانی پری ناز آل آقا در کل اثری است که همواره تجربه و آزمون را اساس یک تلاش اجرایی قرار می دهد؛ تلاشی که همواره به وقت و زمان و نظر مخاطب احترام می گذارد و سعی می کند ۳۰ دقیقه برای مخاطب هنرنمایی کند و او را راضی روانه خانه نماید. آنچه که در سال های اخیر در اجراهای تئاتری نکته ای باب شده است، تکیه بر تئاترهای زماندار و طولانی است.
حتی بسیاری از کارگردان های صاحب نام در تئاتر سعی می کنند نمایشی بیش از ۲ ساعت را اجرا کنند و اغلب این نمایش ها هم به مذاق مخاطب خوش نیامده است. شاید یک کارگردان هنگام اجرای نمایش باید بیرون رفتن یک تماشاگر را از سالن برای خود نوعی تراژدی بخواند. زیرا آنچه که موقعیت زمانی مخاطب امروز برمی آید، مخاطب ماندن است. به تعبیری به تناسب زمان، موقعیت کنونی مخاطب امروز و وضعیت اجتماعی و فرهنگی او نگه داشتن وی در سالن تئاتر هنر است نه کلافه کردن و فراری دادن او از سالن! از این رو از زوایه عمومی هم نمایش درس، تأملی خاص را در خود نهفته است؛ تأملی که می توان در یک عصر پائیزی به تئاتر رفت. ۳۰ دقیقه دید و با لبخند از سالن بیرون آمد.
امید بی نیاز
منبع : روزنامه ایران