دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

جامعه وقیح (نگاهی به اندیشه های هربرت مارکوزه)


جامعه وقیح (نگاهی به اندیشه های هربرت مارکوزه)
در حالی که در دهه های گذشته به اندیشه های کسانی چون بنیامین،آدورنو و هابرماس توجه زیادی شده است ،به آثار هربرت مارکوزه کمتر پرداخته اند.برخلاف فوکو، دریدا، بودریا، لیوتارد و دیگر پست مدرن ها و پساساختگراها ،افکار مارکوزه با مباحث مرسوم و جاری متناسب به نظر نمی رسید. مثلا بودریا در رویکردهای پست مدرنی خود از سیاست رادیکال صرف نظر کرده است ،این در حالی است که مارکوزه همواره تلاش کرده بود تا نظریه های انتقادی خود را با رادیکال ترین جنبش های سیاسی پیوند دهد.
داگلاس کلنر(Douglas Kellner) در سفری که در پاییز سال ۱۹۹۰ به فرانکفورت داشته است در آرشیو آثار منتشر نشده ی مارکوزه با گنجینه ی حیرت آوری از موضوعاتی چون تکنولوژی، جنگ و توتالیتریسم مواجه شده است . او عقیده دارد که افکار مارکوزه با دنیای امروزی همخوانی خوبی داشته و شایستگی این را دارد که بیشتر مورد توجه قرار گیرد.
در میان اعضای مکتب فرانکفورت نام مارکوزه با تکنولوژی گره خورده است و اینک که اجراهای مختلفی از صدای موبایل ها در هوا می چرخد و مباحثی چون «دولت الکترونیک» و «دانشگاه مجازی» بر سر زبانهاست، بهتراست با این متفکر بلند قد و همیشه سیگار بدست بیشتر آشنا شویم.
۱) مارکوزه و جامعه ی مدرن
۱-۱) مارکوزه استدلال می کند که سرمایه داری بعد از جنگ دوم جهانی، بر همه ی بحران های اقتصادی غلبه می یابد. اما دستیابی به این انبوهگی، معطوف به رهایی نیست بلکه برعکس، به ایجاد «نیازهای کاذب» منتهی می شود. آسودگی، خوشگذرانی، کار و مصرف، مطابق تبلیغ آگهی های بازرگانی، دوست داشتن و دشمن داشتن هرچه را دیگران دوست یا دشمن می دارند، نشانه ی وجود نیازهای کاذب است. ارضای این نیازها به «شادی در سعادت» منجر شده و افراد را از تصمیم گیری حقیقی باز می دارد. مارکوزه این جامعه را «جامعه ی تکنولوژیک» می نامد که عبارتست از سیستم حاکمیت و نفوذی که در همه ی شئون زندگی افراد، حتی در اندیشه و دریافتشان، نظیر امور فنی و صنعتی دخالت می کند.
«امروزه کارگر و کارفرما هر دو، به یک برنامه ی تلویزیونی می نگرند و منشی خانم بدانگونه لباس می پوشد که دختر کارفرما، آقای سیاهپوست نیز در گوشه ی کادیلاک آرمیده، همه ی مردم یک روزنامه را مطالعه می کنند. بی شک اینگونه شباهت های صوری نشانه ی از میان رفتن اختلافات طبقاتی در این جوامع نیست بالعکس روشنگر این حقیقت است که گروه های سرکوفته، تاچه پایه، به ضرورت هایی که ضامن ادامه ی نفوذ حاکمیت و رهبری طبقات بالای جامعه است، گردن نهاده و تسلیم شده اند».(مارکوزه۱۳۶۲)
وقتی در یک جامعه فرآورده های بسیار، در دسترس افراد وابسته به طبقات اجتماعی گوناگون قرار گیرد، طبعاً رسم و راه زندگی این طبقات را تبلیغات بازرگانی برای فروش این فرآورده ها تعیین می کند و مردم می پندارند که دسترسی به محصولات مختلف و مصرف بیشتر، بهترین شیوه زندگی است. از این رو در برابر هر گونه تغییر کیفی، در شیوه ی زندگانی خود روی خوشی نشان نمی دهند. در این شرایط است که اندیشه و برداشت های تک بعدی در یک جامعه گسترش می یابد. در این برداشت ها، بلند پروازی های اندیشه و مقاصد عالی، که با روی برتافتن از واقعیت جهان کارها و گفتگو بدست می آید، به حاشیه می رود.. طبقه کارگر بخشی از پایه های اجتماعی محافظه کارانه ی سرمایه داری شده است و بعید است که نقش انقلابی دیدگاه مارکسیسم کلاسیک را ایفا کند. از این رو مارکوزه چنین جامعه ای را «جامعه ی وقیح» می نامد و می نویسد:
«تصویر زنی عریان که موهایش را در معرض تماشای همگان می گذارد وقیح نیست وقیح ژنرالی است در لباس نظامی که مدال هایی را که در جنگ تجاوز کارانه به دست آورده است به نمایش می گذارد.»(مارکوزه۱۳۸۰)
۱-۲ )این جامعه، جامعه ای بیمار است که در آن نهادها و روابط پایه ای و ساختارش چنان است که اجازه استفاده از منابع مادی و فکری موجود برای دستیابی به بیشترین میزان پیشرفت و ارضای نیازهای افراد را نمی دهد و فردی که به عنوان شهروند این جامعه ی بیمار، انسانی طبیعی جلوه گر است و شایسته و سالم رفتار می کند در واقع خود، بیمار است. سیستم تکنولوژی امروزی با نفوذ هرچه بیشتر، وسایل تخریبی یا تولیدی در زندگی افراد، بی شک، مردم را به پذیرش ضوابط نوظهوری در اصول تقسیم کار مجبور ساخته است تأثیر عوامل دیگری نظیر نبودن وسیله بهتری در تحصیل درآمد برای ادامه ی زندگی، وحشت بی سابقه ی مردم از سازمان هایی نظیر دادگستری، پلیس، نیروهای مسلح، پدیده ای است که علاوه بر عوامل تکنولوژیک، در جامعه های پیشرفته ی امروزی وجود دارند و بر میزان اجبار و اطاعت هرچه بیشتر مردم از حکومت افزوده اند.
۱-۳) از نظر مارکوزه « تکنولوژی» ابزار آزادیخواهی است اما کاربرد و محدودیت آن در جامعه ی سرکوبگر آن را به ابزار سلطه مبدل می کند:
« اتومبیل سرکوبگر نیست، دستگاه تلویزیون سرکوبگر نیست، لوازم خانگی سرکوبگر نیستند، اما اتومبیل، تلویزیون و لوازمی که براساس الزام های مبادله سودآور ساخته می شود، به جزئی جدایی ناشونده از وجود مردم، جزئی برای «تحقق بخشیدن» به وجودشان مبدل شده اند، از این رو، مردم باید بخشی از وجود خویش را در بازار بخرند، این موجودیت به مفهوم تحقق سرمایه است».(مارکوزه۱۳۸۰)
۱- ۴)مارکوزه تنش ها و فشارهای جامعه معروف به «جامعه مرفه» را بررسی می کند و ویژگی های اصلی آنرا چنین بر می شمرد:
الف) ظرفیت صنعتی و تکنیکی بسیار سرشار که بخش عظیمی از آن صرف تولید و توزیع کالاهای لوکس، ماشین آلات، فضولات، کهنگی برنامه ریزی شده و تجهیزات نظامی و نیمه نظامی و بخش کوچکی از آن صرف چیزهایی می شود که اقتصاددانان و جامعه شناسان آنها را کالاها و خدمات «بی فایده» می خوانند.
ب) استاندارد بالای زندگی که به بخش های سابقاً محروم جامعه نیز گسترش می یابد.
ج) تمرکز بسیار بالا بر قدرت اقتصادی و سیاسی به همراه دخالت بسیار زیاد دولت در اقتصاد.
د) بازجویی، کنترل و دستکاری علمی و شبه علمی در رفتار فردی و گروهی انسان ها. هم در محل کار و هم در اوقات فراغت (شامل رفتار ذهن، روح و ضمیر ناخودآگاه) و با اهداف تجاری و سیاسی.
برای اینکه «جامعه مرفه» پایدار بماند نیازهای آن باید تبدیل به نیازهای غریزی فردی شوند و به میزانی که بهره وری و قدرت تولید این جامعه نیاز به تولید انبوه و مصرف انبوه دارد، این نیازها باید استاندارد، یکسان و همگانی شوند. مارکوزه خود می گوید:
ـ اطمینان داشته باشید که این کنترل ها به وسیله یک سازمان متمرکز اعمال نمی شوند، این کنترل ها در سطح جامعه پراکنده اند و به وسیله گروه های مختلف اعمال می شوند، همسایه ها، اجتماعات، گروه های هم سالان، رسانه های گروهی، شرکت ها و (شاید از همه کمتر) حکومت. اما این کنترل ها با کمک علم ممکن می شوند، با کمک علوم اجتماعی و رفتاری به ویژه جامعه شناسی و روان شناسی. از این رو وی معتقد است که «علوم روابط انسانی» به وسیله ای حیاتی در دستان قدرت های حاکم تبدیل گشته اند.
۲) مارکوزه و فروید
مارکوزه معتقد است که مارکسیسم از « فردیت» غفلت کرده است بنابراین او سعی می کند تا اندیشه های مارکس و فروید را در هم آمیزد و می گوید که سلطه ی سرمایه داری به طور عمیقی در ناخودآگاه ریشه دوانده است. او شبیه به فروید عقیده دارد که انسان خواستار شادی است اما در جستجوی آن پیوسته دچار سرکوبی و شکست می شود. ما در ابتدا پاره ای از عقاید فروید را مرور می کنیم تا به رهیافتهای مارکوزه نزدیکتر شویم:
۲-۱) شکل گیری تمدن از نظر فروید
۲-۱-۱) پدرِنخستین که زنان- لذت- را از آن خود کرده است و پسرانش را تحت فرمانبرداری دارد، مورد تنفر پسرانش قرار می گیرد و توسط آنها کشته شده و در مراسمی خاص بلعیده می شود. احساس گناه پدرکشی، پسران را وادار می کند که با هم یگانه شده و قبیله ای بنیاد کنند با « تابوهایی» بر ضد پدرکشی و زنای با محارم. آنها دیگر برای جانشین پدر به ستیزه نمی افتند چرا که آن را بیهوده می دانند. این امر به « برقراری یگانگی و عقد نوعی قرارداد اجتماعی میان آنان می انجامد» بدین گونه نخستین شکل سازمان اجتماعی همراه با چشم پوشی از غرایز جنسی به وجود می آید.
۲-۱-۲) .فروید معتقد است که تکامل موجود زنده حاصل فعالیت دو غریزه و اصل است: یکی غریزه ی حیات که آن را اروس می نامد؛ که زندگی را تحت لوای اصل لذت طلب می کند و آن «کسب لذت از قسمت های مختلف بدن» است که بعداً برای تولید مثل بکار گرفته می شود و دیگری، غریزه ی مرگ است که می خواهد که موجود زنده به حالت قبل از تولد برگردد. تسلط غریزه ی حیات بر غریزه ی مرگ از لحظه ی تولد آغاز و تا پایان زندگی ادامه می یابد. غریزه ی مرگ هرچند تحت نفوذ اروس است اما نیروی خود را از دست نمی دهد و نیروی مخربش را به صورت تهاجم اجتماعی به سوی دنیای خارج متوجه می سازد. اما محیط که غرایز را تعدیل کرده است و آنها را از رسیدن به هدفشان منع و منحرف کرده است اصل سومی را می سازد و آن «اصل واقعیت» است.
۲- ۱- ۳) تمدن باعث می شود که «اصل واقعیت» بر «اصل لذت» برتری یابد و از اوائل طفولیت اصل واقعیت در پدیده های روانی به صورت اصل غالب در آید و به این شکل فرد را «دگرگون» ساخته تا ارضای طبیعی نیازها را لذت تصور کند و انسان را از موجودی خواهان لذت به موجودی خواهان کار مبدل کند. فروید این مجموعه قیودی که برای برپایی و ادامه ی تمدن بر غرایز تحمیل می شود را «سرکوبی اساسی» می نامد. به مجرد آنکه فرد بیاموزد اصل واقعیت را در درون خود به طور غریزی تولید کند، فرهنگ به ماهیت فرد بدل می شود. با محدود کردن اروس به عمل جنسی و استفاده از غرایز مخرب، فرد، از نظر ماهیتی، به صورت عامل کار مفید اجتماعی و موضوع تسلط بشر در می آید. تکنولوژی نیز از مهار غرایز زاده می شود.
۲-۲) مارکوزه در اصلاح نظریات فروید می گوید که تبدیل موجود زنده به وسیله ایی که کار دگرگون شده ایجاد می کند، در واقع حاصل تمام تمدن ها نیست، بلکه حاصل تمدنی است که بر پایه تسلط به وجود آمده باشد، یعنی نتیجه ای از نوعی تمدن بخصوص است. اسارت سرشتی آزادی (فروید آزادی را ذاتاً نوعی تسلط می داند که حاصل تمدن است) تعلق به همه ی تمدن ها ندارد بلکه محصول نوع ویژه ای از تمدن، یعنی تمدن موجود است. از این رو مارکوزه مفهوم «سرکوبی اضافی» را به معنای مجموعه قیودی می داند که برای نگهداری نوع خاصی از سلطه ی اجتماعی است. از این رو تمدن موجود، پدر نهادی شده ای است که آزاد سازی جنسی را وسیله ای برای جلوگیری از پدرکشی قرار داده است اما در باطن این میل را سرکوب می گرداند.
۳) انقلاب و جامعه ی آینده
۳-۱) مارکوزه خواهان براندازی نظام سرمایه داری است چراکه استثمار و سرکوبی را جز ذاتی نظام سرمایه داری می داند، از این رو به « اصلاحات» معتقد نیست. در نظر او کارگران دیگر نیروی انقلابی نیستند بلکه طبقات محرومی چون بی خانمان ها، خارجی ها، استثمار شدگان و رنج کشیدگان نژادها و رنگ های دیگر، بیکاران و فرو مایگان، این پتانسیل را دارند تا به عاملان انقلاب تبدیل شوند. این گروه ها قادرند تمام تابوهای سلطه را در هم بریزند: هنر، آداب و رسوم، هنجارها، الگوهای رفتاری و حتی زبان مرسوم باید شکسته شود:
ـ «قطع رابطه با استمرار سلطه باید متضمن قطع رابطه با زبان سلطه نیز باشد. چرا که طبقه حاکم زبان را محصور خود کرده است و لذا گروه های مخالف زبان متفاوتی می سازند. اگر بلند مرتبه ترین مجریان کشور یا دولت رئیس جمهور فلان یا فرماندار بهمان خوانده نمی شوند و آنها را فلان یا بهمان خوک می نامند، اگر گفتارهای آنان در مبارزات انتخاباتی را خرخر خوک می انگارند، این تعابیر پرخاشگرایانه برای این است که هاله ی مقدس خدمتگزار مردم بودن یا رهبرانی که تنها مصلحت عموم را در نظر دارند، از آنان برگیرند و آنها را به گونه ای که واقعاً در دیدگان رادیکال ها هستند از نو تعریف کنند.»(مارکوزه۱۳۸۰)
آنان دیگر به بتهوون و شوبرت علاقه ندارند بلکه موسیقی جاز، بلوز و راک اندرول مورد توجه آنهاست.
۳- ۲ )در جریان انقلاب دانشجویی سال ۱۹۶۸، مارکوزه دانشجویان را مورد توجه قرار داد و آنها را «کاتالیزور» انقلاب خواند. دانشجویان خواهان محو ویژگی طبقاتی فرهنگ بودند، حرکت آنان حجاب ایدئولوژیکی و تکنولوژیکی پنهان کننده ی جامعه ی رفاه را کنار می زد. آنان همه چیز را انکار می کردند. از خانواده رمیده بودند و لباس های متفاوت می پوشیدند. (هرچند سرمایه داری با یکسان سازی، جریان های مخالف را خنثی کرد. مثلاً جوانان فرانسوی در اعتراض به رسوم جاری لباس های پاره پاره با لبه هایی ریش ریش شده می پوشیدند اما بعدها سرمایه داری به تولید انبوه این دست لباس ها روی آورد).
برناردو برتولوچی در فیلم «The Dreamers» نسل عملگرای فرانسوی را در مقایسه ی با همتایان آمریکایی خود، به بهترین وجه نشان داده است: اینکه نیروی جنسی ذاتاً انقلابی است و یا غذاهایی بی مزه ای که این جوان ها می خورند دهن کجی به شرایط موجود است، ردپایی از اندیشه های مارکوزه است.
۳-۳) مارکوزه به انتظار جامعه ی سوسیالیستی بود شرایطی که «تفکر عقلانی و رضایتمندی حسی دیگر با هم تنافری نداشته باشند و کار در تفریح ادغام شود»(اشتارک۲۵۳۵). جامعه ای بدون جنگ، بدون استثمار، عاری از سرکوبی و بدون فقر و اسراف. هرچند او می گوید که چون ما انسان های آزادی نیستیم نمی توانیم تصور درستی از حکومت دلخواه انسانِ آزاد داشته باشیم وجامعه ی سوسیالیستی به معنای ایده آل بودن همه چیز نیست بلکه «در چنین جامعه ای شاید انسان بتواند برای نخستین بار کرداری به راستی نیکو و همدردانه داشته باشد »
۴) زیبایی شناسی مارکوزه
۴-۱) در اندیشه های مارکسیستی هنر شبیه به سایر امور سیاسی و اخلاقی از شیوه تولید مسلط در هر عصری نشأت می گیرد. این گونه تبیین زیبائی شناسی کمتر در آثار خود مارکس و بیشتر در کارهای پیروان او مانند پلخانوف، بوخارین، ایکوویچ و پل لوپاپ به چشم می خورد. اینان سعی کرده اند که در ارتباط میان زیر بنای اقتصادی و هنر، واسطه هایی قرار دهند. مثلاً لوکاچ می گوید که این هنر نیست که مستقیماً از شرایط اقتصادی منتج می شود، بلکه این «سبک زندگی» با تمامی پیچیدگی های آن است که روابط اقتصادی میان طبقات اجتماعی را منعکس می کند (روژه باستید ۱۹۷۷) اما مارکوزه می گوید که یک اثر هنری به یاری تغییر شکل زیبا شناختی، ناآزادی و نیروهای سرکش موجود در سرنوشت خاص افراد را نشان داده، واقعیت اجتماعی گنگ و متحجر را شکافته، افق تغییر آزادی را باز می گشاید. به این معنا هر کار هنری بر هم زننده ادراک و فهم ما از جهان وادعا نامه ای علیه واقعیت تثیبت شده خواهد بود (نمایشنامه های برشت یا دنیای سگی گونترگراس از این دسته است).(مارکوزه۱۳۶۲)
جهانی که هنر مراد می کند هیچگاه و هیچ کجا، صرفاً جهان واقعیت روزمره نیست، ولی در عین حال ساخته و پرداخته پندار صرف و توهم هم نیست. در اثر هنری ما با «واقعیت افسانه ای» سروکار داریم و وقتی می گوئیم غیرواقعی است، نه از آن روست که از واقعیت تثبیت شده چیزی کم دارد بلکه برعکس بیش از آن است و از لحاظ کیفی هم چیز دیگری است». او می گوید که واقعیت تکنولوژی امروز، شکل سنتی هنر را در هم ریخته و امکان جدائی هنرمندانه آدمی را از جامعه دشوار ساخته است و به بیان دیگر، تکنولوژی نه تنها بسیاری از سبک های هنری را از میان برده بلکه جوهر هنر را نیز به نابودی کشانده است. لذا غایت هنر ناسازگاری با وضع موجود و نشان دادن ناخشنودی و پرخاشگری است.
پیدایش سالن ها، کنسرت ها، اپراها و هنرهای نمایشی به آن دلیل بوده است که جامعه بشری را به ساحت دیگری ورای واقعیت جامعه رهنمون گرداند. هنرمندان باید بکوشند تا با ایجاد فاصله با امور عادی جامعه، برای هنر رسالت تازه ای پدید آورند (مثل فاصله گذاری ها در تئاتر)
در مقایسه با خوش بینی معمولاً یک بعدی کارهای تبلیغاتی، هنر آغشته به بدبینی است وعده تو خالی نمی دهد و پایان خوشی را که بی تلاش و کوشش به دست آمده نمی پذیرد.
«نمایشنامه فدر اثر راسین، ورترِ گوته، گلهای بدِ بودلر، آناکارنینِ تولستوی با وجودی که از نظر موضوع متفاوتند، مناسبات جنسی در آنها به شکل عالی خود متجلی است، از بی بند و باری در سراسر این آثار نشانی نیست. عشق با آنکه نقش ویرانگری دارد معذلک این ویرانگری در مفهوم اخلاقی و اجتماعی آن به کار نرفته و منحصراً فلسفی و وجود شناسانه است. این شاهکارهای ادبی در حقیقت آن سوی خیر و شر و بالاتر از سطح اخلاق جامعه قرار دارند از این رو بر پایه ی اصول مبتنی بر واقعیت های موجود نمی توان محتوای آثار یاد شده را ارزیابی نمود. اصولی که مورد انکار اروس واقع شده است. اما در داستان های امروز، نظیرِ:
ـ دائم الخمرهای داستان هایِ اونیل یا انسان های خشمگینِ فاکنر و داستان هایی از قبیل اتوبوسی به نام هوس، گربه روی شیروانی داغ، لولیتا، که در همگی هوسرانی های هالیوود و نیویورک مجسم شده است، مسائل جنسی به اسلوب واقع گرایانه تبیین گردیده است، قهرمان های داستان غالباً کامیابند و کمتر کارشان به ناکامی می انجامد. با وجودی که در طی داستان، آدم ها بیشتر بی بند و بار، خشن، دلیر و بی پروایند، ولی چون به تسکین تمایلات شهوانی خود موفق می شوند روح پرخاشگری از وجودشان رخت بر می بندد و به انسان هایی سازگار با اوضاع و راضی و خشنود تبدیل می شوند».(مارکوزه۱۳۶۲)
[البته ممکن است این جملات برای کسانی که دردمندی و استیصالِ ووین لی را در فیلم اتوبوسی به نام هوس دیده اند و یا با داستانهای فاکنر آشنایی دارند،کمی عجیب به نظر برسد.]
۴-۲) در اندیشه های مارکسیستی مفهوم «زیبا» مقوله اصلی زیباشناسی بورژوائی، قاطعانه رد شده است. نظام موجود همواره به آفریدن زیبائی سرگرم بوده است و آنرا در قالب خلوص و ملاحت پلاستیکی همواره به فروش رسانده است. با این حال مارکوزه در رابطه با اروس، «زیبا» را همواره نمودار اصل لذت می داند. از این رو علیه اصل واقعیت که همانا اصل تسلط و چیرگی است قیام می کند. نیروی حسیِ زیبا بر سر وعده خود می ماند و خاطره نیکبختی و سعادتی را زنده می کند که زمانی وجود داشته و حال باید دوباره باز گردد. زیبا هرچند ممکن است مثل ضیافت فاشیستی (از لنی رایفنشتایل) بی طرف به نظر آید اما به تصویر آزادسازی تعلق دارد، مارکوزه مثال جالبی از George Buchner ارائه داده است:
«دیروز وقتی از دره بالا می رفتم، چشمم به دو دختر افتاد که روی تخته سنگی نشسته بودند. یکی مشغول بافتن موهایش بود و دیگری به او کمک می کرد: موهای طلائی آویخته، و آن چهره رنگ پریده و جدی، تا این حد جوان، در آن جامه مشکی، و آن یکی که چقدر مشتاق بود کمک کند ... آدم گاه هوس می کند مدوسا بود تا با یک نگاه چنین ترکیب زیبائی را به سنگ بر می گرداند، تا همه آن را ببینند. دختران برخاستند ترکیب زیبا نابود شد؛ ولی همانطور که از میان تخته سنگ ها پائین می رفتند، تصویر دیگری شده بودند. زیباترین تصاویر، دلنوازترین نغمه ها به گرد هم می آیند و از هم می پاشند. ولی تنها یک چیز پایدار می ماند: یک زیبائی جاودان که از شکلی به شکل دیگری گذر می کند».
پس هنر با ایستادگی علیه هرگونه بت سازی از نیروهای تولیدی، و با مبارزه علیه اسارت دائمی افراد به دست شرایط عینی، مقصد نهائی همه انقلاب ها را که همانا آزادی و سعادت آدمی است، به نمایش می گذارد.
۵) عقاید فلسفیِ مارکوزه
۵-۱) مارکوزه را بیشتر به عنوان «فیلسوفِ مارکسیست»، می شناسد و این نشأت گرفته از مطالعات و تحقیقاتی است که او در تاریخ فلسفه و به خصوص در مورد هگل انجام داده است. از نظر او فلسفه ی آلمانی در ظاهر به دنبال یافتن حقیقت و در باطن مدافع وضع موجود است (ارمکی۱۳۸۰) دیدگاه انتقادی او به فلسفه نیز سرایت کرده است و او وظیفه ی اساسی فلسفه را در انتقاد از" همه چیز" می داند.
مک اینتایر سه دلیل عمده را در انتقاد مارکوزه از فلسفه زمان حاضر برشمرده است:
۱) استفاده ی این فلسفه از منطق صوری
۲) دل مشغولی آن به زبان و مخصوصاً به زبان عادی
۳) فلسفه ی آن درباره ی علم
۱) از نظر مارکوزه منطق صوری، منطق واقعیت پابرجاست اما منطق جدلی متعهد به مخالفت و واقعیت جاری است.
۲) ویتگشتاین زبان را آینه ای می داند که واقعیت را تصویر می کند اما مارکوزه می نویسد: «هرگاه بیان فلسفی والائی خود را از دست بدهد و به گفتگوهای عادی تبدیل شود، خصوصیتی جدلی خواهد یافت» و اضافه می کند که اندیشه های فلسفی زمانی نتیجه بخش خواهد بود که «با گریز از واقعیت به سوی حقیقت گام بردارد».(مارکوزه۱۳۶۲) ۳.مارکوزه از روی آوردن بر روش پوزیتویستی بسیاری از صاحب نظران فلسفه ی علم انتقاد داشت.
۵-۲) بازخوانی هگل:از نظر منطق دیالکتیکی، هستی فراگردی از تناقض هاست که محتوا و تحول همه ی واقعیت ها را تعیین می کند. هگل معتقد است که خرد، هستی حقیقی است به گونه ای که در طبیعت آشکار گشته و در انسان به تحقق می رسد از این رو خرد حاکم جهان است. تحقق خرد در انسان در تاریخ صورت می گیرد و «ذهن» را می سازد. از این رو شناسایی بالفعل یا نیروی برانگیزننده ی تاریخ، از نظر هگل، ذهن است. این جهان به قلمرو ذهن تعلق دارد اما ذهن زمانی تحقق می یابد و به صورت راستین خود در می آید که «یکسره به فعالیت شایسته اش یعنی هنر، دین و فلسفه بپردازد». هنر حقیقت را با ادراک شهودی محض و به صورتی ملموس و محدود در می یابد. دین حقیقت را به صورتی فارغ از این محدودیت و به عنوان یک «تصدیق» و باور محض، استنباط می کند، اما فلسفه حقیقت را از طریق دانش در می یابد و آن را به عنوان یک دارایی جدایی ناپذیر از آن خود می سازد.
ذهنِ جهان تلاش می کند تا آزادی را محقق سازد و قادر است در دولت، یعنی در قلمرو واقعی آزادی، خود را به صورت مادی در آورد. هگل سه مرحله ی تاریخی اصلی را در تحول آزادی مشخص می کند:
۱) مرحله شرقی
۲) مرحله ی رمی- یونانی
۳) مرحله ی مسیحی- آلمانی: «شرقی ها به این دانش دست نیافته اند که ذهن- انسان به معنای مطلق- آزاد است. از آن روی که این نکته را نمی دانند، آزاد نیستند. آنها تنها این را می دانند که یک شخص آزاد است اما از همین روی، آزادی این یک شخص نیز تنها هوا و هوس است ... این شخص، تنها یک خودکامه است ... آگاهی به آزادی نخست در میان یونانیان پیدا شد و از این روی نخست آنها آزاد بودند. اما آنها و همچنین رومیان تنها این را می دانستند که برخی از انسان ها آزاد هستند – نه انسان به گونه ی مطلق -... از هم این روی بود که یونانیان برده داشتند و سراسر زندگی و بقای آزادی باشکوه آنها، وابسته به نهاد برده داری بود ... ملت های آلمانی تحت تأثیر مسیحیت، نخستین ملت هایی بودند که به این آگاهی دست یافتند که انسان به عنوان انسان، آزاد است: این آزادی ذهن است که ذات انسان را می سازد.»(مارکوزه۱۳۶۷)
از نظر هگل شناسای حقیقی تاریخ، جمعی است و نه فردی و خرد از طریق زیرکی خود باعث می شود که افراد در همان حال که منافع شخصی شان را دنبال می کنند، به پیشرفت ذهن نیز یاری رسانند.
احسان آقابابایی
فهرست منابع:
• مارکوزه هربرت ، ۱۳۶۷،خرد و انقلاب،محسن ثلاثی، تهران،نشر نقره،چاپ اول
• مارکوزه هربرت ، ۱۳۸۰، گفتاری در رهایی، کتابی محمود ،آبادان،پرسش،چاپ اول
• مارکوزه هربرت، ۱۳۸۱،نفی ها ، منجم رؤیا،تهران ،انتشارات نگاه سبز،چاپ اول
• مارکوزه هربرت ، ۱۳۶۲،انسان تک ساحتی،مؤیدی محسن،تهران، انتشارات امیرکبیر،چاپ سوم
• مارکوزه هربرت، ۱۳۴۹،پنج گفتار،جزایری محمود،انتشارات امیرکبیر،چاپ اول
• مارکوزه هربرت ، ۱۳۶۲، بعد زیباشناختی،مهرجوئی داریوش،تهران ،چاپ اول
• باتامور تام،۱۳۸۰، مکتب فرانکفورت،ترجمه:حسینعلی نوروزی،تهران نشر نی ،چاپ دوم
• نجف زاده رضا،۱۳۸۱، مارکسیسم غربی و مکتب فرانکفورت ،تهران انتشارات قصیده سرا،چاپ اول
• جی مارتین ، ۱۳۷۲،تاریخچه مکتب فرانکفورت،ترجمه چنگیز پهلوان،تهران،انتشارات کویر،چاپ اول
• آزاد ارمکی تقی ، ۱۳۸۱، نظریه های جامعه شناسی،تهران،سروش،چاپ دوم
• ریتزر جورج ،۱۳۷۷،نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر،ترجمه محسن ثلاثی،تهران ،انتشارات علمی
• اشتارک فرانتس ،۲۵۳۵،انقلاب یا اصلاح-گفتگو با هربرت مارکوزه و کارل پوپر،ترجمه: هوشنگ وزیری،انتشارات خوارزمی، چاپ دوم
• اینتایر مک،۱۳۶۰،مارکوزه، ترجمه حمید عنایت ، تهران، انتشارات خوارزمی ، چاپ سوم
• باستید روژه، ۱۳۷۴،هنر و جامعه، ترجمه غفار حسینی، تهران، انتشارات توس، چاپ اول
• تنهایی ابوالحسن،نظریه های جامعه شناسی
منبع : مجله سیاسی صلح جاویدان


همچنین مشاهده کنید