دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


فرزندی به نام استوارت لیتل


فرزندی به نام استوارت لیتل
● یک
«وقتی پسر دوم خانم فردریک سی لیتل به دنیا آمد، همه متوجه شدند که او خیلی بزرگ تر از یک موش نیست. حقیقت قضیه این بود که نوزاد از هر جهت شباهت بسیار زیادی به موش داشت. قدش فقط ۵ سانتیمتر بود و دماغ تیز موش، دم موش، سبیل های موش و رفتار خوشایند و خجول موش را داشت. چند روز از تولدش نگذشته، نه تنها شباهت عجیبی به موش پیدا کرده بود بلکه رفتارش نیز به رفتار موش می مانست. با آن کلاه خاکستری که بر سر می گذاشت و آن عصای کوچکی که دست می گرفت خانم و آقای لیتل اسمش را استوارت گذاشتند و آقای لیتل تخت خواب کوچولویی از قوطی سیگار و چهار سنجاق لباس برایش درست کرد.
برعکس بیشتر بچه ها، استوارت به محض آن که به دنیا آمد توانست راه برود. وقتی فقط یک هفته از عمرش می گذشت می توانست سیم چراغ کنار اتاق را بگیرد و از آن بالا برود. خانم لیتل فوراً متوجه شد که لباس هایی که برای نوزاد تهیه دیده مناسب نیست و دست به کار شد و یک دست کت و شلوار آبی با دو جیب برایش درست کرد تا او بتواند دستمال و پول و کلیدهایش را در آنها بگذارد. هر روز صبح، قبل از این که استوارت لباس بپوشد، خانم لیتل به اتاقش می رفت و او را با ترازوی کوچکی وزن می کرد که در واقع برای وزن کردن کاغذهای پستی درست شده بود. وزن استوارت موقع تولد به قدری کم بود که می توانستند او را با پست درجه یک فقط با ده شاهی پست کنند، ولی پدر و مادرش ترجیح دادند به جای این که او را این طرف و آن طرف بفرستند پهلوی خودشان نگهش دارند و وقتی که در یک ماهگی فقط سه مثقال به وزنش اضافه شد مادرش به قدری نگران شد که به دنبال پزشک فرستاد.»
این تصویر از «استوارت لیتل»، دقیقاً منطبق با آن تصویر آشنا و خودمانی در سه گانه «استوارت لیتل» نیست که بچه ها برایش سر و دست می شکنند. اما به هرحال می توان فهمید که آن سه فیلم [فیلم سوم با فیلمنامه ای قوی، بودجه ای کم و اجرایی برای شبکه ویدیویی نه اکران سینما و البته غیرقابل قیاس از لحاظ کیفی، با دو فیلم قبلی] همگی با انتخاب بخش هایی از این رمان و اقتباس آزاد از آن، به موفقیت دست پیدا کرده اند.
در فیلم اول، استوارت لیتل فرزند خانواده نیست بلکه از پرورشگاه، به عنوان فرزندخوانده وارد خانواده می شود. همین دستکاری مختصر در فیلمنامه، فیلم را که نقطه تقاطع فیلم زنده و انیمیشن کامپیوتری است از دردسرهای بعدی [چطور آدم ها، صاحب فرزند موش می شوند چطور یک موش این قدر سریع رشد می کند و صحبت کردن یاد می گیرد چطور...] خلاص کرد. در واقع ایده اصلی رمان «استوارت لیتل» از تقاطع افسانه «تام بند انگشتی» [که در افسانه های ملل مختلف به شکل های گوناگون تکرار شده و در ایران، با افسانه «نخودی» آن را می شناسیم] بخش هایی از اولیورتویست و دیوید کاپرفیلد [و همین طور، رمان «بابالنگ دراز» در فیلمنامه اش] خلق شده است. زیاد دنبال جای پای شخصیت کارتونی «جری» در این رمان نباشید؛ درست است که چند اتوود ناموفق از شخصیت «جری»، تا موقع نوشته شدن این رمان در انیمیشن های بدون تداوم آثار «هانا و باربارا» به نمایش درآمده بود و احتمالاً می توانست محل الهام برای نویسنده باشد اما شخصیت استوارت، معقول تر از شخصیت «جری» و بیشتر شبیه «جنتلمن»های حوالی بورلی هیلز، در اواخر دهه سی است تا الکی خوش های خیابان سیزدهم هارلم در سال های بیست! [چنان که شخصیت «جری» بود] به هرحال، این «شخصیت»، دو پدیده را یک جا در خود دارد هم فانتزی هم واقعیت را؛ و از معدود شخصیت های غیرانسانی است که در جایگاه یک انسان و در یک محیط انسانی و یک خانواده آشنا [درست همانطور که می شد در فیلم های مخصوص طبقه متوسط دهه سی میلادی دید و بعدها در سریال های تلویزیونی که به «نمایش لوسی» در دهه هفتاد ختم شد] خوب ساخته و پرداخته شده و با مخاطبان کودک، ارتباطی عاطفی برقرار می کند.
● دو
«ئی. بی.وایت» نویسنده استوارت لیتل، در ۱۸۹۹ در نیویورک به دنیا آمد و در همان جا هم به مدرسه رفت. همه ما می دانیم مدرسه رفتن در اوایل قرن بیستم، آن هم در نیویورک، لطف خاصی نداشت. شاید هم «استوارت» را در یکی از خیابان های نیویورک دیده باشد. آن موقع، نیویورک این شهر گنده و مدرن امروزی نبود. در اوایل قرن بیستم، امریکا بیشتر شبیه یک روستای بزرگ بود که دهاتی های آن تا فرصت پیدا می کردند سفر می کردند به «شهرها» که آن موقع معنی اش قاره اروپا بود و پایتخت هم، خب «فرانسه» بود! همه نویسندگان آن دوره، چند سفر در کارنامه شان دارند. وایت هم بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه کرنل و یک سال هم مثلاً کار کردن در نیویورک «چمدان قرمز»اش را بست و عزم سفر کرد. [ «چمدان قرمز» تقریباً نشانه همه گیر فیلم های دهه بیست و سی هالیوود برای سفر بود اگرچه در فیلم های سیاه و سفید، سیاه به نظر می رسید با این همه، همه می دانستند یک چمدان قرمز چه شکلی است!]
بعد از پنج، شش سال گشت و گذار [و در واقع علافی!] و انجام کارهای گوناگون [تن دادن به هر کار مشکلی که بشود هفته ای چند دلاراز توش درآورد] و یکی دو سال بیکاری [ببینید اوضاع چقدر ناجور بوده که تاریخ نویس ها، اسم «چند دلار درآوردن» را بیکاری نگذاشته اند و آن یکی دوسال را دیگر رسماً «بیکاری» نامگذاری کرده اند!] کاری در مجله نیویورکر به دست آورد[این مجله در تاریخ ادبیات امریکا جایگاه مهمی دارد چون لااقل چند دوجین از نویسندگان موفق بعدی، بعد از «یک دوران بیکاری» سر از آن درآورده اند] نیویورکر، آن موقع تازه راه افتاده بود و حسن این جور مجله ها [حتی امروز، در سال۲۰۰۸] این است که فرصت های زیادی در اختیار نویسندگانش قرار می دهند. وایت هم از این فرصت ها برخوردار شد و بیشتر آثارش را در آن با نام «ئی.بی.و» منتشر کرد اما کتاب «گوشت یک آدم» اش بود که در اوایل دهه چهل خیلی مطرح شد؛ مجموعه مقالاتی که ماهانه از ۱۹۳۸ به بعد برای مجله هارپرز نوشته بود.
«استوارت لیتل» را در ۱۹۴۵ منتشر کرد که مشهورترین کار اوست. خودش گفته: «این کتاب را برای نوه شش ساله ام نوشتم ولی وقتی خواستم منتشرش کنم آنقدر بزرگ شده بود که داستان های همینگوی را می خواند!» از این گفته دو نتیجه می گیریم اول این که «ئی.بی.وایت» خیلی زود ازدواج کرده بود. بعد هم این که خیلی زود صاحب فرزند شده بود و فرزندش هم خیلی زود بزرگ شده بود و او هم به نوبه خود خیلی زود ازدواج کرده بود و خیلی زود صاحب فرزند شده بود و بالاخره این که فرزندش هم خیلی زود بزرگ شده بود درست مثل استوارت لیتل! به نظر آقای وایت نوشتن خیلی کار مشکلی بود و برای سلامتی آدم مضر بود. با این حال او به این کار ادامه داد. می دانید بزرگترین آرزویش چه بود آرزو داشت شاعر شود. او می گفت: «شاعران آدم های بزرگی هستند.»
«خانم و آقای لیتل اغلب وقتی استوارت آن دور و برها نبود درباره اش بحث می کردند، چون هیچوقت درست و حسابی از دستپاچگی و تعجب مربوط به داشتن یک موش در میان خانواده بیرون نیامده بودند. استوارت خیلی خیلی کوچولو بود و دشواری های خیلی زیادی برای پدر و مادرش ایجاد می کرد. مثلاً، آقای لیتل می گفت که در گفت وگوهای آنها هیچ اشاره ای به «موش ها» نباید بشود. او خانم لیتل را وادار کرد که از کتاب شعر بچه ها صفحه مربوط به «سه موش کور، ببین چطور در می روند» را پاره کند.»
و آن شعر این طور شروع می شد:
«ببین آن سه تا موش کور را
که چطور در می روند
همه موش ها دنبال زن دهقان دویدند
او دمشان را با چاقو برید
این ها سه موش کورند...»
همیشه آثار ادبیات کودک، از تأویل های بزرگسالانه هم برخوردار بوده اند. راستی شما درباره این مشکل خانواده لیتل چه نظری دارید خب! مشکل بزرگی است! همه ما کما بیش، یک فرزند توی خانواده داریم به بقیه شبیه نیست. اصلاً شبیه نیست!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید