دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

پیروزی بر برهوت بی معنایی


پیروزی بر برهوت بی معنایی
جست وجوی معنا و كاوش درباره وجود معنا در زندگی، از جمله پایدارترین كنش های انسانی در تاریخ شده است . این كنش تا آنجا گسترده شده كه پاره ای اندیشمندان، معناطلبی آدمیان را مبارك ترین دغدغه بشری نامیده اند. ویكتور فرانكل از جمله روانشناسانی است كه تمركز عمده خود را حول محور «معنا» نهاده است و این دغدغه را در قالب آثاری گرد آورده است. او در این مسیر به ابداع نظریه لوگوتراپی (معنی درمانی) همت كرده است. مقاله حاضر در پی آن است كه مهم ترین محورهای این نظریه را محل تأمل قرار دهد.
ویكتور امیل فرانكل، متخصص اعصاب و استاد روانپزشكی و فلسفه دانشگاه وین وبنیانگذار «معنی درمانی» (لوگوتراپی)، در ۲۶ مارس ۱۹۰۵ م در شهر وین دیده به جهان گشود. پس از طی تحصیلات مقدماتی وارد دانشگاه شد و در همان شهر در سال ۱۹۳۰ م دانشكده را به پایان رسانید. در سپتامبر سال ۱۹۴۲ م حوادثی برای وی رخ داد كه زندگی شخصی و حرفه ای اش را به كلی تحت تأثیر قرار داد. در آن سال در جنگ اسیر شد و در حالی كه سی و هفت سال داشت، سیر و سفر حماسه وار سه ساله اش را در دنیای كابوسناك ظلم و شكنجه و محرومیت و گرسنگی آغاز كرد و با معرفتی كه زائیده تجربه دست اول بود، از اسارت بازگشت؛ تجربه اینكه انسان ها در هر حال و وضعی در انتخاب اعمال خویش مختارند. اینكه حتی در تاریك ترین لحظه ها، می توان نشانه ای از آزادی معنوی و پاره ای از استقلال خود را حفظ كرد. او پی برد كه انسان ها می توانند هر چیز ارزشمند را از دست بدهند، مگر بنیادی ترین آزادی بشری را؛ آزادی انتخاب شیوه برخورد یا واكنش نسبت به سرنوشت و آزادی برگزیدن راه خویش را. او با تأكید بر اهمیت اراده معطوف به معنای وجود انسان یعنی نظامی كه خود آن را «معنی درمانی» خوانده است، كارش را از نو آغاز كرد. و با پشتكار و سختكوشی كم نظیر، نگرش خویش را به طبیعت انسان، به صورت مقاله و سخنرانی و تألیف سی و دو كتاب، كه بسیاری از آنها به بیست و هفت زبان ترجمه شده اند، پرورانده و انتشار داد. و در دوم سپتامبر سال ۱۹۹۷ م دیده از جهان فروبست.
نظام لوگوتراپی فرانكل و نظریه اش درباره طبیعت انسان در علم روانپزشكی امروز با استقبال بسیار روبرو شده است، هر چند كه شهرت آن به اندازه نظریه فروید یا مزلو نیست، به تدریج به سطحی از اعتبار می رسد كه پیشرفت و نفوذ مداومش را تضمین می كند. نگارنده در مقاله پیش رو می كوشد تا اهم مفاهیم لوگوتراپی را به طور گذرا گزارش كند.
لوگوتراپی (معنی درمانی): لوگوتراپی، پس از روانكاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر، به مكتب سوم روان درمانی وین نامبردار است. لوگوتراپی از واژه یونانی لوگوس، به معنی كلمه، روح، خدا یا معنا گرفته شده است. اما فرانكل تنها بر معنای آخرین عطف توجه می كند، هر چند كه معانی دیگر نیز پربیراه نیستند(۱). از اینرو، لوگوتراپی، در لغت به معنی «درمان از طریق معنا» است و نوعی درمان فعالانه ـ رهنمودی است كه متوجه یاری رساندن به بیمار، خاصه در مراحل بحرانی زندگی است(۲). لوگوتراپی نوعی فلسفه زندگی است كه بر احترامی عمیق به شأن و منزلت هر فرد، قطع نظر از نژاد، رنگ پوست و عقیده مبتنی است. این نوع درمان، مفروض می گیرد كه زندگی معنایی بی قید و شرط دارد و معنا را هركس، در هر كجا و در هر زمانی می تواند بیابد و كشف كند(۳). لوگوتراپی در ردیف روانپزشكی وجودی یا روانشناسی انسانی قرار می گیرد و به طور كلی، به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی، به لحاظ روان شناختی ریشه در روانكاوی و روانشناسی فردی، و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد همچون موجودی كه به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است(۴). لوگوتراپی فرانكل به طریقی متفاوت از بیشتر نظریه های روان درمانگری به زندگی انسان می نگرد و دست كم سه پیش فرض اساسی دارد:
الف) زندگی در هر شرایطی دارای معنا است.
ب) انسان اراده معطوف به معنا (Will to meaning) دارد و این اراده به نیاز مداوم انسان به جست وجو، نه برای خویشتن، بلكه برای معنایی كه به هستی منظوری بخشد، ارتباط می یابد. (نباید از نظر دور داشت كه نگرش فرانكل به سلامت روان، تأكید عمده را بر اراده معطوف به معنا می نهد و در واقع، این چارچوبی است كه هر چیز دیگری در آن شكل می گیرد)، ج) انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است كه اراده معطوف به معنا را به ظهور برساند و معنایی بیابد(۵). به دیگر سخن، لوگوتراپی سه كانون دارد، یعنی، بر سه واقعیت وجود انسان تمركز می یابد: اراده معطوف به معنا، معنایی در رنج و آزادی اراده. در مورد اخیر، آزادی انتخاب انسان نه تنها به آزادی در انتخاب شیوه زندگی اش، بلكه حتی به شیوه مردنش هم مربوط می شود(۶). هدف لوگوتراپی، رهایی اراده معطوف به معنا و یاری به بیمار در یافتن معنای زندگی است. به هر روی، در جریان این كار، از تحلیل «خویشتن فهمی هستی شناختی مقدم بر تأمل یا «حكمت دل» (Wisdom of heart) و ژرفنای ناخودآگاهش كمك می گیرد. از طریق لوگوتراپی این حكمت به سطح آگاه می رسد. لوگوتراپی، یعنی باز ترجمان این «حكمت دل» به زبان ساده، یعنی به زبان مردم عادی كه بتوانند از آن بهره گیرند(۷).
●مبانی لوگوتراپی:
لوگوتراپی سه اصل و مبنای اساسی دارد.
الف) اگزیستانسیالیسم، ب) فلسفه رواقی، ج) تجارب خود فرانكل در اردوگاه های كار اجباری(۸).
الف) لوگوتراپی بر آزادی اراده و مسؤولیتی كه از پی آن می آید تأكید می كند. در واقع، آزادی انتخاب یكی از ابعاد هستی انسان است. عوامل غیرمعنوی، یعنی غریزه، توارث یا اوضاع و احوال محیط، چیزی را برای ما تعیین نمی كنند. اگر بخواهیم سلامت روانی (Mental health) داشته باشیم، آزادی انتخاب رفتار خود را داریم و باید این آزادی را به كار ببریم. كسانی كه این آزادی را تجربه نمی كنند، یا متعصبانه به جبر معتقداند یا به شدت روان نژنداند (روان نژند به مفهوم رایج آن و نه اندیشه زاد). روان نژندها راه تحقق استعدادهای بالقوه و در نتیجه رشد و پرورش كامل انسانی خویش را می بندند(۹). به گفته فرانكل«آزادی چیزی جز جنبه منفی از كل یك پدیده نیست كه جنبه مثبت آن مسؤولیت است. اگر آزادی با مسؤولیت همراه نباشد، ممكن است در معرض انحطاط تا خودكامگی صرف قرار گیرد. به همین دلیل است كه توصیه می كنم، مجسمه آزادی در كرانه شرقی با یك مجسمه مسؤولیت در كرانه غربی تكمیل شود.» پس كافی نیست احساس كنیم كه آزادی انتخاب داریم، باید مسؤولیت انتخابمان را هم بپذیریم. از آنجا كه پذیرش مسؤولیت به طور قاطع و الزام آوری در لوگوتراپی مستتر است، روش درمانی آن بر این استوار است كه «چنان بزی كه گویی بار دومی است كه زندگی می كنی و در بار اول همان خطا را كرده ای كه اینك در حال انجام آنی». تلاش لوگوتراپی این است كه بیمار را كاملاً از وظیفه مسؤولیت پذیری خود آگاه كند، ولی باید او را آزاد بگذارد كه خود را در هر مورد مسؤول هركس و هرچیزی كه می خواهد بكند. لوگوتراپی انسان را بیش از هر چیز بر مبنای مسؤولیتش تعریف می كند(۱۰)، اما انسان پاسخگوی كیست؟ لوگوتراپی نمی تواند به این پرسش پاسخ دهد. بیماران خود باید پاسخ ها را بیابند. لوگوتراپی تنها می تواند آگاهی بیمار را نسبت به مسؤولیتش ارتقا بخشد و این مسؤولت شامل پاسخگویی به چگونگی تفسیر زندگی نیز هست، یعنی تفسیری در راستای الهی یا الحادی. لوگوتراپی را می توان آموزش مسؤولیت دانست. تأكید لوگوتراپی بر مسؤولیت نه تنها آگاهی روزافزون بیمار را نسبت به مسؤولیت خودش برمی انگیزد، بلكه مانع موعظه درمانگر هم می شود. لوگوتراپی، به بیمار هدف نمی دهد، اگر چنین كند دیگر لوگوتراپی نیست(۱۱)، مسؤولیت، پذیرش این نكته است كه زندگی ما نتیجه انتخاب های گذشته ماست و آینده هم با تصمیماتی شكل می گیرد كه امروز گرفته ایم. باید به بهترین انتخاب دست یازیم، انتخابی كه به نفع خود ما و دیگران است(۱۲). با توجه به اینكه جست وجوی معنا لازمه اش مسؤولیت شخصی است هیچ كس و هیچ چیز دیگر نمی تواند به ما احساس و منظور در زندگی بدهد. این مسؤولیت خود ماست كه راهمان را پیدا كنیم و آنگاه كه یافتیم در آن پایمردی كنیم. باید به مانند خود فرانكل، با احساس مسؤولیت و آزادانه با شرایط هستی خویش رویاروی شویم و در آن منظوری بیابیم. زندگی پیوسته ما را به مبارزه می طلبد، پاسخ ما نباید سخن و اندیشه بلكه، باید عمل باشد(۱۳).
ب) لوگوتراپی اصل و اساسی رواقی دارد، چرا كه مدعی است كه حال و وضع جهان هرچه باشد، طرز تلقی و نگرش ما همواره یاری رسان ما است. در واقع، تجلی این اصل و اساس را جایی مشاهده می كنیم كه فرانكل در سومین رهیافت معنایابی، یعنی ارزش های نگرشی، از آن سخن می گوید. به اعتقاد او، بشر در سخت ترین شرایط، آزادی انتخاب نگرش و طرز تلقی خود را دارد. حتی در مواجهه با رنج و مرگ با نشان دادن شجاعت می توانیم موقعیتی خاص را معنادار كنیم. (نك: ادامه مقاله، ارزش های نگرشی)
ج) نظریه و شیوه درمانی فرانكل، یعنی لوگوتراپی، حاصل تجارب او در اردوگاه های كار اجباری است. وی با مشاهده آنهایی كه جان سالم به در بردند و آنهایی كه مردند، دریافت كه این سخن فردریش نیچه (Friedrich Nietzche) روی در صواب دارد: «آنكه چرایی در زندگی دارد، با هر چگونه ای خواهد ساخت»(۱۴). او می دید افرادی كه امید می بستند تا به معشوق خود بپیوندند، یا آنهایی كه نقشه و طرحی برای كامل شدن داشتند یا افرادی كه از ایمان قوی بهره داشتند، نسبت به آنهایی كه امیدشان به همه چیز را از دست داده بودند، از فرصت و شانس بیشتری برای زنده ماندن برخوردار بودند. در واقع، می توان گفت كه كارآمدی نظریه فرانكل متكی بر این واقعیت است كه در اوضاع و احوال بحرانی اردوگاه های كار اجباری آزموده شده است. اوضاع و احوالی چنان بحرانی و شدید كه مبتكرترین روانشناسی تجربی هم نمی توانست به چنین ابداعی دست بزند. اگر فرانكل بنابه اعتقادش به اراده معطوف به معنا توانست در چنان اوضاعی معنایی در زندگی بیابد، بدان معنا است كه در موقعیت هایی كه ما روزانه با آنها رویاروییم، چنین نگرشی عملی تر است. به عبارت دیگر، اگر نظام او در آن وضعیت دشوار موفقیت آمیز بود، پس ظاهراً باید در شرایط ما كه به آن شدت و دشواری نیست، كارآمدتر باشد و این از نكات مثبت نظریه اوست(۱۵).
●معنای زندگی
آلبركامو در افسانه سیزیف مدعی است كه «در حقیقت فقط یك سؤال جدی وجود دارد و آن این است كه آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟» آلبرت اینشتین نیز بر این باور است كه: «انسانی كه زندگی اش را بی معنا می بیند، نه تنها بیچاره است، بلكه دشوار بتوان گفت كه شایسته زیستن است». به گفته فرانكل، جست وجوی معنایی برای زندگی و نیز پرسش درباره اینكه آیا چنین معنایی وجود دارد، حق ویژه انسان است. این جست وجو نشان از درستی و صمیمیت عقلی دارد(۱۶). معناجویی حقیقتاً نیاز ویژه ای است كه قابل تنزل به سطح دیگر نیازها نیست و با درجه كم یا زیاد در همه انسان ها وجود دارد. گرچه زیگموند فروید نوشته است: «لحظه ای كه شخص در مورد احساس یا ارزش زندگی به تحقیق بپردازد، بیمار است»، ولی به عقیده فرانكل، شخص به این وسیله انسانیت خویش را متجلی می سازد. این برای انسان یك موفقیت انسانی است كه درصدد یافتن معنای زندگی باشد. حتی سؤال كردن در این مورد كه آیا اصلاً معنایی در كار هست یا نه، یك موفقیت انسانی است(۱۷). پس اراده معطوف به معنا نه تنها نمایانگر انسانیت بشر، بلكه، معیار مطمئنی برای سلامت روان نیز به شمار می رود. افزون بر این، شواهد به دست آمده حاكی از آن است كه بی معنایی و بی هدفی نشانگر ناسازگاری هیجانی است.●ناكامی وجودی
اراده معطوف به معنا یا معناجویی انسان ممكن است ناكام بماند و در آن صورت در لوگوتراپی آن را ناكامی وجودی می نامند و اگر این ناكامی وجودی به روان نژندی (Neurosis) منجر شود، در لوگوتراپی به آن روان نژندی اندیشه زاد (Noogenic Neurosis) می گویند تا با نوع دیگر روان نژندی كه روان زاد(۱۸) (psychogenic) است تفاوتی داشته باشد(۱۹). «نوس» (Noos) به یونانی به معنای ذهن است. بدین ترتیب روان نژندی اندیشه زاد با هسته معنوی شخصیت، نه به مفهوم دینی، بلكه به صورت یكی از ابعاد وجود انسان، خاصه با كشمكش های اخلاقی ارتباط می یابد(۲۰). می توان گفت كه روان نژندی اندیشه زاد از كشمكش میان انگیزه ها و غرایز ایجاد نمی شود، بلكه حاصل تعارض ارزش ها است، یعنی، ساخته تعارض های اخلاقی، و یا به طور كلی، پرداخته مسائل معنوی است و در این موارد ناكامی وجودی نقش مهمی دارد(۲۱). البته، این نوع روان نژندی، نتیجه «خلأ وجودی» (existendtial vacuum) طولانی مدت نیز تواند بود(۲۲). باید توجه داشت كه روش معمولی روان درمانی در مبارزه با این بیماری روش مناسبی نیست و باید به لوگوتراپی روی آورد، یعنی به درمانی كه قدرت رسوخ در وجود معنوی آدمی را داشته باشد. مواجهه با مسائل معنوی مانند آرزوی زندگی پر از معنا، یا ناكامی در نرسیدن به این آرزوها در قلمرو لوگوتراپی است. در این روش پزشك مستقیماً و با صراحت با این گونه مسائل روبرو می شود و جملگی آنها را حمل به ریشه های ناآگاهانه برخاسته از غرایز نمی كند، چرا كه نگرانی انسان درباره ارزش زندگی و حتی افسردگی او، یك افسردگی معنوی است نه یك بیماری روحی. اگر پزشك این افسردگی معنوی را به بیماری روحی تعبیر كند، نومیدی وجودی را در زیر خرمنی از داروهای آرامش بخش مدفون خواهد كرد. وظیفه پزشك این است كه بیمار را از این بحران به كرانه شكوفایی و امید راهبر شود. وظیفه لوگوتراپی این است كه بیمار را كمك كند تا معنایی در زندگی خود بیابد. تا آنجا كه لوگوتراپی بیمار را از آن معنای نهفته زندگی خود آگاه می سازد روشی تحلیلی می شود و با روانكاوی شباهت دارد. اما در این تلاش برای آشكار ساختن چیزی در ضمیر فرد، لوگوتراپی مساعی خود را محدود به حقایق غریزی در ضمیر ناآگاه نمی سازد، بلكه به دنبال حقایق معنوی نیز می گردد كه معنایی بالقوه به زندگی فرد تواند داد تا آن نیروی نهفته معناطلبی بیدار گردد(۲۳).
●تكاپوی اندیشه ای (Noodynamics)
جست وجوی معنا می تواند وظیفه ای آشوبنده و مبارزه جویانه باشد و تنش درونی را افزایش دهد نه كاهش. در واقع، فرانكل این افزایش تنش را شرط لازم سلامت روان می داند. زندگی خالی از تنش، زندگی رو به ثبات و توازن تنش درون، محكوم به روان نژندی اندیشه زاد است؛ این زندگی بی معنا است. شخصیت سالم در سطح معینی از تنش است، سطحی میان آنچه بدان دست یافته یا به انجام رسانده و آنچه كه باید بدان دست یابد یا به انجام برساند؛ یعنی فاصله ای میان آنچه هست و آنچه باید بشود. این فاصله بدان معنا است كه اشخاص سالم همواره در تلاش رسیدن به هدف هایی هستند كه به زندگی شان معنا می بخشد. اینها پیوسته با هیجان یافتن مقاصدی تازه رویارویند(۲۴) براساس اكثر نظریه های رایج انگیزش، انسان موجودی است كه علی الاصول متوجه ارضای نیازها و كامروانی سائقه ها و غرایز خویش است. در تحلیل نهایی، انسان فقط به این امور می پردازد تا تنش های ناشی از آنها را تسكین بخشیده و در نهایت به بازیافتن و حفظ آنچه تعادل نامیده می شود نایل آید. اما برخی محققان (چون گلداستین) نشان داده اند كه اقدام برای حفظ بی قید و شرط تنش فقط از عهده مغزی برمی آید كه بیمارگونه عمل می كند.
فرانكل در نقد این نظریه های انگیزش می گوید: «من شخصاً می پندارم كه انسان هیچگاه دغدغه وضعیت درونی خویش مانند تعادل درونی را نداشته است، بلكه بیشتر دلمشغول چیزی یا كسی دیگر در دنیای خارج بوده است.(۲۵) از همین رو، آنچه بشر لازم دارد ثبات و سكون نیست، بلكه آن است كه من بدان تكاپوی اندیشه ای نام نهاده ام، تكاپویی معنوی میان دو قطب از هیجان مغناطیسی كه در قطبی معنا و در قطب دیگر فردی است كه خود را بدانسو می كشاند.»(۲۶)
آسیب شناسی خلأهای زندگی
فرانكل به بیماری اشاره می كند كه ظاهراً خاص روزگار ماست: نبودن معنا در زندگی یا خلأ وجودی. این وضعیتی است كه روانپزشكان و روانشناسان بیش از پیش میان بیمارانشان شایع می بینند. اهمیت این موضوع در حال حاضر كمتر از نقشی نیست كه احساس حقارت در زمان آدلر داشت.(۲۷) ظاهراً عده بی شماری از ما «چرای» زندگی خود را از دست داده ایم و به همین سبب تحمل «چگونه»ی وجودمان، هر چند سرشار از رفاه و وفور باشد، دشوارتر شده است.(۲۸) «خلأ وجودی» یعنی زیستن با احساس پوچی و بی معنایی. اگر معنا همان چیزی است كه مطلوب ماست، پس بی معنایی شكاف و خلأیی در زندگی ما محسوب می شود.(۲۹) اما علت بروز این پدیده بسیار گسترده و متداول زندگی امروز چیست؟ فرانكل، علت بروز این پدیده را دو عامل می داند كه بشر از آن روز كه آدمیزاده ای حقیقی شد آن را از دست داد. در ابتدای تاریخ بشری، انسان از بسیاری از غرایز اصلی حیوانی كه رفتار او را هدایت می كردو به آنها تأمین و پوششی می داد محروم گردید. این تأمین ها و آسایش ها چون بهشت جاودان بر انسان حرام گردیده و او را مجبور به انتخاب كرد. افزون بر آن، طی دوران بعدی، بویژه در این اواخر، سنت هایی كه رفتار بشر را پشتیبانی و هدایت می كرد یكی بعد از دیگری از بین رفت. دیگر غریزه ای به او نمی گوید كه چه باید كرد و سنتی نمی نمایاند كه چه شاید كرد و چیزی نمی گذرد كه او نمی داند چه خواهد كرد و در نتیجه كاری می كند كه دیگران از او می خواهند و روز به روز اسیر همرنگی با جماعت می شود. این خلأ وجودی اغلب با ملالت و بی حوصلگی نمایان می شود.(۳۰)
خلأ وجودی را از جهتی می توان نوعی روان نژندی جامعه زاد (Sociogenic neurosis) هم پنداشت. بی تردید جامعه صنعتی امروز مهیای ارضای همه نیازهای انسان است و همدم آن، جامعه مصرفی، مهیای ایجاد نیازهای تازه ای است كه ارضایشان كند؛ اما این جامعه، انسانی ترین نیاز انسان، یعنی نیاز به یافتن معنا و معنا بخشیدن به زندگی را ناكام می گذارد.(۳۱)
فرانكل در فرهنگ های بسیاری، اعم از جامعه های سرمایه داری و كمونیستی، شواهد بسیاری از «خلأ وجودی» می بیند كه به ویژه در ایالات متحده به سرعت گسترش می یابد.(۳۲) با توجه به اینكه هر دوره و زمانه ای روان نژندی جمعی مربوط به خود آن دوره را دارد، روان درمانی بخصوصی را هم می طلبد. این «خلأ وجودی» را كه از مختصات دوره حاضر است می توان به عنوان نوع شخصی و فردی از نهیلیسم تعبیر كرد، زیرا نهیلیسم برپایه این تصور بنا شده است كه وجود پوچ و عاری از معنا است. فرانكل بر آن است كه اگر روان درمانی خود را از قید تأثیرات روال فعلی فلسفه نهیلیسم آزاد نكند، نخواهد توانست برای این بیماری درمانی بیابد.(۳۳)
●مثلث روان نژندی : افسردگی، اعتیاد و پرخاشگری
فرانكل، افسردگی، اعتیاد و پرخاشگری را مثلث روان نژندی می نامد. او به پژوهشی اشاره می كند كه ربطی وثیق میان بی معنایی (آنگونه كه با آزمون های «هدف زندگی» معین می شود) و رفتارهایی چون بزهكاری و مصرف موادمخدر نشان می دهد. او هشدار می دهد كه خشونت و مصرف موادمخدر و دیگر رفتارهای منفی كه در تلویزیون، سینما و حتی موسیقی غرب به نمایش درمی آید، تشنگان معنا را متقاعد می كند كه زندگی آنها فقط با تقلید آدمك وار از قهرمانهایشان بهبود می یابد. به گفته او حتی ورزش نیز پرخاشگری را ترویج می كند.(۳۴) درباره جنبه نخست، یعنی افسردگی، باید گفت كه این وضعیت (یعنی افسردگی) اغلب به خودكشی منجر می شود. ریشه این پدیده ، سرخوردگی و ناكامی وجودی است. در بیشتر آمارهای به دست آمده، علت خودكشی «بی معنایی زندگی» ذكر شده است. پژوهش هایی كه در مورد علل رواج اعتیاد به موادمخدر (از قبیل ماری جوانا) انجام شده نشان از این امر دارد كه مصرف زیاد موادمخدر با جست وجوی تجربه معنادار و كاهش فعالیت هدف دار بستگی دارد. بر طبق این پژوهش ها، دغدغه معنای زندگی نزد مصرف كنندگان ماری جوانا به مراتب شدیدتر از دیگران است. در محدوده ای دیگر، یعنی اعتیاد به الكل، نیز یافته های مشابهی به چشم می خورد، به طوری كه از هر ۲۰ نفر الكلی، ۱۸ نفر زندگی را بی معنا و هدف می بینند.(۳۵) در مورد آخرین جنبه، یعنی پرخاشگری، باید ذكر كرد كه نه تنها لیبیدوی جنسی، بلكه انرژی ویرانساز. پرخاشگر نیز در خلأ وجودی رشد می كند. شواهد آماری نیز این فرضیه را تأیید می كند كه وقتی مردم اسیر این احساس «تهی بودن» و بی معنایی می شوند، احتمال پرخاشگری در آنان بیشتر می شود. به گفته رابرت لیفتن (Robert Lifton) «وقتی كه احساس بی معنایی بر شخص غالب می شود، بسیار مستعد كشتن است.»
در مورد پرخاشگری مدتهای دراز است كه پژوهش ها براساس برداشت مكانیستی از آن بوده است. این رهیافت همچنان براساس نظریه كهنه و منسوخ انگیزش است كه انسان را موجودی در نظر می گیرد كه جهان را در نهایت به سطح ابزاری صرف در خدمت كاهش تنش های ایجاد شده توسط محرك های پرخاشگرانه یا لیبیدی در نظر می گیرد به هر روی، برخلاف این مفهوم مبتنی بر نظام بسته، انسان در واقع موجودی است كه در پی معنایی است كه تحقق بخشد و انسان های دیگری كه با آنان مواجه شود و یقیناً این همنوعان و شریكان برایش معنایی فراتر از صرف وسیله ای برای ارضای (محرك =impulse ) و غرایز جنسی و پرخاشگرانه دارند. با این حال، سوای ارضای آنها، چاره دیگری، یعنی امكان والایش آنها نیز وجود دارد. كارولین وود شریف درباره خطرات گرفتاری به این توهم هشدار می دهد كه مشخصه همه برداشت های مبتنی بر نظام بسته از انسان است، یعنی این توهم كه می توان با معطوف ساختن پرخاشگری به فعالیت های بی زیان مانند ورزش آن را از بین برد. در مقابل، مجموعه قابل توجهی از شواهد پژوهشی وجود دارد كه انجام دادن موفقیت آمیز اعمال پرخاشگرانه نه تنها پرخاشگری بعدی را كاهش نمی دهد، بلكه فراوانی پاسخ های پرخاشگرانه را به شدیدترین وجه افزایش می دهد.(۳۶) پس، روان درمانی، به طور كلی چگونه می خواهد با این مثلث روان نژندی روبرو شود؛ چگونه می تواند معضل افسردگی، اعتیاد و پرخاشگری كه بشر را زمینگیر كرده است حل كند؟ به گمان فرانكل، روان درمانی نوع بشر مستلزم انسانی كردن روان درمانی است.
او براین باور است كه اگردردهای این دوران فائق آمدنی باشند، باید آنها را به درستی درك كرد، یعنی آنها را به عنوان معلول ناكامی وجودی دید و اگر قرار است سرخوردگی ها و ناكامی های انسان درك شود باید انگیزش های او را فهمید و به ویژه انسانی ترین انگیزش انسان كه جست وجوی معنا است. با این حال ، چنین چیزی در صورتی امكان پذیر می شود كه روان درمانی خود را از تقلیل گرایی جدا سازد. هرآنچه غیراز انسانی ساختن روان درمانی باشد به تشدید مثلث روان نژندی قومی می انجامد . (۳۷ ) ما باید مفهوم اساسی معنا و منظور زندگی خویش را بیابیم ، زیرا در غیراین صورت محكوم به بیماری روانی خواهیم بود. (۳۸)لوگوتراپی، پس از روانكاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر سومین مكتب روان درمانی وین شمرده می شود كه توسط ویكتور امیل فرانكل، متخصص اعصاب و استاد روانپزشكی و فلسفه دانشگاه وین بنیان گذاشته شد. این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانكاوی و روانشناسی فردی دارد و بر سه پیش فرض اساسی استوار است:
الف: زندگی در هر شرایطی دارای معنا است.
ب : انسان اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مداوم انسان به جست وجو، نه برای خویشتن، بلكه برای معنایی كه به هستی منظوری بخشد، ارتباط می یابد.
ج: انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است كه اراده معطوف به معنا را به ظهور رساند و معنایی بیابد. در بخش نخست مقاله كه روز گذشته منتشر شد مؤلف گزارشی از اهم مفاهیم لوگوتراپی فرانكل را ارائه كرد و اكنون ادامه مقاله را پیش رو دارید.
●یافتن معنا
فرانكل قائل به دو سطح معنا است ؛ یكی معنای «زمینی » یا معنایی كه ما در هرلحظه از زندگی می توانیم بیابیم و دیگری معنای «آسمانی » یا معنایی كه خود فرانكل آن را «معنای غایی»(ultimate meaning) می نامد. معنای زمینی می تواند برای هریك از ما یك مسأله (problem) باشد و معنای غایی یا فراگیر همچنان یك راز (mystery) است. «مسائل» را می توان تا اندازه ای حل كرد، اما با «راز» باید زیست . (۳۹)
نخست می پردازیم به راههای یافتن معنای زمینی یا همان معنایی كه می توان در لحظه لحظه زندگی جست. اما پیش از پرداختن به راههای یافتن معنا در زندگی ، ذكر چند نكته ضروری می نماید:
الف) اولین نكته ای كه باید در نظر داشت این است كه هرچند كه هر جامعه ای آداب و رسوم خاص خود را دارد، اما معنا به ارزشهای اجتماعی بسته نیست، بلكه ناگزیر برای هركسی یكتا و ویژه طرز تفكر اوست. معنا از كسی به كسی دیگر و از لحظه ای به لحظه دیگر تفاوت پیدا می كند. چیزی به نام اراده معطوف به معنای مشترك كه به طور كلی، به همه انسانها تعمیم بیابد وجود ندارد چون وظایف و سرنوشت و عمر هركس مختص خود اوست ، خود او باید روش پاسخگویی خویش را بیابد. به همین ترتیب، معنای زندگی ای را كه برایمان مناسب است باید خود پیدا كنیم و زمانی كه با وضعیت متفاوتی رویاروی می شویم چه بسا مجبور باشیم معنای متفاوتی برای زندگی بیابیم. برخی از اوضاع ما را وا می دارد تا سرنوشت را بپذیریم و گاه باید صلیب خود را بردوش بكشیم. هر موقعیت ، تازه است و پاسخ جداگانه ای می طلبد. به رغم تنوعی كه به زندگی معنا می بخشد، تأكید فرانكل بر این است كه هر وضعیتی تنها یك پاسخ دارد. مسأله این نیست كه برخی از وضعیتها بی معنایند ـ همه معنا دارند ـ بلكه چگونگی یافتن آن معنا است. (۴۰)
ب) نكته دومی كه باید در نظر داشت این است كه گذرا بودن زندگی ، چیزی از معنادار بودن آن نمی كاهد.(۴۱) هرچند كه نمی توانیم در همه لحظه های وجود معنایی بیابیم، به هرجهت واقعیت پراكندگی معنا، از معنادار بودن كلی زندگی نمی كاهد. از آنجا كه معنی ها منحصر به فرد هستند و همواره در حال تغییرند اما هرگز از بین نمی روند زندگی هرگز فاقد معنا نیست مطمئناً این امر تنها در صورتی قابل درك است كه بدانیم همواره معنایی بالقوه برای یافتن حتی در ورای عشق و كار ، وجود دارد. (۴۲) خود فرانكل می گوید: « یا زندگی معنا و مقصودی دارد ،كه در آن صورت ، حتی اگر بسیار كوتاه هم باشد معنای خود را دارد ، یا زندگی هیچ معنایی ندارد و در آن صورت افزایش سالیان فقط این بی معنایی را طولانی می سازد. باید پذیرفت كه حتی زندگی سراسر بی معنا هم ، یعنی زندگانی هدر رفته، ممكن است ـ حتی در آخرین دم ـ باز هم به خاطر شیوه پرداختن ما به حل این وضعیت معنادار بشود . » (۴۳) پس معیار سنجش معناداری زندگی ، كیفیت آن است، نه كمیت آن. (۴۴)
ج ) نكته سومی كه باید به آن توجه كرد این است كه فرانكل قائل به كشف معنا است و نه جعل معنا. (هرچند كه به نظر می رسد گاهی این دو در كلام فرانكل با هم خلط می شوند ) به نزدیك او ، معنا به خنده می ماند:«شما نمی توانید كسی را وادار به خندیدن كنید، بلكه باید برای او لطیفه ای تعریف كنید.» همین امر در مورد ایمان، امید و عشق نیز صادق است. آنها را نمی توان با اراده خود یا شخص دیگری تحصیل كرد. معنا واقعیت خود را دارد كه مستقل از اذهان ما است. به مانند مجسمه ای كه ساخته تخیل و توهم ما نیست ، هیچگاه قادر نخواهیم بود با تخیل و توهم خود مجسمه ای را ـ و به همین قیاس، معنایی را ـ به وجود آوریم ولی آن مجسمه ـ و معنا ـ هست. (۴۵) به رغم گفته سارتر كه : «انسان سازنده خود است و سازنده عنصر خود، یعنی سازنده آنی است كه هست و خواهد بود و باید باشد»، فرانكل معتقد است كه انسان معنای وجود خود را نساخته ، بلكه به آن پی برده و آن را دریافته است. (۴۶) فرانكل بر این باور است كه تلاش برای معنا دادن به شخص به موعظه اخلاقی می انجامد، زیرا، معنا را نمی توان اعطا كرد و بخشید بلكه باید آن را یافت؛ شخصاً و با وجدان شخصی خویشتن . می توان وجدان را وسیله ای برای كشف معنا دانست كه گویی معنا را(۴۷) «بو می كشد».
حال ، پس از ذكر این سه نكته می پردازیم به سه راهی كه فرانكل برای یافتن معنا ارائه می كند: بنابر لوگوتراپی، معنا را می توان از سه راه به دست آورد:
الف ) ارزشهای آفریننده (creative Values) یا آنچه چون آفرینش به جهان عرضه می كنیم مثل : انجام كاری شایسته، ب ) ارزشهای تجربی (experiential Values) یا آنچه چون تجربه از جهان برمی گیریم ،مثل عشق و هنر ، ج) ارزشهای نگرشی (attitudinal Values) یا طرز برخوردی كه به رنج برمی گزینیم مثل : پذیرش رنج . به عقیده فرانكل ، تنها براساس این تقسیم سه گانه ارزش شناختی است كه زندگی معنای بی قید و شرط خود را حفظ می كند . (۴۸) اكنون به توضیح جداگانه هریك از این ارزشها می پردازیم:
الف ) ارزشهای آفریننده:
ارزشهای آفریننده یا خلاق كه با فعالیت آفریننده و زایا ادراك می شود، معمولاً ناظر به نوعی كار است. هرچندكه ارزشهای آفریننده را می توان در همه زمینه های زندگی نمایان ساخت، با عمل آفریدن اثری ملموس یا اندیشه ای ناملموس یا خدمت به دیگران ، كه بیانی فردی است ،می توان به زندگی معنا بخشید. (۴۹) درواقع، این همان عقیده سنتی اگزیستانسیالیستی است ، كه برطبق آن، شخص با درگیرشدن در برنامه ها و نقشه هایش یا در برنامه و طرح زندگی خود به معنا می رسد. این شیوه مشتمل برخلاقیتی است كه در هنر، موسیقی ، نویسندگی ، اختراع و غیره مشاهده می شود. فرانكل، خلاقیت را (همچون عشق) كاركرد ناخودآگاه معنوی ، یعنی وجدان می داند. خردگریزبودن (irratuionlity) یك محصول هنری، به همان شهودی می ماند كه به ما امكان می دهد تا خیر و نیكی را بشناسیم . (۵۰) به طور كلی بهترین راه بیان ارزشهای آفریننده، اشتغال یا رسالت شخصی است. این یكی از جنبه های زندگی است كه ما را با جامعه در رابطه ای یكتا قرار می دهد؛ كار خود را به شیوه ای به انجام رسانیم كه هیچ گاه توسط دیگری به انجام نرسیده باشد و بدین ترتیب است كه سهمی به جامعه ادا می شود. جنبه مهم كار محتوای آن نیست، بلكه شیوه انجام آن است. این چیزی است كه به زندگی معنا می بخشد. بدین ترتیب،مسأله مهم ، خود شغل (نیروی بیرونی ) نیست، بلكه چیزی است كه در قالب شخصیت خویش چون انسان هایی یكتا (نیروی درونی ) بر شغل می افزاییم. چون از راه كار معنا می یابیم نه در آن، پس تقریباً در هر شغلی می توان معنا یافت. به اعتقاد فرانكل ، امكان بیان ارزشهای آفریننده در بیشتر شغلها هست (مگر كارهایی كه كاملاً تفكیك شده باشند، مثل: خط تولید). (۵۱)
ب) ارزشهای تجربی:
اگر لازمه ارزشهای آفرینشگر، ایثار وعرضه به جهان است، لازمه ارزشهای تجربی دریافت از جهان است. این پذیرا شدن می تواند به اندازه خلاقیت و آفرینندگی معنا بخش باشد. بیان ارزشهای تجربی، مجذوب شدن در زیبایی عوالم طبیعت یا هنر است. به باور فرانكل ، با تجربه شدت و عمق جنبه هایی از زندگی، مستقل از هرگونه عمل مثبت فرد، می توان به معنای زندگی دست یافت. به بیان دیگر، رهیافت تجربی، تجربه كردن چیزی یا كسی است كه به شخص ارزش می دهد. این رهیافت مشتمل بر حالات اوج گیری (peak experiences)یا تجارب زیبایی شناختی است. اما مهمترین نمود ارزشهای تجربی، رابطه عاشقانه است. به باور فرانكل عشق هدف غایی و برترین هدفی است كه انسان در جست وجوی آن است ؛ رستگاری از راه عشق و درعشق است. همانگونه كه یكی از شیوه های ادراك یكتایی خود از راه كار است. راه دیگر مورد محبت قرار گرفتن است. زمانی كه دوستمان می دارند، یعنی ما را برای هستی یكتایمان پذیرفته اند. در این حال برای كسی كه دوستمان می دارد موجودی ضروری و بی جانشین می شویم. اما باید ذكر كرد كه رابطه عاشقانه وجه دیگری هم دارد: ایثار عشق.
ج ) ارزشهای نگرشی :
می توان گفت كه در سلسله مراتب ارزشها، ارزشهای نگرشی والاتر از ارزشهای آفریننده و تجربی است. فرانكل بر آن است كه تنها معدودی از انسانها از این سومین شیوه یافتن معنا بهره دارند. ارزشهای نگرشی مشتمل اند بر فضایلی (Virtues) چون: شفقت، شجاعت، شوخ طبعی و غیره. اما مشهورترین نمونه ای كه فرانكل ذكر می كند. یافتن معنا در رنج است. (۵۲) در واقع، ارزشهای آفریننده و تجربی، با تجربه های غنی سرشار و مثبت انسانی ـ یعنی غنای زندگی خواه از طریق آفرینش یا خواه از طریق تجربه ـ سر و كار دارد. اما زندگی فقط متشكل از تجربه های غنی و والا نیست، رویدادها و نیروهای دیگری چون بیماری، مرگ و زندگی را محدود می كنند. اما در چنین وضع و حالی منفی كه نه زیبایی در آن به تجربه در می آید و نه مجال آفرینندگی هست، چگونه می توان معنا را یافت؟ در اینجاست كه نقش ارزشهای نگرشی نمایان می شود. فرانكل معتقد است كه در ناپیمودنی ترین راهها و در نومید كننده ترین و ظاهراً یأس آورترین وضعیتهاست كه می توان عظیم ترین معنا را یافت و در چنین شرایطی است كه شدیدترین نیاز به معنایابی جان می گیرد. موقعیتهایی كه ارزشهای نگرشی را می طلبند، آنهایی هستند كه دگرگون ساختن آنها یا دوری گزیدن از آنها در توان ما نیست ـ یعنی شرایط تغییر ناپذیر سرنوشت. به هنگام رویارویی با چنین وضعی، تنها راه معقول پاسخگویی ، پذیرفتن است . شیوه ای كه سرنوشت خویش را می پذیریم ، شهامتی كه در تحمل رنج خود و وقاری كه در برابر مصیبت نشان می دهیم، آزمون و سنجش نهایی توفیق ما به عنوان یك انسان است.فرانكل باعرضه داشتن ارزشهای نگرشی به صورت یكی از راههای معنا بخشیدن به زندگی، این نوید را به ما می دهد كه هستی انسان حتی در دردناك ترین موقعیت ها می تواند معنا و منظوری بیابد. می توانیم معنای زندگی خویش را تا آخرین لحظه هستی حفظ كنیم. فرانكل از بیماران درمان ناپذیری كه در بد اقبالی خویش معنا می یابند و در نتیجه ،كار و شهامتی عظیم از خود نشان می دهند نكات تكان دهنده ای می آورد. شاید اصطلاح رایج «مرگ باوقار» از ویژگی های كسانی باشد كه اراده معطوف به معنای خود را در موقعیت مرگ خویش یافته اند. این جنبه از نظام فكری فرانكل بیشترین امید را به انسان می بخشد.
اعتقاد به اینكه می توان در آمادگی برای مرگ و در خود مردن، برای زندگی معنایی یافت، تسلی بخش است. (۵۳) هنگامی كه با سه گانه تراژیك زندگی، یعنی رنج، گناه و مرگ روبه رو می شویم با تغییر طرز تلقی خود می توانیم این سه گانه را به چیزی خلاق و مثبت تبدیل كنیم. به طوری كه می توانیم رنج را به موفقیت و دستاوردهای انسانی تبدیل كنیم. از گناه فرصتی برای بهتر شدن به دست آوریم؛ و درگذرا بودن زندگی انگیزه هایی برای اقدام مسئولانه(۵۴) بیابیم. می توان گفت كه انسان فاعل مختاری است كه می تواند در هرموقعیتی به انتخاب رفتار و واكنش خود بپردازد. هر انسانی از عوامل و نیروها مگر آنهایی كه به شدت او را وا می دارد بر ابعاد معنا و منظور زندگی خویش بیفزاید، آزاد است. پس دانستن اینكه تعیین ثمره هستی مان در درون خودماست، آرامش بخش است. آزادی معنوی ما راهیچ نیروی برونی نمی تواند نفی كند. چه این آزادی شخصی بعد ذاتی هستی انسان باشد، چه خصیصه ای كه خود را به داشتنش متقاعد كنیم. به هر حال، این آزادی معنوی نه تنها برای سلامت روان، بلكه دست كم برای ادامه زندگی ضروری است. (۵۵) به دیگر سخن، آزادی بیرونی انسان، آزادی محدود است؛ انسان از قید شرایط آزاد نیست، ولی آزاد است كه در برابر شرایط موضعی اتخاذ كند. شرایط او را كاملاً تحت سلطه خود در نمی آورند ، بلكه این شرایط است كه مطیع عزم اوست. این به خود انسان بستگی دارد كه در حیطه محدودیتها، در برابر شرایط سر تسلیم فرود آورد یا در مقابل آنها قد علم كند.
كوتاه سخن آنكه می توان ارزشهای نگرشی را واكنشی شیرین در برابر واقعیت تلخ دانست. این دو بیت حافظ جان مایه ارزشهای نگرشی را باز می نماید:
«با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام‎/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
درخلاف آمد عادت به طلب كام كه من‎/ كسب جمعیت از آن زلف پریشان كردم»
خود فراروی یا استعلا جستن از خود (Selftranscendent (
باید توجه داشت كه ارزشهای آفریننده، تجربی و نگرشی صرفاً نمودهای روئین و ظاهری چیزی بسیار بنیادی تری اند كه فرانكل آن را «خود فراروی» یا استعلا جستن از خود می داند. (۵۶) «خود فراروی» مفهومی بود كه فرانكل در سال ۱۹۴۹ ابداع كرد. باید دانست كه شخص سالم از مرز توجه به خود گذشته و فرارفته است.
به اعتقاد فرانكل، انسان كامل بودن یعنی با كسی یا چیزی فراسوی خود پیوستن. (۵۷) وجود انسان دست كم تا آنجا كه مبتلا به روان نژندی نباشد همیشه متوجه چیزی یا كسی غیر از خویش است. گرچه دستیابی به هدفی، مواجهه عاشقانه ای با انسان دیگر باشد. فرانكل این ویژگی شخصیت انسان را از «خود فراروی» یا استعلا جستن از خود نام نهاده است.(۵۸)
نزد فرانكل، انسان موجودی روحانی است و به این وسیله می خواهد بگوید كه انسان موجودی متعالی است كه نه تنها از جهان، بلكه اساساً از خود استعلا می یابد.(۵۹)
فرانكل چگونگی استعلا را به توانایی چشم انسان تشبیه می كند كه می تواند هرچیزی را ببیند، اما از دیدن خودش عاجز است. در واقع موقعی چشم می تواند خودش را ببیند كه فی المثل آب مروارید آورده باشد. چشم در این صورت تنها چیزی را كه می بیند خودش است و از دیدن هرچیزی جز خود بازمی ماند. پس، بینایی از خود فرارونده است و برای آنكه بتواند انجام وظیفه كند، باید با چیزی فراسوی خود سروكار داشته باشد. (۶۰)
بدین ترتیب، انسان بودن همواره در جهت شیء یا شخص دیگری ورای خود قرار دارد، در جهت معنایی برای تحقق و یا انسان دیگری برای عشق ورزیدن نیز هست. مطمئناً عشق ورای گروه مواجهه قرار می گیرد، تا آنجا كه عشق در سطح انسانی و گروه مواجهه در سطح فردی مطرح می شود. گروه مواجهه در معنای وسیع تر خود، ما را بر آن می دارد كه انسان بودن همگروه خود را درك كنیم، در حالی كه دوست داشتن او به ما چیزی بیشتر، یعنی منحصر به فرد بودن او را نشان می دهد. این منحصر به فرد بودن، ویژگی سازنده شخص است. گرچه هركدام از این دو یعنی ارتقا به وسیله تحقق معنا و یا به وسیله دوست داشتن، در خود فراروی به یك اندازه صادق است. اما درمورد اول، یك معنای غیرشخصی دخالت دارد و درمورد دوم، یك معنای شخصی، و به اصطلاح یك معنای «عینی».(۶۱)
تحقیقاتی كه از بازماندگان اسرای جنگ جهانی دوم انجام شد، نشان از این داشت كه بقا بستگی به «برای چه» و «برای كه» دارد. خلاصه اینكه وجود وابسته به میزان تحقق خود فراروی ماست.
حتی حصول رضایت از زندگی نیز محصول فراروی یا استعلا از نقاط ضعف پیشین و جهد و كوشش برسر یك هدف ارزشمند است. (۶۲)
براساس كیفیت «خود فراروی»، انسانیت انسان هنگامی كه از خویش فارغ شد و توجهی به خود ندارد به بالاترین درجه ملموس می رسد. نباید ازنظر دور داشت كه هنگامی كه «خود فراروی» انسان نادیده انگاشته می شود، وجود نیز منحرف می شود، به سطح جسمانی تنزل می یابد و صرفاً تاحد یك شیء پایین می آید. (۶۳)
در مقایسه با دیگر مكاتب، باید توجه داشت كه فرانكل معتقد است آن نوع روانشناسی ای كه دلیل و مبنا را پس می زند، نمی تواند ویژگی «خود فراروی» را در واقعیت انسان بازشناسد و به جای آن به سائقه و غریزه توسل می جوید. هر زمان كه كشش دلیل و معنا محو شود، نیروی محركه سائقه و غریزه مفروض گرفته شده است. (۶۴) افزون بر این، ذكر این نكته خالی از فایده نیست كه نظریه «خود فراروی» در تقابل با نظریه «تحقق خود» (Self-actualization) قرار می گیرد. دنیا را نه می توان مظهری از خود نگریست و نه آن را وسیله ای برای تحقق خود دانست. زیرا در این صورت تصوری كه از دنیا داریم بسیار كوچك می گردد. (۶۵)
به اعتقاد فرانكل، توجه صرف به تحقق خود، ناشی از ناكامی اراده معطوف به معنا است. برای روشن كردن این مدعا، فرانكل پرتاب بومرنگ را مثال می زند: منظور از پرتاب بومرنگ، بازگشت به سوی پرتاب كننده اش نیست؛ بومرنگ فقط زمانی بازمی گردد كه به هدف اصابت نكرده باشد.
انسانها هم زمانی كه معنا و منظور خود را در عالم گم كنند، به خویشتن بازمی گردند و برخود توجه می كنند. گفتیم كه سلامت روان یعنی از مرز توجه به خود گذشتن. از خود فرارفتن و جذب معنا و منظوری شدن. آنگاه است كه خود به طور خودانگیخته و طبیعی فعالیت و تحقق می یابد.(۶۶)
درواقع چیزی كه «تحقق خود» خوانده می شود اثر غیر ارادی و معلول و نتیجه فرعی «خودفراروی» است. همچنین درمورد لذت طلبی و حصول شادكامی باید گفت كه انسان اساساً در طلب لذت نیست، بلكه لذت - یا از آن باب شادی - نیز ازعوارض «خودفراروی» است. هنگامی كه شخص در خدمت جبهه ای باشد یا به انسانی دیگر عشق بورزد، شادی خود به خود به وجود می آید. لیكن لذت جویی با كیفیت «خودفراروی» انسان مغایرت دارد و نقض غرض است و دلیلش هم این است كه لذت و شادی هر دو فرآورده و محصول اند. شادی پیرو است ، پی گرفتنی نیست. این دقیقاً دنبال كردن شادی است كه آن را سرخورده می كند. هرچه بیشتر شادی را هدف قرار دهیم، بیشتر از آن دور می شویم. (۶۷)
مسعود فریامنش
پی نوشت ها در دفتر روزنامه موجود است .
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید