دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

وجود از منظر هگل


وجود از منظر هگل
از نظر هگل، وجود چون تعیّن ندارد، صفت هم ندارد. این وجود به موجود تبدیل می‏شود. این وجود محدود، به ربط مطلق و به وجود لنفسه متبدّل می‏گردد. عدم مطلق و یا عدم محض، بی‏تعیّن و فاقد كثرت است. موجود، هستی متعیّن است. تعیّن او، تعیّنی وجودی است. به سبب همین تعیّن، تغیّرپذیر و محدود است. بنابراین، وجود محض و عدم محض یكی هستند، ولی آنچه حقیقت دارد نه وجود است، نه عدم، بلكه این است كه وجود به عدم و عدم به وجود درآورده می‏شود.
تفسیر دیدگاه‏های هگل، این فیلسوف غامض‏گو و پیچیده‏نویس، در میان دانشوران و اهل فن، ماجرای درازی دارد. اما آنچه پیداست این است كه تفسیر و برگردان دیدگاه‏های هگل از زبان اصلی خود، برای اندیشه‏وران جامعه اسلامی ما هماره تازگی داشته و دارد. این مقال، برگردان بخشی از مقاله «وجود» از بیست مقاله هگل، توسط استاد شهید آیت‏الله دكتر بهشتی است. این نوشته پس از حدود سه دهه، اكنون برای اولین بار، توسط یكی از شاگردان آن شهید تنظیم و در اختیار علاقه‏مندان قرار می‏گیرد.
وجود،(۲) بدیهیِ(۳) بی‏تعیّنی(۴) است عاری از تعیّن،(۵) در برابر ماهیت یا هر قیدی كه ماهیت(۶) بتواند در خود داشته باشد. این وجود ـ غیر مضاف ـ وجود است، آن‏گونه كه خود هست و بی‏واسطه به ذهن می‏آید.
وجود چون تعیّن ندارد، صفت هم ندارد، ولی این بی‏تعیّنی فقط در برابر وجود متعیّن،(۷) صفت آن می‏شود؛ زیرا وجود متعیّن از آن نظر كه متعیّن است،(۸) نقطه مقابل وجود مطلق است، ولی بدین سان، همین اطلاق و نامتعیّن بودن، خود به صورت صفت و كیفیتی برای وجود درمی‏آید.
از اینجا روشن خواهد شد كه:
▪ وجود با همان مفهوم نخستینش، باز با خود تعیّنی دارد.
▪ این وجود(۹) به موجود(۱۰) متبدّل می‏شود.(۱۱)
▪ ولی این وجود محدود ـ یعنی موجود ـ از میان برمی‏خیزد و به ربط(۱۲) مطلق و بی‏حدّ و نهایت وجود با خودش، یعنی به وجود لنفسه متبدّل می‏گردد.
● بخش نخست: وجود
الف) وجود
وجود، وجود محض، بی‏هیچ صفت و تعیّن دیگر، در این مفهوم مطلق و بدیهی‏اش، نه مثل دارد، نه ضد. بنابراین، منشأ هیچ كثرتی نیست، نه در درونش و نه نسبت به برون. هر صفت و تعیّن و كثرتی برای او فرض شود كه به تمایز و تكثّر و گوناگونی در درونش یا نسبت به برونش منتهی گردد، خود به خود از وجود محض بودن خارج می‏شود.
بنابراین، وجود به این معنا، همان بی‏وصفی و بی‏تعیّنی و بی‏محتوایی محض است.
در مفهوم وجود محض هیچ صورت حسّی(۱۳) به ذهن نمی‏آید، «اگر در این مورد اصولاً بتوان از تصوّر سخن گفت»، یا بگوییم وجود محض تصوّری محض است درون تهی؛ یعنی بدون محتوا و ما بازاء. با مفهوم وجود محض هیچ صورت عقلی(۱۴) نیز به ذهن نمی‏آید، یا اگر بگوییم اندیشه‏ای(۱۵) محض، درون تهی و بدون ما بازاء است، بنابراین، وجود عام بدیهی واقعا هیچ و معدوم(۱۶) است، نه بیش و نه كم.
ب) عدم
عدم مطلق یا عدم محض همسانی ساده با خویشتن است، بی‏تعیّن و بدون مابازاء و فاقد كثرت و تمایز در درون خود،(۱۷) تا جایی كه بتوان در مورد عدم از صورت حسّی یا صورت عقلی سخن گفت. عدم نوعی تفاوت و تغایر است،(۱۸) خواه با آن صورتی(۱۹) به حسّ یا عقل درآید، خواه نه.
به هر حال، صورت حسّی یا عقلیِ عدم برای خود، دارای معنایی است، متمایز از معانی دیگر. بنابراین، عدم در حسّ(۲۰) و اندیشه ما وجود دارد، یا از این بالاتر، عدم همان صورت ذهنی خیالی یا عقلی محض درون تهی و بدون مابازاء است؛ چیزی نظیر آن صورت حسّی یا عقلی بدون مابازاء كه وجود بود. بنابراین، عدم همان تعیّن،(۲۱) یا از این هم بالاتر، همان بی‏تعیّنی است، و بنابراین، از نظر كلّی، همان است كه وجود محض است.
ج) شدن
۱) اتحاد وجود و عدم:
بنابراین، وجود محض و عدم محض یكی هستند، ولی آنچه حقیقت دارد نه وجود است، نه عدم، بلكه این است كه وجود به عدم و عدم به وجود درآورده می‏شود(۲۲) ـ نه درمی‏آید. حقیقتْ تمایز آن‏ها از یكدیگر نیست، بلكه این است كه آن دو در عین اینكه یكی نیستند و با یكدیگر تمایز كامل دارند، از یكدیگر جدا هم نیستند، بلكه جدایی‏ناپذیرند، و هر یك مستقیما در دیگری محو می‏گردد. بنابراین، حقیقت آن دو همین جنبش محو شدن مستقیم هر یك در دیگری ـ یعنی «شدن» ـ است؛ جنبش و حركتی كه در آن هر دو از یكدیگر متمایزند، ولی تمایزی كه خود مستقیما دچار انحلال می‏شود و از میان برمی‏خیزد.
حاشیه «۱»: معمولاً «هیچ»(۲۳) در برابر «چیزی» قرار داده می‏شود. «چیزی» عبارت است از: موجود معیّنی متمایز از چیز دیگر. بنابراین، «هیچ، لاشی‏ء» كه نقیض «چیز، شی‏ء» است، عدم غیر خاص و متعیّن است. پس خودش هم عدم مشخص و متعیّنی(۲۴) است.
ولی در این بحث، باید هیچ را به معنای عدم بی‏تعیّن(۲۵) گرفت. اگر قرار بود به منظور دقت و صحّت بیشتر مطلب، در برابر «وجود»(۲۶) به جای واژه «هیچ»(۲۷) واژه «نبود»(۲۸) به كار برده شود، باز هم با توجه به نتیجه نهایی، چیزی جز آن به دست نمی‏آمد؛ زیرا در واژه «نبود» به «بود» توجه شده است. در واژه «هیچ»، در حقیقت «بود» و نقیض آن در یك كلمه ادا شده‏اند؛ همان‏گونه كه در واژه «شدن» چنین است. ولی به هر حال، در آغاز با صورت و شكل مقابله، یعنی نسبت و رابطه، كاری نیست، بلكه با عدم بدیهی مجرّد و انتزاعی، عدم محض و نفی بدون نسبت و رابطه، همان كه اگر كسی بخواهد می‏تواند از آن صرفا به كلمه «لا، نه» تعبیر كند.
اندیشه ساده وجود محض را اول بار، الیائیان، بخصوص پارمنیدس، به عنوان تنها امر مطلق و دارای حقیقت بر زبان آوردند. عبارات كوتاهی كه از پارمنیدس باقی مانده نشان می‏دهند كه این اندیشه با نشاط خالص تفكّر و تعقّل برای اول بار، به وسیله او با تجرید ذهنی كاملش به ذهن آمده و در حیطه تصوّر و تعقّل قرار گرفته است: «فقط وجود است كه واقعیت دارد و عدم هیچ واقعیتی ندارد.»
در نظام‏های فكری شرق، بخصوص در نظام بودایی، این نكته معروف است كه اصل مطلق عدم و خلأ است.
هراكلیت ژرف‏اندیش در برابر هر یك از این تجریدهای ساده یك جانبه، تصور جامع و برابر شدن را پیش كشید و گفت: «وجود و عدم به یك اندازه ناچیزند» و اضافه كرد: «همه چیز جریان دارد»؛ یعنی آنچه هست، شدن است.
مثل‏های معروف، بخصوص در شرق كه «همه چیز، هرچه هست، در همان آغاز تولّدش نطفه زوال را با خود دارد»، و به عكس «مرگ گام نهادن به زندگانی نوین است» در حقیقت، همین اتحاد و جود و عدم را بیان می‏كنند.
ولی این عبارت‏ها بر زیربنایی استوارند كه گذرگاه در كنار آن قرار دارد. وجود و عدم به همان صورت كه در زمان متعاقب به نظر می‏رسند، از یكدیگر مجزّا نگه داشته می‏شوند، نه در صورت عقلی مجرّدشان، و بنابراین، نه بدان صورت كه آن دو بنفسه و فی‏نفسه یكی هستند.
«از عدم، عدم برمی‏آید» یكی از عباراتی است كه در مابعدالطبیعه برای آن اهمیت زیادی قایل شده‏اند. در این جمله، باید یا صرفا نوعی صنعت ـ یعنی آوردن مترادفات در پی یكدیگر ـ را دید، كه معنایی افاده نمی‏كند: عدم عدم است. یا اگر در آن «شدن» معنای واقعی را تشكیل می‏دهد، باز هم در تعبیر «از عدم، عدم برمی‏آید» عملاً از شدن خبری نیست؛ زیرا در این تعبیر، عدم همان عدم مانده است. شدن مشتمل بر این معناست كه عدم عدم نمی‏ماند، بلكه به غیر از خود، یعنی به وجود متبدّل می‏شود.
با كنار نهادن جمله «از عدم، عدم برمی‏آید»، در متافیزیك دوره‏های بعد، بخصوص مابعدالطبیعه مسیحی، در حقیقت مابعدالطبیعه مدّعی گذار از عدم به وجود شد. اگر این‏ها هم این جمله را به عنوان جمع بین امور، یا صرفا به صورت تصویری ذهنی اخذ كرده باشند، در این صورت، در این ناقص‏ترین اتحاد، یك نقطه حفظ شده، كه در آن وجود و عدم به هم می‏رسند و تمایز آن‏ها از بین می‏رود. اهمیت شایان جمله «از عدم، عدم برمی‏آید، عدم همان عدم است» در تضاد آن با شدن، به طور كلی، و از همین طریق، با ایجاد جهان از عدم است. آن‏ها كه حتی با تعصّب و اصرار مدّعی‏اند كه «عدم همواره عدم است» توجه ندارند كه با این ادعا، ناخودآگاه به وحدت وجود مطلق(۲۹) الیائیان و وحدت وجود اسپینوزایی ملتزم می‏شوند. آن بینش فلسفی كه اساس آن را «وجود فقط وجود است» و «عدم فقط عدم است» تشكیل می‏دهد، خود به خود به مكتب عینیت(۳۰) منتهی می‏شود. همین عینیت مطلق(۳۱) در حقیقت، ماهیت وحدت وجود است.
اگر این نتیجه كه «وجود و عدم یكی هستند» عجیب نماید یا تناقض‏آمیز و نامعقول به نظر برسد، نباید بدان اعتنا كرد، بلكه باید از این شگفت‏زدگی در شگفت شد كه خود را در فلسفه این چنین نو و بدیع نشان می‏دهد، ولی فراموش می‏كند كه در این علم قواعدی مطرح می‏شوند بكلی جدا و مغایر با وجدانیات متعارف و آنچه به نام «فهم عمومی و متعارف انسان» نامیده می‏شود، و ضرورت ندارد كه حتما فهم سالم هم باشد، بلكه فهمی است پرورده شده و معتاد به تجریدهای ذهنی، به عقاید دینی، یا از آن بالاتر، به اعتقادات خرافی به مجرّدات.
وگرنه هیچ دشواری در این وجود ندارد كه این اتحاد وجود و عدم در هر نمونه، در هر امر عینی یا ذهنی نشان داده شود. باید درباره وجود و عدم، همان گفته شود كه در مطالب بالا درباره بی‏میانجی(۳۲) و با میانجی(۳۳)] این دومی مشتمل است بر عطف نظر از یكی بر دیگری، یعنی بر نفی]؛ یعنی اینكه در آسمان و زمین هیچ چیز یافت نمی‏شود كه در خود، وجود و عدم ـ هر دو ـ را با هم نداشته باشد. البته چون در اینجا به هر صورت از یك «امر» و یك «واقعیت» سخن به میان می‏آید، آن قواعد یكسره خلاف حقیقت نیستند، آن طور كه در وجود و عدم هستند،(۳۴) بلكه كیفیتی دیگر ـ مثلاً به صورت «مثبت» و «منفی» ـ به تصوّر می‏آیند؛ آن یك وجود متعیّن و مضاف، و این یك عدم متعیّن و مضاف. ولی مثبت و منفی، به صورت زیربنای مجرّد خود، آن یك مشتمل بر وجود است، و این یك مشتمل بر عدم.حتی در خدا، صفاتی از قبیل «فعّال بودن، خالق بودن و قدیر بودن» اساسا آهنگ صفات سلبی دارند،(۳۵) و بنابراین، این صفات در حقیقت، مبیّن امری دیگرند، ولی توضیح حسّی این ادعا از راه مثال در اینجا بكلی زاید می‏نماید.
به دلیل آنكه این اتحاد وجود و عدم به عنوان نخستین حقیقت، یك بار و برای همیشه مبنای اصلی قرار می‏گیرد و مایه اصلی همه مطالب آینده را تشكیل می‏دهد، بنابراین، غیر از خود شدن، همه مطالب و قواعد منطقی دیگر، مانند موجود و كیفیت و به طور كلی، همه مفاهیم فلسفه، مثال‏ها و نمونه‏های این اتحادند.
ولی شاید به این فهم ـ به اصطلاح ـ عمومی، دست نخورده و سالم انسانی تذكّر داده شود كه باید بكوشد در این نپذیرفتن و مردود شمردن جدا نبودن وجود و عدم برای خود مثالی بیابد كه در آن، وجود و عدم جدا از یكدیگر به دست آیند. (شی‏ء از سنخ حدّ و نهایت، یا نامتناهی، و خدا از سنخ فعل ـ همان‏گونه كه جلوتر ذكر شد.) فقط مفاهیم ذهنی و بی‏محتوای «وجود و عدم» هستند كه این‏گونه مجزّایند. این‏ها هستند كه هر شعوری آن‏ها را بر واقعیت و حقیقت، بر جدا نبودن آن دو، ـ كه همه جا در برابر ما قرار دارد ـ ترجیح می‏دهد.
كسی نمی‏تواند درصدد آن باشد كه با آن آشفتگی‏های فكری و ذهنی، كه وجدان و شعور معمولی در برخورد با چنین قانون منطقی بدان دچار می‏گردد مقابله كند؛ زیرا این آشفتگی‏ها تمام شدنی نیستند. فقط می‏توان چند تا از آن‏ها را ذكر كرد: یكی از عوامل گوناگون این در هم بر هم شدن ذهن این است كه شعور آدمی برای این قانون تجریدی و مطلق منطقی، صور ذهنی یك واقعیت عینی را پیش می‏كشد، ولی فراموش می‏كند كه در اینجا بحث از چنین واقعیت عینی نیست، بلكه سخن صرفا از وجود و عدم محض و مطلق است، و تنها باید این دو را در ذهن داشت.
وجود و عدم یكی هستند. بله این‏ها یكی هستند، خواه من باشم، خواه نباشم، خواه این خانه باشد، خواه نباشد، خواه این صد دینار در ملكیّت من باشد، خواه نباشد.
این نوع استفاده و نتیجه‏گیری از این قاعده منطقی معنای آن را كاملاً عوض می‏كند، اصل قاعده درباره وجود محض و عدم محض است، ولی در استفاده‏ای كه از آن به عمل آمد، به جای آن، از وجود خاص و عدم خاص سخن به میان آمد. همان‏گونه كه گفته شد، در اینجا صحبت از وجود خاص نیست. وجود خاص، وجود محدود و متناهی وجودی است كه معطوف و مضاف به وجود دیگر است؛ او محتوایی است كه با ضرورت محتوایی دیگر، در ارتباط با همه عالم قرار دارد. با توجه به این پیوستگی همه جهان، كه هر تغییری تابع آن است، مابعدالطبیعه توانسته مدّعی شود كه اگر یك ذرّه كوچك در جهان متلاشی شود، همه جهان متلاشی خواهد شد؛ ادعایی به صورت تكرار مدّعا. در محاكماتی كه در جهت مخالف قاعده مورد بحث صورت می‏گیرند، به نظر می‏رسد كه یك چیز بود و نبودش یكسان و بی‏تفاوت نیست، نه به خاطر بود و نبودش،(۳۶) بلكه به خاطر هویّت و خصایصی كه آن را به شی‏ء دیگر وابسته و مرتبط می‏سازد. وقتی یك هویّت، موجود خاصّ عینی است، این موجود، چون خاص و متعیّن است، ارتباطی گوناگون با یك هویّت دیگر دارد. بنابراین، برای این موجود، بی‏تفاوت و یكسان نیست كه یك هویّت دیگر، كه با آن در ارتباط است، در عالم عین وجود دارد یا ندارد؛ زیرا در پرتو همین ارتباط است كه این موجود، چنین هویّت و ماهیتی دارد. در عالم تصوّر نیز مطلب همین‏گونه است.
۲) مراحل(۳۷) شدن:
شدن، پدید آمدن و ناپدید گشتن، عبارت است از: جدا نبودن وجود و عدم، نه وحدتی كه از وجود و عدم انتزاع شود، بلكه نوع خاصی از اتحاد وجود و عدم كه در آن، وجود همچون عدم است، نه آنكه وجود و عدم، هر یك از غیر خود نامجزّا باشد. بنابراین، وجود و عدم دارای چنین وحدتی هستند؛ وحدتی فقط به صورت محو شدن، به صورت از میان برداشته شدن آن دو از استقلالی كه در آغاز برای آن‏ها تصوّر می‏شد، به مراحل(۳۸) تنزّل می‏كنند؛ مراحلی كه باز هم از یكدیگر متمایزند. اما در عین حال، از میان برمی‏خیزند. اگر آن دو را بر مبنای این تمایزشان در ذهن مجسّم كنیم، هریك در خود، چون اتحادی است با دیگری.
بدین سان، شدن مشتمل است بر وجود و عدم، به صورت دو وحدت، كه هریك اتحادی است از وجود و عدم، اما به این صورت كه یكی از این دو وحدت مستقیما از آن وجود است، اما معطوف بر عدم؛ و دیگری مستقیما از عدم است، اما معطوف بر وجود. به عبارت دیگر، حدود و تعیّنات در این دو اتحاد، ارزش ناهمانند(۳۹) دارند.
به این صورت، شدن در وضع و كیفیتی دوگانه(۴۰) است: در یكی عدم مستقیم است؛ یعنی از عدم آغاز می‏شود؛ عدمی كه معطوف بر وجود است؛ یعنی به وجود متبدّل می‏گردد، و دیگری وجود مستقیم است؛ یعنی از وجود آغاز می‏شود؛ وجودی كه به عدم متبدّل می‏گردد: پدید آمدن و سپری گشتن. هر دو یكی هستند؛ یعنی شدن، و بنابراین، این دو جهت متمایز در یكدیگر ادغام و با هم دوشادوش می‏گردند: یكی عبارت است از سپری شدن كه وجود به عدم متبدّل می‏شود، ولی همین عدم نیز ضدّ خویشتن است؛ تبدّل به وجود، پدید آمدن. این پدید آمدن همان جهت دوم است كه عدم به وجود متبدّل می‏شود. ولی همین وجود نیز از میان برمی‏خیزد و در حقیقت، تبدّل به عدم است؛ سپری شدن. و چنین نیست كه هر یك از این دو در برابر دیگری از میان برخیزد،(۴۱) بلكه هر یك به خودی خود، از میان برمی‏خیزد و به خودی خود، ضد خویشتن است.
۳) از میان برخاستنِ شدن:
این تعادل، كه پدید آمدن و سپری شدن نسبت به هم دارند، در بادی نظر، همان شدن است. ولی این تعادل نیز به نوبه خود، در راه به سوی «وحدت آرام»(۴۲) است. در شدن، وجود و عدم فقط به صورت محو شده تحقّق دارند، ولی شدن وقتی شدن است كه تمایز این دو محفوظ باشد. بنابراین، محو و فنای وجود و عدم به معنای محو و فنای شدن، یا حتی فنای فنا و محو محو است. شدن ناآرامی بی‏امانی است كه به مقصد و غایتی آرام(۴۳) فرو می‏ریزد.
این مطلب را این‏طور هم می‏توان بیان كرد: شدن فنای وجود در عدم، و فنای عدم در وجود، و فنای وجود و عدم در هر دو است، ولی در عین حال، شدن بر تمایز این دو تكیه دارد. بنابراین، شدن ضدّ خویشتن است؛ زیرا در خود، به عناصری وحدت بخشیده كه ضدّ یكدیگرند. طبیعی است كه چنین اتحادی از درون متلاشی می‏گردد.
این مقصد و غایت همان وجود فانی شده است، اما نه به صورت عدم، وگرنه بازگشت و سقوط و تنزّل به یكی از دو تعیّن و كیفیتی بود كه از میان برخاستند، نه غایت و مقصد عدم و وجود. شدن، وحدت وجود و عدم است؛ وحدتی كه به بساطت آرام متبدّل گردیده است. ولی این بساطت(۴۴) آرام باز «وجود» است، اما دیگر وجود لنفسه(۴۵) نیست، بلكه تعیّن و تشخّص همه(۴۶) است.
شدن در مرحله انتقال به اتحاد وجود و عدم ـ اتحادی كه خود دارای وجود و واقعیت است یا شكل وحدت یك جانبه و مستقیم این مراتب را دارد ـ همان «موجود» است.
● بخش دوم: موجود (هستی متعیّن)
موجود، هستی متعیّن است. تعیّن او تعیّن وجودی است؛ یعنی كیفیت. به سبب همین كیفیت خویش است كه «چیزی» است در مقابل «چیز دیگر»، تغیّرپذیر است و محدود، نه تنها محدود در برابر چیز دیگر، بلكه در ذات به طور مطلق تعیّنی عدمی دارد. این جنبه عدمی آن نخست در برابر «شی‏ء متناهی» نامتناهی(۴۷) است. این تقابل ذهنی و مجرّد، كه در آن این تعیّن‏ها تجلّی می‏كنند، در بی‏نهایت خالی از تقابل، یعنی در «وجود لنفسه»، «برای خود بودن» منحل می‏شوند.
بنابراین، مبحث «موجود» سه بخش دارد:
۱) موجود صرفا از نظر موجود بودن؛
۲) چیز و چیز دیگر، تناهی؛
۳) نامتناهی بودن كیفی.
الف) موجود بما هو موجود
نخست باید در موجود: (۱) از آن نظر كه «موجود» است، تعیّن آن؛ (۲) به صورت یك «كیفیت» باز شناخته شود، ولی این تعیّن را باید در این یا آن تعیّن موجود به عنوان «حقیقت»(۴۸) و «نفی»(۴۹) تلقّی كرد. ولی موجود در این تعیّن‏ها، در واقع در خود منعكس است و از این نظر: (۳) شی‏ء متحقّق و موجود است.
ب) موجود به طور كلّی
از «شدن»، «موجود» به دست می‏آید. موجود یكی بودن ساده وجود و عدم است. به خاطر این سادگی است كه موجود شكل یك «بی‏میانجی» را دارد. میانجی آن ـ یعنی شدن ـ در ورای آن قرار گرفته و از میان برداشته شده است. به همین دلیل، موجود در شكل یك امر اوّلی و بی‏واسطه ظاهر می‏شود كه از آن بر خواهد آمد.(۵۰)
موجود نخست در تعیّن یك جانبه، وجود است. در همان وقت، تعیّن دیگری كه در بردارد ـ یعنی عدم ـ در برابر همین اوّلی به وجود رو می‏آورد.
این امر دیگر صرفا وجود نیست، موجود است؛ زیرا از نظر تحلیل لفظی و ریشه‏یابی، «وجود» در محل و مكان معیّن است،(۵۱) ولی تصوّر محل و مكان به این مرحله مربوط نیست.
نویسنده: گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
ترجمه: شهید آیت‏اللّه سیدمحمد حسینی بهشتی
تنظیم و نگارش: آیت‏اللّه محسن اراكی
پی‏نوشت‏ها
۱ـ در سال‏های ۱۳۵۵ـ۱۳۵۶ مرحوم استاد شهید آیت‏اللّه بهشتی طی جلسات هفتگی در قم «فلسفه هگل» را برای جمعی از فضلا تدریس می‏كردند. اینجانب نیز توفیق حضور در این جلسات را داشتم. در این جلسات، استاد شهید به مناسبت بحث درباره وجود از دیدگاه هگل، بخشی از مقاله «وجود» از بیست مقاله هگل را از متن آلمانی آن ترجمه نمودند كه اینجانب آن ترجمه را یادداشت و تنظیم نمودم كه هم‏اكنون در اختیار علاقه‏مندان قرار می‏گیرد.
۲ـ هستی.
۳ـ اوّلی ضروری، آنچه در دركش به درك چیز دیگری قبل از آن یا مقارن آن نیازی نیست، و مستقیما، بی‏واسطه و بی‏میانجی، درك می‏شود.
۴ـ مطلق، بدون قید و خصوصیت و كیفیت.
۵ـ حد داشتن.
۶ـ چیستی.
۷ـ وجود محدود.
۸ـ بما هو متعیّن.
۹ـ وجود مطلق كه اطلاق قید آن است.
۱۰ـ وجود رابط محمولی.
۱۱ـ یعنی ذهن در برخورد با همین مفهوم وجود مطلق، نخست به موجودات خارجی، كه محدود و دارای ماهیت‏اند منتقل می‏شود، نه به وجود تام كامل كه ماهیتش همان امنیّت او است. توجه به وجود تام در مرحله اخیر رخ می‏دهد.
۱۲ـ یعنی وجود ربطی و معنای حرفی كه هویّتش عین فنا در وجود واجب است. (وجود به معنای اسمی).
۱۳. Ansckauen.
۱۴. Denken.
۱۵. Denken.
۱۶ـ شبیه آنچه از كلمات شیخ اشراق برمی‏آید، كه وجود امری است بدیهی ولی صرفا اعتباری و انتزاعی كه جز در ذهن تحقّقی ندارد، آنچه در خارج تحقق و عینیّت دارد (موجود) ماهیات‏اند، یا به گفته عدّه‏ای دیگر، حصص وجودند؛ یعنی وجودهای تعیّن و محدود؛ همان كه هگل از آن به در كتاب Dasein تعبیر كرده است. از معاصرانْ دكتر شریعتمداری در كتاب فلسفه، ص ۳۳۴ ـ ۳۳۹ نیز همین نظر را دنبال كرده، در آن مرحله از تفلسف كه انسان هنوز به شناخت حقیقهٔ‏الوجود به عنوان تنها واقعیت عینی كه در عین وحدت كثرت نیز دارد ـ آن هم كثرت در مراتب ـ قایل نشده، خود به خود به همین نظر متمایل می‏شود.
۱۷ـ لاممیز فی الاعدام من حیث العدم.
۱۸ـ شاید مقصود این باشد كه مفهوم عدم پس از توجه به تفاوت و تغایر یك چیز با چیز دیگر، به ذهن می‏آید.
۱۹ـ یعنی صورتی ذهنی برای خود عدم. بدیهی است كه عدم صورت ذهنی ندارد، نه در حس و خیال و نه در عقل.
۲۰ـ شاید در این موارد، اولی این باشد كه در ترجمه صورت خیالی آورده شود، همان‏گونه كه در سطر بعد آمده است.
۲۱ـ یعنی تفاوت و تغایر.
۲۲ـ این عبارت تأكید دارد كه فعل مجهول آورده شود، نه فعل معلوم. در این استعمال، با حرف اضافه آمده است. یعنی استحاله شدن از حالی به حالی دیگر. برای مترجم هنوز روشن نیست كه از این فعل با این حرف اضافه و این معنا چگونه فعل مجهول با معنای روشن و متناسب با این مطلب می‏توان ساخت. قابل توجه اینكه در بند دوم از بحث «شدن»، سطر ۲۰، ص ۱۱۲، اصل كتاب برای بیان همین مطلب، فعل معلوم آورده نه مجهول.
۲۳ـ هیچ در اینجا در ترجمه Nichto آورده شده است، در مطالب قبل، كلمه Nichts به عدم ترجمه شده است. همان‏گونه كه پیداست، این‏دو ترجمه كاملاً هماهنگ‏اند. در تعبیرات فلسفی خودمان می‏گوییم: «وجود مساوق شیئیت است.» بنابراین، عدم مساوق لاشیئیت است. لاشی‏ء یعنی «هیچ».
۲۴ـ عدم اضافی.
۲۵ـ عدم مطلق.
۲۶ـ بود.
۲۷ـ Niehts.
۲۸ـ Nicktsesk.
۲۹ـ ذهنی، مجرّد.
۳۰ـ عینیت خدا و جهان، همه خدایی همه موجودات.
۳۱ـ یا مجرّد یا ذهنی.
۳۱و۳۲ـ بدیهی و اكتسابی.
۳۲ـ یعنی قواعد و استنتاجاتی كه در تحلیل موجودات عالم با ذهن و فكر متعارف به كار می‏رود، در مورد وجود مطلق و عدم مطلق یكسره از كار می‏افتند، ولی در مورد موجود معدوم یعنی وجود اضافی و نسبی و عدم اضافی و نسبی تا حدودی به كار می‏روند.
۳۳ـ بازگشت صفات ثبوتی به صفات سلبی: خدا سالم است یعنی جاهل نیست...
۳۴ـ یعنی نه به خاطر نقش مفهوم وجود و عدم، بلكه به خاطر هویّت عینی‏اش.
۳۵ـ مراتب، جوانب.
۳۶ـ مراحل، جوانب.
۳۷ـ یعنی در پدید آمدن، عدم نسبت به وجود بالفعل است، و وجود نسبت به آن بالقوه، و در سپری شدن بر عكس.
۳۸ـ یعنی تركیبی است از دو جریان، و هر جریان مشتمل بر دو جهت.
۳۹ـ یعنی چنان نیست كه وجود موجب زوال عدم یا عدم موجب زوال وجود شود، بلكه هم وجود به خودی خود ناپدید گشتنی است و هم عدم به خودی خود در سیر پدید آمدن و تبدّل به وجود.
۴۰ـ یعنی وحدت بی‏حركت.
۴۱ـ رودخانه‏ای كوهستانی كه به دریایی آرام می‏ریزد؛ هر دو آبند، اما اولی ناآرام و دومی آرام. البته در این مرحله، منظور از «دریای آرام هستی» واجب‏الوجود نیست، همین هستی مرحله‏ای و مقطعی است كه ثابت و متعیّن می‏باشد.
۴۲ـ یعنی بسیط بالذّات.
۴۳ـ یعنی وجودی كه مقابل داشته باشد، نیست.
۴۴ـ یعنی وجود در این تقریر جامع، تعیّن وجود و عدم هر دو است.
۴۵ـ ظاهرا مقصود این باشد كه هر موجود، مركّب از جنبه وجودی و اثباتی كه تناهی و محدودی، و اعدام، یعنی جنبه‏های نفیی، نامتناهی است. «سیب» سیب است (متناهی) و انار نیست، گلابی نیست، در نیست و... (نیست‏های نامتناهی)
۴۶ـ Realitat.
۴۷ـ Negation.
۴۸ـ یعنی امور دیگر بر خواهند آمد.
۴۹ـ معادل آلمانی موجود Da sein است كه از بخش Daبه معنای «آنجا» و sein به معنای «وجود» تركیب شده است.
منبع : مجله معرفت


همچنین مشاهده کنید