شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


کودکی فراموش شده کودکان خیابان


کودکی فراموش شده کودکان خیابان
پرسش در مورد اینکه این کودکان که هستند و در این شهر شلوغ به دنبال چه می گردند فقط تکرار مکرراتی است که پاسخ آن را می دانیم، اما این را باور داریم که آنها نیز کودکانی هستند که زیر سقف آبی آسمان شهر های ما نفس می کشند، کودکانی که مجبور شده اند زود بزرگ شوند، زندگی آنها را مجبور کرده که در پیچ و خم خیابان های شهرها بزرگی کنند و در هر فرصتی کودکی سرکوب شده شان را بیرون بریزند.
پسربچه ها مشغول بازی هستند. صدای فریادشان در فضا طنین انداز است. ظهر یک روز گرم تابستانی است و فرصتی مناسب برای پسرانی که مدتی است از درس و مشق فارغ شده اند. آنها شادند و رها، رها از هر فکر و دغدغه ای.
توپ به این سو و آن سو می رود و زیرپای آنها بی قرار است. ناگهان صدای فریاد چند پسر به هوا می رود: گل، گل... و صدای اعتراض چند پسر دیگر که: خطا بود، آفسایده... تمام این صداها سکوت خیابان را در هم می شکند. توپی وارد دروازه ای شده و جدلی ایجاد کرده است، اما تمام اینها زود فراموش می شود. قهر و آشتی کودکان و دعواهایشان زود گذر است، به کوتاهی یک نفس، بی کینه و به دور از هر بغضی و باز هم مشغول بازی می شوند. پسرها مشغول بازی می شوند و من غرق در خاطرات کودکی و تصویر دوستانی می شوم که نمی دانم هر کدام در کدام گوشه شهر و دیارم هستند. به تابستان می اندیشم. به بازی های دخترانه، به ظهرهای گرم تابستان و اشتیاقم برای بازی و اجبار مادر برای ساعتی خواب . کشاکشی که هیچگاه فکر نمی کردم تبدیل به خاطره و لبخندی برایم شود. به آن روزها می اندیشم و کم کم به یکی از میادین شهر نزدیک می شوم که این بار هیاهوی چند کودک دیگر نظرم را جلب می کند. آنها نیز در هیاهو و جدل هستند، اما با رنگ و شکلی دیگر. دعوای اینان زود گذر نیست. جدلشان رنگ خشونت دارد. فریادهاشان بر سر یک بازی کودکانه نیست. این کودکان، یک دعوای حقیقی را رقم می زنند. خشم آنها ناخودآگاه مرا به یاد دعواهای بزرگترها می اندازد. دعوای چند پسر بچه و دختر بچه ای که می گرید و سعی دارد پسران خشمگین را آرام کند.
پسران گلاویز می شوند و فریاد می زنند و عابران بی توجه به فریادهایشان می گذرند، گویی حضور این کودکان و تمامی رفتارهاشان برای همه آن قدر عادی شده است که حتی در دعوایی این چنینی نیز لحظه ای تامل نمی کنند. سعی می کنم برای وساطت بین آنها بروم، اما دعوایشان مردانه است و تنها می توانم دختر بچه را به کناری بکشم.
دختر می گوید: خانم نمی تونی نذاری همدیگر رو کتک بزنن.
سعی می کنم کلامی بگویم که دخترک آرام بگیرد، اما نمی دانم چه کلامی مناسب است. می گویم: یه چیزی بگم به کسی نمی گی؟
دختر گریه اش برای لحظه ای آرام می گیرد و می گوید: قول می دم.
با لبخند می گویم: می ترسم برم وسط دعواشون.
دخترک دیگر نمی گرید و فقط رد اشک هایش، صورت آفتاب سوخته اش را سیاه کرده است. به من می نگرد و با لبخندی به زلالی همان اشک ها می گوید: از اینا ترسیدی؟
و با دست به پسر بچه هایی که دعوایشان اکنون تبدیل به جدلی لفظی شده است اشاره می کند و با تمسخر می گوید: اینا که ترس ندارن فقط باید زورت بهشون برسه، من زورم بهشون نمی رسه.
می گویم: دختر خوب، انگار یادت رفت داشتی گریه می کردی.
دخترک نگاهی با شیطنت به من می اندازد و می گوید: من از دست اینا که گریه نمی کردم که.
می گویم: پس دلیل ریختن اون همه اشک از چشم های دختر کوچولوی شیطون چی بود؟
با کلامم، گویی دختر چیزی را که برای چند لحظه فراموش کرده بود، به خاطر می آورد و این بار به راستی از ترس می گرید.
یکی از پسربچه ها که گویی از همه بزرگ تر است به سمتم می آید و با تحکم می گوید: آبجی آخه من به شما چی بگم؟
لحن پسر، باعث می شود نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم و خندیدنم باعث عصبانیت پسربچه می شود، اما با همان لحن می گوید: حیف که ضعیفه ای! بر خود مسلط می شوم و این بار با جدیت می گویم: شما که داشتین کتک کاری می کردین ،حواستون نبود که یه خانم هم کنارتونه و نباید جلوی اون همدیگر رو می زدین.
پسر با عصبانیت می گوید: شما دخترا هم که فقط بلدین گریه کنین. خوب من داشتم به خاطر اون دختر (و با دست به دخترک اشاره می کند) دعوا می کردم. می گویم: انگار بعضی از شما آقایون هم بدتون نمیاد به هر بهانه ای با هم دعوا کنین، البته فقط بعضیاتون.
پسر که خوب لحن کنایه ام را فهمیده و حضورم را خطری برای خود و دوستانش نمی داند، می گوید: ما مجبوریم. باید مراقب کوچیک ترا باشیم و خوب، وقتی یکی اشتباه می کنه باید جوری حالیش کنیم که دفعه بعد حواسشو جمع کنه. می گویم: خوب می شه به منم بگین چه اتفاقی افتاده که شما باید اون دوستت رو کتک می زدی تا این دختر خانم این جوری گریه کنه؟ چی شده که شما به عنوان بزرگ تر تصمیم گرفتی دوستت رو ادب کنی؟
پسر می گوید: ما باید هوای همدیگر رو داشته باشیم. مردم با ما کاری ندارن، اگر هم ازمون جنس نخرن کاری بهمون ندارن، البته بعضیا هم هستن که اذیت می کنن... امروز یه معتاد اومده بوده سراغ آبجیم و ازش پول خواسته بود. اونم اومده فرار کنه که خورده زمین و همه پاکت های فالش ریخته تو آب، آبم همه پاکت ها رو برده.
می گویم: خوب تا اینجا که این دختر خانم بد شانسی آورده.
پسر با تحکم سری تکان می دهد و می گوید: اگر این حواسش بود (و به پسربچه ای که با شیطنت لبخند می زند اشاره می کند) و زود می رفت کمکش می کرد اینجوری نمی شد. الان همه مون باید کتک بخوریم. می گویم: از کی کتک بخورید؟ پسر می گوید: از صاحب کارمون.
دختر می گوید: نه شماها چرا کتک بخورین؟ من به آقا غلام می گم که تقصیر من بود و پاکت ها از دست من افتاد تو آب. اگر بگم همش تقصیر منه من رو کتک نمی زنه.
پسربچه ای که به جرم حواس پرتی، کتکی هم خورده، می گوید: راست می گه. این بار کودکان، دور هم جمع می شوند و به دنبال راهکاری هستند. آنها خیلی زود حضور مرا فراموش می کنند و به عاقبت اتفاقی می اندیشند که گویی جزئی ثابت از زندگی شان است . پس از اندک زمانی هم به تفاهم می رسند و این بار می خندند.
رو به پسر بزرگ می گویم:خوب نتیجه جلسه تون رو به من هم بگید . پسر با لبخند می گوید: می گیم تقصیره چهارتایی مونه. این جوری اگر کتکی هم در کار باشه بین چهار نفر تقسیم می شه و آبجی مون هم از کتک خوردن معاف می شه.
لبخند می زنم و می گویم: خوبه. اگر از من کمکی بر می یاد...
دختر می گوید: شما که از این چندتا فسقلی ترسیدین، می خواین مثلاً چیکار کنین؟ من هم همراه با آنها می خندم و رهایشان می کنم در دنیای کودکیشان.
شاید نیاز به پرسش در مورد اینکه این کودکان که هستند و در این شهر شلوغ به دنبال چه می گردند فقط تکرار مکرراتی است که پاسخ آن را می دانیم، اما این را باور داریم که آنها نیز کودکانی هستند که زیر سقف آبی آسمان شهر های ما نفس می کشند، کودکانی که مجبور شده اند زود بزرگ شوند، زندگی آنها را مجبور کرده که در پیچ و خم خیابان های شهرها بزرگی کنند و در هر فرصتی کودکی سرکوب شده شان را بیرون بریزند. زندگی آنها خود داستانی است که گاهی خواندن آن دور از لطف نیست...
اکرم ملکی
منبع : هفته نامه آتیه


همچنین مشاهده کنید