چهارشنبه, ۱۶ خرداد, ۱۴۰۳ / 5 June, 2024
مجله ویستا


من به عدالت می اندیشم اما نه با بمب


من به عدالت می اندیشم اما نه با بمب
آلبر کامو در روز هفتم نوامبر ۱۹۱۳ در موندووی الجزایر به دنیا آمد. لوسیان کامو، پدر آلبر، کارگر یک تاجر مشروب بود و در باغ انگور او در الجزیره کار می کرد. در همین مزرعه نویسنده آینده متولد شد. آلبر یک سال بیشتر نداشت که جنگ جهانی اول آغاز شد و پدرش، مثل دیگر سربازان الجزایری در سپتامبر سال ۱۹۱۴به ارتش پیوست. یک ماه بعد، در نبرد مارن مجروح شد و در بیمارستان نظامی سنبریوک در سن بیست وهشت سالگی درگذشت. آلبر از پدرش هیچ چیز به یاد نداشت، جز یک عکس و یک یادداشت با امضای پدر که پس از تماشای یک صحنه اعدام، نفرت خود را روی کاغذ خالی کرده بود... خانواده آلبر پس از مرگ پدر، در حومه الجزیره و در محلی فقیرنشین ساکن شدند. آلبر توسط مادرش، مادربزرگ خودرای و مستبدش و دایی اش که با قصابی امرار معاش می کرد، بزرگ شد.
از همان نوجوانی کتاب های ژید را می خواند و کم کم با فقر و فلاکت آشنا می شد؛ «بدبختی و فقر مانع از این می شدند که من فکر کنم زیر نور خورشید و زیر آسمان آبی، همه چیز مثل قصه ها، خوش و خرم است؛ آفتاب به من یاد داد که زندگی، قصه نیست.» مادرش، کاترین سنته، در خانه ها کار می کرد تا بتواند لقمه نانی برای دو پسرش لوسیان و آلبر فراهم کند. آلبر مهر و محبت بی حد و مرزی را نسبت به مادر در خود احساس می کرد، اما هیچ گاه فرصت نبود تا یک رابطه واقعی بین کودک و این مادر از حال رفته، خسته از کار، نیمه شنوا و بی سواد شکل گیرد. فکر و ذکر و دل آلبر، کاملاً به این مادر که کم حرف می زد و به سختی می شنید و «حتی بلد نبود بخواند» تعلق داشت؛ گویا بعدها بیشتر آثار او برای پرکردن غیبت مادر و سکوت او نوشته شدند، یا شاید برای ارتباط برقرار کردن با او.
در سال ۱۹۲۳، که در یک مدرسه دولتی مشغول تحصیل بود، یکی از معلمانش به نام لویی ژرمن (کامو کتاب «خطابه های سوئد» (۱۹۵۷) خود را که حین دریافت جایزه نوبل نوشته بود، به همین معلمش تقدیم کرد، چرا که به کمک او توانست ادامه تحصیل دهد) به استعداد و توانایی فکری آلبر توجه نشان داد و هر روز پس از اتمام کلاس هایش، به صورت رایگان به او درس می داد. همچنین خانواده او را متقاعد کرد تا اجازه دهند آلبر در کنکور ورودی دبیرستان ثبت نام کند و ادامه تحصیل دهد. آلبر کامو در سال ۱۹۲۴ توانست در این امتحان پذیرفته شود و به دبیرستان برود. در طول سال های دبیرستان، کامو از زندگی خود احساس رضایت می کرد، پرهیجان بود و عاشق دریا و منظره های الجزیره. بسیار خوب شنا می کرد، اما همیشه فوتبال را ترجیح می داد و دروازه بان تیم دانشگاه الجزیره بود. در مدرسه اتومبیلرانی الجزیره هم ثبت نام کرد. از نزدیک با ژید آشنا شد و بالاخره در سال ۱۹۳۰ فارغ التحصیل شد.
اما درست در همان سال، اولین نشانه های بیماری سل در او آشکار شد؛ بیماری یی که به یک باره و بی رحمانه او را از این بی عدالتی در حق انسان آگاه کرد؛ این گونه بود که کامو زندگی در دنیایی را آغاز کرد که بعدها آن را به خوانندگانش ارائه داد؛ او تنهاست و فانی. در سال ۱۹۳۲، کامو اولین مقاله ها و نوشته هایش را در نشریه «جنوب» منتشر کرد. یک سال بعد تحصیلاتش را در دانشکده الجزیره در رشته فلسفه آغاز کرده، به مبارزه با فاشیسم برخاسته و سال بعد به عضویت حزب کمونیست درآمد. در سال ۱۹۳۶ پایان نامه اش را با عنوان «روابط فلسفه افلاطونی جدید با ماوراء الطبیعه مسیحی» ارائه کرده و لیسانس خود را در رشته فلسفه گرفت. اما بیماری سل بارها او را زمین گیر کرد و دوره درمان و نقاهت، مانع از ادامه تحصیل او شد. او دوبار در آزمایش پزشکی مردود شد و نتوانست دکترای فلسفه را که آرزویش بود بگیرد.
همچنین در همان سال، حزب کمونیست به او اخطار داد که در عقایدش درخصوص موافقت با دعوی مسلمانان تجدیدنظر کند؛ اخطاری که به قطع رابطه کامو با حزب کمونیست انجامید. باز هم در همان سال، کامو به فکر نوشتن رمان «مرگ خوش» افتاد، رمانی که هیچ گاه منتشرش نکرد (که البته پس از مرگش منتشر شد) چرا که به ضعف هایش آگاه بود. او در این رمان، تاثیر نیچه، میل به خودپرستی و خوشبختی و احساس درک نشدنی پوچی را فریاد می زد. کامو که از یک طرف مسوولیت قانون و نظام روشنفکری را برعهده گرفته بود و از طرفی دیگر دوست داشت در جناح واقعیت قدم بردارد، تنها راه ادامه فعالیت هایش را در روزنامه نگاری دید؛ راهی که با روحیه او نیز سازگار بود. درست پس از آنکه تصمیم گرفت در این راه قدم بگذارد، شخصی به نام پاسکال پیا با اصرار و تحریک انگیزه های او موفق شد کامو را به تاسیس روزنامه یی به نام «الژر رپوبلیکن» (الجزیره جمهوری خواه) تشویق کند. به محض انتشار این روزنامه، روزنامه های دیگر با سکوت خود، با مقالات آن هم صدا شدند.
کامو تمام مقاله های خود را به صورت اول شخص می نوشت که تا آن زمان در شیوه گزارش های روزنامه نگاری متداول نبود. او بر ضد استعمارگری و مستعمره کردن کشور های مختلف و نیز مخالفت با فرمانبرداری و اسارت مسلمانان، مقاله می نوشت و ستون های این روزنامه را به مطالب خود اختصاص داده بود. پس از مدتی در نشریه «سوار رپوبلیکن» (شب جمهوری خواه) نیز شروع به نوشتن کرد و بیشتر از صد مقاله در آن منتشر کرد. اما طولی نکشید که دستگاه سانسور الجزایر، این روزنامه را تعطیل کرد. در همان سال فرماندار الجزیره، آلبر کامو را به عنوان تهدیدی برای امنیت ملی معرفی کرده و با نفوذ خود مانع از مشغول به کار شدن او شد. در سال ۱۹۴۰ الجزایر را به مقصد فرانسه ترک کرد؛ مدت بسیاری را در فرانسه ماند و دیر به دیر به الجزایر می آمد. اما سرزمین مادری خود را از یاد نبرد و چشم انداز های روشن و پرنور آن را در کتاب «تابستان» (۱۹۵۴) بازگو کرد. در فرانسه، در روزنامه «پاریس سوار» (عصر پاریس) مشغول به کار شد. پس از مدتی، برای دوری از ارتش نازی به همراه دیگر کارمندان روزنامه، ابتدا به شهر کلرمون فران و سپس به شهر بوردو نقل مکان کرد. از این تاریخ به بعد، رمان ها و نمایشنامه های کامو یک به یک نوشته و منتشر می شدند؛ «بیگانه» (۱۹۴۲)، «اسطوره سیزیف» (۱۹۴۲)، «سوء تفاهم» و «کالیگولا» (۱۹۴۴) و «نامه هایی به یک دوست آلمانی» (۱۹۴۳) که به صورت مخفیانه منتشر شد. در سال ۱۹۴۳ او به عنوان ویراستار با نشر گالیمار همکاری می کرد. در این زمان کامو که عضو گروه مقاومت فرانسوی به نام نبرد شده بود، با دیگر اعضای گروه شروع به فعالیت زیرزمینی کرد. در همین گروه مقاومت بود که کامو با سارتر آشنا شد.آلبر کامو در سال های پس از جنگ با سارتر و سیمون دوبوار رفت و آمد داشت. در این میان به ایالات متحده هم سفر کرد تا در کنفرانسی در مورد اگزیستانسیالیسم شرکت کند. در سال ۱۹۴۷رمان «طاعون» را منتشر کرد که بسیار پرفروش شد. پس از آن «شهربندان» (۱۹۴۸)، «عادل ها» (۱۹۴۹) و «عصیانگر» (۱۹۵۱) را منتشر کرد. در سال ۱۹۵۲ رابطه او با سارتر به هم خورد. دلیل این تیرگی روابط به مطلبی بازمی گشت که در مجله «تام مدرن» (دوران نو) که تحت سرپرستی سارتر بود، چاپ شده بود.
این مقاله، نوع شورش و طغیان کامو را به «ایستا» بودن از روی عمد متهم کرده بود.کامو ادامه زندگی اش را به فعالیت و نوشتن مقاله و رمان در حمایت از کشورش ادامه داد. در سال ۱۹۵۴ که جبهه آزادی بخش ملی در الجزایر، بمب گذاری های گسترده یی را طرح ریزی و اجرا می کردند، به خبرنگاری که نظر او را درباره عدالت محوری پرسیده بود، پاسخ داد؛ «من به عدالت می اندیشم، اما نه با بمب. در این شرایط بین مادرم و عدالت، مادرم را ترجیح می دهم.» کامو برای این جمله بارها سرزنش شد و منتقدانش او را هرگز نبخشیدند. آلبر کامو در سال ۱۹۵۷ در ۴۴ سالگی جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد و سه سال بعد، در روز چهارم ژانویه ۱۹۶۰ در خودرویی که توسط دوستش میشل گالیمار (برادرزاده گاستون گالیمار) هدایت می شد، با درختی برخورد کرده و زندگی اش پایان می گیرد. روزنامه ها سرعت اتومبیل را حدود ۱۳۰کیلومتر تخمین زده و تصادف را به کسالت راننده یا ترکیدن لاستیک ماشین نسبت داده بودند. حال آنکه رنه اتیامبل بعدها نوشت؛ «زمان زیادی را صرف کشف علت این تصادف کردم و دلایل بسیاری داشتم مبنی بر اینکه این ماشین از پیش، به عنوان تابوت این نویسنده در نظر گرفته شده بود. اما تلاش هایم برای یافتن روزنامه یی که دلایل مرا چاپ کند، بی نتیجه ماند...»
ترجمه؛سمیه نوروزی
منبع : روزنامه اعتماد