دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

سپاسگزاری


سپاسگزاری
توی خیابان چشمم افتاد به پیرزنی که زنبیل به دست گرفته بود و با سختی راه می رفت. پیرزن فوق العاده با متانت و با وقار بود. در یک نگاه می شد فهمید که یک آدم معمولی نیست. من که جذب وقار او شده بودم، چشم از او برنداشتم؛ هر چه بیشتر به او نگاه می کردم احساس آشنایی بیشتری به وی پیدا می کردم، می دانستم جایی او را دیده ام و یک بار نه، که چیزی بالاتر از یک آشنایی ساده و زودگذر.
به مغزم فشار آوردم، یکباره فکرم جرقه ای زد و او را به خاطر آوردم، فکرم پرواز کرد به سالهایی دور؛ خانم شمسایی معلم کلاس اول دبستانم بود! روزی که برای اولین بار دست در دست مادر به مدرسه رفتم و با چشمانی به اشک نشسته به مادر می نگریستم خانم شمسایی به طرفم آمد دست مرا در دست گرفت و با مهربانی گفت: پسرجان! اسمت چیه؟ با بغض در حالی که خودم را به پشت مادرم می کشیدم گفتم: علی! گفت: علی جان از امروز نصف روز من مادرت می شوم. و سپس آرام آرام مرا از مادرم جدا کرد و به کلاس برد. به راستی که چه مهربان بود این معلم. او آن سالها جوانتر بود و الان پس از گذشت سی سال می دیدم رنجی را که از تربیت و آموزش ما دیده برموی سپید و چهره تکیده اش نشسته، به طرفش رفتم، سلام کردم و گفتم: خانم شمسایی مرا می شناسید؟ گفت: می دانم، حتما یکی از صدها دانش آموزی هستی که در سالهای جوانی ام همراهم شدید.
گفتم: بله، اون پسر بچه کلاس اولی که با گریه دوست نداشت از مادرش جدا شود و شما گفتید: از امروز صبح تا ظهر من مادرت هستم، علی حسینی! خانم شمسایی گفت: خوشحالم که یکبار دیگر می بینمت. بارش را گرفتم و همراهش شدم تا به مقصد برسد، نمی دانستم که تنهاست در بین راه برایم گفت که هرگز صاحب فرزندی نشده و سالهاست که تنها زندگی می کند. وقتی به درب منزل معلم عزیزم رسیدیم تصمیم تازه ای گرفته بودم، به وی گفتم: خانم شمسایی یک روز وقتی مجبور بودم از مادرم جدا شوم، شما مادر من شدید، اگر اجازه دهید از امروز من پسر شما باشم، خانم معلم لبخندی از روی رضایت زد و مرا به خانه اش دعوت کرد، به او گفتم: به زودی با پسرم به دیدنتان خواهیم آمد.

شمسی- علی عسکری
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید