دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

او هنوز بر نگشته است


او هنوز بر نگشته است
موهایم بلند شده بود، موهایی كه نذر شده بود حالا روی شانه‌هایم ریخته بود، و مادر هروقت به آن‌ها شانه می‌كشید می‌گفت:«یا امام هشتم.»
آن روزها به كودكستان لاله می‌رفتم، بازی، رقص، شادی و شعرهایی كه اكنون از یاد برده‌ام و خانم مربیِ قد كوتاهی كه دامن بلند می‌پوشید وعینك ته استكانی می‌زد و همیشه یكی‌دوتا كتاب و اسباب‌بازی دستش بود.
بیش‌تر خانه‌ها آن روزها قدیمی بود و روی دیوارها علف سبز می‌شد. كوچه‌هایی تنگ، آن‌قدر تاریك كه من برای ترسیدن، هر افسانه‌ای را از افسانه‌باور می‌كردم:«یه‌سر دوگوش» و چه‌قدر طول كشید تا فهمیدم كه «یه‌سر دوگوش» خود آدمی‌زاد است!
آن روزها مثل سلیمان نبی با مورچه‌ها حرف می‌زدم و از كفش‌دوزك‌ها می‌خواستم تا بروند دایی‌ام را بیاورند و به مرغ‌های همسایه اصرار می‌كردم تخم دوزرده بكنند.
روزهایی كه وقتی از توی حیاط به لبه دیوار پشت بام چشم می‌دوختم خیال می‌كردم آسمان آبی پایین آمده و به بام خانه ما چسبیده است.
آن روزها مادر كه همیشه غذایش روی اجاق گاز بود یك استكان آب روی سنگ‌فرش كف حیاط می‌ریخت و می‌گفت:«حمیدرضا برو از مغازه سر كوچه یه بسته سیگار بگیر و قبل از این‌كه آب خشك بشه برگرد.» و من پله‌ها را یكی‌درمیان می‌پریدم تا قبل از آن‌كه آب خشك شود برگردم و همیشه سریع‌تر از آفتاب خودم را می‌رساندم.
من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم كه آسمان، خود را به بام آن رسانده بود، خانه‌ای كه امروز دیگر نیست و هیچ پرنده‌ای بر روی دیوارهایش تخم نخواهد كرد.
سال‌هاست كه مادرم رفته، انگار رفته برای من سیگار بخرد، یك لیوان آب ریخته‌ام روی مزارش، خشك شده و او هنوز برنگشته است.

حمیدرضا سلیمانی
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید