دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

عاشقانه ترین دعایی که به آسمان رفت


عاشقانه ترین دعایی که به آسمان رفت
یک روز کاملاً معمولی تحصیلی بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً برای تدریس آماده ام. اولین کاری که باید می کردم این بود که مشق های بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.
هنگامی که نزدیک تروی رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم: «تروی! این کامل نیست.»
او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره کودکی ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: «دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره می میره.»
هق هق گریه او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که تروی بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا می کردند. سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شکست. من بدن کوچک تروی را به خود فشردم و یکی از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذی را بیاورد. احساس می کردم بلوزم با اشک های گرانبهای او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت.
سؤالی روبرویم قرار داشت: «برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم » تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود: «دوستش داشته باش... به او نشان بده که برایت مهم است... با او گریه کن.» انگار ته زندگی کودکانه او داشت بالا می آمد و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم: «بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم.» دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته است. پس از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت: «انگار حالم خوبه.» او حسابی گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروی مرد. هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که می روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت. انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد. در آنجا می توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد روبه رو شود. شب هنگامی که می خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم که به من این حس زیبا را داد که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم.
منبع : بیرتک


همچنین مشاهده کنید